eitaa logo
کافه کتاب♡📚
71 دنبال‌کننده
102 عکس
129 ویدیو
0 فایل
سلام👋 کتاب عشق بر طاق بلند است ❣️ ورای دست هر کوته پسند است یه سوال بپرسم؟ :اینجا چه کار میکنیم؟🤔 اومدیم با هم رشد کنیم با هم بفهمیم باهم درک کنیم ‌که اطرافمون چی میگذره ؟! 📖 اگه توهم مثل ما کنجکاوی پس بیا باهم کتاب بخونیم 😁 کپی ؟حلال
مشاهده در ایتا
دانلود
تا ١۵ دقیقه دیگر منتظر پارت های بعدیمون باشد🌱
نویسنده:نعیمه اسلاملو بغض نگذاشت راحت حرفش را بزند. آب دهانش را قورت داد و به سختی گفت :حالش بد شده من باید برم. آقای علوی سریع رفت و کیفش را برداشت و در حالی که سوئیچ ماشینش را نشان می‌داد گفت می‌رسونمتون. نزدیک به دو ساعت بود که با مریم و رویا داخل آلاچیق جلوی بوفه دانشگاه نشسته بودیم ولی بیشتر از آنکه درس بخوانیم کیک و نسکافه و چیپس و پفک خورده و حرف زده بودیم. خصوصاً رویا که سر درد دلش باز شده بود، و از اصرارها و پیگیری‌ها و قول و قرارهای پنهان مجید خواستگارش و مخالفت‌های پدر و مادرش تا پادرمیانی‌های ریش سفیدهای فامیل و دوست و آشنا و مسجد و خلاصه هر کس که رویا دستش به او رسیده بود تا پدر و مادرش را راضی کند برایمان تعریف کرد. ولی ظاهراً مرغ پدرش فقط یک پا داشت، آن هم پای «نه» اصلاً نمی‌توانستم رویا و حال و هوایش را درک کنم. دلبستگی‌اش به مجید و اوج علاقه‌اش برای ازدواج با او در نظرم بیشتر شبیه دیوانگی بود ‌‌‌‌‌‌‌‌‌، دیوانگی ای که او را اسیر و محدود می‌کرد‌‌‌‌‌‌ تعهدی که آزادی عملش را می‌گرفتند و او را در بند و وابسته به مسئولیت‌های زندگی می‌کرد آن هم زندگی سختی که اختیارش دیگر فقط دست خودت نیست. دیگر مال خودت نیستی. فکر می‌کردم آخر، این زندگی متأهلی چه جذابیتی می‌تواند داشته باشد که رویا دارد به خاطرش خودش را می‌کشد؟! گفتم: می‌دونی رویا نمی‌فهمم! بعد که بری سر زندگیت پشیمون میشی چشم باز می‌کنی می‌بینی یه عالمه مسئولیت زندگی داری با یه آقا بالاسر که باید همش بهش جواب پس بدی به خدا دیوونه تو! رویا با عصبانیت دستش را گرفت به طرف دهانم و گفت: باز شروع نکن خانم روشنفکر! نمی‌خوام منو بفهمی آره تو خوبی من دیوونم، توعاقلی، من عاشقم. می‌فهمی؟ عاشق. کاش منم می‌تونستم مثل تو سنگ باشم! اون امیر الیاسی بدبخت داره بال بال می‌زنه برات می‌فهمی؟ نه نمی‌فهمی این خیالتم نیست خانم عاقل! منو دیوونه رو باش دارم برای شما درد و دل میکنم. https://eitaa.com/khandaniharabayadkhand
نویسنده :نعیمه اسلاملو راست میگی من دیوونم،دیوونه دیگه. دیوونه ایشالا یه روز تو هم مثل من... گریه امان نداد بقیه حرفش را بگوید. آن موقع اصلاً یک ذره هم باورم نمی‌شد که یک روز به اصطلاح، آه رویا آنطور گریبانم را بگیرد و دیوانه‌تر از رویا عاشق امیر شوم. گریه رویا را که دیدم از حرفم پشیمان شدم. جلو رفتم اشک‌هایش را پاک کردم و معذرت خواستم هرچند دلخور شده بودم که به من گفته بود سنگ اما حرف من بیشتر دل او را شکسته بود. به نشانه‌ی پذیرش عذرخواهی ام دستانم را فشرد و با همان حالت بغض گفت :دیگه تحمل ندارم. مجید پیشنهاد داده با هم فرار کنیم ولی می‌ترسم، جرأتش رو ندارم من الان تنها بچه پدر و مادرم هستم که براشون موندم. اونا یه عمری با هزار بیچارگی من رو به دندون کشیدن و از این شهر به اون شهر بردن حالا دیگه من اونقدر نامرد نیستم که ولشون کنم و برم ولی. واقعاً موندم چیکار کنم؟ زندگی بدون مجید رو حتی نمی‌تونم تصور کنم، چه برسه به اینکه بخوام تحمل کنم. بابام با این کارهاش می‌خواد منو مجبور کنه با هاشم، ازدواج کنم. بابا! اصلاً منو هاشم پسر عمو، دختر عمو هستیم. از کجا معلوم فردا بریم آزمایش بدیم نگم ازدواجتون مشکل داره؟ من نمی‌فهمم اینا چرا اینقدر سر ازدواج من سخت شدن انگار دوره قاجاره! من سریع گفتم:این حرفا دوره‌ای نیست .همون موقعش هم نباید این کارا رو با دخترای بیچاره می‌کردم. سری تکان داد و گفت :آخه پدر و مادرم با هم قوم و خویشند .همینطوری با هم ازدواج کردن حالا زده و اتفاق خوشبخت شدند و به هم علاقه دارند .این دلیل نمیشه که منم الان همین کارو بکنم .۲۰ ساله داریم تو تهرون زندگی می‌کنیم هنوز ازاین کارهای قومی قبیله‌ای شون دست برنداشتن . دلم برای رویا خیلی می‌سوخت .من خودم به فرزانه خیلی عادت داشتم و تصور اینکه رویا خواهری ندارد تا برایش حرف بزند بیشتر ناراحتم می‌کرد .می‌دانستم خانواده رویا از جنگ زده‌های جنوب بوده و یکی از برادرهایش هم در جنگ شهید شده. خودش هم خیلی کوچک بوده که به تهران می‌آیند و چیز زیادی از جنگ و بمباران یادش نمی‌آمد. اما سایه غربت انگار هنوز بر زندگیشان سنگین می‌کرد .مادر و پدرش هم که سن و سالشان زیاد بود و افکار جوان پسندی نداشتند. https://eitaa.com/khandaniharabayadkhand
نویسنده:نعیمه اسلاملو مریم که دختر دلسوز و حساسی است، با شنیدن حرف‌های رویا دلش برای او مجید و حتی پدر و مادرش می‌سوخت و دائم ابراز همدردی می‌کرد و با" آخی" گفتن‌هایش پیاز داغ حرف‌های رویا را زیاد می‌کرد.ولی من فقط داشتم به این فکر می‌کردم که چرا باید پدر و مادر رویا نظرشان را به او تحمیل کنن؟! د حالا اگر پسر بود هم واقعاً می‌توانستند با او اینطوری رفتار کنند؟! چرا باید پسرها عزیزتر از دخترها باشند. چرا باید یکی مثل علوی با خانم‌ها آنطور سخت و خشن برخورد کند و یکی هم مثل مهسا اگر دوست داشته باشد مثلاً با انصاری ازدواج کند باید آن جلف بازی‌ها را در بیاورد و آنقدر خودش را تحقیر کند؟! آخرش هم معلوم نیست انصاری بخواهد با او ازدواج کند یا نه. ولی اگر یک پسر دوست داشته باشد با یک دختر ازدواج کند راحت می‌رود خواستگاری او. اگر هم دختر نخواهد باز پسر می‌تواند مثل الیاسی سمج بازی در بیاورد. برایش عیب هم نیست چون پسر است! غرق افکارم بودند که با صدای مریم به خودم آمدم «بچه‌ها آقای علوی داره میره طرف ساختمون». سریع از جا پریدم و به طرفش رفتیم. طبق معمول سرش پایین بود و داشت راه خودش را می‌رفت. با صدای من که گفتم آقای علوی...! ایستاد و سلام کرد. گفتم :چی شد؟ چرا نیومد؟ علوی که انگار ما را نشناخته باشد بعد از چند ثانیه مکث گفت: ببخشید کی چرا نیومد؟ با حرص و لحن تحکم آمیز گفتم: من حق جو هستم آقا! همکلاسیتون خانم افتخاری رو میگم. گوشیش خاموشه. حال همسرشون بهتره؟ گفت: آهان. ببخشید.،بله بله، بهترن. خانم افتخاری موندم بیمارستان پیششون. با همون لحن عصبانی گفتم: ممنون ! گفت: خواهش می‌کنم، با اجازه. و بعد از چند ثانیه مکث رفت رویا با طعنه گفت خیلی هم آدم خشنی نیست .بلده با خانم‌ها حرف بزنه . گفتم :آره ،بالاخره فهمیده اگه با خانم‌ها حرف بزنه نمی‌خورنش مریم و رویا از حرف‌های من خنده‌یشان گرفته بود .رویا دستم رو کشید و به طرف کلاس راه افتادیم وگفت: https://eitaa.com/khandaniharabayadkhand
دراین شب زیبا از خدا میخواهم هرآنچه از خوبی ها و زیبایی هاست روزی شما گردد و تقدیرتون جز خوشبختی وآرامش چیـز دیگری نباشـد🙏🏻 https://eitaa.com/khandaniharabayadkhand
"خداوندا" خانه امیدم را به یادت بر بلند ترین قله ی دلم بنا میکنم، "ای آرام جان" امشب تمام دوستانم را آرامشی از جنس خودت ارزانی ده🙏 🌸شبتون آروم در پناه خدا🌸 https://eitaa.com/khandaniharabayadkhand
🔴 هیچ کار خداوند بی‌حکمت نیست ... پادشاهی هنگام پوست کندن سیبی با یک چاقوی تیز٬ انگشت خود را قطع کرد. وقتی که نالان طبیبان را می‌طلبید٬ وزیرش گفت: «هیچ کار خداوند بی‌حکمت نیست.» پادشاه از شنیدن این حرف ناراحت‌تر شد و فریاد کشید: «در بریده شدن انگشت من چه حکمتی است؟» و دستور داد وزیر را زندانی کنند ... روزها گذشت تا اینکه پادشاه برای شکار به جنگل رفت و آن جا آن قدر از سربازانش دور شد که ناگهان خود را میان قبیله‌ای وحشی تنها یافت. آنان پادشاه را دستگیر کرده و به قصد کشتنش به درختی بستند. اما رسم عجیبی هم داشتند که بدن قربانیانشان باید کاملاً سالم باشد و چون پادشاه یک انگشت نداشت او را رها کردند و او به قصر خود بازگشت. در حالی که به سخن وزیر می‌اندیشید دستور آزادی وزیر را داد. وقتی وزیر به خدمت شاه رسید٬ شاه گفت: «درست گفتی، قطع شدن انگشتم برای من حکمتی داشت ولی این زندان رفتن برای تو جز رنج کشیدن چه فایده‌ای داشته؟» وزیر در پاسخ پادشاه لبخند زد و پاسخ داد: «برای من هم پر فایده بود چرا که من همیشه در همه حال با شما بودم و اگر آن روز در زندان نبودم حالا حتماً کشته شده بودم.» https://eitaa.com/khandaniharabayadkhand
خودتون خیلییی ممنون خدا خیرتون بده داستان جذابی رو برای شروع کار انتخاب کردین💐❤️ _________________ تشکر عزیزم شما لطف داری❤️😍
سلام بچه ها🖐 امیدوارم که حالتون خوب باشه❤️
منتظر باشید تا پارت های امروز ارسال بشه📖
انشاالله که تا اینجا داستان را دوست داشتید☺️ بریم باهم ادامه ی کتاب رو بخونیم🌱
نویسنده:نعیمه اسلاملو و گفت: آره خواهر جون! زندگی ما هم اینجوریه. برو قدر پدر و مادرت رو بدون که فقط منتظرن، تو لب تر کنی و یکی از خواستگارهاتو انتخاب کنی اینم از خانم افتخاری که تا ما اومدیم بهش نزدیک... بشیم آسمون تپید. مریم با مهربانی گفت: کار با خانم افتخاری سخت نیست. انشاالله برگشت زود میریم مشکلتو بهش میگیم. اون سرش درد می‌کنه واسه اینجور کارها. خودش میگه هر کی برای ازدواج وساطت کنه بهشت بهش واجب میشه. خدا را چی دیدی؟ شاید کلید حل مشکل تو دست خانم افتخاری باشه! رویا با ناامیدی گفت :خدا کنه. حالافعلاً بنده خدا حال شوهرش اینجوری شده. مریم گفت :نگران نباش! ظاهرا اولین باری نیست که کار شوهرش به بیمارستان می‌کشه. تا حالا چند بار دیگه اینجوری شده. نمی‌دونم بعضی بچه‌های دانشکده میگن شوهرش معتاده. دسته به زنش هم خوبه، چون بعضی وقتا خود خانم افتخاری هم حالش بد میشه و نمیاد. باورم نمی‌شد پرسیدم واقعاً؟! راست میگن؟ مریم شانه‌هایش را بالا انداخت و گفت: نمی‌دونم من که این چیزا رو باور نمی‌کنم. نزدیک غروب بود که از آخرین کلاس آمدیم بیرون مریم دوباره داشت شماره خانم افتخاری را می‌گرفت که یک دفعه با خوشحالی فریاد :زد بچه‌ها! گوشیش رو روشن کرده. بعد از سلام و احوال پرسی صدای گوشی را گذاشت روی بلندگو خانم افتخاری با صدای خسته و بغض آلوده می‌گفت: ممنون بچه‌ها که به فکرم بودید الحمدلله حالش خوبه. انشاالله فردا پس فردا مرخص میشه و میام سر کلاس. از رویا هم معذرت خواهی کن! با شیطنت خاصی گفت: می‌دونم که دلش خیلی برام تنگ شده. تازه داشت آواز نغمه غم انگیزش رو شروع می‌کرد که اینطوری شد. رویا که انگار قند در دلش آب شده باشد سریع دهانش را طرف گوشی گرفت و گفت: قربونت برم افتخار جون اگه واسه ما بتونی کاری کنی سند شش دونگ بهشت به نامته. https://eitaa.com/khandaniharabayadkhand