هرموقعبهبهشتزهرامیرفت؛
آبےبرمیداشتوقبورشهدارومیشسٺ!
میگفٺ:باشهداقرارگذاشتمکهمن
غبارروازرویقبرهایآنهابشورموآنھـٰا
همغبارگناهروازرویدلِمـنبشورند...!
#رسول_خلیلی
#مرام_شهید
#غبارروبی
❤️ٵللِّھم؏ـجݪلِوَلیڪَالفࢪج"
#اللهم_ارزقنا_توفیق_الشهادة_فی_سبیلک
@kanoonshohada
کانون شهدا
#همسفرانه❤ داستان آشنایی شهید محسن حججی و همسرش #قسمت_دوم با اینکه سعی میکردیم از زیر نگاه همدیگه فر
...
#همسفرانه❤
داستان آشنایی شهید محسن حججی و همسرش
#قسمت_سوم
یک روز مادرم بهم گفت: “زهرا، من چندتا از عکس های امام خامنه ای رو نیاز دارم. از کجا گیر بیارم؟”?
بهش گفتم:” مامان بذار به بچه های موسسه بگم که چه جور میشه تهیه اش کرد. “قبلا توی نمایشگاه ، یک زرنگ بازی کرده بودم و شماره محسن را یک طوری بدست آورده بودم…
پیام دادم براش…
برای اولین بار…
نوشت:”شما؟”
جواب دادم: ” خانم عباسی هستم. “?کارم رو بهش گفتم و او هم راهنمایی ام کرد…از آن موقع به بعد ، هر وقت کار خیلی ضروری درباره موسسه داشتم، یک تماس کوتاه و رسمی با محسن میگرفتم تا اینکه یک روز هر چه تماس گرفتم ، گوشی اش خاموش بود روز بعد تماس گرفتم. باز گوشی اش خاموش بود! نگران شدم روز بعد و روز بعد و روزهای بعد هم تماس گرفتم ، اما باز هم خاموش بود. دیگر از ترس و دلهره داشتم میمردم دل توی دلم نبودفکری شده بودم که نکند برای محسن اتفاقی افتاده باشد؛ با اینکه با او هیچ نسبتی نداشتم آن چند روز آنقدر حالم خراب بود که مریض شدم و افتادم توی رختخواب! نمی توانستم به پدر و مادرم هم چیزی بگویم. خیلی شرم و حیا میکردم. ?تا اینکه یک روز به سرم زد و…
7.63M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💔نمی دونــــــــم چه سر زد از من که قلبم مبتلا شـــــده
❤️🔥مبتلا بر فـــراقت کشتــه ســــ ـر از تـــن جــــــــدا شده
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
روایت مادر شهید آرمان علی وردی از لحظه خاکسپاری پسرش
❤️ٵللِّھم؏ـجݪلِوَلیڪَالفࢪج"
#اللهم_ارزقنا_توفیق_الشهادة_فی_سبیلک
@kanoonshohada
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بخشهایی از مغز شهید آرمان علیوردی را در دهانش پیدا کردند / دوستان امنیتی گفتند که ما فیلمهای شهید علیوردی را نمیتوانیم پخش کنیم ...
حرف فرزند شهید سلمان امیراحمدی جگر من را سوزاند ...
🎙 حجتالاسلام امینیخواه
کانون شهدا
... #همسفرانه❤ داستان آشنایی شهید محسن حججی و همسرش #قسمت_سوم یک روز مادرم بهم گفت: “زهرا، من چندت
#همسفرانه❤
داستان آشنایی شهید محسن حججی و همسرش
#قسمت_چهارم
تا اینکه یک روز به سرم زد و…
و زنگ زدم ۱۱۸ به هر طریقی بود شماره منزل پدر محسن را ازشون گرفتم.
بعد بدون اونکه فکر کنم این کار خوبه یا نه زنگ زدم خونشون
مادرمحسن گوشی را جواب داد
گفتم: آقا محسن هست؟
گفت: نه،شما؟
گفتم: عباسی هستم.
ازخواهران نمایشگاه. لطفاً بهشون بگید با من تماس بگیرن!
یک ساعت بعد محسن تماس گرفت.
صدایش را که شنیدم پشت تلفن بغضم ترکید و شروع کردم به گریه?
پرسیدم:خوبی؟
گفت: بله.
گفتم: همین برام مهم بود. دیگه به من زنگ نزن! گوشی قطع کردم.
یک لحظه با خودم گفتم: وای خدایا!من چیکار کردم!!
این چه کاری بود انجام دادم!
با این وجود،بیش از هر موقع دلم برایش لک می زد.
محسن شروع کرد به زنگ زدن به من.
گوشی را جواب نمی دادم.
پیام داد: زهرا خانم تورو خدا بردارین.
آنقدر زنگ زد و زنگ زد که بالاخره گوشی را برداشتم?
بی مقدمه گفت:حقیقتش من حس می کنم این تماس های ما داره گناه آلود میشه. بعد یک لحظه سکوت گفت: برای همین می خوام بیام خواستگاری تون.
اشک و خنده هام توی هم قاطی شده بود از خوشحالی داشتم بال درمیآوردم داشتم از ذوق می مردم می خواستم داد بزنم.