#خاطرات_آزادگان
#شکنجه_اسرای_ایرانی
#در_زندان_های_صدام
در زندان عراقی های بعثی یه #شکنجه روحی دیگه هم داشتن که ما اسمشو گذاشته بودیم #صندلی_جنون..
این چطور بود..
به این صورت که یه #اتاقی بود #اسیر رو می بردن توی این #اتاق روی #صندلی می نشودن ، #دست و #پاشو می بستن ، یه #کلاه پارچه ای مانند کیسه می کشیدن روی #سرش ک بالای این #کلاه ، آهنی بود که قشنگ میومد روی #فرق_سر_اسیر ، دو رشته #سیم وصل می شد به #دستگاه_برق .
#دستگاه_برق رو #روشن میکردن ، الکتریسیته ای که به واسطه این #دستگاه وارد می شد ، بدن #اسیر شروع می کرد #لرزیدن و رعشه گرفتن .
#مغز_اسیر در اثر این الکتریسیته تحت تاثیر قرار می گرفت و این #اسیر ناخودآگاه تا چند ماه #دیوانه می شد تا این سلول های مغز #اسیر خودشون رو بازیابی کنن #مدتی طول میکشید .
اوضاع و احوالی می شد .
حال #بعضیاشون خیلی #بد می شد . طوری که نمی شد #کاری براشون کرد . گاهی اوقات ، دست و پاشونو می بستیم یه گوشه ی #اردوگاه بالا سرشون می نشستیم و زار زار #گریه می کردیم .
حاج آقا #اسحاقی می گفت قرار شد که همچین شکنجه ای به ما بدن:.
دل تو دلم نبود ، خدایا چه #بلایی میخاد به سرم بیاد . خیلی #ترسیده بودم .
تا اینکه اومدن سراغم ، توی راهی که منو کشان کشان می بردن ، نه #گریه کردم ، نه #فریاد زدم ، نه #التماس کردم ، نه #دادی زدم ، نه #خواهشی و نه #تمنایی ، چون می دونستم اونا همینو میخان ، نمیخاستم اونا دل #شاد بشن . تا اینکه منو بردن توی اون #اتاق و نشوندن روی #صندلی .
دست و پام رو #بستن .
دیدید وقتی انسان خیلی #می_ترسه ازش #می_پرسن اسمت چیه ، حتی اسمش هم دیگه یادش نمیاد ، گفت هیچی یادم نمیومد .
هی به خودم می گفتم یه چیزی یادم بیاد بگم . از کسی کمک بخام . هر چی فشار آوردم به مغزم فقط یه چیز به یادم اومد ، اونم #دعای_سلامتی_امام_زمان_عج
تو اون لحظات که خیلی ترسیده بودم و وحشت زده بودم ، شروع کردم دعای #سلامتی_امام_زمان_عج رو خوندن .
بسم الله الرحمن الرحیم.. اللهم کل ولیک الحجت ابن الحسن صلواتک علیه و علی آبائه .... به اینجای #دعا که رسیدم ، اونا #برق رو وصل کردن ، بدنم شروع کرد به #لرزیدن ، فکم به همدیگه می خورد . تمام #قدرتمو توی دهانم جمع کردم که بتونم دعای #سلامتی_امام_زمانم رو به پایان ببرم .
صلواتک علیه و علی آبائه ، فی هذه ساعه و فی کل ساعه .
نمی دونم چقد طول کشید تا تونستم این #دعا رو تموم کنم ، اما تموم کردن #دعای من همانا و #قطع کردن #برق بوسیله ی #بعثی_های عراقی هم همانا ، بدنم یه لحظه آروم گرفت ، #بعثی عراقی اومد #کلاه رو از #سرم برداشت ، حالا منتظره که من #دیوانه بازی در بیارم ، #مجنون بشم #دیوانه بشم ، اما من #دیوانه نشدم ، خیلی براشون #تعجب آور بود ، چون ردخور نداشت که هر کسی این #شکنجه رو می دید #دیوانه می شد.
با این وضع قرار شد ، دوباره این #شکنجه رو به من بدن ، این یکی #بعثی عراقی به اون یکی اشاره کرد . کیسه رو کشیدن به سرم #کلاه_آهنی به فرق سرم ، #دستگاه برق رو روشن کردن و ولتاژ برق رو دو برابر کردن ، شدت برق آنقدر زیاد بود که من #صندلی رو بلند می کردم و می کوبیدم به زمین . دیگه حالم دست خودم نبود ، دیگه زبان و دهانم کار نمی کرد فقط تو #مغز و #سرم من #دعای_سلامتی_امام_زمانم رو می خوندم و بار دیگه #برق رو قطع کردن ، این بار داشتم می مردم ، کل #آب_بدنم داشت #خشک می شد ،
دیگه با اون #نیمه_جانی که داشتم فقط چشمام کمی باز بود .
اومدن #کلاه رو برداشتن ، دیدن نه ، مثل اینکه این #شکنجه روی این شخص #تاثیری نداره ، اومدن #مشت و #لگد حواله #سر و #صورتم می کردن .
با #مشت و 'لگد منو بردن انداختن یه گوشه #زندان .
می گفت اون لحظه من پاهای #خودمو جمع کردم ، با اون بی حالی خودم . شروع کردم به #گریه کردن ، اما این #گریه ، #گریه ترس نبود ، #گریه نا امیدی نبود ، #گریه امید بود و #گریه تشکر از #امام_زمانم ، به #امام_زمانم می گفتم #یابن_الحسن نمی دونم کجای عالم برای من #دعا کردی #آقاجان نمی دونم کجای #عالم برای من اون #دستای_قشنگتو بالا آوردی ، برای #سلامتی من_دعا کردی ،
#آقا_ممنونتم
#آقا_متشکرم
🌺🍃🌺🌼🌺🍃🌺
🌺🍃🌺🌼🌺🍃🌺
از کنار چادر فرماندهی گردان حمزه سیدالشهداء می گذشتم ، شهید جان محمد جاری را درون چادر دیدم تنها نشسته بود وارد چادر شدم .
پس از سلام و احوال پرسی سؤال کردم : تنها نشسته ای ! گفت : بله ، علی تنها وسائلی که به همراه دارم همین یک کوله پشتی است می خواهم این وسائل را هم بین بچه ها تقسیم کنم چون دیگر نیازی به وسائل ندارم ، اگر خدا قسمت کند این آخرین عملیات من است و از جمع شما جدا می شوم . بعد در کوله پشتی را باز کرد و لباس های خود را برای بچه ها کنار گذاشت .
بعد از آن روز لحظه به لحظه او را زیر نظر داشتم ، تمام اعمال او حاکی از رفتن او بود مطمئن شده بودم در این عملیات شهید می شود . تا اینکه شب عملیات فرا رسید ، همدیگر را در آغوش کشیدیم و به من قول داد که در آخرت مرا شفاعت کند . به بچه ها گفته بودم که بچه ها ، این آخرین وداع با او است ، او حتماً شهید می شود . به همین خاطر شب عملیات بچه ها دور او حلقه زده بودند . یکی از بچه ها خیلی سماجت به خرج می داد شهید جاری با دست خط مبارک خود روی کاغذ چیزی نوشت و به او داد ، اما از او قول گرفت تا بعد از عملیات آن را باز نکند
وقتی وارد آب اروند شدیم در انتهای ستون کنار هم بودیم . به موانع دشمن که رسیدیم او به من گفت : علی وقت آن رسید که به جلوی نیروها بروم به او اصرار کردم و گفتم تو باید نیروها را رهبری کنی ، اما او گفت : علی همان چیزی که قبل از عملیات مرا عاشق کرده بود حالا مرا به جلو می خواند .
بعد از لحظاتی عملیات با صدای انفجاری آغاز شد بچه ها با شجاعت تمام به دشمن مسلح و آماده حمله کردند .
دشمن را از پای درآوردیم ، منطقه به تصرف ما درآمد ، بیسیم ها روشن شد و صدای فرمانده گردان آمد و ندا می داد (جاری ، جاری ، حسن) – باز هم گفت : (جاری ، جاری ، حسن) اگر صدای مرا میشنوی جواب بده . همه منتظر بودیم هیچ صدایی از شهید جاری نمی آمد و بعد بچه ها خبر دادند که جاری در معبر شهید شده است .
بعد از اتمام عملیات به اردوگاه که آمدیم نوشته ای که به یکی از بچه ها داده بود را باز کردیم که اینطور نوشته بود : « خداوند مرا طلبیده من در این عملیات حتما شهید می شوم و هرگز باز نمی گردم » .
راوی :علی قربانی
هدیه به شهدا صلوات 💚
#شهید #شهید_جاری #شهادت #دفاع_مقدس #اردوگاه #جنگ #ایران #شهادت #خاطره #خاطرات_دفاع_مقدس #شهدا_زنده_اند #شهدای_ایران #شهدای_گمنام #زندگینامه #عملیات_کربلای_۵