📸 پردهای دیگر از بیاخلاقی طرفداران یک کاندیدا/ انتشار یک عکس دروغین از رهبر انقلاب در فضای مجازی
💢 پن: با مشاهده عکس اصلی میبینید که هیچ اسمی در رای رهبر انقلاب مشخص نیست.
#انتخابات_۱۴۰۳
🆔 @Masaf
کانال کهریزسنگ
📸 پردهای دیگر از بیاخلاقی طرفداران یک کاندیدا/ انتشار یک عکس دروغین از رهبر انقلاب در فضای مجازی
🔴 عکسی از برگه رای حضرت آقا به طور گسترده در حال پخش است که به احتمال زیاد فوتوشاپ باشد!
فارغ از صحت و عدم صحت آن تصویر، قطعاً آقا به انتشار عمومی عکس برگ رای راضی نیستند، و از اون مهمتر بارها اعلام کردند رای ایشان مخفی است و حتی خانواده ایشان هم از رای شان مطلع نیستند.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
عاشقانی که مدام از فرجت میگفتند عکسشان قاب شد و از تو نیامد خبری...
💠 یا صاحب الزمان(عج)...
Salar Aghili - Sedaye Sorkhe Azadi (128).mp3
9.49M
🎵صدای سرخ آزادی🇮🇷
🎙سالار عقیلی
ایران ای صدای سرخ آزادی
عاشقی را یاد ما دادی
با تو هستم در غم و شادی
ایران ای صدای سرخ آزادی
عاشقی را یاد ما دادی
با تو هستم در غم و شادی
_________________________
🤲پرودگار دلها در دست توست دلها هدایت کن به آنچه صلاح کشور و ملت در آن است.
آمین یا رب العالمین
✍️رسانه مجازی کهریزسنگی هادرایتا:👇
❤️𝙅𝙤𝙞𝙣 𝙪𝙨:
╭─┅─•°•🍃🌸🍃•°•─┅─╮
https://eitaa.com/joinchat/2889875490C8ecb603291
╰─┅─•°•🍃🌸🍃•°•─┅─╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
زمان رایگیری انتخابات ریاست جمهوری تا ساعت ۲۲ تمدید شد
@iribnews_esfahan
کانال کهریزسنگ
💫بخش یازده💫 حالا تا اذان صبح باید طاقت می آوردم و مثل مجسمه تکان نمیخوردم.واقعا بی تاب شده بودم .دو
💫بخش دوازده💫
از دستشویی بیرون آمدم سالن خلوت بود، چند دقیقه ای بیرون ایستادم تا صورتم به حالت عادی برگردد.بعد به کوپه برگشتم ،همه خواب بودند.زهرا الهه را دو دستی در بغلش گرفته بود و خودش هم خوابش برده بود. روی صندلی نشستم و آرام الهه را از بغل زهرا گرفتم.با تمام نا آرامی های من،حداقل الهه خوب خوابید و زحمتی برایم نداشت.قطاربرای نماز صبح نگه داشت .الهه را بغل کردم وبا زهرا و حسین آقا پیاده شدیم.همه به طرف دستشویی میدویدند.به ساختمان نمازخانه که رسیدیم،صدای یکی از زن ها میشنیدم که میگفت وضوخانه زنانه ،پشت نمازخونه است. چند نفر از زنها با هم حرف میزدند و میگفتند: همیشه دورترین دستشویی ها برای خانم هاست. نفر دیگری گفت:خب میخوان خانم ها موقع وضو گرفتن دیده نشن. قدم هایم را تندتر کردم تا زودتر برسم.جلوتر از بقیه رسیدم.پرده را کنار زدم و وارد سالن شدم. خیلی بزرگ نبود.دورتا دورم را نگاه کردم سه چهارتایی دستشویی بیشتر نبود.ولی جلوی هرکدام تعداد زیادی صف کشیده بودند.باز همان خانم ها با سر و صدا وارد شدند.یک نفرشان گفت بیاین اینم از توالت ها،لابد آبم نداره.بیچاره خانم ها تا بچه ها رو ببرن توالت قطار حرکت کرده. لحظه ای نگاهش کردم و سرم را پایین انداختم. الهه با این همه سر و صدا هنوز خواب بود.آنقدر شلوغ شد که نفهمیدم زهرا کجا رفت.سجده آخر نماز بودم که صدای مردی را شنیدم : خواهرا زود باشید تا چراغ سبزه،قطار باید حرکت کنه.با عجله سلام نماز را خواندم و کفش هایم راپوشیدم. با چند نفر از خانم ها به طرف قطار میدویدم. چند نفر آقا جلوی در واگن ها ایستاده بودند و به مسافرها تذکر میدادن که سریع تر سوار شوند.الهه را محکم در بغل گرفتم.با تمام توان دویدم و سوار شدم.داخل کوپه که رسیدم قطار حرکت کرد.نفس نفس میزدم. الهه را روی صندلی کنار محمد رضا گذاشتم تا بنشیند.حسین آقا فلاسک را از داخل ساک برداشت و به طرفم گرفت.تشکر کردم و گفتم:بقیه... تازه متوجه لیوان های چای توی دست بقیه شدم.حرفم را ادامه ندادم و از داخل ساک یک لیوان برداشتم.فلاسک را کاملا عمود کردم تا آخرین قطرات را هم بریزد ولی باز هم لیوان پر نشد.
هوا کاملا روشن شده بود.حسین آقا و محمد رضا جلوی پنجره داخل سالن ایستاده بودند. زهرا درحالی که داشت در را میبست گفت: طوبی چادرت را در بیار و راحت باش. گفتم: راحتم،کاش آبجوش داشتیم تا برای الهه شیر خشک درست میکردم. زهرا گفت: نزدیک تهرانیم،توی راه آهن آبجوش میگیریم.
گفتم:چند شب پیش یه خوابی دیدم . زهرا گفت:چه خوابی؟ان شاالله خیره.گفتم((خواب دیدم رجب همون بلوز سه دکمه تنش بود، اومد توی اتاق،خیلی صورتش قشنگ شده بود.داشت میخندید.بهش گفتم وقتی میخندی چقدر قشنگ میشی.رجب گفت : طوبی واقعا قشنگ شدم ،بعدش یه دفعه غیب شد و دیگه نبود)) زهرا نفس عمیقی کشید و گفت:نترس اینقدر که بهش فکر میکنی خواب دیدی،اینم که خواب بدی نبود. سرم را به صندلی تکیه دادم و گفتم:زهرا فقط خدا میدونه این سه چهار روز چی به من گذشت. اندازه همه عمرم فکر و خیال کردم، به اندازه همه این سی و دو سال. زهرا خندید و گفت:نوزادی رو هم حساب میکنی؟ محمد رضا در رو باز کرد و گفت :عمو میخواد بیاد تو .باید وسایل را برداریم،رسیدیم.
چادرم را روی سرم مرتب کردم و گفتم:بیا محمدرضا خواهرتو بغل کن تا ساکا رو بردارم. شروع کردم به جمع و جور کردن وسایلمان. زهرا و حسین آقا برای پیاده شدن آماده بودند.قطار که ایستاد همه مسافرها داخل سالن با ساک و چمدان هایشان ایستاده بودند.همهمه ای به پا شده بود.
#قصه_شب
#بخش_دوازده
#رمان_بابا_رجب
#کتاب_بخوانیم