eitaa logo
کلید‌بهشت🇵🇸』
1.1هزار دنبال‌کننده
8.2هزار عکس
4.7هزار ویدیو
330 فایل
⊰به‌نام‌خدابه‌یادخدابرای‌خدا⊱ ❥کانالی‌پرازحس‌و‌حال‌معنوی⸙ ارتباط با مدیرکانال✉ @SadatKhanooom7 ⇠کپی‌مطالب‌کانال،فقط‌باذکرصلوات‌برای‌‌ظهورمولا(عج)💗 آوا {حرفامون}:@AVA_M313 تولدمون: ۱۳۹۹/۲/۵
مشاهده در ایتا
دانلود
📗رمان📕 عاشقانه 💞مذهبی💚 ❤️💔 ⚜️📖 :)👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻
❤ بسم رب الشهدا ❤ ❤️💔 💥ماجرا بدجور بالا گرفته بود.همه چیز به بدترین شکل ممکن دست به دست هم داد تا من رو خرد و له کنه. ✳دانشجوها، سرزنشم می کردن که یه موقعیت عالی رو از دست داده بودم.اساتید و ارشدها، نرفتن من رو یه اهانت به خودشون تلقی کردن و هر چه قدر توضیح می دادم فایده ای نداشت.نمی دونم نمیفهمیدن یا نمیخواستن متوجه بشن. ✔دانشگاه و بیمارستان ،هر دو من رو تحت فشار دادن که اینجا، جای این مسخره بازی ها و تفکرات احمقانه نیست و باید با شرایط کنار بیام و اونها رو قبول کنم. ❌هر چقدر هم راهکار برای حل این مشکل ارائه می کردم ، فایده ای نداشت ، چند هفته توی این شرایط گیر افتادم. 🌠شرایط سخت و وحشتناکی که هر ثانیه اش حس زندگی وسط جهنم رو داشت. وقتی برمی گشتم خونه ،تازه جنگ دیگه ای شروع می شد. 🔘مثل مرده ها روی تخت می افتادم.حتی حس اینکه انگشتم رو هم تکان بدم نداشتم. تمام فشارها و درگیری ها با من وارد خونه می شد و بدتر از همه شیطان،کوچک ترین لحظه ای رهام نمی کرد.در دو جبهه می جنگیدم. 💮درد و فشار عمیقی تمام وجودم رو پر می کرد.نبرد بر سر ایمانم و حفظ اون ،سخت تر و وحشتناک بود. یک لحظه غفلت یا اشتباه، ثمر و زحمت تمام این سال ها رو ازم می گرفت. 🔷دنیا هم با تمام جلوه اش ، جلوی چشمم بالا و پایین می رفت. می سوختم و با چنگ و دندان، تا آخرین لحظه از ایمانم دفاع می کردم... 🍃حدود ساعت 9باهام تماس گرفتن و گفتن سریع خودم رو به جلسه برسونم. پشت در ایستادم ،چند لحظه چشم هام رو بستم. 🔶بسم الله الرحمن الرحیم ... خدایا به فضل و امید تو... در رو باز کردم و رفتم تو،  گوش تا گوش کل سالن کنفرانس پر از آدم بود. جلسه دانشگاه و بیمارستان برای بررسی نهایی شرایط.رئیس تیم جراحی عمومی هم حضور داشت. 🔊پشت سر هم حرف می زدن. یکی تندتر ... یکی نرم تر ...  یکی فشار وارد می کرد ،یکی چراغ سبز نشون می داد ،همه شون با هم بهم حمله کرده بودن و هر کدوم، لشکری از شیاطین به کمکش اومده بود. ⚠وسوسه و فشار پشت وسوسه و فشار ... و هر لحظه شدیدتر از قبل... پلیس خوب و بد شده بودن و همه با یه هدف: یا باید از اینجا بری ... یا باید شرایط رو بپذیری... 💠من ساکت بودم ، اما حس می کردم به اندازه یه دونده ماراتن، تمام انرژیم رو از دست دادم.به پشتی صندلی تکیه دادم. 💟–زینب ... این کربلای توئه ... چی کار می کنی؟ کربلایی میشی یا تسلیم؟ چشم هام رو بستم ... بی خیال جلسه و تمام آدم های اونجا... 🍃–خدایا به این بنده کوچیکت کمک کن. نزار جای حق و باطل توی نظرم عوض بشه. نزار حق در چشم من، باطل ، و باطل در نظرم حق جلوه کنه ... خدایا راضیم به رضای تو... 🌠با دیدن من توی اون حالت، با اون چشم های بسته و غرق فکر ،همه شون ساکت شدن. سکوت کل سالن رو پر کرد. خدایا به امید تو. بسم الله الرحمن الرحیم... و خیلی آروم و شمرده ، شروع به صحبت کردم... 💯–این همه امکانات بهم دادید که دلم رو ببرید و اون رو مسخ کنید. حالا هم بهم میگید یا باید شرایط شما رو بپذیرم یا باید برم... ❌امروز آستین و قد لباسم کوتاه میشه و یقه هفت، تنم می کنید ،فردا می گید پوشیدن لباس تنگ و یقه باز چه اشکالی داره؟ چند روز بعد هم لابد می خواید حجاب سرم رو هم بردارم.چشم هام رو باز کردم... 💠–همیشه همه چیز با رفتن روی اون پله ی اول شروع میشه.... سکوت عمیقی کل سالن رو پر کرده بود... ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 👈🏻با ما همراه باشید....❤️ 💎ادامه دارد.....💎 🕊🌹🔑کلیدبهشت🕊🌹🔑 @kelidebeheshte
💚بسم رب المهدی💚 🎉🎈 ! 🔍به محض این که از سر کار بر می گشتم مطالعات و تحقیقاتم را شروع می کردم. می نشستم پشت کامپیوتر و جستجو می کردم. سایت ها را بالا پایین میکردم. چت روم ها را زیر و رو می کردم. دنبال مسلمانی که بتوانم سوال هایم را ازش بپرسم. 👩🏻‍💻یک روز در یکی از چت روم های اسلامی که برای پرسیدن سوال هایم عضوش شده بودم. کسی نوشت:{دختر شیعه داریم؟! } من تازه شیعه شده بودم و از پیدا کردن یک شیعه دیگر ذوق زده شدم و گفتم:[آره من هستم] از همانجا بود که ارتباط من و محسن کلید خورد. 😌خیلی خوشحال بودم. مرد شیعه ای را پیدا کرده بودم،که سوالاتم را خیلی خوب جواب میداد. طلبه نبود، ولی اطلاعات خوبی درباره شیعه داشت و به زبان انگلیسی هم مسلط بود. هر روز سوالاتم را با دقت می خواند و با حوصله تک تک شان را جواب می داد. چند وقتی تمام سوالاتم را از او می پرسیدم. هر سوالی برایم پیش می‌آمد به او پیام می دادم. 😔به مرور احساس کردم، به کسی نیاز دارم که درباره ی مشکلاتم بیشتر با او گفتگو کنم. از خانواده ام می گفتم و از مشکلاتی که داشتم. از سختی مسلمان بودن در ژاپن و از بی حرمتی هایی که به خاطر مسلمان بودن به من می شد. 💍تا اینکه یک روز در ادامه جوابی که به سوالم داده بود، نوشت:{ میدانی می خواهم با تو ازدواج کنم؟! } تا این جمله را خواندم از تعجب دهانم باز ماند! یک لحظه بهم برخورد. ناراحت شدم:/ با خودم گفتم:[ این مرد دیوانه است! به غیر از یک عکس شناسنامه ای که روی پروفایل مان بود، نه او من را دیده بود؛ و نه من او را دیده بودم و حالا داشت از من خواستگاری میکرد!!] 🔴اصلا تقصیر من است که برایش دردودل کرده ام. و کمی از خودم گفتم. بیهوده نبود که [اسلام تاکید داشت زن و مرد حریم شخصی و عاطفه شان را از بقیه دور نگه دارند و نگذارند هر کسی وارد حریم عاطفی شان شود.] چت روم را بستم و کامپیوتر را خاموش کردم. 😭رفتم روی تخت نشستم و شروع کردم به گریه کردن. هی از خودم می‌پرسیدم: {چرا اینجوری شد؟! چرا این حرف را زد؟! خجالت نکشید؟! او که من را ندیده چه جوری از من خوشش آمده؟! اصلاً مگر می‌شود کسی را ندیده عاشق شد؟! و با او ازدواج کرد؟؟؟!} هی این سوالات را توی ذهنم مرور می‌کردم و بیشتر گریه‌ام می‌گرفت، که یکهو... 👈🏻با ما همراه باشید... ❤️ ادامه دارد... ⛔️کپی بدون ذکر منبع جایز نیست⛔️ 🕊🌹🔑کلیدبهشت🕊🌹🔑 @kelidebeheshte
💗💗 فاطمہ گفت: -ببین عسل هممون خطاهای بزرگ وکوچیک داریم تو زندگی فقط تو نیستی! با التماس دستم رو بردهانش گذاشتم وگفتم: -خواهش میکنم بزار حرفم رو بزنم چرا تا میخوام خودواقعیمو بهت معرفی کنم مانعم میشے؟ او دستم رو کنارزد و پرسید: -حالا شما چرا اینقدر اصرارداری اعتراف به گناه کنی؟ فکر میکنی درستہ؟! سرم رو با استیصال تکان دادم و گفتم: -نمیدونم...نمیدونم… فقط میدونم که اگه بناباشه به یکی اعتماد کنم وحرفهامو بزنم اون تویی و بعد از این که بگی فکر میکنی چی میشه؟ -نمیدونم!!!! شاید دیگه برای همیشہ از دستت بدم او اخم دلنشینی کرد و باز با نمک ذاتیش گفت: پس تصمیم خودتو گرفتے!! فقط از راه حلت خوشم نیومد. میتونستے راه بهتری رو برای دک کردنم پیدا کنے! میان گریه خندیدم: -من هیچ وقت دلم نمیخواد تو رو از دست بدم فاطمه او انگشت اشاره اش رو بہ حالت هشدار مقابل دیدگانم آورد و گفت: -والبته کورخوندی دختر جان! من سریش ترین فرد زندگیتم! مطمئن نبودم... بخاطر همین با بغض گفتم: -کاش همینطور باشه… او خودش رو جمع وجور کرد و با علاقه گفت: -خوب رد کن اعترافتو بیاد ببینیم… میخواستم حرف بزنم که او با چشم وابرو  وادار بہ سکوتم کرد وفهمیدم کسی به ما نزدیک میشود. سرم را برگرداندم و همان خانمی که مسؤول برنامہ‌ ها بود را دیدم که با لبخندی پرسشگرانہ بہ سمتمون میومد. با نگرانی آهستہ گفتم: -وای فاطمہ الانه که بیاد یه تشر بزنه بهمون فاطمہ با بیتفاوتی گفت: -گنده دماغ هست ولے نه تا اون حد... نگران نباش.... رگ خوابش دست خودمه. در حالیکه بهمون سلام میکرد مقابلمون ایستاد و با لحن معنے داری خطاب به فاطمه گفت: -به به خانوم بخشے!!! میبینم که فرمانده ی بسیج در وقت خاموشی اومده هواخوری!!! فاطمہ با لبخند و احترام خطاب به او پاسخ داد: -خانوم اسکندری هم مثل همیشه با تمام خستگی آماده به خدمت!! هردو خنده ی کوتاه واجباری تحویل هم دادند.بعد خانوم اسکندرے خیلے سریع حالت چهره اش را جدی کرد و پرسید: -مشکلی پیش اومده؟ چرا نخوابیدید؟ اگر فرماندهان ببینند گزارش میدن فاطمہ با آرامش پاسخ داد: -قبلا با جناب احمدی هماهنگ کردم. بعد در حالیکه دست مرا در دستانش میگذاشت ادامہ داد: -دوست عزیزم حال خوشی نداشت. در طول روز وقتی برای شنیدن احوالاتش نداشتم.باخودم گفتم امشب کمی برای گپ زدن با ایشون وقت بزارم. خانوم اسکندرے نگاه موشکافانه ای بہ من انداخت و بگمانم با کنایه گفت: -عجب دوست خوبے.!! پس پیشنهاد میدم اینجاننشینید.سربازها رفت وآمد میکنند خوب نیست... تشریف ببرید بہ خوابگاه مسئولین. فاطمہ گفت: -ممنون ولی ما در مدتی ڪه اینجا بودیم سربازی ندیدیم. ومیخواستیم تنها باشیم. بنابراین خوابگاه مسئولین گزینہه یمناسبی نیست.. ماحصل صحبتهای این دونفر این شد که ما طبق خواست خانوم اسکندری که کاملا مشخص بود یڪ درخواست اجباریست بہ سمت خوابگاه مورد نظر که به گفته ی ایشون کسے داخلش نبود راه راکج کردیم و او وقتی بہ آنجا رسید به فاطمہ گفت: من یکساعت دیگر برمیگردم. که یعنے هرحرفے دارید در این یکساعت بہ سرانجام برسونید. تا رفت بہ فاطمہ با غرولند گفتم: بابا اینجا کجاست دیگہ!!! یعنی یک دیقہ هم نمیتونیم واسه خودمون باشیم.؟ فاطمہ با خنده ی شیطنت آمیزی گفت: -فقط یڪ ساعت…. گفتم: -خیلے کمہ… گفت:پس حتما صلاح نیست.. من با لجبازی گفتم: -آسمون بہ زمین بیاد زمین برسه بع آسمون من باید امشب باهات حرف بزنم 🍁نویسنده: ف مقیمی🍁 🕊🌹🔑کلیدبهشت🕊🌹🔑 @kelidebeheshte
💗💗 بعد نیم ساعت ،رسیدیم خونه سارا اینا زنگ در و زدیم و وارد خونه شدیم پدر سارا به همراه چند تا آقای دیگه اومدن بیرون استقبال ما بعد از احوالپرسی وارد خونه شدیم منو امیر کنار هم نشستیم یعنی صدای ضربان قلب امیرو میشنیدم آروم زیر گوش امیر گفتم: داداشی ضایع بازی در نیاری امیر لبخند میزد و چیزی نمیگفت بعد از ده دقیقه سارا با سینی چایی وارد شد و امیر هاج و واج نگاهش میکرد که با پام زدم به پاش که نگاهشو برداشت سارا بعد از تعارف کردن چایی به بقیه ،به سمت ما اومد امیر از خجالت نمیتونست چایی رو برداره یه لبخندی زدمو آروم به سارا گفتم: سارا جان داداشم دست و پاشو گم کرده ،من براش چایی رو برمیدارم ،میترسم گند بزنه سارا هم لبخندی زد و رفت امیر زیر گوشم گفت: آیه بریم خونه میکشمت منم یه لبخندی تحویلش دادمو مشغول خوردن چایی و شیرینیم شدم بعد از کمی صحبت کردن بزرگترها ،بی بی گفت ،اگه اجازه بدین این دو تا جوون برن حرفاشونو بزنن بابای سارا هم گفت: اجازه ما هم دست شماست ،بعد روشو کرد سمت سارا گفت: سارا جان آقا امیر و راهنمایی کن سارا بلند شد و امیرم بلند شد که آروم بهش گفتم : داداشی میخوای منم بیام که گند نزنی امیر هم یه لبخندی زد که پشت این لبخند پز از خط و نشون بود واسه من نیم ساعتی گذشت که امیرو سارا وارد خونه شدن با دیدن چهره خندونشون همه فهمیدن که جواب سارا مثبته بی بی هم با دیدنشون صلواتی فرستاد که بعدش بقیه هم شروع کردن به صلوات فرستادن با دیدن امیر به خودم میگفتم ای کاش رضا هم مثل امیر بود تا زودتر مال همدیگه میشدیم توی راه برگشت امیر فقط میخندید ،با خنده ی امیر ما هم میخندیدیم بی بی رو هم آوردیم خونه خودمون ،مامان لحاف بی بی رو توی اتاق من گذاشت روی تخت دراز کشیده بودمو ،مشغول خوندن کتاب شدم که یاد پیشنهاد هاشمی افتادم ،تو همین فکر بودم که یه فکری به ذهنم رسید... 🕊🌹🔑کلیدبهشت🕊🌹🔑 @kelidebeheshte
🍁🍁 نزدیک شدو سلام کرد. بی تفاوت به سلامش پرسیدم: – شما اینجا چیکار... نگذاشت حرفم راتمام کنم. –چیزی شده؟ چرا نموندید حرف بزنیم؟ ــ گفتم که کار دارم. ــ سارا بهم گفت که از حرفش ناراحت شدید، ولی... ــ اون حق داره، خب راست می گه، من بهش حق میدم. سرش را پایین انداخت و لحظه ایی سکوت کرد. منم از فرصت استفاده کردم و براندازش کردم، یک بلوزبافت توسی و سفید پوشیده بود که خیلی برازنده اش بود. سرش را بالا آورد و نگاهم را شکار کرد. یک لحظه دردلم سونامی شد، نگاهش همانطورناگهانی وویران گربود. ــ بگیدساعت چند کارتون تموم میشه؟ میام دنبالتون حرف بزنیم. –دختر خالم قراره بیاد دنبالم، –خب پس کی... می خواستم زودتر برود برای همین فوری گفتم: –خودم بهتون پیام میدم، میگم. ایستادنمون اینجا درست نیست. کمی عصبی اشاره کرد به خانه ی آقای معصومی وگفت: – با یه مرد غریبه توی خونه بودن درسته؟ از نظر شما و دیگران اشکالی نداره؟ بااخم گفتم: –من که قبلا دلیل اینجا کاردنم رو براتون توضیح دادم. صدایم می لرزید انتظار همچین برخوردی رانداشتم، اصلا نباید از اول اجازه می دادم آنقدر بامن راحت باشد. تا همین جاهم زیادی خودمانی شده بود. سرم را پایین انداختم و راه افتادم. صدایش را شنیدم. –منتظر پیامتون هستم. از دستش دلخور بودم جوابش را ندادم. تا در بازشد ریحانه پاهایم را بغل کرد وبعد دست هایش را به طرف بالا دراز کرد. فوری بغلش کردم و چند بار بوسیدمش، واقعا زیباو بامزه بود و من خیلی دوسش داشتم. آقای معصومی دست به سینه کنار کانتر آشپز خانه لباس پوشیده روی صندلی نشسته بود و با نگاه پدرانه ایی به من وریحانه لبخندمی زد. موهای خرماییش را آب وجاروکرده بودو حسابی به خودش رسیده بود. کنارم ایستاد. –یه کاری دارم میرم بیرون، چیزی لازمه از بیرون بخرم؟ ریحانه خودش را از بغلم آویزان بغل پدرش کرد. آخرهم موفق شد و پدرش درآغوش کشیدش وشروع به نوازشش کرد. بادیدن این صحنه بغضم گرفت. دلم پدری خواست مثل آقای معصومی حمایت گرو قوی، چهارشانه باسینه‌ی ستبر، که سرم راروی سینه اش بگذارم واز دردهایم برایش بگویم. آقای معصومی سوالی نگاهم کرد. بغضم راخوردم وگفتم: –الان چیزهایی که باید بخرید براتون می نویسم، صبرکنید یه نگاهی به آشپزخونه بندازم. کابینت مخصوص مواد غذایی و یخچال را نگاهی انداختم و لیست را نوشتم و دستش دادم. بعداز رفتن او لباس عوض کردم و شروع کردم به مرتب کردن اتاق ریحانه، بعدکمی با ریحانه بازی کردم و شیرش را دادم خوردو خوابید. من هم کمی درس خواندم وبعد بلند شدم تا چیزی برای شام آقای معصومی درست کنم. در فریزرمقداری گوشت چرخ کرده بود. فکر کردم کباب تابه ایی خوب است. البته معمولا زهراخانم برای برادرش ناهاردرست می کرد، برای شامشان هم می ماند. ولی امروز خبری ازغذا نبود. در حال پختن غذا بودم که دیدم آقای معصومی یا الله گویان کلید انداخت به در،و با کلی خرید وارد شد. با خوشحالی وسایل را به سختی روی میز گذاشت. یک جعبه شیرینی هم بین وسایل بود. نگاهمان که به هم افتاد اشاره ایی به جعبه شیرینی کردو بی مقدمه گفت: –حدس بزنید شیرینی چیه؟ نگاهی به جعبه انداختم و لبخند زدم و گفتم: –شیرینی رفتن منه؟ حالت صورتش غمگین شد و دستی در موهاش کشید. روی یکی از صندلی های میز ناهار خوری نشست و گفت: –نگید، بعد چشم به میز دوخت. –اگه به من بود که هیچ وقت دلم نمی خواست برید. ولی انصاف نیست که... حرفش را قطع کردم وگفتم: –شوخی کردم، بعد در جعبه شیرینی را باز کردم. –تا من یه دم نوش دم کنم شمام بگیدشیرینی چیه. سرش را بالا آوردو گفت: –خدا مادرتون رو خیر بده که این دم نوش رو باب کرد توی خونه ی ما. واقعا عالیه. بعد آهی کشید وگفت فقط بعد از شما کی برامون دم نوش دم کنه. با تعجب نگاهش کردم. چقدر تغییر کرده بود این آقا."یعنی این همان آقاییه که اصلا حرف نمیزد." اشاره کردم به شیشه های انواع گیاها که کنار سماور گذاشته بودم و گفتم: ببینید کاری نداره دقیقا مثل چایی دم میشه فقط چند دقیقه دم کشیدنش طولانیه، هر دفعه هم خواستید دم کنید یکیش رو بریزید. سرش را به علامت متوجه شدن تکان دادوبه عادت همیشه اش دستش را روی بازویش گذاشت وکمی فشارداد. بعد از یک سکوت طولانی گفت: راستش شیرینی ماشینه. ـمبارکه، پس ماشین خریدید؟ بعد مکثی کردم و گفتم:چطوری می خواهید رانندگی کنید؟ ـدنده اتوماته،دوتا پا نیاز نیست برای رانندگی. با خوشحالی گفتم: خدارو شکر.پس راحتید باهاش؟ آره.می خواهید امشب برسونمتون خودتون ببینید. "حالا امشب همه مهربان شدند و می خواهند مرا برسانند" امشب که نمیشه، چون دختر خالم میاد دنبالم باهم قرار گذاشتیم.ان شاالله فردا شب. همان دختر خاله سر به هواتون؟ سرم را به علامت تایید تکان دادم. حق داشت که چشم دیدن سعیده را نداشته باشد. 🍁به‌قلم‌لیلافتحی‌پور🍁 🕊🌹🔑کلیدبهشت🕊🌹🔑 @kelidebeheshte
بسم‌الله‌الرحمن‌الرحیم تقدیم‌به‌ساحت‌مقدس‌حضرت‌زینب(س) گفتم:چند روزه؟ گفت:معلوم نیست 😟 با اینکه برایم سخت بود با این دستم ولی قبول کردم 😇 محمد رفت 😢 اما اینبار برگشتی نداشت 😔 نبود که محمدی زنگ بزند وبگوید:خانم؟شوهر خوشتیپت دم دره؟ درو باز نمیکنی😄 میرفت برای مدتی که معلوم نبود 😞 من بودم،یک زهرای تنها،یک دست تیر خورده ویک جهان تنهایی بدون محمد 😢😭 محمد دوروز یکبار زنگ میزد 😊 ولی لبخند هایم فقط برای پشت تلفن بود 😭 حالم دست خودم نبود 😭 صبح وشب کارم گریه بود 😭 فقط گریه میکردم 😭 حوصله هیچ کس را نداشتم 😭 تمام مدتی که محمد نبود خانه خودمان بودیم 😭😢 محمد یک روز زنگ زد 😢 گفت:هفته آینده برمی‌گردد 😍 ولی تا یک هفته دیگر بدون محمد؟ 😢 تمام خرید ها،غذا درست کردن ها وحتی شستن لباس ها ومرتب کردن ها پای زهرا بود 😭 نمی‌توانستم کمکش کنم 😭 بجز درد دستم،دوری محمد حالم را بد تر کرده بود 😭 دستم هروز بجای بهتر شدن،بدتر از دیروز میشد😭 بيشتر درد میکرد 😢😭 یک روز در خانه در زدند😢 حالم خوب نبود 😣 ولی زهرا دستش بند بود وباید در را خودم باز میکردم 😫 حال صحبت کردن پشت آیفون را نداشتم 🙁 در خانه را باز کردم 🚪 محمد 😍 واااااااااای خدا 😍 محمد بود 😍 با چهره ای خسته ولی مهربان همیشگی اش 😍 بغلش کردم 🤗 محمدم 😍 گرمای وجودش را حس کردم ☺️ با اعماق وجودم 😍 زهرا آمد 😊 از بالای پله ها نگاهمان می‌کرد 👀 خیلی خوشحال بود 😍 دوید پائین پله ها 😇 کنارمان ایستاد 😍 گفتم:بیا بریم تو 😍 رفتیم تا به پله ها رسیدیم ☺️ محمد گفت:تو دوباره گریه کردی 😐 آخه چرا زینب 😨 به خدا راضی نیستم 😒به حضرت زهرا قسم راضی نیستم 😒 روی پله اول نشستم 😔 بغض کرده بودم 😭 ولی نباید گریه میکردم ☺️ جلوی خودم را گرفتم 😓 ولی خیلی معلوم بود که قرار است گریه کنم 😭 محمد روی پله دوم نشست وزد به دنده شوخی 😄 گفت:مگه من چی دارم برات که میرم اینقدر گریه میکنی 😅والا من چیز خاصی نیستم 😂 گفتم:محمد اذیت نکن 😞 گفت:باشه چشم ☺️دستت بهتره؟🤔 گفتم:نه خیلی درد میکنه 😭 گفت:گریه میکنی مقاومت بدنت کم میشه بعد دستت درد میگیره 😪 گفتم:خب تو بگو چکار کنم 😒 نویسنده ✍🏻:
کیمیای صلوات 30.mp3
17.34M
. 📚 مجموعه چهل قسمتی جذاب: «کیمیای صلوات»👇 🎧 30 اندر فضائل بی‌انتهای ذکر شریف صلوات 🎙 اجرا و تهیه و تنظیم : مصطفی صالحی = @kelidebeheshte