شهید مطهری رحمه الله علیه:
🔶یکی از اهل علم میگفت: «زمانی با مرحوم طباطبائی در درس آیتالله محمد حسین اصفهانی شرکت میکردیم. روزی یکی از شاگردان اشکال بیاساسی را مطرح کرد و همه خندیدند و من هم خنده ام گرفت.
🔶وقتی از کلاس بیرون آمدیم با آقای طباطبائی رو به رو شدم که چهره درهم کشیده بود.
🔶مرا که دید فرمود: «تو چرا خندیدی؟! اگر مطلبی را تو خوب و روان میفهمی باید خدا را شکر کنی نه اینکه به دیگران بخندی!».
#حکایت_داستان
روایت ها و حکایت ها
@revayathavahekayatha1
🔰🔰🔰🔰🔰🔰🔰🔰🔰🔰
#تمسخر
#تکبر
🔶🔷🔶🔷🔶🔷🔶🔷🔶🔷
https://eitaa.com/kashkole_tabligh
سلسله مراتب!
فقیری بر در خانه ی ثروتمندی آمد و چیزی طلبید ثروتمند به غلام خود گفت: ای مبارک! به قنبر بگو به یاقوت بگوید که به فقیر بگوید چیزی در خانه نداریم. فقیر گفت: خداوندا! به جبرئیل بگو به میکائیل بگوید که به عزرائیل بگوید جان این بخیل را بگیرد!
#حکایت_داستان
#لطیفه_منبر
#بخیل
#سخاوت
حکیمی را پرسیدند: از سخاوت و شجاعت کدام بهتر است؟ گفت: آن که را سخاوت است، به شجاعت حاجت نیست!
نماند حاتم طایی و لیک تا به ابد
بماند نام بلندش به نیکویی مشهور
زکات مال به در کن، که فضله ی رَز [۱] را
چو باغبان بزند، بیشتر دهد انگور
نبشته است بر گور بهرام گور
که دست کرم، به ز بازوی زور
----------
[۱]: رز: درخت انگور، تاک.
#حکایت_داستان
#سعدی
🔰🔰🔰🔰🔰🔰🔰🔰🔰🔰
#شجاعت
#سخاوت
🔶🔷🔶🔷🔶🔷🔶🔷🔶🔷
https://eitaa.com/kashkole_tabligh
🔍 چرا منبر را به هم زدید؟؟
⚡ آقای محمدتقی مطهری: یک روز مرحوم حاج میرزا علی شیرازی در منزل آیت الله گلپایگانی منبر جانانهای رفت و خطبهای هم خواند. ایشان خطیب بود و به ادبیات هم خیلی وارد بود. در گرماگرم منبر، ناگهان خطبه را شکست و با ناله و روضه منبر را پایان برد. در مدرسه به ایشان گفتم: «حاج آقا! عجب منبری بود! چرا آن را به هم زدید؟»
⚡ گفت: «من که از منبر فرار میکنم، به خاطر همین چیزهاست. یک وقت به خودم گفتم علیآقا چقدر قشنگ حرف میزند. مردم هم خوب دارند نگاه میکنند. شیطان در پوستم رفت، لذا خطبه را شکستم. خطر منبر این است!»
📚 پارهای از خورشید
#حکایت_داستان
🔰🔰🔰🔰🔰🔰🔰🔰🔰🔰
#جهاد_با_نفس
#تبلیغ
#هوای_نفس
🔶🔷🔶🔷🔶🔷🔶🔷🔶🔷
https://eitaa.com/kashkole_tabligh
چرا به آیتِ عظمایِ کربلا، حضرت علی اصغر متوسل نمیشوید؟!
مرحوم آیت الله عبدالکریم حق شناس تهرانی میفرمودند:
یک بار در حین خواندن زیارت عاشورایِ چهل روزه، مشکلی پیش آمد و نتوانستم آن را بجا آورم.
برای همین خیلی ناراحت شدم و به اباعبدالله (علیه السلام) متوسل شدم،
ناگهان دیدم آقا تشریف آوردند و فرمودند:
آمیرزا عبدالکریم چه شده است؟
قضیه را عرض کردم.
فرمودند: چرا به آیتِ عظمایِ کربلا متوسل نمیشوید؟
عرض کردم: آقا! آیتِ عظمایِ کربلا کیست؟
در این هنگام آقا، قنداقهِ حضرت علی اصغر (علیه السلام ) را از زیر عبایشان بیرون آوردند!
#حکایت_داستان
#امام_حسین
روایت ها و حکایت ها
https://eitaa.com/joinchat/2786197731C88ffbcfb9c
🔰🔰🔰🔰🔰🔰🔰🔰🔰🔰
#امام_حسین علیه السلام
#حضرت_علی_اصغر علیه السلام
#توسل
🔶🔷🔶🔷🔶🔷🔶🔷🔶🔷
https://eitaa.com/kashkole_tabligh
استاد بخل!
بخیلی کوفی شنید در بصره مرد بخیلی است که در این صفت کامل است. به طرف بصره رفت تا با مصاحبتی، اندازه ی بخلش را بیازماید، پس از ملاقات گفت: من از راه دور به آرزوی همنشینی آمدهام تا شما که در این صفت مشهوری مرا چیزی بیاموزی. گفت: چون رنج سفر برده ای و از راه دور آمده ای بر ما لازم است تو را میهمانی کنیم، چه غذایی میل داری تا تهیه کنم؟ کوفی گفت: مدتها است که آرزوی پنیر تازه دارم اگر فراهم شود بد نیست.
بصری ظرفی برداشت و به بازار رفت تا برای میهمان تازه وارد پنیر تهیه کند، به دکان پنیر فروشی مراجعه کرد و گفت: از کوفه میهمان عزیزی بر من وارد شده و پنیر تازه خواسته است، مایلم یک درهم پنیر تازهی خوب بدهی. دکاندار گفت: پنیری بدهم که مانند ده (سرشیر) باشد. بخیل با خود اندیشید که زبده بهتر از پنیر است و جوانمردی آن است که بهتر را برای مهمان تهیه کنم. از دکان پنیرفروشی خارج شد و به زبده فروشی مراجعه کرد، از او نیز زبده خوب درخواست کرد. دکاندار گفت: زبده ای برایت بیاورم که صاف تر از روغن زیتون باشد.
باز با خود گفت: معلوم میشود روغن زیتون بهتر از زبده است، به روغن فروشی مراجعه کرد و درخواست روغن خوب کرد. فروشنده گفت: روغنی صاف تر از آب زلال دارم.
بخیل با خود گفت: این طور که معلوم است آب زلال بهتر از روغن زیتون است. از روغن فروشی بیرون رفت و گفت: در خانه آب زلال دارم. به منزل برگشت و ظرف را پر از آب زلال کرد و نزد مهمان نهاد و پس از بازگو کردن ماجرا گفت: تمام بازار بصره را گشتم بهتر از آب زلال چیزی نیافتم.
کوفی دست بخیل بصری را بوسید و گفت: گواهی میدهم که تو در این فن از من استادتری.
#حکایت_داستان
#بخل
🔰🔰🔰🔰🔰🔰🔰🔰🔰🔰
#تصمیم_گیری
#اولویت_بندی
🔶🔷🔶🔷🔶🔷🔶🔷🔶🔷
https://eitaa.com/kashkole_tabligh
📌سر قبر من قرآن مخوان!!
أحمد بن طولون یکی از پادشاهان مصر بود. وقتی از دنیا رفت از طرف حکومت وقت، قاری قرآنی را با حقوق زیادی اجیر کردند تا روی قبر سلطان قرآن بخواند. روزی خبر آوردند که قاری، ناپدید شده و معلوم نیست کجا رفته است. پس از جست و جوی فراوان او را پیدا کردند و پرسیدند: چرا فرار کردی؟ او نخست جرئت نمی کرد جواب دهد، فقط میگفت: من دیگر قرآن نمی خوانم. گفتند: اگر حقوق تو کم است دو برابر این مبلغ را میدهیم. گفت: اگر چند برابر هم بدهید، نمی پذیرم. گفتند: دست از تو برنمی داریم تا دلیل این مسئله روشن شود. گفت: چند شب قبل صاحب قبر به من اعتراض کرد که چرا بر سر قبرم قرآن میخوانی؟ گفتم: مرا این جا آورده اند که برایت قرآن بخوانم تا خیر و ثوابی به تو برسد.
گفت: نه تنها ثوابی از قرائت قرآن به من نمی رسد، بلکه هر آیه ای که میخوانی، آتشی بر آتش من افزوده میشود. آنها به من میگویند: میشنوی؟ چرا در دنیا به قرآن عمل نکردی؟😳😢
لطفا مرا از خواندن قرآن برای آن بی تقوا معاف کنید!
#حکایت_داستان
#قرآن
______________________
روایت ها وحکایت ها (عضویت)
🔰🔰🔰🔰🔰🔰🔰🔰🔰🔰
#عمل_صالح
#قرآن
#عذاب
#ثواب
🔶🔷🔶🔷🔶🔷🔶🔷🔶🔷
https://eitaa.com/kashkole_tabligh
مادر جعفر برمكى در طلب
پوست گوسفند!!!
محمد بن حنان گفت: روز عيد قربان در خانه ما يك زن محترمهاى به ديدن مادرم آمد. از مادرم پرسيدم اين خانم كيست؟ گفت اين مادر جعفر برمكى است مىگويد تا فهميدم مادر جعفر است محترمه است سلام و احوالپرسى كردم بعد گفتم: بى بى شما سرد و گرم روزگار را زياد چشيدهايد عبرتى براى ما بگوئيد گفت چه بگويم؟
بهترين عبرتها حال خود من است يك روز عيد قربان شماره غلامان و كنيزان من چهارصد بود آنگاه جعفر امر كرد به عدد هر غلام و كنيزى يك قربانى بكنيد البته غلام و كنيز مادرش - مال خودش هم جداگانه بود و من در همان سال و همان روز از جعفر گله داشتم كه تشريفات مرا كم كرده است بالاخره اين گذشت. امروز روز عيد قربان است بلند شدهام آمدهام منزل شما ببينم يك پوست گوسفند قربانى به دست مىآيد زير پايم بيندازم يا نه.
فهميدم امروز كه روز عيد قربان است شما قربانى مىكنيد پوستش را بدهيد به من.
#حکایت_داستان
#تاریخ
🔰🔰🔰🔰🔰🔰🔰🔰🔰🔰
#بلا
#عبرت
#دنیا
🔶🔷🔶🔷🔶🔷🔶🔷🔶🔷
https://eitaa.com/kashkole_tabligh
🔍" إمٰام کٰاظِــــمْ (عَلَیْه السَّلامْ) "...
🔴با این راه او را آرام کرد!
در مدينه شخصي از نوادگان عمر بن خطاب با امام صادق عليه السلام دشمني ميكرد و به طور مكرر با كمال گستاخي از آن حضرت و خاندان عصمت و طهارت عليهم السلام بدگويي مينمود. چند نفر از ياران امام كاظم عليه السلام به آن حضرت عرض كردند: « اي آقاي ما! اجازه بده تا اين نامرد تبهكار را سر به نيست كنيم و از شرش آسوده گرديم. » امام كاظم عليه السلام آنها را به شدت از اين كار بر حذر داشت و فرمود: « او اكنون كجاست؟ »
گفتند: « در مزرعه خود مشغول كشاورزي است » امام عليه السلام بر مركب خود سوار شد و به سراغ او رفت. وقتي كه به مزرعه او رسيد، مرد گستاخ با ناراحتي فرياد زد: « آهاي! كشت و كار ما را پامال نكن! » حضرت موسي بن جعفر عليه السلام همچنان به طرف او حركت كرد. وقتي به او رسيد فرمود: « خسته نباشي! » سپس با چهره اي خندان احوال او را پرسيد و فرمود: « تا كنون چه قدر براي آباداني مزرعه ات خرج كرده اي؟ »
- صد دينار
- اميد داري چه قدر محصول برداري؟
- نمي دانم. من كه علم غيب ندارم!
- من ميگويم، ولي ابتدا تو بگو چه قدر اميد داري كه برداشت كني؟
- اميدوارم ۲۰۰ دينار برداشت كنم. امام كاظم عليه السلام كيسه اي كه محتوي ۳۰۰ دينار طلا بود به او داد و فرمود: « اين را بگير! خداوند آنچه را كه اميد برداشت از اين مزرعه داري را نيز به تو بدهد! » مرد گستاخ در برابر حسن اخلاق امام كاظم عليه السلام گيج و مبهوت شده بود، چنان تحت تأثير قرار گرفت كه همان لحظه به عذرخواهي از امام عليه السلام پرداخت و اظهار ندامت و شرمندگي نمود و ملتمسانه از حضرت خواست تا او را به خاطر جسارت هايش ببخشد. امام كاظم عليه السلام در حالي كه با لبخند شيرين خود نشان ميداد كه او را بخشيده است از آنجا گذشت.
چند روزي نگذشت كه اصحاب امام كاظم عليه السلام ديدند، آن مرد عمري در مسجد به محضر امام عليه السلام آمد و با كمال خوش رويي و ادب به امام عليه السلام نگريست و گفت: « ألله اعلم حيث يجعل رسالته ».
« خداوند آگاهتر است كه رسالتش را در وجود چه كسي قرار دهد (و چه شخصي را امام و رهبر قرار دهد). »
اصحاب امام عليه السلام با تعجب ديدند كه برخورد مردي كه تا ديروز به امام و خاندان عصمت و طهارت عليهم السلام گستاخي و بي ادبي ميكرد، به كلي
عوض شده است. مرد كشاورز بار ديگر امام عليه السلام را ستود و سؤالاتي مطرح كرد و پس از شنيدن پاسخهاي امام عليه السلام رفت. امام كاظم عليه السلام هنگام بازگشت به خانه، به اصحاب خويش فرمود: « اين همان شخصي بود كه شما از من اجازه ميخواستيد تا او را بكشيد. اينك از شما ميپرسم كدام يك از اين دو راه بهتر بود؟ آنچه شماميخواستيد يا آنچه من انجام دادم؟ من با دادن مبلغي پول كارش را سامان دادم و روان و جان بيمارش را اصلاح نمودم »
.... أيّما كان خيرا ما أردت أو ما أردتم؟ »
"ارشاد المفيد ۲: ۲۳۲"
#امام_کاظم
#سیره
#حکایت_داستان
#روایت_داستانی
✦✧✦✧✦✧✦✧✦✧✦✧✦
روایت ها وحکایت ها (عضویت)
🔰🔰🔰🔰🔰🔰🔰🔰🔰🔰
#محبت
#احسان
#سخاوت
#هدیه
#کینه
#گذشت
#عفو
#هدایت
#انتقام
🔶🔷🔶🔷🔶🔷🔶🔷🔶🔷
https://eitaa.com/kashkole_tabligh
⚔ نیم نگاهی به جنگ خیبر...
🌀بازرگان باهوش!!!😜
بازرگانی به نام (حجاج بن علاط) در سرزمین خیبر حاضر بود و با مردم مکه دادوستد داشت. عظمت چشم گیر اسلام و رفتار عطوفانه پیامبر با این ملت لجوج، قلب او را روشن ساخت. از این رو، خدمت پیامبر رسید و اسلام آورد. وی برای گردآوری مطالبات خود از مردم مکه، نقشه زیرکانه ای کشید. او از دروازه مکه وارد شد، سران قریش را دید که از جریان خیبر سخت نگران بوده و در انتظار خبرند، لذا همگی دور شتر او را گرفته و با بی صبری هرچه تمام تر از اوضاع (محمد) سؤال میکردند. او در پاسخ آنها گفت: (محمد) شکستی خورد که مانند آن را نشنیده اید، یارانش کشته و یا دست گیر شدند و خود او نیز دست گیر شد. سران یهود تصمیم دارند که او را به مکه آورند و در برابر دیدگان قریش اعدام کنند. این گزارش دروغ آنچنان آنها را خوش حال ساخت که از فرط سرور در پوست نمی گنجیدند. سپس رو به مردم کرد و گفت:
در برابر این بشارت خواهش میکنم هرچه زودتر مطالبات مرا بدهید تا من، پیش از سوداگران دیگر به سرزمین خیبر روم و اسیران را خریداری کنم. مردم فریب خورده که دست از پا نمی شناختند، در مدت کمی تمام مطالبات او را پرداختند.
انتشار این خبر (عباس) عموی پیامبر را ناراحت ساخت. او خواست با (حجاج) ملاقات کند، امّا وی با اشاره چشم و ابرو، به عباس رسانید که حقیقت را بعدا به او خواهد گفت. حجاج در آخرین لحظات حرکت، با عموی پیامبر مخفیانه ملاقات کرد و گفت: من اسلام آوردهام و این نقشه برای این بود که طلبهای خود را گرد آورم و خبر صحیح این است:
روزی که من از خیبر حرکت کردم، تمام دژهای خیبر به دست مسلمانان افتاده بود و (صفیه) دختر پیشوای آنها (حییّ بن اخطب) اسیر شد و در ردیف زنان پیامبر قرار گرفت و این مطلب را سه روز پس از حرکت من انتشار بده.
سه روز بعد، عباس بهترین لباس خود را پوشید و با گران ترین عطرها خود را خوش بو ساخت و عصا به دست گرفته وارد مسجد شد و شروع به طواف کعبه کرد قریش از تظاهر عباس به فرح و سرور متعجب شدند، زیرا در برابر این مصیبت بزرگی که به برادرزاده اش وارد آمده، باید لباس عزا بر تن میکرد. او تعجب آنان را با گفتار زیر از بین برده، گفت:
گزارشی که (حجاج) به شما داد، نقشه زیرکانه ای بود که مطالبات خود را از شما وصول کند. او اسلام آورده و موقعی از خیبر حرکت کرده بود که بزرگ ترین پیروزی نصیب (محمد) شده و یهودیان خلع سلاح شده بودند: گروهی از آنها کشته و دسته ای اسیر شده بودند. سران قریش از شنیدن این خبر بیش از حد ملول گشتند و چیزی نگذشت که خبر فتح و پیروزی مسلمانان به گوش آنان رسید.
بحار الانوار، ج ۲۱، ص ۳۱
#حکایت_داستان
#تاریخ
#جنگ_خیبر
✦✧✦✧✦✧✦✧✦✧✦✧
روایت ها وحکایت ها (عضویت)
🔰🔰🔰🔰🔰🔰🔰🔰🔰🔰
#دروغ
🔶🔷🔶🔷🔶🔷🔶🔷🔶🔷
https://eitaa.com/kashkole_tabligh
حال در نماز!!
یکی از مراجعین از مرحوم استاد صفایی حائری پرسیده بود، آقا چه طور در بیشتر اوقات نماز به آدم حال نمی دهد؟!
استاد فرموده بود:
نماز حال تو را نشان میدهد نه این که حال بدهد. نماز میزان و مثل درجه تب است.
#نماز
#صفایی_حائری
#حکایت_داستان
آیت الله احمدی میانجی!
گوشت خوب را نگرفت!!
این مطلب را شما قمی ها نقل می کنید که مرحوم «شیخ ابو القاسم بزرگ رحمه الله» مرد بزرگوار، زاهد و عابد، آمد از قصاب گوشت بگیرد- شاید شما قمی ها همه تان این را شنیده اید- گوشت خیلی عالی، مثلًا مغز ران با چند قلم کشید، آقا عبا را سر کشید و رفت و گوشت را نگرفت.گفت: آقا، گوشت خوبی دادم. گفت: «چون خوب دادی نگرفتم. پس این بدها را به چه کسی می خواهی بدهی؟ اگر واقعاً می خواهی گوشت بدهی، هم سهم دنبه را بده، هم سهم پیه را بده، هم استخوانش را بده و هم گوشتش را».
همه شما می گویید: عجب آدم خوبی بوده است. چرا ما خودمان این طور خوب نیستیم؟ با صرف حرف زدن که نمی شود آقا!
#حکایت_داستان