🔔اگه عکس، کـلیپ
یا کانال بدی به چشمت خورد،
سریع پاکــش کن🚮
نذار سیاهے گنـــاه وارد دلــت بشه❗️
اگه نگاهتو ادامه بدی...
وارد با تلاقے میشی
که قهـقهه ی شیطان نتیجشه📛
#تلنگر #نگاه
@kanale_behesht ⬅️
مداحی آنلاین - سلام بانو - محمود کریمی.mp3
5.59M
👏 #سرود
🌸 #میلاد_حضرت_فاطمه_زهرا(س)
🎉 سلام بانو
🎉 سلام مادر
🎧 #محمود_کریمی
#میلاد_فاطمه_زهرا_مبارک😍
⚘|❀ @kanale_behesht ❀|⚘
#امام_حسن عسکری علیه السلام:
رسیدن به خداوند چگونه امکان پذیر است؟
اِنَّ الوُصُولَ اِلی اللهِ عَزّوجلَّ سَفَرٌ لا یُدرَکُ اِلّا بِامتِطاءِ اللَّیلِ؛
✅وصول به خداوند عزوجل سفری است که جز با عبادت در شب حاصل نگردد.🌾
📚بحار الانوار(ط-بیروت) ، ج75 ، ص380
#عبادت
#حدیث
⚘|❀ @kanale_behesht ❀|⚘
#امام_حسین علیه السلام:
عاقبتِ از راه گناه به مقصد رسیدن چیست؟
مَن حاوَلَ اَمراً بِمَعصِیَةِ اللهِ کانَ اَفوَتُ لِما یَرجو و اَسرَعُ لِما یَحذَرُ.؛
✅کسی که بخواهد از راه گناه به مقصدی برسد ، دیرتر به آروزیش می رسد و زودتر به آنچه می ترسد گرفتار می شود.🌾
تحف العقول، ص248
#گناه
#حدیث
⚘|❀ @kanale_behesht ❀|⚘
#چادرانھ🌙
خـڋایا...
از تو میخواهمـ🤲
چادࢪ مرا آنچنان با
چادر خاڪے جدهے ساداتــ🍃
پیوند زنے ڪھ
اگر جان از تنم رود🥀
چادر از سرم نرود...🥰🌻
⚘|❀ @kanale_behesht ❀|⚘
نردبان بهشت
#من_میترا_نیستم 🎊 #قسمت_بیست_و_ششم جاده بسته شده بود قسمتی از جاده آبادان، ماهشهر دست عراقیها بو
.
#من_میترا_نیستم
#قسمت_بیست_و_هفتم
با اسباب و اثاثیه ای مختصرمان به بندر امام خمینی رفتیم تا سوار لنج بشویم بابای مهران که در ماهشهر بود از رفتن ما به آبادان با خبر شد خودش را به بندر امام رساند تا جلوی ما را بگیرد اما نه او، که هیچ کس نمیتوانست جلوی ما را بگیرد
گروهی از رزمندهها منتظر سوار شدن به لنج بودند چند نفر گونی و طناب و کارتون همراهشان داشتند و میخواستند به شهر برگردند و اثاثیه خانه شان را خارج کنند بر خلاف آنها که با حالت تمسخر به ما نگاه می کردند ما با چرخ خیاطی فرش و رختخواب در حال برگشتن به آبادان بودیم یکی از آنها گفت شما اسباب و اثاثیه تان را به من بدید من کلید خونه ام رو به شما مید م
برید آبادان و اثاثیه من را بردارید بابای مهران از خجالت مردم سرخ شده بود با عصبانیت وسایل را از ما گرفت و به خانه خواهرش در ماهشهر بر ما ۶ تا زن با شهرام که آن زمان کلاس سوم ابتدایی بود و مرد کوچک ما ،سوار لنج شدیم همه مسافرهای لنج مرد بودند علی روشنی پسر همسایهمان در آبادان همسفر ما در این سفر بود وقتی او را دیدیم دلمان گرم شد که لااقل یک مرد آشنا در لنج داریم
اوایل بهمن سال ۵۹ بود و ابر سیاهی آسمان را پر کرده بود از از شدت سرما همه به هم چسبیده بودیم اولین بار بود که سوار لنج میشدیم و میخواستیم یک مسیر طولانی را روی آب باشیم آن هم با تعداد زیادی مرد غریبه که نمی شناختیم در دلم آشوبی بود اما به رو نمیآوردم بابای مهربان هم قهر کرده بود
اگر خدایی نکرده اتفاقی برای ما میافتاد من مقصر می شدم و تا آخر عمر باید جواب جعفر را میدادم دخترها چادر سر شان بود و بین من و مادرم نشسته بودند شهرام هم با شادی و شیطنت بین مسافرها میدوید آنها هم سر به سرش می گذاشتند شهرام خوشگل و خوش سر و زبان بود او هنوز بچه بود و مثل دخترها غصه نمی خورد همه چیز برایش حکم بازی و سرگرمی داشت چند ساعت روی آب بودیم از روی شط باد سردی می آمد همه به هم چسبیده بودیم شهرام هم سردش شد و خودش را زیر چادر من قایم کرد
#من_میترا_نیستم
#قسمت_بیست_و_هشتم
تمام مسیر زیر لب دعا خواندم و از خدا خواستم مارا سلامت به آبادان برساند ،وحشت کرده بودم اما نباید به روی خودم می آوردم اگر اتفاقی پیش میآمد جعفر همه چیز را از چشم میدید
وقتی ساحل پر از نخل را از دور دیدم انگار همه دنیا را به من دادند در روستای چوبده از لنج پیاده شدیم دختر ها روی زمین سجده کردند و خاک آبادان را بوسیدند
در ظاهر سه ماه از شهرمان دور بودیم ولی این مدت برای همه ما چند سال گذشته بود. ظاهر آبادان عوض شده بود خیلی از خانه ها خراب شده بودند در محلهها خبری از مردم خانوادهها نبود از آبادان شلوغ و شاد و پر رفت و آمد قبل از جنگ هیچ خبری نبود آبادان مثل شهر مرده ها شده بود تنها صدایی که همه جا شنیده می شد صدای خمپاره بود
سوار ۱ ریوی ارتشی شدیم و به سمت خانه مان رفتیم به خانه رسیدیم متوجه شدیم که تعداد زیادی از رزمندهها در خانه ما هستند خبر نداشتیم مهران خانه ما را پایگاه بچههای بسیج کرده است او هم از برگشتن ما خبر نداشت
در خانه باز بود شهرام داخل خانه رفت مهران از دیدن شهرام و من و مادرم و دخترها که بیرون خانه ایستاده بودیم مات و متحیر شد او باور نمی کرد که بعد از آن همه دعوا با دخترها و آوردن اسباب به رامهرمز ما برگشتیم
بیچاره انگار دنیا روی سرش خراب شد وقتی قیافه غم زده و لاغر تک تک ما را دید و فهمید ما از سر ناچاری مجبور به برگشتن شدیم و به رگ غیرتش برخورد که مادر و خواهرهایش این همه زجر کشیدند
نردبان بهشت
. چله #توکل_و_امید 🌿 روز هفدهم سلام رفیق. طاعاتت قبول باشه🌹 اگه گناه امونت رو بریده؛ سعی کن تو ز
.
چله #توکل_و_امید
🌿روز هجدهم
سلام رفقا.. . نکنه بگی من که بدم روم نمیشه ازش چیزی بخوام؟! خدا منو تو رو آفریده که بهمون نعمتاشو ببخشه.. اصلا صفت خدا همین رحمانیت و مهربونیشه.. ازین حرفای ناامیدی نزنیا!
بهش بگو تو بخشنده ای و من گدای در خونه ت. کی به غیر از بخشنده به گدا رحم میکنه؟ (انت المعطی و انا السائل و هل یرحم السائل الا المعطی؟)
امروز
مثل قرار هرروزمون
نماز اولویت شماره یکه 👌
بدگویی و بد خلقی و 😠🤬😏 نداریم
شبیه بنده مهربونای خدا بشیم 🥰
ناشکری ممنوعه.. 🤨
با نعمتای خدا گناه نکنیم🙈
خدا دقیقا توی قلب ماست ❤️
و همه چیو میبینه ....
سربلند باشی✌️
@kanale_behesht
جلسه 1.mp3
11.7M
🔈 #شرح_و_بررسی_کتاب_آن_سوی_مرگ
🌺 جلسه اول
روایت کتاب آن سوی مرگ توسط حجت الاسلام امینی خواه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
👌علت اصلی قضا شدن نماز صبح
حضرت عیسی(علیهالسلام) خطاب به بنی اسرائیل فرمودند:
«ای بنی اسرائیل! #خوردن خود را زیاد نکنید، زیرا هر کس بر خوردن خود بیفزاید، بر خوابیدن خود هم میافزاید و هر کس که بر #خواب خود بیفزاید، از #نماز کم میگذارد و در نتیجه در زمره غافلان نوشته میشود.
📚(مجموعة ورام ج1، ص: 47)
#نماز_صبح #قضا_شدن_نماز_صبح
#پرخوری
نردبان بهشت
#من_میترا_نیستم #قسمت_بیست_و_هشتم تمام مسیر زیر لب دعا خواندم و از خدا خواستم مارا سلامت به آبادان
.
#من_میترا_نیستم 🎊
#قسمت_بیست_و_نهم🍓
داخل کوچه نشستیم تا بسیجی ها از خانه خارج شدند و به مسجد رفتند از رفتن رزمندهها خیلی ناراحت شدیم آنها خیلی از ما خجالت کشیدن.
خانه ما شبیه سربازخانه شده بود تمام فرش ها و رختخواب ها کثیف بود. معلوم بود که بسیجیها گروه گروه به خانه ما میآمدند و بعد از استراحت می رفتند.
از دور که نگاهشان کردم دلم شکست یاد مادرهایی افتادم که شب و روز منتظر جوانشان بودند.
برای همه آنها دعا کردم خدا را شکر کردم که خانه و زندگی ما در خدمت جنگ بود خدا می دانست که ما جای دیگری را نداشتیم و مجبور بودیم به آن خانه برگردیم و گرنه راضی به رفتن بسیجیها از خانه نبودم.
مینا و زینب داخل اتاقها می چرخیدند و آنجا را مثل خدا طواف می کردند تا آن روز مادرم را آنقدر خوشحال ندیده بودم خانه حسابی کثیف و به هم ریخته بود از یک عده پسر جوان خسته و گرسنه که برای استراحت می آمدند انتظاری غیر از این نبود.
از ذوق و شوق رسیدن به خانهمان من و مادرم سه روز تمام میشستیم و تمیز می کردیم آب داشتیم ولی برق خانه هنوز قطع بود.
همه ملافهها را شستم تا سه روز طناب رخت از سنگینی ملافهها کمر خم کرده بود در و دیوار را از بالا تا پایین دستمال کشیدیم دوباره همان خانه همیشگی شد پر از زندگی و عشق.
روی اجاق گاز قابلمه غذا می جوشید و بوی غذا خانه را پر میکرد درختها و گلها را هر روز از آب سیراب می کردم.
شب سوم بعد از سه ماه آوارگی در خانه خودم سر راحت روی بالش گذاشتم انگار که بر تخت پادشاهی خوابیدم.
یاد خانه باغی پر از موش بدنم را میلرزاند با خودم عهد کردم که دیگر در هیچ شرایطی زیر بار منت هیچکس نروم.
مینا و مهری برای کار به بیمارستان شرکت نفت رفتند تعدادی از دوستان و همکلاسی های قدیمی شان در آنجا امدادگری میکردند.
مینا و مهری در اورژانس و بخش، مشغول بودند و از زخمیها مراقبت میکردند. گاهی شب کار بودند و خانه نمی آمدند.
نمیتوانستم با کار کردن آنها در بیمارستان مخالفت کنم وقتی از زبان بچه ها می شنیدم که به خاطر خدا کار می کنند نمیتوانستم بگویم حق ندارید برای خدا کار کنید.
آرزویم بود که بچه هایم متدیّن و با ایمان باشند و برای رضای خدا کار کنند خدا را شکر دختر ها همین طور بودند
@yahossein_6
دوستان کانال دار چه پایین تر و چه بالا تر از کانال بالا بازدید کنین
نردبان بهشت
. چله #توکل_و_امید 🌿روز هجدهم سلام رفقا.. . نکنه بگی من که بدم روم نمیشه ازش چیزی بخوام؟! خدا منو
.
چله #توکل_و_امید
🌿 روز نوزدهم
امروز از اون روزاست که
قراره خیلی درجه یک خدا رو شکر کنیم..
ببین رفیق، رگ به رگ بدن ما آدما زیر نظر خدا شکل گرفته... همین الان که داری متنو میخونی.. کلی سلول درگیرن تا فقط بتونی ببینی درک کنی و بخونی! خدا خیلیییی به گردنمون حق داره❤️
امروز
ویژه شکر کنیم👌
ویژه استغفار کنیم بابت کم کاریامون📿
احترام بزاریم به دیگرون و مهربونتر باشیم🌹
نیش و کنایه نزنیم😌 دروغ و غیبت 🚫🙊
مواظب ارتباطای مجازی و حقیقیمون باشیم🙃
خدا رو کنارمون حس کنیم✨
موفق باشی✌️
@kanale_behesht
یادت نره ❗️
همیشه قرار نیســت
اون اتفاقی بیفته که تو میـخوای
وقتی همــه چیز رو
به خـــــدا سپردی،
دلــت قــرص بــاشه❤️
خــدا هــواتو داره✌️
#تلنگر #امید
@kanale_behesht
🔸میگفت: من خیلی از این حرفایی که
در مورد گناه میگی رو از حفظم ولی خوشم نمیاد بچه مثبت بشم...😉 من آدم ترک گناه نیستم!
🔹گفتم: واسه چی؟
🔸گفت: اول اینکه من خدامو دارم😍 نیازی به این سختیا ندارم😏؛ دوم اینکه همه رفقام همین رنگین👭👬 و هممون داریم زندگیمونو میکنیم هیچ سختیم نداریم🙂.. تو خودتو خیلی درگیر کردی😊. سوم اینکه انقدر تو خونه بهم گیر دادن سر این بحثا که اصلا حاضر نیستم کوتاه بیام. بس که رفتن رو مخم😏!
🔹گفتم: خیلی خوبه که خدا رو داری❤️، خدا مال همه آدماس.. مثبت و غیر مثبتم نداره🥰. ولی اینو از من نشنیده بگیر اینا مال این دنیاس🙄. توی آخرت خدا به حساب هرکدوم از بنده هاش اختصاصی میرسه. یعنی هرکس به اندازه ای که خدا رو شناخته و میتونسته بشناسه و برا رضایتش تلاش کرده نتیجه ش رو میبینه🧮..
🔸گفت: اینا رو ... از خودشون در آوردن😜
دنیای بعد و آخرت و این صبتا همش حرفه🙃
از کجا معلوم همچین چیزی باشه؟ تازه خدا انقدددر مهربونه که نمیاد به کارای من گیر بده! این همه خلافکار و آدم داغون دیگه نوبت به من یکی نمیرسه🙂.
🔹گفتم: واقعا به این حرفایی که میگی اعتقادم داری؟ عزیزدلم توی قرآن خدا بارها و بارها در مورد قیامت و حساب کتاب دقیقش حرف زده... نگو قرآن رو قبول نداری که دیگه خنده م میگیره. قرآن انقدری معجزه داره که حتی آدمهای غیرمسلمون هم توی حق بودنش شک ندارن👌!
بعد اینکه گفتی خدا انقدر مهربونه که گیر نمیده... آره خدا توی این دنیا مهربونیش حرف اولو میزنه😍 ولی متاسفانه یا خوشبختانه خدا همونطور که مهربونه همونطور هم نسبت به انجام وظیفه های ما حساسه⚖.. وظیفه ما هم که بندگیه. برای اونایی که واسش شاخ و شونه کشیدن یا بهش بی اعتنایی کردن کلی برنامه داره😶. میخوای چنتاشو برات بگم؟
اینکه میگی نوبت به ما نمیرسه آدمو یاد صف گوشت و شکر و کارت بنزین میندازه😄... اون دنیا که مثل اینجا نیس، همه چی به دقت بررسی میشه. آخ که اگه آیه هاشو بخونی مو به تنت سیخ میشه😣.
🔸گفت: من که تا حالا کل قرآنو به عربی هم نخوندم چه برسه به خوندن معنی و اینا .. باید بخونم بعد درباره ش حرف بزنم. اگه وقت کنم... که فکر نکنم برسم اون همه ورقه داره🤔.
🔹گفتم: خودم کم کم واست معنیاشو میفرستم تا بخونی.. غصه وقتتو نخور هدر نمیره😎. راستی گفتی دوستاتم همین رنگین و مشکل ندارن؟ اینکه آدم مشکل نداشته باشه یا بهش خوش بگذره، دلیل نمیشه هوای حرفای خدا رو نداشته باشه... . شاید باورت نشه که اینم خدا تو قرآن مفصل گفته👌.
🔸گفت: عه پس هرچی من میگم خدا جوابشو داده قبلا؟ جالب شد 😀.. یادمه تو مدرسه که بعضی سوره های قرآن تو کتابمون بود انقدر پیچیده بودو معلمه پیچیده ترش میکرد که من کلا بوسیدمش گذاشتم کنار😅. اینا که تو میگی واسم جدیده 🤓.
🔹گفتم: آره حقم داری.. منم همینجوری بودم سمت ترجمه ش میرفتم هنگ میکردم🙈 ولی خب خدا کمکم کرد کم کم راه افتادم. گفتی تو خونه بهت گیر میدن؟ بعد تو افتادی رو دور لج و لجبازی؟
🔸گفت: آره من شدم موزه عبرت😂
بی دین خونه خود خودمم😂 ... هرچیم بهم بگن جوابشونو همچین میدم کسی جرات نداشته باشه بگه کجا رفتی چیکار کردی ........ دیگه زدم تو خط جنگ و حمله دیگه! 😎
🔹گفتم: نمدونم چی گذشته بینتون. نمیتونمم نظر بدم درباره ش.. شاید اگه جای تو بودم بدتر رفتار میکردم. امممم یادم بنداز بعدا درباره ش حرف بزنیم بعد خوندن قرآن و اینا ... 😁
🔸گفت: من که نصیحت تو کتم نمیره
توام سعی نکن نصیحتم کنی 😜 ..
چون رفیقمی باشه یادت میندازم ❤️.
#خلوت اول
#سوال
@kanale_behesht
نردبان بهشت
. #من_میترا_نیستم 🎊 #قسمت_بیست_و_نهم🍓 داخل کوچه نشستیم تا بسیجی ها از خانه خارج شدند و به مسجد رف
.
#من_میترا_نیستم 🎊
#قسمت_سی
زینب دلش میخواست با آنها به بیمارستان برود ولی سن و سالش کم بود و بنیه و جثه لاغر و ضعیفی داشت.او آرام نمی نشست
هر روز صبح به جامعه معلمان که دو ایستگاه پایین تر از خانه ما بود می رفت.جامعه معلمان در زمان جنگ فعال بود.
زینب به کتابخانه می رفت و به کتابدار آنجا کمک میکرد.او دختر نترس و زرنگی بود صبح برای کار به آنجامی رفت و ظهر به خانه برمی گشت.
گاهی وقت ها هم شهلا همراهش می رفت. جامعه معلمان با خانه ما فاصله زیادی نداشت .آنها پیاده می رفتند و پیاده بر می گشتند.
زینب سوم راهنمایی بود. شش ماه از سال میگذشت.بچه ها از درس و مشق عقب مانده بودند. این موضوع خیلی من را عذاب میداد. دلم نمیخواست بچه هایم از زندگی عادی شان عقب بمانند.
ولی راهی هم پیش پایم نبود. بعضی از روز ها به بیمارستان شرکت میرفتم و به مینا و مهری سر میزدم. از اینکه در خوابگاه پیش دوستانشان بودند خیالم راحت بود.
آنها کار های پرستاری و امدادگری مثل آمپول زدن و بخیه کردن را کم کم یاد گرفتند. یک روز به بیمارستان رفته بودم با چشم های خودم دیدم مرد عربی را که ترکش خورده بود به آنجا آوردند. آن مرد هیکلی درشت داشت و سر تا پایش خونی بود. با دیدن آن مرد خیلی گریه کردم وبه خانه برگشتم تمام راه پیش خودم به دختر هایم افتخار کردم.
خدارا شکر کردم که دختر های من می توانند به زخمی های جنگ خدمت کنند.
یکی از روز های بهمن 59 یک هواپیمای عراقی بیمارستان شرکت نفت را بمبباران کرد.
مینا و مهری آن روز بیمارستان بودند.زینب در جامعه معلمان خبر راشنید . وقتی به خانه آمد ماجرای بمبباران را گفت.
با شنیدن این خبر سراسیمه به مسجد وسراغ مهران رفتم . در حالی که گریه میکردم منتظر آمدن مهران بودم . مهران که آمد صدایم بلند شد وبا گریه گفتم :(مهران خواهرات شهید شدند....مهران گل بگیر تا روی جنازه خواهرات بذارم.... مهران مینا و مهری رو با احترام خاک کن... .)
نمیدانستم چه میگویم. انگار فایز میخواندم و گریه میکردم . نفسم بند آمده بود. مهران که حال من را دید آرامم کرد و گفت:( مامان نترس نزدیک بیمارستان بمباران شده.
مطمئن باش دخترا صحیح و سالمن. به بیمارستان هیچ آسیبی نرسیده من خبرش رو دارم.) با حرف های مهران آرام شدم و به خانه برگشتم.
با اینکه رضایت کامل داشتم دختر ها در بیمارستان کار کنند ولی بالاخره مادر بودم . بچه هایم برایم عزیز بودنند طاقت مرگ هیچ کدامشان را نداشتم.
#من_میترا_نیستم🍒
#قسمت_سی_و_یکم
شب ها در تاریکی من و مادرم با شهلا و زینب و شهرام کنار نور فانوس می نشستیم .صدای خمپاره ها لحظه ای قطع نمیشد.
شب ها سکوت بیشتر بود و صدا ها بلند تر به نظر می رسید.چند بار خانه های اطراف خمپاره خوردند . با وجود این خطر ها می خواستم در شهر خودم باشم.
در خانه خودم راحت و راضی بودم و حاضر بودم همه باهم کشته بشویم اما دیگر آواره نشویم. همیشه هم اعتقاد داشتیم که اگر میل خدا نباشید برگی از درخت نمی افتد.
اگر میل خدا بود ما زیر توپ و خمپاره سالم میماندیم وگرنه که همان روز های اول جنگ کشته میشدیم.
اسفند ماه مهرداد از جبهه آمد. مهران خبر برگشتن مارا به او داده بود. مهرداد لباس سربازی تنش بود و یک اسلحه هم در دستش داشت.
او با توپ پُر و عصبانی به خانه آمد. تا خواست لب باز کند و دوباره مارا مجبور به رفتن کند مادرم او را نشاند و همه ماجرا های تلخ رامهرمز را برایش گفت. شهرام و شهلا و زینب هم وسط حرف های مادرم خاطرات تلخشان را تعریف کردند. مهرداد از شدت عصبانیت سرخ شد.
او از من و بچه ها شرمنده بود و جوابی نداشت. مهران و مهرداد هنوز با ماندن ما در آبادان مخالف بودند. آن ها نگران توپ و خمپاره و بمباران بودند.
موادغذایی در آبادان پیدا نمی شد. آنها مجبور بودند خودشان مرتب نان و مواد غذایی تهیه کنند و برای ما بیاورند در منطقه ی جنگی تهیه ی مواد غذایی کار آسانی نبود.
اول جنگ رزمنده ها در پایگاه های خودشان مشکل تهیه غذا داشتند ما هم اضافه شده بودیم. پسر ها هر روز نگران بودند که ما بدون نان و غذا نمانیم.
مهران دوستی به اسم حمید یوسفیان داشت. خانواده حمید بعد از جنگ به اصفهان رفته بودند. حمید به مهران پیشنهاد کرد که با هم به اصفهان بروند و برای ما خانه ای اجاره کنند.
مهران همراه او به اصفهان رفت و در محله دستگرد اصفهان در خیابان چهل توت خانه ای برای ما اجاره کردند.
خانواده حمید آدم های با معرفت و مومنی بودند. آنها به مهران کمک کردند و یک خانه ی ارزان قیمت در محله دستگرد اجاره کردند.
مهران به آبادان برگشت. دو ماه میشد که ما آبادان بودیم در این مدت برق نداشتیم و از شط استفاده میکردیم. از اول جنگ لوله آب تصفیه شهری قطع بود و ما مجبور بودیم از آب شط که قبلا فقط برای شتسشو و آبیاری باغچه بود برای خوردن و پخت و پز استفاده کنیم.
با همه این سختی ها حاضر نبودم برای بار دوم از خانه ام جدا شوم ولی مهران و مهرداد وجدان و غیرتشان اجازه نمیداد ما در شهر نظامی بمانیم.
زینب گریه میکرد و اصرار داشت آبادان بماند او حاضر نبود به اصفهان برود.