eitaa logo
✳️حافظان امنیت ✳️
1.4هزار دنبال‌کننده
68.1هزار عکس
10.5هزار ویدیو
173 فایل
مطالب شهدا و اخبار روز #خادم_امام_رضا #خادم_شهدا #راوی_برتر_جنگ #بختیاری جامونده از غافله #ایثار و #شهادت #جانباز_شیمیایی #فارغ_تحصیل_دانشگاه_شهدا #جزیره_مجنون #فعال #فرهنگی #اجتماعی #سیاسی https://eitaa.com/kakamartyr3
مشاهده در ایتا
دانلود
در زندان عراقی های بعثی یه روحی دیگه هم داشتن که ما اسمشو گذاشته بودیم .. این چطور بود.. به این صورت که یه بود رو می بردن توی این روی می نشودن ، و می بستن ، یه پارچه ای مانند کیسه می کشیدن روی ک بالای این ، آهنی بود که قشنگ میومد روی ، دو رشته وصل می شد به . رو میکردن ، الکتریسیته ای که به واسطه این وارد می شد ، بدن شروع می کرد و رعشه گرفتن . در اثر این الکتریسیته تحت تاثیر قرار می گرفت و این ناخودآگاه تا چند ماه می شد تا این سلول های مغز خودشون رو بازیابی کنن طول میکشید . اوضاع و احوالی می شد . حال خیلی می شد . طوری که نمی شد براشون کرد . گاهی اوقات ، دست و پاشونو می بستیم یه گوشه ی بالا سرشون می نشستیم و زار زار می کردیم . حاج آقا می گفت قرار شد که همچین شکنجه ای به ما بدن:. دل تو دلم نبود ، خدایا چه میخاد به سرم بیاد . خیلی بودم . تا اینکه اومدن سراغم ، توی راهی که منو کشان کشان می بردن ، نه کردم ، نه زدم ، نه کردم ، نه زدم ، نه و نه ، چون می دونستم اونا همینو میخان ، نمیخاستم اونا دل بشن . تا اینکه منو بردن توی اون و نشوندن روی . دست و پام رو . دیدید وقتی انسان خیلی ازش اسمت چیه ، حتی اسمش هم دیگه یادش نمیاد ، گفت هیچی یادم نمیومد . هی به خودم می گفتم یه چیزی یادم بیاد بگم . از کسی کمک بخام . هر چی فشار آوردم به مغزم فقط یه چیز به یادم اومد ، اونم تو اون لحظات که خیلی ترسیده بودم و وحشت زده بودم ، شروع کردم دعای رو خوندن . بسم الله الرحمن الرحیم.. اللهم کل ولیک الحجت ابن الحسن صلواتک علیه و علی آبائه .... به اینجای که رسیدم ، اونا رو وصل کردن ، بدنم شروع کرد به ، فکم به همدیگه می خورد . تمام توی دهانم جمع کردم که بتونم دعای رو به پایان ببرم . صلواتک علیه و علی آبائه ، فی هذه ساعه و فی کل ساعه . نمی دونم چقد طول کشید تا تونستم این رو تموم کنم ، اما تموم کردن من همانا و کردن بوسیله ی عراقی هم همانا ، بدنم یه لحظه آروم گرفت ، عراقی اومد رو از برداشت ، حالا منتظره که من بازی در بیارم ، بشم بشم ، اما من نشدم ، خیلی براشون آور بود ، چون ردخور نداشت که هر کسی این رو می دید می شد. با این وضع قرار شد ، دوباره این رو به من بدن ، این یکی عراقی به اون یکی اشاره کرد . کیسه رو کشیدن به سرم به فرق سرم ، برق رو روشن کردن و ولتاژ برق رو دو برابر کردن ، شدت برق آنقدر زیاد بود که من رو بلند می کردم و می کوبیدم به زمین . دیگه حالم دست خودم نبود ، دیگه زبان و دهانم کار نمی کرد فقط تو و من رو می خوندم و بار دیگه رو قطع کردن ، این بار داشتم می مردم ، کل داشت می شد ، دیگه با اون که داشتم فقط چشمام کمی باز بود . اومدن رو برداشتن ، دیدن نه ، مثل اینکه این روی این شخص نداره ، اومدن و حواله و می کردن . با و 'لگد منو بردن انداختن یه گوشه . می گفت اون لحظه من پاهای جمع کردم ، با اون بی حالی خودم . شروع کردم به کردن ، اما این ، ترس نبود ، نا امیدی نبود ، امید بود و تشکر از ، به می گفتم نمی دونم کجای عالم برای من کردی نمی دونم کجای برای من اون بالا آوردی ، برای من_دعا کردی ، 🌺🍃🌺🌼🌺🍃🌺 🌺🍃🌺🌼🌺🍃🌺
🍃سال ۱٣٣٧ در یکی از روستاهای اصفهان دختری بدنیا آمد که تمام رفتارهایش با هم سن و سالانش متفاوت بود. از پنج سالگی به مکتب میرفت و تمایل داشت سر کند و چون بزرگان رو می گرفت. مادرش نگران زمین خوردنش بود  اما وقتی با او در میان می گذاشت طیبه می گفت زمین بخورم بهتره تا مردم رویم را ببینند! 🍃لباس کهنه را به نو ترجیح می داد تا مبادا طفلی یتیم نداشته باشد و حسرت بخورد. تنها شش سال داشت که دور حوض می چرخید و می خواند"خمینی عزیزم ،بگو که خون بریزم!" 🍃پدرش از روحانیون مبارز بود و طیبه قبل از نیمی از ماه مبارک را روزه گرفته و هشت روزش را برای سلامتی که در تبعید بودن و بقیه را برای سلامتی پدرش  هدیه میکرد. 🍃در هفت سالگی قرآنش که کامل شد ، قالی می بافت و می گفت: مزد قالیبافی روزم را برای ام بگذارید و مزد قالیبافی شبم را برای آقای خمینی! می خواهم وقتی به ایران بازگشت، پیش پایش گوسفند قربانی کنم. هر چه پول بدستش می رسید، یک قِران و ۱۰ شاهی کنار گذاشته و باقی را خرج می کرد. 🍃شهیده طیبه در سال ۱٣۵۰ با پسر خاله مجاهدش ابراهیم جعفریان کرد و طی یک مراسم خانی به خانه بخت رفت. طیبه بعد از ازدواج با کمک شوهرش به مطالعه عمیق کتب مذهبی و آگاه کننده و پرداخت. 🍃بعد از مدتی توسط همسرش به عضویت گروه مهدیون در آمد. سال ۵۴ که در صدد تعقیب ابراهیم برآمد، زندگی مخفی آنان شروع شد. سال ۵۶بعد از دستگیری همسرش، همراه پسر خردسالش، برادر و دختر خاله اش که از همرزمانش بودندتوسط ساواک محاصره شدند. 🍃 دراین  درگیری مسلحانه با ساواک، خودش دستگیر شده و همراهانش به شهادت رسیدند. وسیله آنان فرزند خردسالشان بود. طیبه و ابراهیم یک ماه زیر شکنجه بیشتر دوام نیاوردند و این در حالی بود که بانوی شهید تا آخرین لحظات در زیر شکنجه مراقب بود. 🍃گر چه طیبه نماند تا هنگام ورود امام جلوی پایش گوسفند قربانی کند اما با خون خودش راه آمدنش را هموار کرد. ✨ و راهش پر رهرو باد ✍نویسنده: 🌸به مناسبت سالروز 📅تاریخ تولد : ٢۴ تیر ۱٣٣٧ 📅تاریخ شهادت : ٣ خرداد ۱٣۵۶ 📅تاریخ انتشار : ۲۴ تیر ۱۴۰۰ 🕊محل شهادت : تهران 🥀مزار شهید : بهشت زهرا
‍ ☆شهید محمدحسن شریف قنوتی☆ 🍃شهید محمدحسن سال ۱۳۱۳ در شهر اروند کنار در خانه ای دنیا آمد. آموزشهای ابتدایی قرآن را نزد پدر و مادر مومن خود آموخت و درجات علمی و حوزوی خود را تا سطح اجتهاد در نزد بزرگانی همچون و... کسب کرد. 🍃شهید ، همواره کنار درس به امور ، هم از نوع سیاسی و هم رسیدگی به مردم مستضعف در شهرهای مختلف از جمله اردکان مشغول بود. 🍃مبارزه وی از زمان آغاز شد و سپس با نهضت امام خمینی رحمت الله علیه به اوج خود رسید. ماموران شاه از فعالیت گسترده شهید قنوتی به ستوه می آمدند ایشان را چندین بار دستگیر و کردند ولی با اعتراض علما و مردم طرفدارش آزادش میکردند. حکومت پهلوی از حامیان شهید قنوتی واهمه شورش علیه حکومت داشت. 🍃خداوند به شهید محمد حسن توفیق داد زنده بماند و پیروزی را ببیند و برای تحقق اهداف انقلاب، فعالیت شبانه روزی داشته باشد تا زمانی که شاهد حمله دشمن خارجی شد. با سرعت گروه چریکی الله اکبر را سازماندهی کرد. مردم را آموزش داد تا مانع ورود صدام به شهر خرمشهر شود. بعثیها از مقاومت شجاعانه مردم متعجب بودند. سرانجام متوجه فرماندهی یک چریک شدند. 🍃 میدیدند یک مبارز روحانی بدون ترس جلوی تانک میآید و گلوله شلیک میکند و جوانهای اطرافش هم همچون خود، جلو میرفتند و مانع پیشروی تانکها میشدند. امثال شهید قنوتی و و... اجازه ندادند صدام سه ساعته خرمشهر را فتح کند و سه روزه به برسد. روحشان شاد💔 🍃پرونده حجیم حماسی و جهادی شهید محمدحسن سرانجام با تقدیر الهی تاریخ ۵۹.۷.۲۴ در دنیا با اصابت گلوله دشمن در خط مقدم خرمشهر با کسب درجه شهادت بسته شد... ✍نویسنده : نادره عزیزی نیک 🌷به مناسبت 📅تاریخ تولد : ۳ تیر ۱۳۱۳ 📅تاریخ شهادت : ۲۴ مهر ۱۳۵۹ 🥀مزار شهید : گلزار شهدای آبادان 🕊محل شهادت : خرمشهر گرافیست الشهدا
*🌹حکایتی بسیار دردناک درباره شهادت یکی از اسرای غواص ایرانی بنام شهید محمد رضایی🌹* 🌷تعدادی از خشن ترین گرای بعثی که شاخص ترینشون جاسم پلنگ و عدنان بودند؛ محمد رضایی رو بردن داخل راهروی حموم ، قبلش حموم رو روشن کرده بودن و آب به حد جوش رسیده بود. پیراهن و زیر پوششو درآوردن و با کابل بهش زدند؛ و بعد از اینکه بی حال شد؛ انداختنش زیر دوش آبِ جوش. 🌷هر چی سعی می کرد از زیر دوش بیاید کنار، اونا اجازه نمی دادند؛‌ تا اینکه پوست بدنش سوخت و تاول زد. بعد مقداری شیشه کف راهرو خُرد کردن و رضایی را روی شیشه ها با بدن برهنه می غلتوندند؛ و با کابل می زدند؛‌ که شیشه ها توی بدنش فرو برند؛ ‌ به اینم اکتفا نکردن، و اونقد با کابل زدن که تکه های پوست تاول زده با ضربات کابل جدا می شد؛ و شیشه ها بیشتر فرو می رفت. 🌷 از همه جای پیکر شهید خون زده بود بیرون و بدن شده بود. باز هم شکنجه ها راضی شون نکرد؛ آب نمک آوردن و روی زخمها و بدن سوخته و پاره پاره شده می ریختند. 🌷دیگه طاقتش طاق شد؛ و از شدّت درد ناله می کرد؛ که یکی از نگهبانا یه قالب صابون رو به زور توی دهان رضایی فرو کرد. 🌷شدت جراحات داخل حلق و ریه به او امان نداد؛ ‌ و خفگی مزید بر علت شد؛ و *همونجا کف راهروی حموم در نهایت جان داد؛* و آن مجاهد صابر و جوان مقاوم به دیدار اربابش امام حسین (علیه السلام) رفت؛ و چه رفتن باشکوه و با عظمتی ! * شهید دادیم حالا وظیفه من وتو که با بهای خون این شهیدان درآرامش کامل درمنازلمان به خواب راحت رفته ایم چیست؟؟؟* تلاش جهادی برای *روشنگری* مردم فراموش نشود.
🔸|در اولین برخورد بعد از ازدواج بهم گفت: من یه زنِ چریک می‌خوام که باهام همراه باشه. اگه همراه من باشی، دنیا رو مثل گوسفندی جلُوت قربانی می‌کنم 🔹|سیدعباس دو ماه کنار مقام معظم رهبری توی زندان ساواک بود. حضرت آقا می‌گفت: اولین بار وقتی نماز خوندنِ با معنویتِ شهید موسوی رو دیدم؛ شیفته‌ی نمازش شدم 🔸|طبق روایتِ حضرت آقا، ایشون رو در روز سه مرتبه، در حد شهادت شکنجه می‌کردند. زمانی هم که می‌خواستند ازش اعتراف بگیرند، از راه‌های متفاوتی استفاده می‌کردند، اما ایشون اعتراف نمی‌کرد. یه روز شهید به مأموران ساواک میگه اگه می‌خواهید اعتراف کنم، باید من رو به زیارت علی ابن موسی الرضا(ع) ببرید ، تا بعد از زیارت اعتراف کنم. اونا هم قبول می‌کنن؛ اما بعد از زیارت شهید موسوی بهشون میگه: من نزد امام رضا(ع) استخاره کردم و بد اومده، پس اعتراف نمی‌کنم... 🔹| خیلی مخلص بود. وقتی ازش می‌خواستند خودش رو معرفی کنه، می‌گفت: «عبدالله»... می‌گفت: اگه کاری رو برای خدا انجام بدی، ارزشمنده... 🔸|توی بهشت زهرا(س) قدم می‌زدیم؛ که سید گفت: «دوست دارم اگه شهید شدم، منو جایی به خاک بسپارند که امام خمینی(ره) قدم مبارکشون رو اونجا گذاشته‌اند... و حالا سید طبق آرزویش؛ توی بهشت زهرا دفن شده... ‌‌‌‌____________________ 🇮🇷 ما شهدا را مستند روایت می‌کنیم: ●واژه‌یاب: