ببین که حضرت نجمه چه کوکبی آورد
برای شاه خراسان چه زینبی آورد...
مجیدتال
#میلاد_حضرت_معصومه 🎊
#روز_دختر 🌹
🖇💌
بر آیینه جمال داور
💛صلوات
بر روشنی چشم پیمبر
💛صلوات
برحضرت معصومه (س)
فروغ سرمد
بر دسته گل موسی بن جعفر
💛صلوات
میلاد حضرت معصومه (س)💛
و روز دختر مبارک🎉🎊🎉
.
#روز_دختر
همان لحظه اي كه خدا لبخند زد
دختر آفريده شد ^^🌿🌹
؛روزتونمباركريحانههايخلقت🤍.
#روز_دختر #میلاد_حضرت_معصومه
#حضرت_معصومه
#فصل_شش
#فرشته_ها_هم_عاشق_میشوند
#پارت_شصت
نویسنده:نعیمه اسلاملو
-یعنی از نظر شما ،داداش ساسان من دانشگاهم نره،آدم خوبیه؟
دیگر رسما روانیم کرد.بلند گفتم:داداش ساسانو...لا اله الا اله !باز میگه داداش ساسان.میشه هم چیز رو به داداش...
چشم هایم را بستم.مشتم را فشار دادم تا خشمم را کنترل کرده باشم. چشم هایم را که باز کردم ،گفتم:به داداشت ربط ندی؟گوش کن ببین چی بهت می گم.دارم باخودت حرف می زنم دختر!
او که انگار از رفتار من جا خورده باشد،خودش را جمع و جور کردوگفت:آخه می دونی من خیلی داداشم رو دوست دارم.اگه یکی مثلا مثل شما باسواد و دانشگاه رفته باهاش ازدواج کنه، خیلی خوب می شه. لا اقل شاید بتونه رو بابام اثر بزاره که ما هم بریم دانشگاه!اون قدر من از این کیف دانشجویی ها خوشم میاد...اصلا همین که بگم ، دارم می رم دانشگاه، یه عالمه کلاس داره.
آب در هاون می کوبیدم !برای اینکه با شنیدن بقیه ی حرف هایش دیوانه تر نشوم،گفتم:اگه دانشگاه رو برای کلاسش می خوای که هیچی، ولی اگه دوست داشتی آدم فهمیده و باسوادی بشی ، بهنظر من می تونی تو خونه هم مطالعه کنی،تحقیق کنی.دستم را روی شانه اش گذاشتم و گفتم :اگه تصمیم گرفتی اینطوری باسواد بشی،رو کمک من حساب کن!برات کتابای خوب می آرم.
گفت:راست می گی؟من اصلا کتاب های خوب رو نمی شناسم.اقا جونم ببینه ما کتاب می خونیم اصلا انگار حرصش می گیره،مسخره می کنه.اگه برام بیارین،صبح هاکه آقا جونم نیست،می خونم.واقعا میارین برام؟
صدای عشرت خانم در راه پله ها پیچید:
-سوسن،کجایی ذلیل مرده؟!الان اقاجونت میاد،هزارتا کار داریم.
دستش را فشردم و گفتم:باشه .حتما میارم.
خداحافظی کردم و راه افتادم.
ساعت۹:۳۰جلوی در اصلی دانشگاه قرار داشتیم.باچند دقیقه تاخیر و با عجله،خودم را رساندم.خانم افتخاری، سر قرار ایستاده بود و برایم دست تکان می داد،ولی از مریم خبری نبود.تا باهم احوالپرسی کنیم،مریم هم رسید.خواستیم به طرف ایستگاه تاکسی برویم که خانم افتخاری گفت:من ماشین آورده ام.
#ادامه_دارد
https://eitaa.com/khandaniharabayadkhand
#فصل_شش
#فرشته_ها_هم_عاشق_میشوند
#پارت_شصت_ویک
نویسنده:نعیمه اسلاملو
یک پراید سفید قدیمی بود .سوار شدیم.مریم آدرس را گفت و راه افتادیم.بعد ازچند دقیقه سکوت،خانم افتخاری با همان لحن شوخی گفت:امان از عشق بازی این جوونا!ببین بلا نگرفته چطوری ما سه نفر،آدم گنده رو مچل خودش کرده،که فیلم بازی کنیم تا خانم خانما،مثلا به عشقش برسه!مریم گفت:آخ گفتید!
خانم افتخاری دنده را عوض کرد و گفت:ولی خداییش مجید هم پسر خوب و نجیبیه.نشناخته بودمش،پاپیش نمیذاشتم.
می دانستیم که چقدر ،واسطه گری برای ازدواج جوان ها را دوست دارد و آن حرف ها را برای شوخی می گوید.ولی همین حرف هایش باعث شد تا سوالی را که چند وقت بود رویم نشده بود ، از او بپرسم :خانم افتخاری شما شماره ی خونه ی ما رو به آقای الیاسی دادین؟
باتعجب گفت:نه!مگه این پدر صلواتی زنگ زده خونتون؟!
-یه خانمی از طرف آقای الیاسی زنگ زده،خودش رو هم معرفی نکرده. مامانم نشناخته کی بوده .گفتم شاید شما باشید!
-عجب آدم زرنگیه!از کجا شماره ی خونتون رو پیدا کرده؟!
-منم نمی دونم .فکر کردم شاید شما شماره رو داده باشین!
-من که شماره ی خونتون رو ندارم . شماره ی همراهت رو دارم.اگه هم داشتم،هیچ وقت بدون اجازت نمی دادم .حالا اصلا بگو ببینم چرا اینقدر مخالفی و هردفعه هم یه جوری این بیچاره رو می چزونی؟!
-شما میشناسیدش؟
-حقیقتش نه نمی شناسم.اولین ترمه که باهاش همکلاس شدم.اون دفعه هم که موضوع خواستگاریش رو باهات مطرح کردم،به خاطر این بود که خودش خواسته بود.وقتی دیدم تو مخالفی، دیگه پی اش رو نگرفتم.اگه موافق باشی، می تونم در موردش تحقیق کنم.
موافق بودم یا نبودم؟دلم می خواست یا نمی خواست؟نمی دانم،ولی بدون اینکه بهش فکر کنم،گفتم:نه تورو خدا،اصلا حرفش رو نزنین!
-چرا؟حالا که انقدر اصرار می کنه ،بذار یه کمتحقیق کنیم،تو هم یکم به پیشنهادش فکر کن!
#ادامه_دارد
https://eitaa.com/khandaniharabayadkhand
#فصل_شش
#فرشته_ها_هم_عاشق_میشوند
#پارت_شصت_ودو
نویسنده:نعیمه اسلاملو
-اتفاقا هرچی بیشتر اصرار و پیگیری می کنه،بیشتر ازش بدم میاد.اصلا معلوم نیست این آدمی که امروز فقط از روی ظاهر،اینطوری برای ازدواج اصرار می کنه،فردا تو زندگی رفتار های دیگه اش هم رو حساب کتاب باشه.البته دلیل اصلی من اینه که،الان اصلا هیچ علاقه ای به ازدواج ندارم؛مخصوصا با ایشون.
کلمه ی ایشون رو با لرزش صدا و شرم خاصی گفتم، که خودم هم دلیلش را نفهمیدم.
خانم افتخاری گفت:ببین تو داری همینجوری با پیش فرض های خودت به موضوع نگاه می کنی.رفتار تو هم این وسط خیلی منطقی نیست.حالا یه بار سر فرصت در موردش صحبت می کنیم.من خودم قبول دارم میگی رو هیجان های عشق و عاشقی نمیشه واسه زندگی برنامه ریزی کرد.ولی تو که مهلت نمی دی این بنده ی خدا الیاسی،بیاد حرف هاش رو بزنه.ماچه می دونیم؟شاید دلیل های قانع کننده ای واسه خودش داشته باشه!بابا!،این بنده ی خدا سنگین و رنگین می خواد بیاد خواستگاری؛مثل همین مجید آقا که اومده بود خواستگاری رؤیا.یعنی وقتی از اول هدف ازدواج باشه، چه اشکالي داره؟قضیه ی رؤیا اینا فقط مشکلش اینه که وقتی خانواده اش قبول نمی کنن،خودشون دو تایی می رن باهم حرف می زنن و قرار می ذارن.اونم من از اولش شرط کردم،اگر می خوان من وارد بشم، فعلا هیچ ارتباطی نداشته باشن،حتی پیامک .هرکاری ام دارن،به من بگن.
گفتم:آره دیگه،وقتی خانواده های ایرانی اینقدر تو کار بچه هاشون دخالت می کنن، اون هام مجبور می شن...
خانم افتخاری نگذاشت بقیه ی حرفم را بزنم و گفت:بباز تعمیم بست!بگو بعضی از خانواده های ایرانی،نه همشون.بابای خدا بیامرز من،مال دو نسل قبله.باورتون نمیشه نه فقط برای ازدواج ما بچه هاش،برای بقیه هم اونقدر قشنگ و حرفه ای ریش سفیدی می کرد،که انگار از من و شما بیشتر واحد های روانشناسی رو پاس کرده بود!خدابیامرز هر چی هم بلد بود، از همین کتاب های حدیث و اینا یاد گرفته بود؛یعنی می خوام بگم یه اسلام شناس واقعی بود؛خصوصا رفتارش با خانوم ها خیلی خوب بود و خیلی با احترام رفتار می کرد.
کنجکاوی ام برای شنیدن حرف ها و نظرات خانم افتخاری بیشتر شده بود؛چون گوشم پر بود از ظلم هایی که به اسم همین اسلام در حق زن می شود
#ادامه_دارد
https://eitaa.com/khandaniharabayadkhand
اینم از پارت های امروز معذرت خواهی میکنم اگه دیر شد امیدوارم از این به بعد بتونم پارت هارو به موقع براتون بزارم🌸😉
راستی روز دختر هم بر تمامی دخترای کانال مبارک🍓🌷
#فصل_شش
#فرشته_ها_هم_عاشق_میشوند
#پارت_شصت_وسه
نویسنده:نعیمه اسلاملو
آن وقت او میگفت پدرش چون اسلام شناس واقعی بوده رفتارش با خانمها خوب بوده به خودم که آمدم دیدم خانم افتخاری با من است گوش میدی خانم سختگیر والا من از تو تو این چیزا سختگیرترم چون خودم دیدم دخترایی را جزروی هیجان به یه پسری علاقمند شدن بعد که به طرف نرسیدن چقدر به خاطر اون وابستگیها ضربه خوردند پسرام هم همینطور اما دخترا بیشتر ضربه میخورن حتی بعداً هم که بالاخره با یکی دیگه ازدواج میکنند ذهنشون درگیر خاطرههای رابطه قبلی میشه یعنی میخوام بگم واقعاً اون هیجان و عشق پرشور نمیارزه به اون اضطراب و افسردگی بعدش مریم گفت یعنی کلاً همش از دماغت در میاد خنده پیروزمندانهای کردم و گفتم نه والا نمیارزه منم همین رو میگم اصلاً مردها کی هستند که آدم به خاطرشون افسرده هم بشه همون بهتر که من به قول رویا مثل سنگ باشم اصلاً از امروز بازیها خوشم نمیاد خانم افتخاری از آینه جلوی ماشین نگاه شیطنت آمیزی به من کرد و گفت درستت میکنم من تو یکی رو درست میکنم حالا ببین یک لحظه دلم خالی شد چطوری میخواهد درستم کند میخواهد یک کاری بکنم من هم عاشق شوم عمراً
سکوتم در برابر تهدید خانم افتخاری خصوصاً بعد از آن رج از خوانی که کرده بودم جلب توجه میکرد میخواستم حرفی بزنم اما زبانم بند آمده بود خانم افتخاری گفت یعنی که خدا نخواد و قسمتت نباشه با کسی ازدواج کنی همه عالم هم جمع بشد کسی نمیتونه جلوی اراده خدا قرار بگیره این جوونایی که میبینی بالای رسیدن به اونی که دوسش دارن اینقدر خودشونو کوچیک میکنن این مسئله رو باور ندارند اگه خدا نخواد هر کاری هم بکنن هر چقدررم خودشونو پیش طرف کوچیک کنن و به خاطرش هر کاری بکند بهش نمیرسد اگه خدا نخواد نمیرسد حالا که اینجوریه و همه چیز دست اون بالاییه چرا از اول با قانون خودش زندگی نکنیم ولی اگه قرار باشه به کسی برسه که خدا بخواد و قسمتت بشه همه عالم هم جمع بشن باز نمیتونن جلوی اراده خدا رو بگیرن میتونن؟
گفتم یعنی به زور؟عشق و ازدواج مگه زوریه؟
#ادامه_دارد
https://eitaa.com/khandaniharabayadkhand
#فصل_شش
#فرشته_ها_هم_عاشق_میشوند
#پارت_شصت_وچهار
نویسنده:نعیمه اسلاملو
گفت چرا به خدا خودش مهرش رو به دل آدم میندازه خودش یه کاری میکنه تو این مسیر را انتخاب کنی اونم با جون و دل و با عشق حرفهای خانم افتخاری را دوست داشتم افکارش برایم نو و باور پذیر بودند که علت خیلیهایش را نمیدانستم اعضای خانواده خیلی مهربان بودند و حضور خانم جون در خانه فضای محبت آمیز و گرمای ارتباطمان را خیلی بیشتر کرده بود ولی اصولاً بزرگترها هم نتوانسته بودند جوابهای قانع کنندهای به سوالهای متعددم بدهند زندگی به سبکی که علت رفتارها و گفتارهایش را نمیفهمیدم آزارم میداد دوست داشتم بزرگ بشوم و پیشرفت کنم ولی تعریف درستی از آن رشد و پیشرفت حتی برای خودم نداشتم اصلاً آرام و نوع نگاه خانم افتخاری به زندگی خیلی لذت میبردم با اینکه بعضی از حرفهایش را درست نمیفهمیدم و با باورهای قبلی خودم جور در نمیآمد اما احساس میکردم حرفهای دلنشین و حکیمانهاش میتواند پاسخی باشد بر ذهن پر سوال و عطش روحی من در حال و هوای قشنگ خودم بودم که با خواندن پیامکی که برایم آمده بود حالم گرفته شد :سلام خانم حقجو خواهش میکنم اجازه بدید فقط چند دقیقه با هم صحبت کنیم فقط چند دقیقه امیر الیاسی
یک دفعه با خودم گفتم این دیگر خیلی وقیحانه است شماره موبایلم را پیدا کرده بود نمیخواستم مریم متوجه ماجرا شود تنها کاری که کردم سریع رفتم در فضای مجازی فردا که بود بلاکش کردم تا حداقل آنجا وارد چت نشود و بعد نمیدانم چه شد که با خشم و شاید سنگدلی جواب را برایش تایپ کردم: چند دقیقه که سهل برای یک دقیقه هم فکرش را نکنید
اما فقط چند دقیقه بعد کلاً پشیمان شدم که کاش اصلاً جوابش را نمیدادم یعنی چه کسی شمارم را به او داده بود باید زنگ میزدم به خانه و میپرسیدم ولی زمان مناسبی نبود نمیخواستم خانم افتخاری و مریم چیزی بفهمد گوشی را گذاشتم روی حالت سکوت و در کیفم را بستم بعد از چند دقیقه که وارد کوچه شدیم پرسان پرسان خانه رویا را پیدا کردیم یک خانه کوچک ویلایی در محلههای پایین شهر تهران با طرح آبی رنگ و رو رفته که احتمالاً دست کمی از در خانه جنگ زده شان در خرمشهر نداشت
#ادامه_دارد
https://eitaa.com/khandaniharabayadkhand