🍂 رفیق بی نشان
سید صباح موسوی
•┈••✾❀✾••┈•
سال آخر جنگ، نیروهای ما کمی روحیه شان را از دست داده بودند. هم کمبود تجهیزات داشتیم هم عراق راه به راه هر جا که کم می آورد از بمب های شیمیایی استفاده میکرد. حالا دیگر کشورهای عربی اروپایی و آمریکا رسما با ما وارد جنگ شده بودند. هواپیماهای مان هم امنیت نداشتند و اصلا دنیا با همه توان ایستاده بود تا عراق برنده از این جنگ بیرون بیاید. ما میخواستیم در جزیره مجنون مقابل عراق بایستیم، اما تجهیزات و امکانات مان محدود بود. علی هاشمی همه جانش را روی حفظ جزیره گذاشته بود. مدام فضل الله صرامی مسئول اطلاعات قرارگاه خاتم ۴ قرارگاه نصرت با مسئولین و فرماندهان گردانها جلسه میگذاشت تا راهکاری برای حفظ جزیره پیدا کنند. نهایتش شد مین گذاری زمین و انداختن خورشیدی داخل آب تا قایقهای دشمن نتوانند وارد جزیره شوند.
در این بین علی هاشمی با فرماندهان توپخانه و ادوات جلسه گذاشت. همه بودند به خصوص فرماندهان مهندسی. بحث سر ساخت جاده بود اما به نتیجه نمیرسید. ساعت دو بامداد میان آن شلوغی خوابم برد. نمیدانم چقدر خوابیده بودم که با بالا گرفتن بحث از خواب پریدم و به علی هاشمی گفتم اگر بلدی جاده درست کنی برو در خونتون رو درست کن که من هر وقت میام دنبالت گیر نکنم.😂 علی و بقیه بچه ها که توی جلسه بودند زدند زیر خنده و بساط بحث آنشب جمع شد.
•┈••✾❀🏵❀✾••┈•
#قرارگاه_نصرت #شهید_هاشمی
🍂 رفیق بی نشان
سید صباح موسوی
•┈••✾❀✾••┈•
فردا شب هم باز من توی جلسه بودم. باز هم مثل شب قبل جلسه طولانی شد. این دفعه بحث سر این بود که عراق حتما روی جزیره هلی برن میکند تا نیروهایش را روی جزیره پیاده کند. من که خسته شده بودم رفتم بخوابم. ساعت شش صبح با صدای هلی کوپتر از خواب پریدم. تمام حرفهای دیشب توی سرم زنده شد. شروع کردم به فریاد زدن که "علی عراقیها آمدند." بهدو خودم را رساندم به سنگر علی تا خبرش کنم. علی هراسان پرسید :"چه شده سید؟" گفتم: "عراقیها با هلیکوپتر اومدن." علی با تعجب نگاهی به صورت خواب آلودم انداخت و گفت:" نه سید این هلیکوپتر محسن پوره، قرار بود بیاد از منطقه و قرارگاه عکس بگیره" دوباره علی و بچهها کلی به من خندیدند.
•┈••✾❀🏵❀✾••┈•
#قرارگاه_نصرت #شهید_هاشمی
🍂 رفیق بی نشان
سید صباح موسوی
•┈••✾❀✾••┈•
۲۸ خرداد ۱۳۶۷، شب همه فرماندهان جنگ از جمله محسن رضایی فرمانده کل سپاه توی جزیره بودند. آن شب آتش عراقیها آنقدر سنگین بود که انگار زلزله آمده بود. زمین جزیره یکسره میلرزید. جلسه که تمام شد همه رفتند. فقط رحیم صفوی ماند. آقا رحیم صبح ساعت ۸ باید میرفت گلف. همه فرماندهان با هاشمی رفسنجانی جلسه داشتند.
وقتی داشتند با علی به سمت ماشین میرفتند من پشت سرشان بودم. شنیدم که آقا رحیم به علی گفت "قرارگاه لو رفته، مقر رو ببر عقب" علی هاشمی هم گفت "چشم" وقتی آقا رحیم رفت به علی گفتم "دیدی آقا رحیم چی گفت" گفت "منم میدونم اینجا لو رفته، برو ماشین رو بیار بریم جلو ببینیم چه خبره" سوار ماشین شدیم رفتیم جلو. علی گفت بپیچ وسط جزیره. وقتی توقف کردم گفت "سید! به سید طالب بگو قرارگاه رو بیاره اینجا" گفتم "وسط جزیره خطرناکه" بدون اینکه نگاهم کند جواب داد "من نمیتونم قرارگاه رو ببرم عقب آونوقت بچههای مردم زیر آتش باشند" گفتم "علی! روبرو دشمن، سمت راست آب، پشت سرمون آب، سمت چپ هم آب، عراقیها بیان حتماً اسیر میشیم" صورت خسته علی به خنده باز شد. گفتم "البته من یه قایق ریجندر میارم و با هم فرار میکنیم"
صدای غش غش خنده علی بلند شد.
•┈••✾❀🏵❀✾••┈•
#قرارگاه_نصرت #شهید_هاشمی