#فصل_پانزدهم
#فرشته_ها_هم_عاشق_میشوند
#پارت_دویست_وهفتاد_ویک
در دلم میگفتم خدایا همه را برق میگیرد ما را پسر ستارخان گاهی آن کسی که دوستش داری اصلاً توی نخت نیست اما آن کسی که نمیخواهی قیافهاش را ببینی از نخت بیرون نمیاد مینا هم با مادرش آمده بود گاه و بیگاه که چند دقیقهای تنها میشدیم گوشه و کنار خانه یواشکی با هم حرف میزدیم برایم حال و هوایش را تعریف میکرد از اینکه دارد تلاش میکند همه خاطرات آرش و حتی سیامک را از ذهنش پاک کند و از اینکه کتابی که برای تجزیه تولدش به او داده بودم چقدر خوشش آمده بود از اینکه حتی با خودش تصمیم گرفته که یک سری از رفتارهایش را تغییر بدهد و اینکه چقدر تغییر این عادتهایش برایش سخت است عکسهای پروفایلش هم متفاوت شده بود متنهای با مفهوم جای عکسهای آنچنانی از خودش را گرفته بود آن چند شب کنار هم میخوابیدیم و تا نیمههای شب با همدیگر حرف میزدیم حرفهایی که خوشحالم میکردن هم از این جهت که مینا داشت از مخمصهای که برای خودش درست کرده بود رها میشد و حالش بهتر بود و هم از اینکه با شنیدن حرفهایش مطمئنتر میشدم که تمام آن مدتی که از امیر فاصله گرفتم بهترین کار دنیا را کردم سفره شام را جمع کرده بودیم و چند تا از خانمها داشتند داخل آشپزخانه سر ظرف شستن تعارف میکردند یک سری از دخترها هم نشسته بودند گوشه حال و در مورد مدل لباس و مو و آرایششان صحبت میکردند مینا هم در جمعشان بود مامان بیچارهاش با کلی کار خیاطی که داشت رفته بود آشپزخانه برای کمک ولی مینا سخت مشغول ارائه بهترین مدلهای روز بود حال دختر خاله ایران هم که در جلسه بحث و بررسی در مورد بهترین مدلها بود گفت فرشته تو نمیخوای لنز بزاری با تعجب پرسیدم لنز
_ آره دیگه تا کی میخوای عینک بزنی
گفتم نه بابا شمارش که بالا نیست بیشتر دانشگاه که میرم برای اینکه برد رو بهتر ببینم میزنم با موقع تلویزیون دیدن تو عروسی و مهمونی که عینک نمیزنه خواهرش لاله گفت ببین فرشته عمل هم میتونی بکنیا
#ادامه_دارد
https://eitaa.com/kafekatab
#فصل_پانزدهم
#فرشته_ها_هم_عاشق_میشوند
#پارت_دویست_وهفتاد_ودو
گفتم عمل برای چی گفت خوب چشمات رو عمل کنی دیگه لازم نیست عینک بزنی ناهید دختر خاله توران گفت حالا این وسط به عینکش گیر دادیها راست میگه تو عروسی که نمیخواد عینک بزنه و رو به من گفت لنز رنگی بزار خیلی خوشگل میشی آبی بهت خیلی میاد آبی را که اصلاً دوست نداشتم به رنگ صورتم نمیآمد باز سبز و طوسی را میگفتی یک چیزی دوباره گفت موهات رو میخوای چیکار کنی گفتم همون روز که با فرزانه میرم آرایشگاه از تو آلبومش یه مدل انتخاب میکنم میگم برام درست کنه حال گفت بده آرایش صورتت رو هم خودش انجام بده ساق دوش عروس هم که هستی پولش باد آمده ناهید گفت آره دیگه فکر کنم آقا داماد چند صد تومن باید پیاده بشه واسه خواهر زنش دلم برای هادی سوخت آنقدر در خرج افتاده بود که قیافهاش دیگر به داماد نمیخورد مگر کت و شلوار و دامادی و مدل موی سلمانی برای روز عروسی معجزهای میکرد پرداخت هزینه آرایش صورت من هم واقعاً نامردی بود مینا گفت لباس میخوای چی بپوشی حالا گفت لباسش خیلی قشنگه داده خیاط لباس عروس فرزانه براش دختر رو به من گفت فرشته لباست رو میاری ببینن از خدا خواسته با خوشحالی سفره را تمیز کردم و گذاشتم روی میز رفتم لباسم را بیاورم خدا را شکر کردم که یک بهانهای جور شده بود تا از میان جمع آنها بلند شوم و بروم کمک مامان و الا باید مدل و رنگ و فر مرغ و آرایش و کفش و کیفم را هم برایشان تشریح میکردم همه آنها هم نظر میدادند که اینها در شأن خواهر عروس هست یا نیست من که انتخابهایم را کرده بودم چقدر فرزانه بیچاره با همه کارهایی که داشت برایم وقت گذاشته بود و با هم رفته بودیم خرید برای خواهر عروس به سلیقه خودم هم شک داشتم مطمئن بودم سلیقه فرزانه حرف ندارد.
#ادامه_دارد
https://eitaa.com/kafekatab
#فصل_پانزدهم
#فرشته_ها_هم_عاشق_میشوند
#پارت_دویست_وهفتاد_وسه
رفتم لباسم را آوردم و نشان دادم میخواستم بروم آشپزخانه اما اصرار کردم که همین الان لباست رو بپوش ببینیم تو تنت چطوریه قبول نکردم دست و بالم تمیز نبودند دلم شور کارها را میزد که ریخته بودن روی سر مامان بیچاره حالا که هم تیپ و هیکل من بود به دادم رسید لباس را گرفت بپوشد تا همه ببینند من هم رفتم مداد مامان برسم شستن ظرفها تقریباً دیگر تمام شده بود ظرفها با قاشق چنگالهای شسته شده را پهن کرده بودند روی یک دستمال سفید و داشتن هم کف میزدند و هم جن میکشیدند عمه و خانم جون هم داشتن با قاشق چنگالها روی میز میزدند دخترها هم کف میزدند و آواز میخواندند هستی داشت به زور از لایه در رد میشد تا بیاید داخل آشپزخانه و برود وسط نگذاره موسیقی و آواز شاد زنها هدر برود بالاخره هرچه باشد به عمو فرزادش قول داده بود.
#ادامه_دارد
https://eitaa.com/kafekatab
#فصل_شانزدهم
#فرشته_ها_هم_عاشق_میشوند
#پارت_دویست_وهفتاد_وچهار
عروسی فرزانه با همه شلوغیهاش خیلی زود گذشت مهمانها هم بعد از دو سه روز همه برگشتن سر خانه زندگیشان بعد از یک هفته خانه کاملاً سوت و کور شد و بیشتر از همه اتاق من که دیگر بدون فرزانه انگار صفایی نداشت هرچند آن ماههای آخر هم صبح تا شب خانه نبود اما هرچه بود امید داشتم که شب میآید و از سیر تا پیاز اتفاقات روزانمان را برای هم تعریف میکنیم البته من هیچ وقت چیزی از حال و هوای عاشق شدنم به اون نگفته بودم اون هم با اینکه میدانست حالم مثل همیشه نیست سعی نمیکرد با سوالات حسین جیمهای کنجکاوانه اش آزارم بدهد اما فهمیده بود که من دیگران فرشته سرسخت قبلی نیستم فهمیده بود که نرم شدم شاید هم همش را گذاشته بود به حساب روابطم با خانم افتخاری.
خانم جون که دیگر کار برای جهاز فرزانه را نداشت از بیکاری بعضی از وقتها گوشه چرت میزد و مامان هم که جای خالی فرزانه را میدید بیشتر اوقات ساکت بود و در فکر فرو میرفت بعضی وقتها هم میدیدم که با پشت دست خیسی روی گونههایش را پاک میکرد فرزاد هم کمی دمغ شده بود و کمتر حرف میزد اما دست از بذله گویی برداشتن در کارش نبود.
#ادامه_دارد
https://eitaa.com/kafekatab
#فصل_شانزدهم
#فرشته_ها_هم_عاشق_میشوند
#پارت_دویست_وهفتاد_وپنج
خواهر هم جفتش خوبه الان کی جوراب و کفشهای منو جفت کنه اینها را میگفت از حرص خوردنهای من بخندد و لذت ببرد اما من حتی دیگر دل و دماغ حرص خوردن را هم نداشتم حتی حال و هوای فضای مجازی و چت کردن با بچهها هم از سرم پریده بود هستی کلی خیلی وقتها حوصلهاش را نداشتیم آن روزها وقتی میآمد خیلی خوشحال و سرحال میشدیم خصوصاً خانم جون که ساعتها و سرگرم بود و برایش حرف میزد و قصه میگفت بعضی وقتها حتی ته دلم میخواست ویدا و شوهرش دعوا کنند تا حداقل یک تنوعی در زندگیمان به وجود بیاید من که از ته دل برایشان دعا میکردم که با هم خوب و خوش باشند آنها هم شکر خدا از وقتی به خانواده عشرت خانم دعوای ایشان شده بود و یک دشمن مشترک پیدا کرده بودند برای حالگیری هم که شده ظاهراً به صورت تاکتیکی تظاهر به اتحاد میکردند و دیگر پر سر و صدا و جدی دعوا نمیکردند هرچند از حرفها و غرغرهای ویدا برای خانم جون میفهمیدم که هنوز مشکل دارند بالاخره تا زمانی که ویدا و همسرش در آن دنیای کوچک که برای خودشان ساخته بودند سیر میکردند آنچه البته به جایی نرسد نالههای خانم جون است عشرت خانم و دخترهایش هم که دیگر بهانهای برای رفت و آمد نداشتند احتمالاً بیشتر از پنجره و چشمی در و راه پله اتفاقات ساختمان و محله را رصد میکردند البته سوسن بعضی وقتها به بهانه کتاب دادن و کتاب گرفتن میآمد پیش من نه کمی هم از بیکاری و علافی و بیخاستگاری و روزمرگی زندگیش برایم درد دل میکرد و میرفت ساناز هم هر از گاهی به بهانه خرید و اینها غیبش میزد مادر و خواهرش هم نمیدانستند کجاست اما من دو سه بار را از دور و نزدیک با یک پسر هم سن و سال خودش دیده بودم قیافهاش میخورد از پسرهای علاف بیمصرف باشد یک بار هم احساس کردم خود ساناز متوجه شد که دارم را میبینم و زود در رفت با روشی که ستارخان برای زندگیشان در پیش گرفته بود خیلی بعید نبود دخترهایش دنبال اینجور کارها هم بروند چادر سر کردن برایشان اجباری بود اگر چادر سرشون نبود ستارخان دمار از روزگارشان در میآورد ولی مهم نبود چطوری.
#ادامه_دارد
https://eitaa.com/kafekatab
#فصل_شانزدهم
#فرشته_ها_هم_عاشق_میشوند
#پارت_دویست_وهفتاد_وشش
چادر آنها به هیچ جا بند نبود نکش داشت نه آستین دائم هم باد میخورد و لباسشان از زیر چادر مشخص میشد یعنی تقریباً با چادر سر نکردن فرق زیادی نداشت این آخرها هم با چادر روی سرشان آرایشان میکردند اولها کمرنگ بود ولی با افزایش غصههای روحی و روانیشان غلظت آرایششان هم بالاتر میرفت خصوصاً ساناز که دوست پسر هم داشت ولی انگار ستارخان با آرایش هم مشکل نداشت حتی شاید احساس کلاس هم میکرد سوسن برای من تعریف میکرد وقتی فامیلهایشان مثل شوهر خاله و پسر دایی و اینها به خانهشان میآیند با هم دست هم میدهند ولی حق ندارند بدون چادر از خانه بیرون بیایند خلاصه ستارخان فقط چادر برایش مهم بود نه حجاب و نه حتی روابط درست با نامحرم بعد از عروسی فرزانه و سوتوکوری خانه بیشتر به موضوع ازدواج فکر میکردم دوری از فرزند من را بیشتر با واقعیتهای زندگی مواجه کرده بود هفته اول و هفته دوم بعد از عروسی فرزانه دانشگاه نرفتم تا با خانم افتخاری و بحث ازدواج با الیاسی روبرو نشود اما دیگر بیشتر از آن نمیشد سر کلاسها غیبت کرد خصوصاً آن کلاس آخری را که نرفته بودم خانم افتخاری دستم را خوانده بود و برایم یک عکس ملخ فرستاده بود با این متن:
" یه بار جستی ملخک دوبار جستی ملخک آخرش کف دستی ملخک"
و من فقط چند شکلک خنده برایش فرستادم اما احساس میکردم که واقعاً دارم مثل همان ملخک بال بال میزنم و بالا و پایین میکنم که جواب الیاسی را چه بدهم یکی دوبار تصمیم گرفتم با واقعیت کنار بیایم و به خانم افتخاری زنگ بزنم و بگویم جوابم مثبت است ولی هر بار اضطراب همه وجودم را فرا میگرفت و دست و دلم به این کار نمیرفت بالاخره دلم را به دریا زدم و بعد از ۱۰ ۱۵ روز رفتم دانشگاه حال و هوای دانشگاه به طور ناخودآگاه مرا یاد امیر میانداخت ولی چون عادت کرده بودم که به خودم تلقین کنم که دیگر این قصه یک قصه تمام شده است خودم را به فراموشی میزنم و حواسم را به چیزهای دیگر پرت میکردم آنقدر تمرین کرده بودم او را نبینم که انگار دیگر واقعاً نمیدیدمش نمیخواستم او را ببینم چون نباید میدیدمش.
#ادامه_دارد
https://eitaa.com/kafekatab
هدایت شده از طنز و سرگرمی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آموزش درست کردن پاپیون👌🏻
🐣 @e_sargarmi 🐣
ﮔﻨﺎﻩ ، ﺭﻓﺘﻪ ﺩﺭ ﭼﺸﻤﻢ !
” ﺧﺪﺍ ” ﺩﺍﺭﺩ ﻓﻮﺕ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ !
ﺍﯾﻦ “ﺍﺷﮏ” ﻫﺎ ﺑﯽ ﺩﻟﯿﻞ ﻧﯿﺴﺖ . .
:آقای من
#فصل_شانزدهم
#فرشته_ها_هم_عاشق_میشوند
#پارت_دویست_وهفتاد_وهفت
با دیدن رویا و مریم با خانم افتخاری دلم باز شد بوسیدمشون و از حال و هوای کلاسها پرسیدم خوشبختانه در بعضی کلاسها حضور و غیاب نکرده بودند یکی از کلاسها هم تشکیل نشده بود اما استاد میرخانی گفته بود به خانم حقجو بگید سقف غیبتهاش پر شده اگه یه جلسه دیگه نیاد حذف رویایی که سرش سخت به نامزدش گرم بود بلافاصله بعد از اتمام کلاس رفت بیرون تا به قرارش با او برسد همون روز بعد از ظهر خانم افتخاری از من خواست جواب بدهم و من به او گفتم که هر چقدر شوخی و جدی عقلی و دلی فکر میکنه میبینم نمیتوانم قبول کنم او هم بعد از یک ربع صحبت کردن و حلاجی حرفهایم حق را به من داد و گفت بالاخره ازدواج چیزیه که نمیشه توش احساس رو نادیده گرفت هر چقدر هم که از لحاظ عقلی درست باشه قضیه را تمام شده دیدم و دوباره آرامشم برگشت اما چند روز بعد امیر الیاسی با شماره خانهمان تماس گرفت و با خودم صحبت کرد به حرفهایی زد که واقعاً حال روحیم را دوباره به هم ریخت حتماً فکر کرده بود اگر به گوشیم زنگ بزند با جوابهای سخت همیشگی مواجه میشود زده بود به سیم آخر و یک راست زنگ زده بود خانهمان و به مامان گفته بود من امیر الیاسی هستم و میخواهم با خانم فرشته حقجو صحبت کنم آنقدر جدی و قاطع صحبت کرده بود که مامان بدون هیچ حرفی مرا صدا کرد و گوشی را دستم داد الیاسین نزدیک یک ربع صحبت کرد از خودش گفت از زندگیش از خانوادهاش از هدفهاش و از احساسش به من گفت که هیچ وقت قصد مزاحمت و اذیت کردن من را نداشته و ندارد و اینکه واقعاً دوست دارد خوشبختم کند اما من در تمام این مدت که حرف میزد فقط با خودم درگیر بودم و سعی میکردم ابراز احساساتش من را از مواجهه با واقعیت ناتوان نکند و پای عقل و احساس واقعیم را لنگ نکند به همین خاطر در جواب به او گفتم که دارد فقط به خودش و احساسش فکر میکند بدون اینکه احساس واقعی یا منو بداند یا اصلاً بخواهد که بداند آخر سر هم همه توانم را بتوانم بگویم که هیچ احساسی نسبت به او ندارم چون تو همان موقع هم واقعا هیچ احساسی به او نداشتم یعنی هیچ خصوصیت بارز و با اهمیتی در وجودش نمیدیدم که توجهم را جلب کند.
#ادامه_دارد
https://eitaa.com/kafekatab