32.34M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#جلسه_سی_ام
#آموزش_تجوید_قرآن_کریم
✍ علامت مد (۲)
🎞آموزش تجوید قرآن کریم
🎧توسط: حجت الاسلام میرعمادی
#پیشنهاد_دانلود
『💕』@kanale_behesht
37.67M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#جلسه_سی_و_یک
#آموزش_تجوید_قرآن_کریم
✍ علامت مد (۳)
🎞آموزش تجوید قرآن کریم
🎧توسط: حجت الاسلام میرعمادی
#پیشنهاد_دانلود
『💕』@kanale_behesht
نردبان بهشت
. #داستان_دو_راهی #قسمت_سوم صبح با صدای آلارم گوشی از خواب بلند شدم... _وای خدای من چقدر زود گذشت
.
#داستان_دو_راهی
#قسمت_چهارم
لبخند ملیحی روی لب هایش نقش بست...
روسری قشنگی هم رنگ چشمانش سرش کرده بود که جذابیتش چندین برابر شده بود...
دستش را رو به روی من به چپ و راست حرکت داد و گفت:
-خوبی؟؟؟
به خودم آمدم پلک هایم را چند بار روی هم زدم به زانویم نگاه کردم و بعد دوباره به چشمان آن دختر خیره شدم و گفتم:
-خوبم...
گوشی ام را از روی زمین برداشت، گرفت سمتم و گفت:
-گوشیت.
دستم را سمتش بردم گوشی را ازش گرفتم و بعد ازچند لحظه گفتم :
-ممنون.
خودم را جمع و جور کردم سعی کردم بلند شوم که دستم را گرفت و گفت:
-بذار کمکت کنم.
دستش را پس زدم و گفتم:
-ممنون خودم بلند می شم.
ایستادم، لباس هایم را تکان دادم زانویم درد می کرد...
شالم را جلوتر کشیدم و گفتم:
-متشکرم!
بعد هم آرام آرام ازش دور شدم...
_چقدر آن دختر عجیب بود!!
_نگاهش تا عمق وجود من را خورد!
دستم را روی صورتم کشیدم و با خودم گفتم:
_دیوانه شده ای! به کارت ادامه بده...
به موسسه رسیدم و داخل شدم...
کمی شلوغ بود، به سمت آقایی که پشت میز نشسته بود رفتم.
گفتم:
-ببخشید آقا...برای استخدام اومدم...
نگاهی به من انداخت و گفت:
-استخدام نداریم.
ابروهایم را بالا انداختم وگفتم:
-ولی من با شما تماس گرفتم، به من برای استخدام جواب مثبت دادین...
دوباره نگاهی به من انداخت. نفس عمیقی کشید و گفت:
-اسمتون؟؟
-#نفیسه منصوری.
-لطف کنید بنشینید تا صداتون کنم.
-ممنون.
روی یکی از صندلی های خالی نشستم و منتظر ماندم...
#نویسنده_مریم_سرخه_ای
کپی بدون ذکر نام نویسنده ممنوع⛔️
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸
💭کانال نردبان بهشت 👇
http://eitaa.com/joinchat/2531000340Cef121ea16b
نردبان بهشت
. شرح صوت جلسه هشتم #آن_سوی_مرگ به صورت پخش شناور.. 🔴 فقط کافی است بر روی قسمت مورد نظر خود کلیک
.
شرح صوت جلسه نهم
#آن_سوی_مرگ به صورت پخش شناور..
🔴 فقط کافی است بر روی قسمت مورد نظر خود کلیک کنید👇👇
کتاب آن سوی مرگ | جلسه ۹ | روشنگری
🎧 حجت الاسلام مصطفی امینی خواه
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸
💭کانال نردبان بهشت 👇
http://eitaa.com/joinchat/2531000340Cef121ea16b
🌸🌿قراره هر صبح🌿🌸
🔅هرصبح سه مرتبه بگو :
🌴صَلَّی اللّهُ عَلیکَ یا اَباعَبدِاللّه 🌴
(درود خدا بر تو یا ابا عبدالله)
تا ثواب زیارت سیدالشهداء از راه دور
برات ثبت بشه ان شاءالله💕
@kanale_behesht
🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼
نردبان بهشت
. 📝 متن کتاب #سه_دقیقه_در_قیامت 🔖 تجربه نزدیک به مرگ جانباز مدافع حرم 📝 قسمت #نهم 👇 ✅در کتاب اعم
.
📝 متن کتاب #سه_دقیقه_در_قیامت
📝 قسمت #دهم
❎یادم افتاد که یکی از سربازان در زمان پایان خدمت چند جلد کتاب به واحد ما آورد و گذاشت روی طاقچه و گفت:
اینها باشد اینجا تا سربازهایی که بعد می آیند در ساعات بیکاری استفاده کنند.
💥 کتابهای خوبی بود،یک سال روی تاقچه بود.
سربازهایی که شیفت شب داشتند یا ساعات بیکاری استفاده میکردند.
🍃 بعد از مدتی من از آن واحد مکان دیگری منتقل شدم،همراه با وسایل شخصی که بردم کتابها را هم بردم.
✨ یک ماه از حضور من در آن واحد گذشت احساس کردم که این کتابها استفاده نمی شود شرایط مکان جدید واحد قبلی فرق داشت و سربازان و پرسنل کمتر اوقات بیکاری داشتند.
☘لذا کتابها را به همان مکان قبلی منتقل کردم و گفتم: اینجا باشد بهتر استفاده میشود.
🍃جوان پشت میزش اشاره به ماجرای کتابها کرد و گفت: این کتابها جزو بیتالمال و برای آن مکان بود.
♨️چون بدون اجازه آنها را به مکان دیگری بردی اگر آنها را نگه می داشتی و به مکان اول نمیآوردی
⛔️ باید از تمام پرسنل و سربازانی که در آینده هم به مانند شما می آمدند حلالیت میطلبیدی.
⚠️خیلی ترسیدم! به خودم گفتم: من تازه نیت خیر داشتم و کتابها را استفاده شخصی نکرده و به منزل نبرده بودم..خدا به داد کسانی برسد که بیتالمال را ملک شخصی خود کردهاند!
🔆درآن لحظه یکی از دوستان همکار مخلص و مومن در مجموعه دوستان را دیدم.
🔰 مبلغ قابل توجهی را از فرمانده خودش به عنوان تنخواه گرفته بود تا برخی از اقلام را برای واحد خودشان خریداری کند.
🔴اما این مبلغ را به جای قرار دادن در کمد اداره در جیب خودش گذاشت،
⛔️ روز بعد در اثر یک سانحه رانندگی درگذشت.
وقتی مرا در آن وادی دید به سراغم آمد و گفت: خانواده فکر میکنند که این پول برای من است و آن را خرج کرده اند.
تورو خدا برو به آنها بگو این پول را به مسئول مربوطه برساند. من اینجا گرفتارم برای من کاری بکن.
💥 تازه فهمیدم چرا انقدر بزرگان در مورد بیت المال حساس هستند!
راست می گویند که مرگ خبر نمیکند.
☘در سیره پیامبر گرامی اسلام نقل شده که:
روز حرکت از سرزمین خیبر ناگهان به یکی از یاران پیامبر تیری اصابت شد و همان دم شهید شد.
🔰 یارانش گفتند: بهشت بر تو گوارا باد.
❤️خبر به پیامبر رسید.ایشان فرمودند:
من با شما هم عقیده نیستم زیرا لباسهایی که بر تن او بود از بیتالمال بود و آن را بی اجازه برده و روز قیامت به صورت آتش آن را احاطه خواهد کرد.
💠 در این لحظه یکی از یاران پیامبر گفت: من دو بند کفش بدون اجازه برداشتم.
🌸 حضرت فرمود: آن را برگردان و گرنه روز قیامت به صورت آتش🔥 در پای تو قرار میگیرد.
💥 در میان روزهایی که بررسی اعمال انجام شد ما به باطن اعمال آگاه می شدیم.
🔰 یعنی ماهیت اتفاقات و علت برخی وقایع را میفهمیدیم.
❎چیزی که امروزه به اسم شانس نام برده می شود اصلا آنجا مورد تایید نبود!
🔆بلکه تمام اتفاقات زندگی به واسطه برخی علتها را می داد...
💠مثلا روزی در جوانی با اعضای سپاه به اردوی آموزشی رفتیم. کلاس های روزانه تمام شد و برنامه اردو رسید.
♻️ نمیدانید که چقدر بچه های هم دوره را اذیت کردم بیشتر این نیروها خسته بودند و داخل چادرها خوابیده بودند.
🔷 یک چادر کوچک به من و رفیقم دادند و ما را از بقیه جدا کردند.
روز دوم اردو هم باز بقیه را اذیت کردیم.
🔵 البته بگذریم از اینکه هرچه ثواب و اعمال خیر داشتم به خاطر این کارها از دست دادم.
📘وقتی در اواخر شب به چادر خودمان برگشتیم دیدم یک نفر سر جای من خوابیده
🔮 من یک بالش مخصوص برای خودم آورده بودم با دوعدد پتو برای خودم یک تختخواب قشنگ درست کرده بودم.
🔶چادر ما چراغ نداشت متوجه نشدم چه کسی جای من خوابیده فکر کردم یکی از بچهها میخواهد من را اذیت کند.
✅لذا همین طور که پوتین به پایم بود جلو آمدم و یک لگد به شخص خواب زدم.
یک باره دیدم حاج آقا که امام جماعت اردوگاه بود از جا پرید و قلبش را گرفت!
داد میزد: کی بود،چی شد!؟
♨️وحشت کردم...سریع از چادر آمده بیرون و فهمیدم حاج آقا جای خواب نداشته، بچهها برای اینکه من را اذیت کنند به حاج آقا گفتند که این جای حاضر و آماده برای شماست.
🔘 لگد خیلی بدی زده بودم.بنده خدا یک دستش به قلبش بود و یک دستش به پشتش.
🔆حاج آقا آمد بیرون و گفت: الهی پات بشکند، مگر من چه کردم که اینجوری لگد زدی؟
گفتم:حاج آقا غلط کردم ببخشید. من با کسی دیگه شمارو اشتباه گرفتم ..خلاصه خیلی معذرت خواهی کردم.
⚜ به حاج آقا گفتم: شرمنده من توی ماشین میخوابم شما بخوابید.
فقط با اجازه بالش خودم را بر می دارم.
🌿 رفتم توی چادر همین که بالش را برداشتم دیدم یک عقرب بزرگی اندازه کف دست زیر بالش من قرار دارد .
من و حاج آقا هر طور بود او را کشتیم.
حاجی گفت :جون من را نجات دادی..
ادامه دارد..
📌کپی مطالب با ذکر صلوات آزاد وحلال میباشد
『💕』@kanale_behesht
نردبان بهشت
. #داستان_دو_راهی #قسمت_چهارم لبخند ملیحی روی لب هایش نقش بست... روسری قشنگی هم رنگ چشمانش سرش کرد
.
#داستان_دو_راهی
#قسمت_پنجم
روی یکی از صندلی های خالی نشستم و منتظر ماندم...
مدت زیادی نگذشت که صورتم را به راست چرخاندم و چشمم خورد به همان دختر...
لبخندی بر لبش نبود... با جدیت تمام وارد شرکت شد و بدون توجه به کسی رفت داخل...
چادر براقش که خط اتو روی آن به تیزی تیغ شده بود روی سرش می درخشید... محو تماشایش بودم که صدایم زدند...
-خانم #نفیسه منصوری!
به یک باره به خودم آمدم کوله پشتی ام را برداشتم شالم را جلو تر کشیدم و موهایم را داخل گذاشتم رفتم جلوی میز و گفتم:
-بله؟
-شما از فردا میتونین در قسمت بایگانی شروع به کار کنید...
ابروهامو بالا انداختم و گفتم:
-چی!!!؟ بایگانی؟؟؟ برای چی بایگانی؟؟؟
-پس کجا خانم؟؟؟
-من حداقلش روی قسمت صندوق حساب کرده بودم!
-شرمنده اما قسمت صندوق دیروز به کس دیگه ای واگذار شده.
نفسم رو با عصبانیت دادم بیرون و گفتم:
-باشه ممنون.
بعد هم بدون توجه به کسی از شرکت بیرون رفتم!!
جلوی در ایستادم، به چپ و راست نگاهی انداختم، هوا ابری بود...
بارون نم نم می بارید...
از عابر پیاده شروع کردم تا قسمتی از راه قدم زدم...
فکرم خیلی درگیر بود، درگیر آن دختر چادری!
برایم عجیب بود! که تا این اندازه یک دختر چادری توجه مرا جلب کرده بود!!
بارون شدیدتر شده بود...
گوشه ای ایستادم، محو تماشای خیابان شدم...
با اعصابی بهم ریخته به زندگی ام فکر می کنم...
دنیا کجاست...نمی فهمم!
تاکسی زرد رنگی جلوی پاهایم ترمز زد، بعد از یک مکث کوتاه سوار شدم و راهی خونه شدم...
#نویسنده_مریم_سرخه_ای
کپی بدون ذکر نام نویسنده ممنوع ⛔️
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸
💭کانال نردبان بهشت 👇
http://eitaa.com/joinchat/2531000340Cef121ea16b
35.11M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#جلسه_سی_و_دوم
#آموزش_تجوید_قرآن_کریم
✍ علامت مد (۴)
🎞آموزش تجوید قرآن کریم
🎧توسط: حجت الاسلام میرعمادی
#پیشنهاد_دانلود
『💕』@kanale_behesht
36.4M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#جلسه_سی_و_سوم
#آموزش_تجوید_قرآن_کریم
✍ علامت مد (۵)
🎞آموزش تجوید قرآن کریم
🎧توسط: حجت الاسلام میرعمادی
#پیشنهاد_دانلود
『💕』@kanale_behesht
نردبان بهشت
. شرح صوت جلسه نهم #آن_سوی_مرگ به صورت پخش شناور.. 🔴 فقط کافی است بر روی قسمت مورد نظر خود کلیک ک
.
شرح صوت جلسه دهم
#آن_سوی_مرگ به صورت پخش شناور..
🔴 فقط کافی است بر روی قسمت مورد نظر خود کلیک کنید👇👇
کتاب آن سوی مرگ | جلسه ۱۰ | روشنگری
🎧 حجت الاسلام محمد امینی خواه
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸
💭کانال نردبان بهشت 👇
http://eitaa.com/joinchat/2531000340Cef121ea16b
🔴 #هشتمین دوره ثبتنام کلاسهای آموزش مجازی قرآن در سراسر کشور آغاز شد:
🎁 آموزشروانخوانی وتجوید
🎁 حفظ تدبری و مفاهیم
🎁 تفسیرسوره یس و صوت ولحن
🎁 حفظ تخصصی کودکان(بهشت کودک)
↩️ با کیفیت ترین برنامههای حفظ و صحیحخوانی قرآن در کوتاهترین زمان کاملاً غیر حضوری و حرفه ای از صفر تا صد😍👌
✅ فقط یک بار تجربه کن👇
https://eitaa.com/joinchat/3560701985Cd68482a43b
نردبان بهشت
. 📝 متن کتاب #سه_دقیقه_در_قیامت 📝 قسمت #دهم ❎یادم افتاد که یکی از سربازان در زمان پایان خدمت چند
.
📝 متن کتاب #سه_دقیقه_در_قیامت
🔖 تجربه نزدیک به مرگ جانباز مدافع حرم
📝 قسمت #یازدهم 👇
🔰نکته جالب توجه این بود که ماجرای آن روز من کامل و با شرح جزئیات نوشته شده بود.
❤️جوان پشت میز گفت: عقرب مامور بود که تو را بکشد. اما صدقه ای که دادی مرگ تو را به عقب انداخت.
🍃لحظه فیلم مربوط به آن صدقه را دیدم. همان روز خانم من زنگ زد و گفت: همسایه خیلی مشکل مالی دارد وچیزی برای خوردن ندارند.
🔆اجازه میدهی از پولهایی که کنار گذاشتی مبلغی به آنها بدهم؟
♦️من هم گفتم آخر این پولها رو گذاشتم برای خرید موتور. اما عیب ندارد هرچه می خواهی بردار.
🌸جوان ادامه داد: صدقه مرگ تو را عقب انداخت.
اما آن روحانی که لگد خورد ایشان در آن روز کاری کرده بود که باید این لگد را میخورد ولی به نفرین ایشان پای توام شکست.
✔️ و به اهمیت صدقه و خیرخواهی مردم اشاره کرد و آیه ۲۹ سوره فاطر را خواند:
✨کسانی که کتاب الهی را تلاوت می کنند و نماز را برپا می دارند از آنچه به آنها روزی داده ایم پنهان و آشکار انفاق میکند تجارت (پرسودی)را امید دارند که نابودی و کساد در آن نیست.
🌿البته این نکته را باید ذکر کنم به من گفته شد که: صدقات صلهرحم نماز جماعت و زیارت اهل بیت و حضور در جلسات دینی و هر کاری که خالصانه برای رضای خدا انجام دهید جزو مدت عمر حساب نشده و باعث طولانی شدن عمر می شود.
🌟 بسیاری از ما انسان ها از کنار موضوع مهم حل مشکلات مردم به سادگی عبور میکنیم.
اگر انسان بداند حتی قدمی کوچک در حل مشکلات بندگان خدا بر می دارد اثر آن را در آن سوی هستی به طور کامل خواهد دید در بررسی اعمال خود تجدیدنظر میکند.
💥آنجا مواردی را دیدم که برایم بسیار عجیب بود
مثلاً شخصی از من آدرس میخواست او را کامل راهنمایی کردم و او هم مرا دعا کرد و رفت.
✨نتیجه دعای او را به خوبی در نامه عمل می دیدم ما در طی روز حوادثی را از سر می گذرانیم که میگوییم:
خوب شد این طور نشد ،نمیدانیم بخاطر دعای خیر افرادی که مشکل از آنها برطرف کردیم.
♦️این را هم بگویم که صلوات واقعاً ذکر دعای معجزه گر است آنقدر خیرات و برکات در این دعا است که تا از این جهان خارج نشویم قادر به درکش نیستیم.
🔅 یادم می آید که در دوران دبیرستان بیشتر شب ها در مسجد و بسیج بودم یک نوجوان دبیرستانی در بسیج ثبت نام کرده بود چهره زیبا داشت و بسیار پسر ساده ای بود.
☘ یک شب پس از اتمام فعالیت بسیج ساعتم را نگاه کردم یک ساعت بعد از آن صبح بود من به دارالقرآن بسیج رفتم و مشغول نماز شب شدم.
💠ناگهان این جوان وارد اتاق شد و کنارم نشست.وقتی نمازم تمام شد بگفت شما الان چه نمازی می خوندی؟
گفتم نماز شب قبل از نماز مستحب است این نماز را بخوانیم خیلی ثواب دارد.
💠 گفت به من هم یاد میدهی؟ به او یاد داده و در کنارم مشغول نماز شد.
☘ میدانستم از چیزی ترسیده...گفتم اگر مشکلی برات پیش آمده بگو من مثل برادرتم. گفت:
روبروی مسجد یک جوان هرزه منتظر من بود و میخواست من را به خانه اش ببرد تا نیمه شب منتظر مانده بود و فرار کردم و پیش شما آمدم.
🌿 روز بعد یک برخورد جدی با آن جوان هرزه کردم و حسابی او را تهدید کردم و دیگه به سمت بچه های مسجد نیامد.
✅مدتی بعد از دوستان من که به دنبال استخدام در سپاه بودند خیلی درگیر مسائل گزینش شدند اما کل زمان پیگیری استخدام من یک هفته هم بیشتر طول نکشید.
⚜همه فکر کردند که من پارتی داشتم اما در آن وادی به من گفتند:
زحمتی که برای رضای خدا برای نوجوان کشیدی باعث شد که در کار استخدام کمتر اذیت شوی و کار شما زودتر هماهنگ شود.
♻️ این پاداش دنیایی، پاداش اخروی هم در نامه عمل شما محفوظ است...
ادامه دارد...
📌کپی مطالب با ذکر صلوات ازاد وحلال میباشد
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸
💭کانال نردبان بهشت 👇
http://eitaa.com/joinchat/2531000340Cef121ea16b
نردبان بهشت
. #داستان_دو_راهی #قسمت_پنجم روی یکی از صندلی های خالی نشستم و منتظر ماندم... مدت زیادی نگذشت که ص
.
#داستان_دو_راهی
#قسمت_ششم
صبح حدود ساعت هفت بیدار شدم کش و قوسی به بدنم دادم و از روی تخت بلند شدم...
انگیزه ی بیشتری داشتم انگار حس می کردم که حالا امروزم با بقیه ی روزهایم فرق دارد...
به آشپز خانه رفتم...بعد از شستن دست و صورتم و خوردن کمی صبحانه آماده ی رفتن به شرکت شدم...
روز اول کاری من...
از طرفی دل دل می کردم که زودتر سر از کار آن دختر چادری در بیاورم!
لباس هایم را تنم کردم... مقنعه مشکی ام را سرم کردم و دسته ای از موهایم را بیرون ریختم آرایش ملایمی کردم و از خانه خارج شدم...
نیم ساعت مسیر را با تاکسی طی کردم و بعد از نیم ساعت جلوی در شرکت ایستاده بودم نفس عمیقی کشیدم و قدم هایم را به سمت در شرکت برداشتم...
داخل شدم به چپ و راستم نگاهی انداختم مسیر را طی کردم تا سر جایم مستقر شوم...
بین قدم هایم چشمم خورد به همان دختر چادری...
خوب که دقت کردم دیدم که پشت صندوق نشسته است دندان هایم را روی هم فشردم و به راهم ادامه دادم...
به قسمت بایگانی رسیدم سلامی کردم و بعد از دست دادن خودم را به بقیه معرفی کردم...
آدم های خون گرمی بودند...
مشغول کار شدیم...
مدتی نگذشت که خستگی را حس کردم...
حوصله ام سر رفته بود...
الان که آن دختر پشت صندوق یعنی جای من نشسته است مرا آزار می دهد...
بعد از چند ساعتی از گذشت کارم بیسکویتم را از داخل کیفم بیرون آوردم.
از پشت میز بلند شدم، داخل آینه ی کوچکم نگاهی انداختم و موهایم را بیرون تر ریختم آستین های مانتوم را بالا دادم و رفتم سمت صندوق...
#نویسنده_مریم_سرخه_ای
کپی بدون ذکر نام نویسنده ممنوع⛔️
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸
💭کانال نردبان بهشت 👇
http://eitaa.com/joinchat/2531000340Cef121ea16b