eitaa logo
کلید‌بهشت🇵🇸』
1هزار دنبال‌کننده
8هزار عکس
4.5هزار ویدیو
326 فایل
⊰به‌نام‌خدابه‌یادخدابرای‌خدا⊱ ❥کانالی‌پرازحس‌و‌حال‌معنوی⸙ ارتباط با مدیرکانال✉ @SadatKhanooom7 ⇠کپی‌مطالب‌کانال،فقط‌باذکرصلوات‌برای‌‌ظهورمولا(عج)💗 آوا {حرفامون}:@AVA_M313 تولدمون: ۱۳۹۹/۲/۵
مشاهده در ایتا
دانلود
📗رمان📕 عاشقانه 💞مذهبی💚 ❤️💔 ⚜️📖 :)👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻
❤ بسم رب الشهدا ❤ ❤️💔 😔 💥این رو گفتم و از جا بلند شدم. با صدای بلند خندید. 🔸–دزد؟از نظر شما رئیس دانشگاه دزده؟ 🔹–کسی که با فریفتن یه نفر، اون رو از ملتش جدا می کنه ، چه اسمی میشه روش گذاشت؟ 💫هر چند توی نگهداشتن چندان مهارت ندارن. بهشون بگید، هیچ کدوم از این شروط رو قبول نمی کنم. از جاش بلند شد. 🔸–تا الان با شخصی به استقامت شما برخورد نداشتم هر چند فکر نمی کنم کسی، شما رو برای اومدن به اینجا مجبور کرده باشه. نفس عمیقی کشیدم. 🔹–چرا، من به اجبار اومدم. به اجبار پدرم. و از اتاق خارج شدم.برگشتم خونه. خسته تر از همیشه ... دل تنگ مادر و خانواده ... دل شکسته از شرایط و فشارها... ✳از ترس اینکه مادرم بفهمه این مدت چقدر بهم سخت گذشته ، هر بار با یه بهانه ای تماس ها رو رد می کردم. ✔سعی می کردم بهانه هام دروغ نباشه اما بعد باز هم عذاب وجدان می گرفتم. 💮به خاطر بهانه آوردن ها از خدا حجالت می کشیدم از طرفی هم، نمی خواستم مادرم نگران بشه... 🎈حس غذا درست کردن یا خوردنش رو هم نداشتم.رفتم بالا توی اتاق و روی تخت ولو شدم... 🔹–بابا ... می دونی که من از تلاش کردن و مسیر سخت نمی ترسم اما من، یه نفره و تنها ، بی یار و یاور ، وسط این همه مکر و حیله و فشار ... می ترسم از پس این همه آزمون سخت برنیام. 🍃کمکم کن تا آخرین لحظه زندگیم توی مسیر حق باشم .بین حق و باطل دو دل و سرگردان نشم... 💠درخواست تحویل مدارکم رو به دانشگاه دادم. باورشون نمی شد می خوام برگردم ایران... هر چند، حق داشتن. نمی تونم بگم وسوسه شیطان و اون دنیای فوق العاده ای که برام ترتیب داده بودن ،گاهی اوقات، ازم دلبری نمی کرد ... اونقدر قوی که ته دلم می لرزید... 🌟زنگ زدم ایران و به زبان بی زبانی به مادرم گفتم می خوام برگردم.اول که فکر کرد برای دیدار میام ، خیلی خوشحال شد، اما وقتی فهمید برای همیشه است، حالت صداش تغییر کرد.توضیح برام سخت بود... 💟–چرا مادر؟ اتفاقی افتاده؟ 🔹–اتفاق که نمیشه گفت اما شرایط برای من مناسب نیست. منم تصمیم گرفتم برگردم. خدا برای من، شیرین تر از خرماست... –اما علی که گفت... ❌پریدم وسط حرفش. بغض گلوم روگرفت. 🔹–من نمی دونم چرا بابا گفت بیام ،فقط می دونم این مدت امتحان های خیلی سختی رو پس دادم. بارها نزدیک بود کل ایمانم رو به باد بدم ... گریه ام گرفت ... مامان نمی دونی چی کشیدم ...  من، تک و تنها ... له شدم... 💕توی اون لحظات به حدی حالم خراب بود که فراموش کردم دارم با دل یه مادر که دور از بچه اش، اون سر دنیاست،چه می کنم و چه افکار دردآوری رو توی ذهنش وارد می کنم. 💞چند ساعت بعد، خیلی از خودم خجالت کشیدم... –چطور تونستی بگی تک و تنها ... اگر کمک خدا نبود،  الان چی از ایمانت مونده بود؟ فکر کردی هنر کردی زینب خانم؟ 💢غرق در افکار مختلف داشتم وسایلم رو می بستم که تلفن زنگ زد.دکتر دایسون، رئیس تیم جراحی عمومی بود... 🌈خودش شخصا تماس گرفته بود تا بگه دانشگاه با تمام شرایط و درخواست های من موافقت کرده... 👌برای چند لحظه حس پیروزی عجیبی بهم دست داد، اما یه چیزی ته دلم می گفت اینقدر خوشحال نباش ... همه چیز به این راحتی تموم نمیشه... و حق، با حس دوم بود... ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 👈🏻با ما همراه باشید....❤️ 💎ادامه دارد....💎 🕊🌹🔑کلیدبهشت🕊🌹🔑 @kelidebeheshte
💚بسم رب المهدی💚 🎉🎈 💕اولش فقط و فقط با تایپ وچت با همدیگر حرف میزدیم. بعد از مدتی محسن راضی ام کرد، با ویس با همدیگر حرف بزنیم . حالا دیگر احساس می کردیم نیاز داریم بیشتر باهم دیگر حرف بزنیم. من نیاز داشتم به کسی محبت کنم و کسی دیگر به من محبت کند. محسن برایم توضیح داد که دیگر حرف زدن ما با همدیگر عادی نیست و اگر قرار است راحت و با آرامش با همدیگر حرف بزنیم باید با همدیگر محرم باشیم باید با هم دیگر ازدواج کنیم این شد که قرار گذاشتیم اینترنتی باهم عقد کنیم. 💞 رفته بود تحقیق کرده بود آیا می شود از راه دور عقد را خواند یا نه. فهمیده بود، مشکلی ندارد. قرار شد فعلاً عقدمان موقت باشد. خطبه ی عقد را با تماس اینترنتی خواندیم من خطبه را خواندم و او هم بله گفت و از آن لحظه زن و شوهر شدیم. 🎁 محسن چند هفته بعد برایم یک قرآن، جانماز، مهر و چند کتاب اسلامی به عنوان مهریه فرستاد. به خانواده ام در مورد ازدواجم چیزی نگفتم. می دانستم اگر بفهمند مخالفت می کنند! مهریه ام که رسید بهشان گفتم:{اینها هدیه‌ای است از طرفی یکی از دوستانم} وقتی در جعبه را باز کردم اصلاً دل توی دلم نبود. نمی دانم چه احساسی بود. نمیتوانم وصفش کنم! ولی انگار تمام خوشی های دنیا یکهو به سمت قلبم هجوم آورده بود. انگار تمام زیبایی های دنیا را در بسته کادوپیچ کرده و برایم فرستاده بودند. 📝از آن روز به بعد هر جا قرار بود فرمی پر کنم، تویش نوشته بود:{مجرد/ متاهل} ،متاهل را انتخاب می‌کردم. محسن هم همینطور بود. هر کسی ازش می‌پرسید:[مجردی یا متاهل؟! ] می‌گفت:(متأهلم) 💐 چندباری خانواده‌اش خواسته بودند برایش بروند خواستگاری. ولی بهشان گفته بود:(من زن دارم) اوایل خانواده‌اش باورشان نمی شد! فکر می کردند شوخی می کند. ولی وقتی چند باری به خانه‌شان زنگ زدم و سراغ محسن را گرفتم. کم‌کم قضیه برای شان جدی شد. فهمیدند واقعا خبری هست! 🔸 آن وقت‌ها من چندان فارسی بلد نبودم.فقط در حد چند جمله ی ساده ای که برای شروع مکالمه استفاده میشد و آن را هم از محسن یاد گرفته بودم. فقط بلد بودم، بگویم:{سلام. خوبین؟! دوستت دارم♡ دست شما درد نکنه.} ⚖در ژاپن دختر قانونا" میتواند بدون اجازه گرفتن از پدر ازدواج کند؛ ولی در خانواده های سنتی اجازه گرفتن از پدر نشانه احترام است. من هم در یک خانواده سنتی بزرگ شده بودم و اجازه پدرم برایم خیلی مهم بود! ولی نمی دانستم چطور باید مطرحش کنم. مطمئن بودم اگر یک دفعه مطرحش کنم از دستم عصبانی می شود. نمی خواستم ناراحتش کنم، به خاطر همین، قضیه را آرام‌آرام برایش باز کردم. اول از مهاجرت شروع کردم. میگفتم:{می‌خواهم بروم ایران. می خوام به یک کشور اسلامی مهاجرت کنم. و از آنجا ازدواج کنم.} میگفت:[تو دیوانه شده ای...] 💍یک بار به مادرم گفتم:{مامان می خواهم بروم ایران و با یک مرد ایرانی ازدواج کنم.} گفت:[نمی‌خواهی این اسلام را ول کنی؟! مثل اینکه اشتباهی توی ژاپن به دنیا آمده ای باید توی ایران به دنیا می آمدی! من خودم چندتا پسر خوب ژاپنی برایت سراغ دارم.] 🔷 پسر هایی را که مادرم میگفت، می‌شناختم. می‌دانستم مادرشان من را از مادرم خواستگاری کرده بودند. بیشترشان پسرهایی بودند که در دوره راهنمایی و دبیرستان باهم همکلاسی بودیم. ولی چون اصلاً به ازدواج با آنها فکر نمی کردم و می دانستم نظر اسلام این است که باید حتما با پسری مسلمان ازدواج کنم، چیزی درباره ی شغل و وضع مالی شان نمی پرسیدم. 👈🏻با ما همراه باشید... ❤️ ادامه دارد... ⛔️کپی بدون ذکر منبع جایز نیست⛔️ 🕊🌹🔑کلیدبهشت🕊🌹🔑 @kelidebeheshte
💗💗 بعد فوت آقاش زد به جاده خاکی.. اول نمازشو قطع کرد! چون میخواست به خیال خودش از خدایی که آقاشو ازش گرفته انتقام بگیره تو مدرسه همیشه تنها بود. هیچکس باهاش عیاق نمیشد. آخه همیشه ماتم بود. همیشه آینه ی دق بود تنها یک نفر درکش کرد و اونو با همه ی احوالات بدش خواست و باهاش دوست موند که اونم دست روزگارازش گرفت و برای همیشہ مهاجرت کرد به انگلیس.. اون دوست خوب و واقعی یک سری یادگاری براس یادگاراهل بیت گذاشت که اون یادگاریها یک اسم بود که کسے نتونه بشکنتش! و یک عالمه اعتماد بنفس و محبت و شجاعت که الان مطمئنم همشون پوشالی بود! آره اسمم رو عاطفه انتخاب کرد تا دیگه کسی منو صدا نکنند رقی... بهم شجاعت داد تا مقابل مهری بایستم و حق وحقوقم روبگیرم. بهم اعتماد بنفس داد تا بتونم با مرگ آقام کنار بیام و از توسریهای مهری نترسم و یادبگیرم چطور گلیم خودمو تو این روزگار از آب بیرون بکشم. ولے در ازای اینها یک چیز هیچ وقت از بین نرفت واون آرامش وتوجه بود! مخصوصا با رفتنش خیلی تنها شدم. اوایل باهاش در تماس بودم. میگفت دانشگاه میره و منم باید برم. حرفشو گوش دادم. با هر بدبختی ای بود رفتم. کارمیکردم وخرج دانشگاهمو جور میکردم. قبل از دانشگاه اگرچه چادرسرم نمیکردم ولی سنگین بودم. نه آرایشی.نه لباس نافرمی تونخ هیچ کدوم اینها نبودم. تو سال اول با دوتا از همکلاسیهام سر ردو بدل کردن جزوه دوست شدم که تو کل دانشکده معروف بودن به ژورنال مدو زیبایی. هم زیبا بودند وهم خوب لباس می‌پوشیدند. پسرهای زیادی دنبالشون بودند و اونها هم هرروز با یک نفر قرار میگذاشتند. اوایل رفتارهاشون برام آزاردهنده بود وحتی نصیحتشون میکردم ولی نفهمیدم چیشد که منم کم کم عین اونا شدم. خب میدیدم اونها در راس توجهند.شادند. میخندند واز همه مهمتر با من خیلی مهربونند. شرایط دانشگاه و کارم باهم جور درنمی اومد.از کارم بعد از یہ مدت بیرون اومدم و دنبال یہ کاری با درامد بهتر گشتم که بتونم گلیمم رو از آب بیرون بکشم. سحر یک دختر شیرازی بود که پدر ثروتمندی داشت و براش خونه ای رهن کرده بود. او وقتی دید اوضاع واحوال مادی و زندگیم درست حسابی نیست بهم پیشنهاد داد منم با او ونسیم در اون خونه زندگے کنم. آغاز تغییرات وفساد من در همون خونه بود. اکیپ سہ نفره ی ما باعث به وجود اومدن خیلی اتفاقها شد.اونها با آب وتاب از پسرهای مختلف صحبت میکردند و گاهی با آنها به پارتیهای مشترک میرفتند. اوایل من قبول نمیکردم باهاشون برم ولی یه شب سر اون مساله هم وا دادم حالا که دارم فکر میکنم میبینم وقتی گناه رو به چشم ببینی و مدام راجبش با زیباترین کلمات تعریف بشنوی کم کم نسبت بهش بیتفاوت میشی وخودت هم گنهکار میشی... هم از اول که گناه کار نبودن از یه گناه کوچک شروع میشه تو به گناه بزرگتر ختم میشه.... تو همون مهمونی ها بود که فهمیدم چقدر نیاز دارم یہ مردی بهم توجه کنه. چقدر دلم نگاه عاشقونه میخواد… سحر منو با یکی آشنا کرد... یک پسر زشت وسیاه که وقتی باهات حرف میزد یک کم باید صورتت رو میکشیدی عقب تا بوی وسیگارش حالتو بد نکنه. اون با همه ی زشتی و غیر قابل تحمل بودنش چیزی گفت که حالم رو تغییر داد. گفت:با اینکه عین سحر ونسیم هفت قلم آرایش نکردی ولے خیلی جذاب تر از اونایی شاید او به خیلیها این جملہ رو در طول روز میگفت ولی من احتیاج داشتم بشنوم. احتیاح داشتم یکی منو ببینه. بهش گفتم: اگر اینطور بود حتما دوستام بهم میگفتن. اون با نگاهش خیره به چشمام گفت: باید از یه مرد بپرسی که زیبایی یعنی چی؟! شک نکن دوستات از روی حسادت بهت نگفتن که زیبا هستی.... 🍁نویسنده: ف مقیمی🍁 🕊🌹🔑کلیدبهشت🕊🌹🔑 @kelidebeheshte
💗💗 امیر منو رسوند دانشگاه و خودش رفت منم رفتم سمت اتاق بسیج برادران چند تقه به در زدم کسی جواب نداد درو باز کردم دیدم کسی نیست رفتم داخل روی صندلی نشستم تا هاشمی بیاد نیم ساعت گذشت و کلافه شده بودم زیر لب غر میزدم که در اتاق باز شد یکی از همون پسرایی بود که دیروز دیده بودمش ایستاده بود و بر و بر نگاهم میکرد تعجب کرد با دیدنم از اتاق رفت بیرون به اسم روی در اتاق نگاه کرد بد بخت فکر کرد اتاق و اشتباهی اومد... بعد از اینکه مطمئن شد گفت: شما اینجا چیکار میکنین؟ - منتظر آقای هاشمی هستم ،میشه باهاشون تماس بگیرین بپرسین کی میان ؟ باشه چشم پسره از اتاق رفت بیرون و بعد از چند دقیقه برگشت آقای هاشمی گفتن توی پارکینگ دانشگاه هستن چند دقیقه دیگه تشریف میارن - خیلی ممنون لطف کردین پسره در اتاق و بست و اومد روبه روی من نشست و مشغول کارش شد احساس خفگی بهم دست داده بود بلند شدم در ورودی رو باز گذاشتم و نشستم سر جام پسره با دیدن اینکارم خندید و چیزی نگفت چند دقیقه بعد هاشمی وارد شد از جام بلند شدمو سلام کردم هاشمی هم با دیدنم چند لحظه مکث کردو جواب سلاممو داد بعد به پسره رو به روم گفت... هاشمی: سعید جان برو از آقای صادقی لیست افرادی که ثبت نام کردن واسه راهیان نور بگیر و بیار... سعید : باشه چشم سعید رفت و با رفتنش دوباره در اتاق و بست ،یه پوفی کشیدمو بلند شدم در و باز گذاشتم و نشستم سر جام هاشمی با دیدن این کارم متعجب نگاهم میکرد که گفت: بفرمایید کاری داشتین؟ - بابت پیشنهادم اومدم اینجا هاشمی : بفرمایید گوش میدم - به نظر من ،بیایم پاکت نامه درست کنیم برای بچه ها داخل پاکت وصیتنامه شهدا رو بزاریم روی پاکت قسمت فرستنده اش اسم یک شهید و بنویسیم اسم گیرنده اش هم اسم افرادی که قراره به این سفر بیان بزاریم روی صندلی هر کسی اینجوری هر کسی جایی میشینه که اون نامه اونجا باشه بعد میتونیم داخل پکیج همون چیزی که شما گفتین به اضافه چفیه و یه قوطی ریز که داخلش دعوت نامه واسه افراده بزاریم هاشمی چند لحظه سکوت کرد و نگاهم میکرد یه دفعه با اومدن سعید به خودش اومد... 🕊🌹🔑کلیدبهشت🕊🌹🔑 @kelidebeheshte
بسم‌الله‌الرحمن‌الرحیم تقدیم‌به‌ساحت‌مقدس‌حضرت‌زینب(س) ........ را باز میکردم ☺️ محمد گفت:چه خبره 😕 زود باش دیگه 😐 گفتم:میترسم یه بار عشق بزنه تو صورتم خفه بشم 😂 خندیدیم 😂😂😂 محمد از خنده وسط اتاق ولو شد 😂 بازش کردم 😍 دوربین بود 😍 دوربین عکاسی 😍 واااااااااای خدا 😍 عاشق عکاسی بودم😍 خیلی خوشحال شدم 😍 زهرا در اتاق پایین راباز کرد 🚪 داخل رفت وبیرون آمد ☺️ یک جعبه دستش بود😳 زهرا؟😳هدیه؟😳کی؟😳کجا؟😳چجوری؟😳 گفتم:مامان از کجا اینو آوردی 😳 گفت:برا مامانم خریدم ☺️ گفتم از کجا مامان؟😳 گفت:از مغازه😂 گفتم:تو کی رفتی بیرون 😳 گفت:همون موقع هایی که میرفتم خرید ☺️ میخواستم اخم کنم 😡 دلم نیامد 😊 بغلش کردم 🤗 هدیه را باز کردم🎁 واااااااااای 😍 زهراااا😍 برایم یک لیوان که روی آن یازهرا نوشته بود خریده بود 😍 واقعا خیلی خوشحال شدم 😍 روبه محمد کردم و گفتم:تو مطمئنی ماموریت بودی 😂 گفت:فکر میکنی مثلا کجا بودم؟ گفتم:یعنی دوربینو از همینجا خریدی؟🤔 گفت:بله 😄 گفتم:ماشاالله ماشاالله 😄خوب حواست هست 😂 گفت:ما اینیم دیگه 😜توقع داری تولد خانمم یادم بره😐 خندیدیم 😂😂😂 گفتم:دست هردوتون درد نکنه 😘حیف دستم خیلی درد میکنه وگرنه براتون فسنجون میپختم😋 محمد گفت:خانم امشب مهمون داریم😆😂 چشمانم گرد شد 😳 مثل بچه ها شدم🤭 گفتم:کی 😳😭من با این دستم مهمون داری کنم😭 محمد گفت:فاطمه میاد کمکت☺️زهرا هم که هست☺️منم نوکرتم😉 گفتم:فاطمه روهم خبر کردی به من نگفتی 😳 گفت:خب چکار کنم 🤷🏻‍♂ گفتم:حالا که کاری نمیشه کرد 😒 گفت‌:ای وروجک 😄 خندیدیم 😂😂😂 در زدند🚪 زهرا در را باز کرد🚪 با فاطمه وارد خانه شدند ☺️ بلند شدم وبا فاطمه احوال پرسی کردم ☺️ فاطمه اصرار کرد که بلند نشوم 😄 اما من که گوش بدهکار نداشتم 😂 فاطمه دوربین را روی میز دید 👀 گفت:به‌به داداش 😃گل کاشتی 😁این دوربین مال خانمته یا برا خودت خریدی 😄 گفت:ما که زندگیمون مال خانممونه😁ولی دوربین رو برا خودش خریدم 😊 فاطمه گفت:مبارکه زینب خانم ☺️ نویسنده ✍🏻: