✨﷽✨
#داستان_١٣٢
💠 #کار_امروز_را
#به_فردا_واگذار_نکنیم💠
✍آیت الله بهجت(ره) فرمودند: خوب است انسان کار امروز را به فردا، بلکه کار هیچ ساعتی را به ساعت دیگر احاله نکند، مگر از روی عذر؛ وگرنه نمی داند که بعد از این ساعت چه طور می شود.
یادم می آید زمانی در ایام تحصیل مریض بودم، و نمی توانستم درس بخوانم و فکر کنم و فرمایش استاد را تعقل نمایم، ولی می توانستم تا محل درس که مقبره ی آقا محمد تقی شیرازی -رحمه الله - بود بروم و در مجلس درس استاد شرکت کنم.
اگر نمی رفتم درس فوت می شد، و اگر می رفتم نمی توانستم درباره ی مطالب استاد فکر و تعقل کنم؛ لذا با خود گفتم:
می روم و تنها الفاظ را بدون فکر و نظر، در خاطر می سپارم و یادداشت می کنم.
به درس رفتم و از اول تا آخر درس، فقط الفاظ را بدون فکر، حفظ و بعد از درس ثبت کردم و عملا حتی یک لفظ را از قلم نینداختم ولی در باره ی آن هیچ فکر نکردم.
بعد که حالم مساعد شد، به نوشته ها مراجعه کردم دیدم که درست ضبط کرده ام.
بار دیگر مریض شدم، دیدم نمی توانم در درس شرکت کنم، به درس نرفتم ولی نوشته های دیگران را گرفتم و درج کردم.
مقصود این که:
اگر انسان کاری را که می توانست در وقتش بکند، ولی نکرد، چه بسا بعد دیگر نتواند آن را انجام دهد. بنابراین، نباید انسان درس ها و غیر آن را از وقت خود به وقت و زمان دیگر احاله کند.
چرا که چه بسا دیگر موفق به انجام آن نشود، چون در آن زمان هم کارها و وظایفی برای او پیش می آید که دیگر نمی تواند آن کار فوت شده را جبران نماید.
📚 #در_محضر_بهجت
ص335 و ص336...
┅═✼🍃🌷🍃✼═┅
با سلام
دوستان ارجمند خودرا با کانال
#داستانای_خوبان_روزگار
#در_ایتا
آشنا بفرمایید...
@dastanayekhobanerozegar
#نثار_روح_آیت_الله_بهجت
#صلوات
🔴پیام شهدا مهمتر از کنگره شهدا
♨️از عکس شهدا را بالا آوردن تا عکس شهدا رفتار کردن
💐شهدا دسترس بودن
💐شهدا دغدغه عفاف و حجاب داشتن
💐شهدا نسبت به بیت المال حساس بودن
💐شهدا دعواشون برای مین بود نه میز
💐شهدا تو ایثار از هم سبقت میگرفتن نه مقام و پست
💐شهدا میگفتن ما نمیذاریم حرف امام زمین بمونه...
💐شهدا صداقت داشتن
💐شهدا شجاعت داشتن
💐شهدا از انتقاد استقبال میکردن
💐شهدا آمر به معروف و ناهی منکر بودن
💐شهدا مجاهد بودن و خاکی و متواضع، نه دنبال پرستیژ و ماشین و کت وشلوار و خدم و حشم
#کنگره_شهدای_قم
#از_عکس_شهدا_تا_عکس_شهدا
✳️قم مقدس رسانه مستقل
🔻🔻🔻🔻🔻
@Qom_moqadas
🔴اگر انسان هایی که مأمور به ایجاد تحول در تاریخ هستند، خود از معیارهای عصر خویش تبعیت کنند؛ دیگر هیچ تحولی در تاریخ اتفاق نخواهد افتاد
* 🌷سید شهدای اهل قلم سید مرتضی آوینی
#خط_شکن
#تحول_در_تاریخ
✳️ @dastanayekhbanerozegar
🔻🔻🔻🔻🔻
🌸🌺🌷🌷🌷🌷🌹🌹🌹🌹🌺🌸
#داستان_١٣٣
❣ #عــند_ربـهم_یــرزقون
یه شب که اومد به خوابم بهش گفتم:
محمد این همه از حضرت زهرا سلام الله علیها گفتی خوندی چه ثمری برات داشت؟
شهید محمد تورجی زاده گفت: همین که توی آغوش فرزندش امام زمان ارواحنافداه جون دادم برام کافیه!😭
#رویای_صادقه🕊⚘
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
┅═✼🍃🌷🍃✼═┅
با سلام
دوستان ارجمند خودرا با کانال
#داستانای_خوبان_روزگار
#در_ایتا
آشنا بفرمایید...
@dastanayekhobanerozegar
#برای_سلامتی_آدمهای_امیدوار_صلوات
🔷🔶🌸🌺🔶🔷🔶🌸🌺🔷
#داستان_١٣۴
#بهلول_و_مرد_فقیه✏️
فقیهی از اهل خراسان وارد بغداد شد و هارون الرشید او را به دارالخلافه طلبید.
از قضا بهلول نیز بر قصر وارد شد. هارون او را امر به جلوس داد. فقیه نگاهی به وضع بهلول نمود و به هارون گفت :
عجب است از مهر و محبت خلیفه که مردمان عادی را اینطور محبت می نمائید و به نزد خود راه می دهید.
چون بهلول فهمید نظرش با اوست گفت :
به علم ناقص خود غره مشو و به ظاهر من نگاه منما ، من حاضرم با تو مباحثه نمایم و ثابت کنم که تو هنوز چیزی نمی دانی.
آن مرد در جواب گفت:
شنیده ام که تو دیوانه ای و مرا با دیوانه کاری نیست .
بهلول گفت :
من به دیوانگی خود اقرار می نمایم ، ولی تو به نفهمی خود قائل نیستی.
هارون الرشید نگاهی از روی غضب به بهلول نمود و او را امر به سکوت کرد،
اما خلیفه بالاخره گفت:
چه ضرر دارد مسائلی از بهلول سئوال نمائی؟
آن مرد گفت :
به یک شرط حاضرم .
و آن شرط بدین قرار است که من یک معما از بهلول می پرسم ، اگر جواب صحیح داد ، من هزار دینار زر سرخ به او بدهم ، ولی اگر در جواب عاجز ماند ، باید هزار دینار زر بدهد .
بهلول گفت :
من از مال دنیا چیزی را مالک نیستم ولی حاضرم چنانچه جواب معمای تو را دادم ، زر از تو بگیرم و به مستحقان بدهم و چنانچه در جواب عاجز ماندم ، در اختیار تو قرار بگیرم و مانند غلامی برای تو کار کنم.
فقیه قبول نمود و بعد بدین نحو از بهلول سئوال نمود :
در خانه ای زن با شوهر شرعی خود نشسته اند و در همین خانه یک نفر مشغول نمازاست و نفر دیگری روزه دارد .
در این حال مردی از خارج وارد خانه می شود و به محض وارد شدن آن مرد، زن و شوهری که در آن خانه بودند به یکدیگر حرام می شوند و آن مردی که نماز میخواند نمازش باطل می شود و آن یک نفر دیگر هم که روزه داشت ، روزه اش باطل می شود .
آیا می توانی بگویی این مردکیست ؟
بهلول فوری جواب می دهد :
این مردی که وارد خانه شد قبلا شوهر این زن بوده و به مسافرت رفته و چون سفر او طول میکشد و خبر می آورند که شوهر او مرده است ، آن زن با اجازه حاکم شرعی به ازدواج با این مرد که پهلوی او نشسته بود در می آید و به دو نفر پول می دهند ، یکی برای شوهر فوت شده اش نماز بخواند و دیگری روزه بگیرد .
در این بین شوهر سفر رفته که خبر او منتشر گشته بود ، از سفر باز می گردد .
پس آن شوهر دومی بر زن حرام می شود و آن مرد که نماز برای میت می خواند ، نمازش باطل می شود و همچنین آن یک نفری که روزه داشت ، چون برای میت بود ، روزه او هم باطل میشود .
هارون الرشید و حاضرین مجلس از حل معما و جواب صحیح بهلول بسیار خوشحال شدند و همه به بهلول آفرین گفتند .
بعد بهلول گفت :
الحال نوبت من است تا از شما معمائی سئوال نمایم .
آن مرد گفت :
سئوال کن .
بهلول گفت :
اگر خمره ای پر از شیره و خمره ای پر از سرکه داشته باشیم و بخواهیم سرکنگبین درست نمائیم ، یک ظرف از سرکه برداریم و یک ظرف از شیره و این دو را در ظرفی بریزیم برای درست کردن سرکنگبین ، و بعد متوجه شویم که موشی در آنها است ، آیا می توانی تشخیص بدهی آن موش مرده در خمره سرکه بوده یا در خمره شیره ؟
آن مرد بسیار فکر کرد و در جواب عاجز ماند.
هارون الرشید از بهلول خواست تا خود او جواب معما را بدهد .
پس بهلول گفت :
اگر این مرد به نفهمی خود اقرار نماید جواب معما را می دهم . ناچار آن مرد اقرار نمود .
پس بهلول گفت :
باید آن موش را برداریم و در آب بشوئیم ، پس از آنکه از شیره و سرکه پاک شد ، شکم او را پاره نمائیم .
اگر در شکم او سرکه باشد ، در خمره سرکه افتاده ، باید سرکه را بیرون ریخت ، و اگر در شکم او شیره باشد ، پس در خمره شیره افتاده ، باید شیره ها را بیرون ریخت .
تمام اهل مجلس از علم و فراست بهلول تعجب کردند و بی اختیار او را آفرین گفتند و آن مرد فقیه سر به زیر ناچارا هزار دینار که شرط کرده بود تسلیم بهلول نمود.
بهلول آن زر بگرفت و تمامی آنرا بین فقرای بغداد تقسیم کرد.
📚 #بهلول_عاقل
✏️ #محمود_همت
┅═✼🍃🌷🍃✼═┅
با سلام
دوستان ارجمند خودرا با کانال
#داستانای_خوبان_روزگار
#در_ایتا
آشنا بفرمایید...
@dastanayekhobanerozegar
#نثار_روح_امیددهندگان_تاریخ
#صلوات
💐☀️☘☘☀️💐☀️☘☘☀️💐
#داستان_١٣۵
#نامه_ای_به_خدا✏️
در «میانه» یکی از شهر های آذربایجان شرقی اتفاقی عجیب افتاد:
وقتی بانی مسجدجهت برگزاری نماز صبح وارد مسجد میشود میبیند بخاری مسجد به سرقت رفته، سریعا موضوع رو به نیروی انتظامی ۱۱۰ اطلاع میدهد، پلیس ۱۱۰ پس از بازرسی مسجد نامه ای در محراب مسجد پیدا میکند...
#متن_نامه :
خدای بزرگ من از تو دزدی میکنم چون زن و بچه نداری که از سرما تلف بشن!
از بندگان مؤمنت خیری نصیب هیچ کس نمیشود.
حق الناسی هم بر گردنم نیست از خانه تو دزدی کرده ام، طفل شیر خوارم از سرما تلف میشود،
اگر وضع مالی ام خوب شد بخاری را پس می آورم، کسانی که اینجا نماز میخوانند اگر تمام فکرشان به عبادت با تو باشد سرما را احساس نمیکنند.
با تشکر
#دزد_هستم_دنبالم_نگردید_
#از_خدا_دزدی_کرده_ام...
#واقعی
👇👇🇮🇷🇮🇷
┅═✼🍃🌷🍃✼═┅
با سلام
دوستان ارجمند خودرا با کانال
#داستانای_خوبان_روزگار
#در_ایتا
آشنا بفرمایید...
@dastanayekhobanerozegar
#دائم_الصلوات_باشیم
┅═✼🍃🌷🍃✼═┅
با سلام
دوستان ارجمند خودرا با کانال
#داستانای_خوبان_روزگار
#در_ایتا
آشنا بفرمایید...
@dastanayekhobanerozegar
#نثار_روح_پیامبران_الهی_صلوات
&$&$#####&$&$&
#داستان_١٣۶
✏️ #دختر_آشپز
پسری جوان یکی از مریدان شیوانا(استاد) بود، شیوانا نام او را "ابر نیمه تمام" گذاشته بود و بقیه نیز او را به همین اسم صدا می زدند.
روزی پسر نزد شیوانا آمد و گفت: دلباخته دختر آشپز مدرسه شده است و نمی داند چگونه عشقش را ابراز کند!؟
شیوانا از "ابر نیمه تمام"
پرسید:"
چطور فهمیدی که عاشق شده ای؟!"
پسر گفت:"
هرجا می روم به یاد او هستم. وقتی می بینمش نفسم می گیرد و ضربان قلبم تند می شود.
در مجموع احساس خوبی نسبت به او دارم و بر این باورم که می توانم بقیه عمرم را در کنار او زندگی کنم!"
شیوانا گفت:...
" اما پدر او آشپز مدرسه است و دخترک نیز مجبور است به پدرش در کار آشپزی کمک کند.
آیا تصور می کنی می توانی با کسی ازدواج کنی که برای بقیـه همکلاسی هایت غذا می پزد و ظرف های غذای آنها را تمیز می کند."
"ابرنیمه تمام" کمی در خود فرو رفت و بعد گفت:
" به این موضوع فکر نکرده بودم. خوب این نقطه ضعف مهمی است که باید در نظر می گرفتم."
شیوانا تبسمی کرد و گفت:
" پس بدان که عشق و احساس تو به این دختر هوسی زودگذر و التهابی گذرا بیش نیست و بی جهت خودت و او را بی حیثیت مکن!"
دو هفته بعد "ابر نیمه تمام" نزد شیوانا آمد و گفت:
که نمی تواند فکر دختر آشپز را از سر بیرون کند.
هر جا می رود او را می بیند و به هر چه فکر می کند اول و آخر فکرش به او ختم می شود.
" شیوانا تبسمی کرد و گفت:
" اما دخترک نصف صورتش زخم دارد و دستانش به خاطر کار، ضخیم و کلفت شده است.
به راستی بد نیست که همسر تو فردی چنین زشت و خشن باشد.؟
آیا به زیبایی نه چندان زیاد او فکر کرده ای!؟
پسر کمی در خود فرو رفت و گفت:
" حق با شماست استاد!
این دخترک کمی هم پیر است و چند سال دیگر شکسته می شود.
شیوانا تبسمی کرد و گفت:
" پس بدان که عشق و احساس تو به این دختر هوسی زودگذر است و التهابی گذرا بیش نیست پس بی جهت خودت و او را بی حیثیت مکن!"
پسرک راهش را کشید و رفت.
یکی از شاگردان خطاب به شیوانا گفت:
که چرا بین عشق دو جوان شک و تردید می اندازید و مانع از جفت شدن آنها می شوید.
شیوانا تبسمی کرد و پاسخ داد:" هوس لازمه جفت شدن دو نفر نیست.
عشق لازم است و "ابر نیمه تمام" هنوز چیزهای دیگر را بیشتر از دختر آشپز دوست دارد."
یک ماه بعد خبر رسید که "ابر نیمه تمام" بی اعتنا به شیوانا و اندرزهای او درس و مشق را رها کرده است و نزد دختر آشپز رفته و او را به همسری خود انتخاب کرده است و چون شغلی نداشته است در کنار پدر همسر خود به عنوان کمک آشپز استخدام شده است.
یکی از شاگردان نزد شیوانا آمد و در مقابل جمع به بدگویی "ابر نیمه تمام" پرداخت و گفت:
" این پسر حرمت استاد را زیر پا گذاشته است و به جای آموختن عشق و معرفت در حضور شما به سراغ آشپزی رفته است.
جا دارد او را به خاطر این بی حرمتی به مرام عشق و معرفت از مدرسه بیرون کنید؟!"
شیوانا تبسمی کرد و گفت:
"دیگر کسی حق ندارد به کمک آشپز جدید مدرسه "ابر نیمه تمام" بگوید.
از این پس نام او "تمام آسمان" است.
اگر من از این به بعد در مدرسه نبودم سوالات خود در مورد عشق و معرفت را از "تمام آسمان" بپرسید.
همه این درس و معرفت برای این است که به مرحله و درک "تمام آسمان " برسید.
او اکنون معنای عملی و واقعی عشق را در رفتار و کردار خود نشان داده است."
>👇👇🇮🇷🇮🇷
┅═✼🍃🌷🍃✼═┅
با سلام
دوستان ارجمند خودرا با کانال
#داستانای_خوبان_روزگار
#در_ایتا
آشنا بفرمایید...
@dastanayekhobanerozegar
#نثار_روح_امیددهندگان_تاریخ
#صلوات
😊😊😊😊😊😊😊😊🌸
#داستان_١٣٧
#طنز
✏️بهلول سڪه طلائی در دست داشت و با آن بازی مینمود.
شیادی چون شنیده بود بهلول دیوانه است، جلو آمد و گفت:
اگر این سڪه را به من بدهی در عوض ده سڪه را ڪه به همین رنگ است به تو
میدهم!!
بهلول چون سڪههای او را دید، دانست ڪه سڪههای او از مس است و ارزشی ندارد.
به آن مرد گفت:
به یک شرط قبول مینمایم!
آن هم این است که سه مرتبه مانند الاغ عرعر ڪنی!!!
مرد شیاد قبول کرد و مانند خر عرعر نمود!
بهلول به او گفت:
تو با این خریت فهمیدی سڪهای ڪه در دست من است از طلاست؛
چگونه من نفهمم ڪه سڪههای تو از مس است.
📚 #بهلول_عاقل
✏️ #محمود_همت
#طنز
👇👇🇮🇷🇮🇷
┅═✼🍃🌷🍃✼═┅
با سلام
دوستان ارجمند خودرا با کانال
#داستانای_خوبان_روزگار
#در_ایتا
آشنا بفرمایید...
@dastanayekhobanerozegar
#نثار_پیامبر_اعظم_ص_صلوات
هدایت شده از محمدرضا فرج زاده
به گروه دوستان یا حسین ع گو دعوت کنید دوستان و عزیزان دیگر را
سلام علیکم
https://eitaa.com/joinchat/229900502Cd65c126daa
هدایت شده از محمدرضا فرج زاده
#لبخندت_را_دوست_دارم
اما
عاشق وقتی ام که من دلیلش باشم ...
┅═✼🍃🌷🍃✼═┅
@dastanayekhobanerozegar
#نثار_روح_پیامبر_خاتم
#صلوات
🌺🌸💕💕💕💕💕🌸🌺
#داستان_١٣٨
#پیاز_و_کینه
💫روزی حکیمی به شاگردانش گفت:
«فردا هر کدام یک کیسه بیاورید و در آن به تعداد آدمهایی که دوستشان ندارید و از آنان بدتان میآید پیاز قرار دهید.»
روز بعد همه همین کار را انجام دادند و حکیم گفت:
«هر جا که میروید این کیسه را با خود حمل کنید.»
شاگردان بعد از چند روز خسته شدند و به حکیم شکایت بردند که: «پیازها گندیده و بوی تعفن گرفته است و ما را اذیت میکند.»
حکیم پاسخ زیبایی داد:
این شبیه وضعیتی است که شما کینه دیگران را در دل نگه دارید. این کینه، قلب و دل شما را فاسد میکند و بیشتر از همه خودتان را اذیت خواهد کرد.
┅═✼🍃🌷🍃✼═┅
@dastanayekhobanerozegar
#نثار_روح_پدر_ارسال_کننده
#صلوات
🌸🍀🔷❤️💧💧❤️🔷🍀🌸
#داستان_١٣٩
#حکایت ✏️
یک روز ملا نصرالدین هوس چلوکباب کرد.
یک من گوشت خرید و به خانه آورد و به زنش گفت:
«ظهر که من برگشتم برایم چلوکباب درست کن.»
ولی زن ملا بعد از رفتن او، گوشت ها را کباب می کند و با چند تن از دوستانش می خورد.
ظهر وقتی ملا به خانه آمد و سراغ کباب را گرفت زن حیله گر گفت: «من در حال درست کردن آتش بودم تا کباب بپزم ولی ناگهان گربه آمد و تمام گوشت ها راخورد!»
ملا بدون اینکه حرفی بزند رفت ترازو آورد و بعد گربه را گرفت و در یک کفه ی ترازو گذاشت و در کفه ی دیگر سنگ یک منی قرار داد و شروع به وزن کردن گربه کرد و دید وزن گربه درست یک من است، پس ملا با تعجب رو به زنش کرد و گفت:
« زن اگر این گربه است، پس گوشت ها چه شده و اگر این یک من گوشتی است که من خریدم پس گربه کجاست؟»
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
┅═✼🍃🌷🍃✼═┅
@dastanayekhobanerozegar
#نثار_روح_پیامبر_خاتم
#صلوات
هدایت شده از محمدرضا فرج زاده
#داستان_١۴٠
مردى از #امام_مجتبى_عليه_السلام پرسيد:
چرا سفر مرگ براى ما ناخوش آيند است و از او استقبال نمى كنيم؟!
حضرت فرمود:
« شما خانه آخرت را خراب كرده ايد و خانه دنيا را آباد، طبيعى است كه انتقال از اقامتگاه آباد به جايگاه خراب براى شما ناخوشايند است .»
بحارالانوار، ج44، ص110، ح1.
🌺 #نثار_امام_دوم_ع_صلوات 🌺
┅═✼🍃🌷🍃✼═┅
@dastanayekhobanerozegar
🌸🍀🔷❤️💧💧❤️🔷🍀🌸
#داستان_١٣٩
#حکایت ✏️
یک روز ملا نصرالدین هوس چلوکباب کرد.
یک من گوشت خرید و به خانه آورد و به زنش گفت:
«ظهر که من برگشتم برایم چلوکباب درست کن.»
ولی زن ملا بعد از رفتن او، گوشت ها را کباب می کند و با چند تن از دوستانش می خورد.
ظهر وقتی ملا به خانه آمد و سراغ کباب را گرفت زن حیله گر گفت: «من در حال درست کردن آتش بودم تا کباب بپزم ولی ناگهان گربه آمد و تمام گوشت ها راخورد!»
ملا بدون اینکه حرفی بزند رفت ترازو آورد و بعد گربه را گرفت و در یک کفه ی ترازو گذاشت و در کفه ی دیگر سنگ یک منی قرار داد و شروع به وزن کردن گربه کرد و دید وزن گربه درست یک من است، پس ملا با تعجب رو به زنش کرد و گفت:
« زن اگر این گربه است، پس گوشت ها چه شده و اگر این یک من گوشتی است که من خریدم پس گربه کجاست؟»
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
┅═✼🍃🌷🍃✼═┅
@dastanayekhobanerozegar
#نثار_روح_پیامبر_خاتم
#صلوات
🌸🌺💕💕🌺🌸
#داستان_١۴١
#نعمت_سلامتی
مردی درحالیکه به قصرها و خانههای زیبا مینگریست به دوستش گفت:
«وقتی این همه اموال را تقسیم میکردند ما کجا بودیم.»
دوست او دستش را گرفت و به بیمارستان برد و گفت:
« وقتی این بیماریها را تقسیم میکردند ما کجا بودیم ! »
انسان زمانی که پیر میشه تازه میفهمه نعمت واقعی همون سلامتی، خانواده، عشق، شادی، باهم بودن، انرژی جوانی و ...
"همین چیزای ساده بوده که همیشه داشته ولی هرگز بهشون اهمیت نداده و دنبال نداشته ها بوده "🌹
┅═✼🍃🌷🍃✼═┅
با سلام
دوستان ارجمند خودرا با کانال
#داستانای_خوبان_روزگار
#در_ایتا
آشنا بفرمایید...
@dastanayekhobanerozegar
#نثار_روح_پیامبران_الهی_صلوات
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸🌺💕💕🌺🌸
#داستان_١۴١
#نعمت_سلامتی
مردی درحالیکه به قصرها و خانههای زیبا مینگریست به دوستش گفت:
«وقتی این همه اموال را تقسیم میکردند ما کجا بودیم.»
دوست او دستش را گرفت و به بیمارستان برد و گفت:
« وقتی این بیماریها را تقسیم میکردند ما کجا بودیم ! »
انسان زمانی که پیر میشه تازه میفهمه نعمت واقعی همون سلامتی، خانواده، عشق، شادی، باهم بودن، انرژی جوانی و ...
"همین چیزای ساده بوده که همیشه داشته ولی هرگز بهشون اهمیت نداده و دنبال نداشته ها بوده "🌹
┅═✼🍃🌷🍃✼═┅
با سلام
دوستان ارجمند خودرا با کانال
#داستانای_خوبان_روزگار
#در_ایتا
آشنا بفرمایید...
@dastanayekhobanerozegar
#نثار_روح_پیامبران_الهی_صلوات
🌸🌺💕🌷💐🍄💐🌷💕🌺🌸
#داستان_١۴٢
🔴 #برای_حل_هر_مشکلی_اول_ببین #آیا_آن_مشکل_واقعا_وجود_دارد.
پادشاهی میخواست نخستوزیرش را انتخاب کند.
چهار اندیشمند بزرگ کشور فراخوانده شدند.
آنان را در اتاقی قرار دادند.
پادشاه به آنان گفت:
درِ اتاق به روی شما بسته خواهد شد.
قفل اتاق، قفلی معمولی نیست و با یک جدول ریاضی باز خواهد شد.
تا زمانی که آن جدول را حل نکنید، نخواهید توانست قفل را باز کنید. اگر بتوانید مسئله را حل کنید میتوانید در را باز کنید و بیرون بیایید و بعد من از بین شما یکی را برای نخستوزیری انتخاب میکنم.
پادشاه بیرون رفت و در را بست. سه تن از آن چهار مرد بلافاصله شروع به کار کردند.
اعدادی روی قفل نوشته شده بود. آنان اعداد را نوشتند و با آن اعداد، شروع به کار کردند.
نفر چهارم با چشمان بسته فقط گوشهای نشسته بود و کاری نمیکرد. آن سه نفر فکر کردند که او دیوانه است.
پس از مدتی او برخاست، به طرف در رفت و آن را هل داد.
در باز شد و بیرون رفت!
آن سه تن پیوسته مشغول کار بودند.
حتی ندیدند چه اتفاقی افتاد که نفر چهارم از اتاق بیرون رفت! وقتی پادشاه با این شخص به اتاق بازگشت، گفت:
کار را بس کنید.
آزمون پایان یافته و من نخستوزیرم را انتخاب کردم.
آنان نتوانستند باور کنند و پرسیدند:
چه اتفاقی افتاد؟
او کاری نمیکرد و فقط گوشهای نشسته بود.
چگونه توانست مسئله را حل کند؟
مرد گفت:
مسئلهای در کار نبود.
من فقط نشستم و نخستین سؤال و نکته اساسی این بود که آیا قفل بسته شده یا نه؟
فقط در سکوت مراقبه کردم.
به خودم گفتم
«از کجا شروع کنم؟»
نخستین چیزی که هر انسان هوشمندی خواهد پرسید این است که آیا واقعأ مسئلهای وجود دارد؟ چگونه میتوان آن را حل کرد؟
اگر سعی کنی آن را حل کنی تا بینهایت به قهقرا خواهی رفت و هرگز از آن بیرون نخواهی آمد.
پس من فقط رفتم که ببینم آیا در، واقعا قفل است یا نه و دیدم قفل باز است.
پادشاه گفت:
آری، کلک در همین بود.
در قفل نبود.
قفل باز بود.
من منتظر بودم که یکی از شما پرسش واقعی را بپرسد، ولی شما شروع به حل آن کردید.
در همین جا نکته را از دست دادید.
اگر تمام عمرتان هم روی آن کار میکردید، نمیتوانستید آن را حل کنید.
این مرد، میداند که چگونه در یک موقعیت، هوشیار باشد.
پرسش درست را او مطرح کرد.
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬
#صلوات_بروح_اموات_وشهدا
┅═✼🍃🌷🍃✼═┅
@dastanayekhobanerozegar
❇️ #حضرت_امیر_المومنین_ع
💢خوشا به حال آنها (ياوران حضرت مهدي عليهالسلام) در زمان صلح و آرامش آنها.
خوشا بر شکيبايی آنها در راه دينشان.
چقدر مشتاقم که آنها را در زمان #تشکيل_دولتشان ببينم.
خداوند بين ما و آنها و شايستگان از پدران، مادران، همسران و فرزندانشان در بهشت برين جمع خواهد فرمود.
📚 اصول کافي، ج1،ص٢٧١
┅═✼🍃🌷🍃✼═┅
@dastanayekhobanerozegar
#نثار_حضرت_امیرالمؤمنین_ع
#صلوات