eitaa logo
کانون شهدا
133 دنبال‌کننده
516 عکس
508 ویدیو
2 فایل
«در این کانال پــیام و مــــرام و مــــقام کسانی بیان می شود که جانشان را فدای هدفشان کردند... » 🔶کانون شهدا بسیج دانشجویی علوم پزشکی کاشان🇮🇷 🎥 aparat.com/Arman_kaums 🔺https://t.me/Arman_Kaums 🔹 https://ble.ir/Arman_kaums 🔸 eitaa.com/Arman_kaums
مشاهده در ایتا
دانلود
داستان آشنایی شهید محسن حججی و همسرش هفته دفاع مقدس بود؛ مهر ماه سال91. نمایشگاه بزرگی توی نجف آباد برپا شده بود. من و محسن هر دو توی آن نمایشگاه غرفه دار بودیم. من توی قسمت خواهران و محسن هم قسمت برادران. چون دورادور با موسسه شهیدکاظمی ارتباط داشتم ، می دانستم محسن هم از بچه های آنجاست.. برای انجام کاری ، شماره تلفن موسسه را لازم داشتم. با کمی استرس و دلهره رفتم پیش محسن گفتم: “ببخشید، شماره موسسه شهید کاظمی رو دارید؟” محسن یه لحظه سرش رو بالا آورد. نگاهی بهم کرد. دستپاچه و هول شد. با صدای ضعیف و پر از لرزه گفت: “ببخشید خانم. مگه شما هم عضو موسسه اید؟”? گفتم: “بله.” چند ثانیه سکوت کرد. چیزی نگفت. سرش را بیشتر پایین انداخت. و بعد هم شماره رو نوشت و داد دستم. از آن موقع، هر روز من و محسن ، توی نمایشگاه یکدیگر را می دیدیم. سلام خشک و خالی به هم میکردیم و بعد هر کدام مان میرفتیم توی غرفه مان.
داستان آشنایی شهید محسن حججی و همسرش با اینکه سعی میکردیم از زیر نگاه همدیگه فرار کنیم، اما هر دومان متوجه این شده بودیم که حس خاصی نسبت به هم پیدا کرده ایم. با این وجود نه او و نه من، جرات بیان این احساس را نداشتیم. یکی دو روز بعد که توی غرفه بودم ، پدرم بهم زنگ زد و گفت: “زهرا، یه خبرخوش. توی دانشگاه بابل قبول شدی.”? حسابی ذوق زده شدم. سر از پا نمی شناختم.? گوشی را که قطع کردم، نگاهم بی اختیار رفت طرف غرفه ی برادران. یک لحظه محسن را دیدم. متوجه شده بود ماجرا از چه قرار است. سرش را باناراحتی پایین انداخت. موقع رفتن بهم گفت: “دانشگاه قبول شدید؟” گفتم: “بله.بابل.” گفت: “می‌خواهید بروید؟” گفتم: “بله حتما” یکدفعه پکر شد?. مثل تایری پنچر شد! ? توی خودش فرو رفت. حالتش را فهمیدم. فردا یا پس فرداش رفتم بابل برای ثبت نام…نمیدانم چرا اما از موقعی که از نجف آباد زدم بیرون ، هیچ آرام و قراری نداشتم.? همه اش تصویر محسن از جلو چشمانم رد میشد.هر جا میرفتم محسن را میدیدم.حقیقتش نمیتوانستم خودم را گول بزنم..ته دلم احساس میکردم که بهش علاقه دارم. احساس میکردم دوستش دارم. برای همین یکی دو روزی که بابل بودم، توی خلوت خودم اشک می ریختم. ?انگار نمی توانستم دوری محسن را تحمل کنم…بالاخره طاقت نیاوردم زنگ زدم به پدرم و گفتم: “بابا انتقالی ام رو بگیر. میخواهم برگردم نجف آباد.”از بابل که برگشتم نمایشگاه تمام شده بود.... 
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
صحبت های سوزناک همسر شهید مدافع حرم مسلم خیزاب از روبند من تعجب می کنند اما از بد حجابی ها کسی معترض نمی شود... ❤️ٵللِّھم؏ـجݪ‌لِوَلیڪَ‌الفࢪج" @kanoonshohada
نامه هایی که شهید عباس دانشگر می نوشته است و خاطرات شهید در کتابی تحت عنوان «لبخندی به رنگ شهادت» جمع آوری شده است: یکی از نامه ها که شهید به همسرش نوشته است در ذیل آمد است: سلام این پیام رو در تاریخ ۲۱/۲/۱۳۹۵ می‌نویسم. می‌گن آدما دو دسته‌اند: یا زنده‌ان یا مرده! زنده‌هاشون دو دسته‌اند: یا خوابن یا بیدار! بیداراشون دو دسته‌اند: یا معمولی‌ان یا عاشق! عاشقاشون دو دسته‌اند: کسانی که فقط لاف عشقو می‌زنن و اداشو درمی‌آرن که همیشه تا آخر باهات نمی‌آن و کسایی که واقعاً عاشقن! کسایی که واقعاً عاشقن فقط یه دسته‌اند: کسایی که زندگی‌شون طعم مهربونی، رابطه‌شون بوی صداقت می‌ده. باید با هم تلاش کنیم تا عاشق بشیم! عشقم... ❤️ٵللِّھم؏ـجݪ‌لِوَلیڪَ‌الفࢪج" @kanoonshohada
🔴 جنبش جهاد اسلامی فلسطین از شهادت سه تن از فرماندهان گردان‌های القدس، شاخه نظامی این جنبش در جریان تجاوزات رژیم صهیونیستی خبر داد.
کانون شهدا
🔴 جنبش جهاد اسلامی فلسطین از شهادت سه تن از فرماندهان گردان‌های القدس، شاخه نظامی این جنبش در جریان
مایار و علی عزالدین، دو تن از فرزندان شهید طارق عزالدین از فرماندهان جهاد اسلامی بودند که در حمله تروریستی بامداد سه شنبه اخیر رژیم صهیونیستی به شهادت رسیدند.
هرموقع‌به‌بهشت‌زهرا‌میرفت؛ آبےبرمیداشت‌وقبورشهدارومیشسٺ‌! میگفٺ‌:باشهداقرارگذاشتم‌که‌من غبارروازروی‌قبرهای‌آنها‌بشورم‌و‌آنھـٰا هم‌غبارگناه‌رو‌از‌روی‌دلِ‌مـن‌بشورند...! ❤️ٵللِّھم؏ـجݪ‌لِوَلیڪَ‌الفࢪج" @kanoonshohada
کانون شهدا
#همسفرانه❤ داستان آشنایی شهید محسن حججی و همسرش #قسمت_دوم با اینکه سعی میکردیم از زیر نگاه همدیگه فر
... داستان آشنایی شهید محسن حججی و همسرش یک روز مادرم بهم گفت: “زهرا، من چندتا از عکس های امام خامنه ای رو نیاز دارم. از کجا گیر بیارم؟”? بهش گفتم:” مامان بذار به بچه های موسسه بگم که چه جور میشه تهیه اش کرد. “قبلا توی نمایشگاه ، یک زرنگ بازی کرده بودم و شماره محسن را یک طوری بدست آورده بودم… پیام دادم براش… برای اولین بار… نوشت:”شما؟” جواب دادم: ” خانم عباسی هستم. “?کارم رو بهش گفتم و او هم راهنمایی ام کرد…از آن موقع به بعد ، هر وقت کار خیلی ضروری درباره موسسه داشتم، یک تماس کوتاه و رسمی با محسن میگرفتم تا اینکه یک روز هر چه تماس گرفتم ، گوشی اش خاموش بود روز بعد تماس گرفتم. باز گوشی اش خاموش بود! نگران شدم روز بعد و روز بعد و روزهای بعد هم تماس گرفتم ، اما باز هم خاموش بود. دیگر از ترس و دلهره داشتم میمردم دل توی دلم نبودفکری شده بودم که نکند برای محسن اتفاقی افتاده باشد؛ با اینکه با او هیچ نسبتی نداشتم آن چند روز آنقدر حالم خراب بود که مریض شدم و افتادم توی رختخواب! نمی توانستم به پدر و مادرم هم چیزی بگویم. خیلی شرم و حیا میکردم. ?تا اینکه یک روز به سرم زد و…
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💔نمی دونــــــــم چه سر زد از من که قلبم مبتلا شـــــده ❤️‍🔥مبتلا بر فـــراقت کشتــه ســــ‌ ـر از تـــن جــــــــدا شده
🌷السلام علیک یا ناصر دین الله...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
روایت مادر شهید آرمان علی وردی از لحظه خاکسپاری پسرش ❤️ٵللِّھم؏ـجݪ‌لِوَلیڪَ‌الفࢪج" @kanoonshohada
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بخش‌هایی از مغز شهید آرمان علی‌وردی را در دهانش پیدا کردند / دوستان امنیتی گفتند که ما فیلم‌های شهید علی‌وردی را نمی‌توانیم پخش کنیم ... حرف فرزند شهید سلمان امیراحمدی جگر من را سوزاند ... 🎙 حجت‌الاسلام امینی‌خواه
چه زيباست به ياد آوردنِ شما ‏ميان اين همه شلوغى ‏و خستگى‌هايم...
عشــقـــــ مـــــائـیـــــــــــــ حاجیــــــــ💔
کانون شهدا
... #همسفرانه❤ داستان آشنایی شهید محسن حججی و همسرش #قسمت_سوم یک روز مادرم بهم گفت: “زهرا، من چندت
داستان آشنایی شهید محسن حججی و همسرش تا اینکه یک روز به سرم زد و… و زنگ زدم ۱۱۸ به هر طریقی بود شماره منزل پدر محسن را ازشون گرفتم. بعد بدون اونکه فکر کنم این کار خوبه یا نه زنگ زدم خونشون مادرمحسن گوشی را جواب داد گفتم: آقا محسن هست؟ گفت: نه،شما؟ گفتم: عباسی هستم. ازخواهران نمایشگاه. لطفاً بهشون بگید با من تماس بگیرن! یک ساعت بعد محسن تماس گرفت. صدایش را که شنیدم پشت تلفن بغضم ترکید و شروع کردم به گریه? پرسیدم:خوبی؟ گفت: بله. گفتم: همین برام مهم بود. دیگه به من زنگ نزن! گوشی قطع کردم. یک لحظه با خودم گفتم: وای خدایا!من چیکار کردم!! این چه کاری بود انجام دادم! با این وجود،بیش از هر موقع دلم برایش لک می زد. محسن شروع کرد به زنگ زدن به من. گوشی را جواب نمی دادم. پیام داد: زهرا خانم تورو خدا بردارین. آنقدر زنگ زد و زنگ زد که بالاخره گوشی را برداشتم? بی مقدمه گفت:حقیقتش من حس می کنم این تماس های ما داره گناه آلود میشه. بعد یک لحظه سکوت گفت: برای همین می خوام بیام خواستگاری تون. اشک و خنده هام توی هم قاطی شده بود از خوشحالی داشتم بال درمی‌آوردم داشتم از ذوق می مردم می خواستم داد بزنم.
سلطان سریر ارتضا شهادت ما کن امضا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یک کلیپ ناب و ویژه امشب برای عاشقان سردار دلهای شکسته می دونستی قرار نبود حاجی رو دور حرم آقا طواف بدهند ، به خاطر شلوغی و کمی وقت ... اما می دونی چی شد؟ تا رفتند سوار هواپیما شوند خبری آمد... هواپیما خرابه تا دوساعت دیگه هم درست نمیشه...😊 برگشتند و طواف رو انجام دادند.