eitaa logo
کشکول تبلیغ
4 دنبال‌کننده
465 عکس
236 ویدیو
136 فایل
اینجا محتواهای مختلف تبلیغی با قابلیت جستجوی موضوعی دسته بندی شده و خیلی سریع میتونید به مطالب ناب مورد نظرتون برسید ارتباط با ادمین👇🏻 @admin_kashkol
مشاهده در ایتا
دانلود
در یکی از روزهای زمستان، شخصی از همسایه خود شکایت کرده بود که برف پشت‌ بامش را جلوی در خانه ما ریخته و تردد ما را با دشواری رو‌به‌رو کرده است. دادگاه بعد از بررسی ماجرا‌، شکایت را وارد دانسته و طی حکمی همسایه را ملزم کرد که برف‌ها را از جلوی خانه شاکی پاک کند. حکم دادگاه اما، در اواسط مرداد ماه و در اوج گرمای هوا صادر و ابلاغ شده بود!... شاکی ضمن تشکر از سرعت عمل‌(!) دادگاه، اعلام کرد که شکایت خود را پس گرفته است و اصلاً شتر دیدی؟! ندیدی! 🔰🔰🔰🔰🔰🔰🔰🔰🔰🔰 واژه یاب: 🔷🔶🔷🔶🔷🔶🔷🔶🔷🔶 برداشتها: 1️⃣یکی از نکات مهم در زندگی تصمیم گیری بهنگام است. 🔶🔷🔶🔷🔶🔷🔶🔷🔶🔷 https://eitaa.com/kashkole_tabligh
بیا اینجا کوچولو جان!! حکایتی بسیار پند آموز و نکته ای در ذیل آن از شهید آیت الله بهشتی: مى گويند يك مرد صالحى از يك دكان قصابى در محل گوشت مى خريد. اين مرد در خانه اش يك گربه داشت. وقتى به دكان قصابى مى رفت تا گوشت بخرد، مرد قصاب كه آن آقا را دوست داشت، علاوه بر پنج سير گوشتى كه به او مى داد، كمى هم آشغال گوشت جمع مى كرد و مى گفت براى گربه آقا. يك روزى آن مرد آمد گوشت بخرد، ديد قصاب مرتكب يك خلاف شد. به حكم وظيفه لازم مى دانست كه با خلاف او مبارزه كند و به او تذكر بدهد. ناگهان ياد گربه اش افتاد. پيش خود گفت اگر من به قصاب بگويم اين كار را نكن حتماً اولاً گوشت خوب به من نمى دهد؛ در ثانى، اگر هم گوشت بدهد ديگر آن آشغال گوشت را براى گربه‌ام نمى دهد. او چون مرد خودساخته اى بود آن روز گوشت نخريد و به خانه رفت. گربه را از خانه بيرون كرد و خود را از اين تعهد آزاد كرد. برگشت و به دكان قصابى آمد و گفت پنج سير گوشت بده؛ در ضمن گفت، آقاى قصاب باشى، فلان كارى كه تو كردى درست نيست. قصاب ابرو در هم كشيد و گوشت را به آقا داد و گفت امروز از آن آشغال گوشتها كه هر روز مى دادم خبرى نيست؛ گربه ات از اين به بعد بى غذا مى ماند. مرد گفت اشتباه مى كنى بنده خدا! من اول به خانه رفتم و گربه را از خانه بيرون كردم، بعد آمدم به تو انتقاد و خرده گيرى كردم. آقاى من! من و تو بايد اقلاً گربه را از همان اول بيرون كنيم. اگر قرار شد كه بتوانند من را با آداب و القاب و احترامات... اسیر کنند. وقتى من وارد شدم گفت صلوات ختم كنيد! يكى از دوستان هم چيزى به او گفت. من او را صدا كردم و گفتم بيا اينجا كوچولو جان ببينم! به او گفتم صلوات ختم كردن چيز خوبى است... آنچه به او گفتم اين بود كه صلوات براى احترام به پيغمبر و خاندان و پاكان از خاندان پيغمبر است، نه براى احترام به من. خواستيم اين احترام براى خود پيغمبر و خاندان و پاكان خاندانش محفوظ بماند. اگر قرار باشد كه بنده را بتوانند با يك صلوات ختم كردن، و نكردن، اسير كنند... اگر مطابق ميل رفتار كنم، هر جايى بروم برايم صلوات ختم مى كنند؛ ولى اگر يك خرده خلاف ميل، حقپايى كردم و مردم پايى نكردم، جيره صلواتم را قطع كنند، آن وقت ديگر من به درد كار نمى خورم. روایت ها و حکایت ها https://eitaa.com/joinchat/2786197731C88ffbcfb9c 🔶🔷🔶🔷🔶🔷🔶🔷🔶🔷 ✅ و و باعث اشتباه می شود 🔷🔶🔷🔶🔷🔶🔷🔶🔷🔶
استاد بخل! بخیلی کوفی شنید در بصره مرد بخیلی است که در این صفت کامل است. به طرف بصره رفت تا با مصاحبتی، اندازه ی بخلش را بیازماید، پس از ملاقات گفت: من از راه دور به آرزوی همنشینی آمده‌ام تا شما که در این صفت مشهوری مرا چیزی بیاموزی. گفت: چون رنج سفر برده ای و از راه دور آمده ای بر ما لازم است تو را میهمانی کنیم، چه غذایی میل داری تا تهیه کنم؟ کوفی گفت: مدتها است که آرزوی پنیر تازه دارم اگر فراهم شود بد نیست. بصری ظرفی برداشت و به بازار رفت تا برای میهمان تازه وارد پنیر تهیه کند، به دکان پنیر فروشی مراجعه کرد و گفت: از کوفه میهمان عزیزی بر من وارد شده و پنیر تازه خواسته است، مایلم یک درهم پنیر تازهی خوب بدهی. دکاندار گفت: پنیری بدهم که مانند ده (سرشیر) باشد. بخیل با خود اندیشید که زبده بهتر از پنیر است و جوانمردی آن است که بهتر را برای مهمان تهیه کنم. از دکان پنیرفروشی خارج شد و به زبده فروشی مراجعه کرد، از او نیز زبده خوب درخواست کرد. دکاندار گفت: زبده ای برایت بیاورم که صاف تر از روغن زیتون باشد. باز با خود گفت: معلوم می‌شود روغن زیتون بهتر از زبده است، به روغن فروشی مراجعه کرد و درخواست روغن خوب کرد. فروشنده گفت: روغنی صاف تر از آب زلال دارم. بخیل با خود گفت: این طور که معلوم است آب زلال بهتر از روغن زیتون است. از روغن فروشی بیرون رفت و گفت: در خانه آب زلال دارم. به منزل برگشت و ظرف را پر از آب زلال کرد و نزد مهمان نهاد و پس از بازگو کردن ماجرا گفت: تمام بازار بصره را گشتم بهتر از آب زلال چیزی نیافتم. کوفی دست بخیل بصری را بوسید و گفت: گواهی میدهم که تو در این فن از من استادتری. 🔰🔰🔰🔰🔰🔰🔰🔰🔰🔰 🔶🔷🔶🔷🔶🔷🔶🔷🔶🔷 https://eitaa.com/kashkole_tabligh