eitaa logo
کلید‌بهشت🇵🇸』
1هزار دنبال‌کننده
8.1هزار عکس
4.6هزار ویدیو
327 فایل
⊰به‌نام‌خدابه‌یادخدابرای‌خدا⊱ ❥کانالی‌پرازحس‌و‌حال‌معنوی⸙ ارتباط با مدیرکانال✉ @SadatKhanooom7 ⇠کپی‌مطالب‌کانال،فقط‌باذکرصلوات‌برای‌‌ظهورمولا(عج)💗 آوا {حرفامون}:@AVA_M313 تولدمون: ۱۳۹۹/۲/۵
مشاهده در ایتا
دانلود
💗💗 نزدیکای ظهر بود که با صدای زنگ گوشیم بیدار شدم ( یعنی عجبم رییس جمهور اینقدر اندازه من زنگ خور نداره) شماره ناشناس بود - بله بفرمایید یعنی من عاشق همین لفظ قلم صحبت کردناتم (یاسری بود ،یعنی من ازدست این بشر به کجا پناه ببرم) - امرتون؟ یاسری: میخواستم به خاطر ،کار احمقانه ای که مرجان انجام داده عذر خواهی کنم - خوب عذر خواهی تونو کردین خدا نگهدار یاسری: نه نه قطع نکن سارا....... خانم - مگه حرف دیگه ای هم مونده؟ یاسری : میخوام ببینمت .! باهات کار دارم - من هیچ حرفی با شما ندارم تماس و قطع کردم و شمارشو گذاشتم داخل لیست سیاه که دیگه نتونه تماس بگیره بلند شدم که برم حمام دوباره گوشیم زنگ خورد بازم شماره ناشناس بود ای بابا چه سیریشیه این - ببینید دفعه اخرتون باشه مزاحم میشین ،دیگه تذکر نمیدم و قانونی بر خورد میکنم عاطی: چیه اعصاب مصاب نداری دختر - عاطفه تویی؟ عاطی: نه عممه، بیکار بود زنگ زد به تو - این خط کیه ؟ عاطی: گوشیم خاموش شد ،با گوشی اقا سید زنگ زدم برات - نمیری تو دختر عاطی: حالا چرا اینقدر اعصابت زیره صفره - هیچی بابا دیونه شدم از دست همه عاطی: سارا جان بعد ظهر یادت نره بیای ،منتظرتمااا - فک کن یه درصد نیام ،بله نمیگییی؟ عاطی: میکشمت نیای - الان کجایی ؟ عاطی : دارم میرم آرایشگاه - ای جوووونه دلم چه عشقی بشیی واسه اقا سید عاطی: زشته میشنوه - آخ ببخشید ،از طرفم به اقا سید تبریک بگو ،همچین دیونه ای نصیبش شده عاطی: مگه دستم بهت نرسه ،من برم کاری نداری؟ - نه عزیزم مواظب خودت باش بوس بوس بلند شدم رفتم حمام دوش گرفتم ،اومد موهامو سشوار کشیدم ،یه ارایش ملایم کردم ( من زیاد اهل آرایش غلیظ نیستم ) لباسمو پوشیدم وااایییی چه جیگری شدم من یه کم موهای خرمایی رنگمو هم ریختم بیرون یه کفش سفید هم پوشیدم منو با عروس اشتباه نگیرن خوبه گوشیم زنگ خورد بابا رضا بود - جانم بابا بابارضا: سلام سارا جان خوبی؟ - مرسی خوبم بابا رضا: سارا جان من یه کم کار دارم نمیتونم بیام مراسم عقد عاطفه ، یه هدیه گذاشتم رو میز ناهار خوری ببر بده عروس داماد دست خالی نرو زشته - چشم بابا جون بابا رضا : چشمت بی بلا فعلن یا علی...
💗💗 رفتم هدیه بابا که یه ربع سکه بود برداشتم و راه افتادم تو مسیر دوتا دسته گل مریم خریدم رسیدم بهشت زهرا همه اومده بودن ،منم اول رفتم سمت مزار مامان فاطمه یه دسته گل رو سنگ قبر بود ، فهمیدم بابا رضا زودتر اومده بود اینجا منم یه دسته گل خودمو هم گذاشتم روی سنگ سلام مامانه گلم ،روزت مبارک ،این اولین سالیه که نیستی کنارمون چقدر سخته درک نبودنت ،چرا اینقدر زود همه فراموش میکنن مامان جون برام دعا کن ،خدا که نگاهی به من نمیکنه ،تو دعاکن شاید گره از مشکلم باز بشه یه دفعه با صدای صلوات مهمونا متوجه شدم عروس و دوماد اومدن منم رفتم سمت گلزار شهدا دور تا دور صندلی گذاشته بودن رفتم حاج احمد و خاله مریم با دیدن من اومدن سمتم ( خاله مریم منو بغل کرد و بوسید): سلام سارا جان خیلی خوش اومدی - سلام خاله جون مرسی ،تبریک میگم حاج احمد : سلام دخترم خوبی؟انشاءالله جشن عقد خودت - خیلی ممنونم ،در ضمن بابا رضا عذر خواهی کرد گفت کاری پیش اومده براش نمیتونه بیاد حاج احمد: میدونم دخترم، با من تماس گرفت گفت خاله مریم: سارا جان برو روصندلی بشین ،خسته میشی - چشم رفتم نشستم روصندلی به عاطفه نگاه میکردم چادرشو آورده بود پایین صورتش پیدا نبود خندم گرفت تو این لباس دیدمش ... آقا سید هم واقعن همون کسی بود که عاطفه آرزوشو میکرد حاج اقا شروع کرد به خوندن خطبه عقد بار اول که حاج اقا گفت وکیلم ،خواهر شوهر عاطفه گفت : عروس رفته گل بچینه بار دوم و گفتم خودم بگم که عاطفه بفهمه که من اومدم عاقد که گفت وکیلم ،تند گفتم عروس رفته گلاب بیاره با تکون خوردن چادر عاطفه متوجه شدم داره میخنده باره سومم که حاج آقا گفت وکیلم عاطفه هم گفت: بله همه شروع کردن به صلوات فرستادن بعد یکی یکی میرفتن جلو تبریک میگفتن و هدیه هاشونو میدادن منم صبر کردم که خلوت بشه برم تبریک بگم رفتم جلو - سلام اقا سید خوبین ،تبریک میگم انشاءالله که این دوستمون خوشبختتون کنه... عاطفه: وایییی سارا از دست تو آقا سید :( همون جور که سرش پایین بودگفت) خیلی خوشحال شدیم که تشریف آوردین - خواهش میکنم باید حتمن میاومدم میدیدم این شاهزاده عاطی خانومو(عاطی مانتو میکشید ،): سارا میکشیمت - ببخشید من یه لحظه برم ببینم عاطی چیکارم داره (سرمو بردم زیر چادر ). عاطی: واییی سارا زشته بروبیرون - ای جووونم چه عروسکی شدی تو عاطی: دختره دیونه اینا چی بود گفتی - وااا حقیقته دیگه ،دروغ که نگفتم عاطی: خدا چیکارت کنه ابروم رفت برو بیرون - دوست داشتم اولین نفری که تو رو میبینه من باشم ...
💗💗 عاطی: حالا برو یه ملت پشت سرت هستن - ای وای ببخشید( صورت خوشگلشو بوسیدم ) خوشبخت بشی از همه خدا حافظی کردم رفتم خونه رسیدم خونه بابا هنوز نیومده بود منم رفتن یه چیزی خوردم و رفتم تو اتاقم ای کاش منم میتونستم یکی و پیدا کنم هر چه زودتر برم از اینجا دفترمو برداشتم شروع کردم به فکر کردن اسم چند تا از پسرای دانشگاه و نوشتم از بینشون سه نفرو انتخاب کردم گفتم فردا رفتم دانشگاه با یکیشون صحبت کنم ببینم چی میشه صبح با صدای زنگ گوشیم بیدار شدم اماده شدم برم دانشگاه ،رفتم پایین دیدم بابا مثل همیشه صبحانه رو برام آماده کرده بود یه لقمه برداشتم تو راه خوردم ، رسیدم دانشگاه ،وارد محوطه شدم دیدم شاهینی داره با چند نفر صحبت میکنه رفتم جلو ،دست و پام میلرزید نمیدونستم چی باید بگم - ببخشید اقای شاهینی ( شاهینی یه نگاهی کرد به من) شاهینی: بله بفرمایید -میشه یه لحظه بیاین کارتون دارم ( شاهینی اومد سمتم ،میخواستم حرفمو بزنم که دیدم یاسری داره از پشت نرده ورودی دانشگاه داره نگاهمون میکنه ،،از داخل کیفم کاغذ و خوردکار بیرون آوردم شمارمو نوشتم دادم به شاهینی) - ببخشید اینجا نمیتونم صحبت کنم اگه زحمتی نیست بعد کلاساتون بیاین پارک نزدیک دانشگاه اونجا حرفمو بزنم شاهینی : باشه چشم - خیلی ممنون ،دیگه مزاحمتون نمیشم ،فعلن ( از شاهینی که دور شدم رفتم سمت کلاسم، کلاسام که تمام شد ،سوار ماشین شدم رفتم سمت پارک نزدیک دانشگاه ، یه ساعتی منتظر شدم که شاهینی نیومد ، خسته شده بودم میخواستم بلند شم که برم ،گوشیم زنگ خورد ) - بله بفرمایید شاهینی : سلام خانم رضوی من تواومدم تو پارک کدوم قسمت بیام - سلام بیاین سمت غربی پارک من داخل آلاچیق هستم شاهینی: باشه چشم بعد پنج دقیقه بلاخره اقا تشریف اوردن ،سلام و احوالپرسی کردیم و اومد نشست - نمیدونم از کجا باید شروع کنم ،من میخوام از ایران برم ،پدرم یه شرطی گذاشته برام،که اینکه باید ازدواج کنم و من چون اصلا قصد ازدواج ندارم، میخواستم از شما بپرسم با من ازدواج میکنین که از ایران بریم وقتی رسیدیم اونجا از هم جدا شیم ؟(هوووووف نفس کم اوردم ) شاهینی: نمیدونم باید فکرامو بکنم ( هیچی حالا این واسه ما ناز میکنه) - باشه ، منتظر جوابتون میمونم ،فعلن با اجازه ( پسره خود خواه فکر کرده میشینم نازشو میکشم)
💗💗 از پارک رفتم بیرون ،سوار ماشین شدم رفتم خونه، حوصله هیچ کاری و نداشتم ،ای کاش مطرح نمیکردم ، نمیدونستم اگه یه روزی بابا رضا بفهمه که دخترش از اعتمادش سوءاستفاده کرده چه حالی میشه روی تختم دراز کشیده بودم که گوشیم زنگ خورد ،شاهینی بود - بله شاهینی : خانم رضوی من فکرامو کردم - (وا چقدر زودم این بشر فکر کرده). خوب شاهینی:قبول میکنم - خیلی ممنونم ،من ادرس حجره پدرمو براتون میفرستم که باهاش صحبت کنین،،، فقط یه خواهشی داشتم چیزی در باره سفر مون نفهمه هااا، شاهینی : باشه خیالتون راحت ( راحت نیست دیگه)- خیلی ممنونم تماس که قطع شد،دلشورع عجیبی گرفتم میترسیدم شاهینی یه گندی بزنه ،،پسره بی ادبی نبود ،یه کم خل مشنگ میزد خخخ... رفتم تو آشپز خونه مشغول غذا درست کردن شدم ،که یه کم از استرسم کم شه گوشیم زنگ شده نگاه کردم عاطفه است - سلام عاطفه جون عاطی: سلام به دوست عزیزم - چه خوب شد زنگ زدی داشتم از استرس میمردم عاطی: بازچی شده - هیچی بابا دیدمت بهت میگم ،خوب شما چه خبر شاهزاده تون خوبه عاطی: قربونت شکر سارا میخواستم بگم ما واسه عید میخوایم بریم راهیان نور ،تو هم میای اسمت و بنویسیم؟ - نه عزیزم ،عید میخوایم بریم ترکیه خونه سلما عاطی: عع چه خوب ،کاره خوبی کردین میخواین برین ،حال و هوات هم عوض میشه - اره،عاطی کی میای ببینمت ،دلم برات تنگ شده عاطی: قربون دلت برم ،نمیدونم احتمالن هفته بعد میام - باشه منتظرت میمونم عاطی: سارا جان کاری نداری؟ - نه قربونت برم سلام به شاهزاده برسون عاطی : چشم ،خدا نگهدار ساعت ۹ شب بابا اومد خونه ، - سلام بابا جون خسته نباشین بابا رضا: سلام بابا - برین لباساتونو عوض کنین تا شامو آماده کنم بابا رضا: چشم داشتیم شام میخوردیم که یه دفعه بابا گفت : سارا جان شاهینی میشناسی ؟ (خشکم زد ، این پسره دیونست،،صبر نکرد لااقل دو روز بگذره ،واسه من داشت طاقچه بالا میزاشت که باید فک کنم، میگن پسر جنبه هیچی رو ندارند راست گفتن) بابا رضا: چی شدی سارا ،میشناسی؟ - اممممم،اره همکلاسیمه ،چیزی شده؟ بابا رضا : اومده حجره خاستگاری؛ ( قلبم داشت میاومد تو دهنم،نکنه بابا فهمیده باشه) - خوب شما چی گفتین ؟ بابا رضا: ازش خوشم نیومد ،گفتم فعلن قصد ازدواج نداری (گندش بزنند پسره نمیدونم چه دست گلی به آب داده که بابام خوشش نیومد همین اول کاری ) هووممم،کاره خوبی کردین بابا نفهمیدم چی خوردم ،شامو که خوردیم میزو جمع کردم رفتم تو اتاقم...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔸 راه درمان صفات رذیله 🔹 آیت الله مظاهری داستان دلنشین منبر کلید بهشت🔑🌹🕊 ༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ @kelidebeheshte ༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
✨﷽✨ 💠 اخلاق مومنانه 💠 ✍وقتی که در جنگ احد، دندان حضرت محمد (ص) شکست و صورتش مجروح شد، اصحاب ایشان، ناراحت شدند و عرض کردند: یا رسول الله!دشمن را نفرین کنید. پیامبر اکرم (ص) فرمودند: خدايا قوم مرا هدايت كن زيرا نا آگاه هستند. یکی از اصحاب برآشفته شد و به پيامبر گفت : اى رسول خدا ! حضرت نوح علیه السلام بر قوم خود نفرين كرد و گفت: "پروردگارا در روى زمين احدى از كافران را زنده مگذار" حالا كه صورتت مجروح و دندانهايت شكسته شده به جاى نفرين، براى دشمن دعا مى كنید؟ 💥حضرت محمد فرمودند: من برای نفرین کردن مبعوث نشده ام بلکه مبعوث شده ام برای دعوت مردم به سوی حق، و رحمت برای آنها . 📚بحارالانوار ، ج 18 ، ص 245 【 الّلهُــمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــــ الْفَــرَج 】 کلید بهشت🔑🌹🕊 ༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ @kelidebeheshte ༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔸5 توصیه ارزشمند رسول خدا قبل از خواب 🔹آیت الله مجتهدی ره داستان دلنشین منبر کلید بهشت🔑🌹🕊 ༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ @kelidebeheshte ༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
4_5886514878331488897.mp3
21.07M
📘چگونه یک نماز خوب بخوانیم 🎤علیرضا پناهیان استادعالی_پناهیان کلید بهشت🔑🌹🕊 ༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ @kelidebeheshte ༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔸 دو نقشه شیطان برای مؤمنین 🔹استاد عالی استادعالی_پناهیان کلید بهشت🔑🌹🕊 ༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ @kelidebeheshte ༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
🌺🍃روی کمک هیچ کسی حساب نکن 🌹یادت باشد روی کمک هیچ کسی جز حساب باز نکنی، اوست که بی منت می بخشد، اوست که بی انتها عطا میکند و اوست که عاشقانه و بی توقع حمایتت می کند. 🍀هر زمان چشم امید به دستهای دیگران داری جهان بواسطه همان افراد به تو ثابت می کند، کسی که منشاء عشق، منبع اجابت و مقصد آرامش است را فراموش کرده ای و او خداست، 🌷او همانیست که محبتش بی دریغ است، او همانیست که نه کینه ای دارد و نه منتی میگذارد و محبتش بی پایان است. 💖یادت باشد آنگاه که نیازمند دست کسی هستی به دستان عاشقش متصل شو و چشمهایت را بر هر کسی غیر از او ببند، بدان که می بخشد، بدان که لطفش پاک است، بدان که منتظر درخواست توست و هر چه بگویی اجابت می کند، و باور کن همان خدایی که به تو زندگی بخشید می تواند به تو ثروت، عشق، سلامتی و اعتبار ببخشد.👌 ❣هرگز فراموش نکن روی کمک هیچ کسی جز خدا حساب باز نکنی، تنها از او بخواه و تنها از او یاری بجوی تا همه ‌چیز به تو داده شود.💐💐 ❤️🍃ایاک نعبد و ایاک نستعین این همان جمله ای است که هر روز خداوند تاکید کرده است در نماز که مظهر شکرگزاری است چند بار تکرار کن 💝💝 کلید بهشت🔑🌹🕊 ༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ @kelidebeheshte ༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔺مکالمه‌ی قابل تأمل حضرت امیر المومنین صلوات الله علیه در قبرستان با یکی از مردگان! 🎙استاد مسعود عالی کلید بهشت🔑🌹🕊 ༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ @kelidebeheshte ༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
14.35M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌹 چگونه در عبادت بانشاط باشیم؟ 🌹 🎙استاد بیاتی کلید بهشت🔑🌹🕊 ༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ @kelidebeheshte ༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
17.56M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 پیغمبر اکرم ص هیچوقت برای هدف مقدس از وسیله نامقدس استفاده‌ نکرد... ✍حجت الاسلام و المسلمین رفیعی 【 الّلهُــمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــــ الْفَــرَج 】 کلید بهشت🔑🌹🕊 ༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ @kelidebeheshte ༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
چهار علت نمازهای روزانه از زبان رسول ا‌‌کرم (صلے‌الله‌علیه‌وآله) : 🔹چرا نماز صبح مۍخوانیم؟ «صبح آغاز فعالیت شیطان است هرکه در آن ساعت نماز بگذارد و خود را در معرض نسیم الهی قرار دهد از شر شیطان در امان مےماند.» ‌🔹چرا نماز ظهر میخوانیم؟ ظهر، همه عالم تسبیح خدا مےگویند زشت است که امت من تسبیح خدانگوید. و نیز ظهر وقت به جهنم رفتن جهنمیان است لذا هر که در این ساعت مشغول عبادت شود از جهنم بیمه مےشود. 🔹چرا نماز عصر مۍخوانیم؟ «عصر زمان خطای آدم و حواست و ما ملزم شدیم در این ساعت نماز بخوانیم و بگوییم ما تابع دستور خداییم.» 🔹چرا نماز مغرب میخوانیم؟ «مغرب لحظه پذیرفته شدن توبه حضرت آدم است و ما همه به شکرانه آن نمازمی خوانیم.» 🔹چرا نماز عشا میخوانیم؟ «خداوند متعال نماز عشا را برای روشنایی و راحتی قبر امتم قرارداد.» کلید بهشت🔑🌹🕊 ༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ @kelidebeheshte ༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📺سخنرانی حاج آقا عالی ✍️موضوع: یک ساعت معادل با هزار سال! 【 الّلهُــمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــــ الْفَــرَج 】 کلید بهشت🔑🌹🕊 ༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ @kelidebeheshte ༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
✨ 💠 آیت الله بهجت(ره) ◽️هرکس عادت به تاخیر ها کرده است خود را برای در همه امور زندگی آماده کند 😔تاخیر در ازدواج 😔تاخیر در اشتغال 😔تاخیر درتولد اولاد 😔تاخیر در سلامتی و عافیت 👈🏻هر قدر که امور نمازت منظم باشد امور زندگیت هم تنظیم خواهد شد😊 کلید بهشت🔑🌹🕊 ༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ @kelidebeheshte ༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
b6e28c4c1bde8a70c54a3aec9dfe82f52915818-360p.m4a
882.4K
آثار و اهمیت نماز شب کلید بهشت🔑🌹🕊 ༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ @kelidebeheshte ༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌌هرشب ساعت21🕘 🎀با ما همراه باشید🎈 📕رمان📕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💗💗 داشتم دیونه میشدم ،پسره احمق ،معلوم نیست چی گفته بود به بابا که بابا قبول نکرد... یه دفعه دیدم گوشیم پیام اومد ،بازش کردم ،شاهینی بود! نوشته بود سلام خانم رضوی ،رفتم پیش باباتون ،قبولم نکرد فک کنم (درد و قبولم نکرد کوفت فکر کنم،معلوم نیست چه جوری حرف زدی که به منگول بودن پی برده) منم نوشتم : خیلی ممنونم ، خیلی لطف کردین رفتین پیش بابام شب بخیر دوهفته مونده بود به عید ،کلاسا هم کم و بیش برگزار میشد ، صبح رفتم دانشگاه یکی از کلاسا برگزار نشد مجبور شدم بمونم تا ساعت بعدی کلاس هوا سرد بود رفتم داخل کافه نشستم حوصلم سر رفته بود ،شماره ساناز و گرفتم - الو ساناز ساناز: سلام خانم مهندس ،خوبی؟ - قربونت تو خوبی؟ خاله جون خوبه؟ ساناز: فدات شم مرسی همه خوبن ؟ تو چه خبر ؟ چیکار کردی؟ - هیچی بابا، یکی و پیدا کردم ، بابا ردش کرد رفت ،دیگه پشیمون شدم ساناز: چرا ردش کرد مگه چه جوری بود؟ - هیچی بابا ،حقم داشت این آدم خل و دیونه هر جا میرفت همین جواب و میشنید ساناز : مگه پسره چه جوری بود؟ - نمیدونم توصیفش یه کم سخته،اصلا توصیفی نداره بگم ساناز : اخه دختره عاقل تو باید یکی و پیدا میکردی که مثل حاج رضا باشه - خو همچین آدمی مغز خر خورده بیاد زنم بشه چند ماه بعد طلاقم بده ساناز : اره دیگه اینم حرفیه ( یه دفعه دیدم یاسری با دوتا نسکافه نشست رو به روم) - ساناز جان بعدن باهات تماس میگیرم فعلن یاسری: بفرمایید هوا سرده میچسبه - خیلی ممنونم ،میل ندارم ،کاری داشتین ؟( به دورو برم نگاه کردم که دفعه مرجان نباشه ،از این جماعت دیگه میترسیدم ) یاسری: خیالتون راحت دیگه مرجان سمتتون آفتابی نمیشه - ببخشید من باید برم یاسری: لطفن بشین میخوام باهات حرف بزنم - فک کنم بهتون گفته بودم که من کاری باهاتون ندارم ( بلند شدم برم که یه دفعه گفت) : چه طور با سعید تونستی حرف بزنی ،به ما میرسه حرفاتون ته میکشه ... - سعید؟ یاسری : تو حتی اسم کوچیکش هم نمیدونی ،چه طور میخواستی زنش بشی - از اولم میدونستم این پسره ،خل مشنگ نمیتونه حرفی تو دل وا موندش بمونه اصلا به پسرا نمیشه اعتماد کرد یاسری : (خنده بلندی کرد،که همه مارو نگاه میکردن ) : چرا میخوای بری ؟ - به خودم مربوطه (سریع از کافه رفتم بیرون) متوجه شدم یکی هم از کافه اومد بیرون یاسری: دختره حاجی ،من حاضرم برم با بابات صحبت کنم (خندیدمو نگاش کردم): چه اعتماد به نفس بالایی دارین ،بابام جنازمو رو دوشتون نمیزاره چه برسه به اینکه بخوایین ... یاسری : مگه من چمه؟ - هیچی فقط دارین تو کثافت دست و پا میزنین...
💗💗 یه دفعه چشمم به شاهینی افتاد ،رفتم سمتش با چند تا از پسرا داشت وارد دانشگاه میشد منو دید سرخ شد... (دلم میخواست با دستام خفه اش کنم) جور نگاهش کردم هفت جد آبادش اومد جلوی چشم هاش... - آقای شاهینی ممنون بابت رازداریتون هاج و واج مونده بود منو نگاه میکرد. سرم از درد داشت منفجر میشد ،به زور سر کلاس حاضر شدم ،کلاس که تمام شد سریع سوار ماشین شدم و برگشتم تصمیم گرفتم تا بعد عید کلاس نرم دیگه حوصله دیدن ریخت هیچ کدومشونو نداشتم سعی کردم کردم تو این مدتی که خونم یه کم تمیز کاری انجام بدم ،چمدونمم از کمد بیرون اوردم وسیله هایی که نیاز داشتم واسه سفرو داخلش مرتب چیدم دوسه روز مونده بود به عید من هم خوشحال بودم هم ناراحت،،خوشحال به این خاطر که یه مدت رنگ این شهرو نمیبینم ،ناراحت به این خاطر که عید، مامان بین ما نیست صبح با صدای زنگ گوشیم بیدار شدم عاطفه بود - یعنی بر هرچی مزاحم بد لعنت عاطی: چیه بابا ،یعنی من آرزوم شد یه بار زنگ بزنم تو خواب نباشی. - واییی عاطی اینقدر تمام تنم درد میکنه که نگو عاطی: عع میگفتی شاهزاده ات می اومد یه مشت و مال بهت میداد دیگه - فعلن که هر چی اجنه و شیطانه نصیب ما شده عاطی: سارا نیم ساعت دیگه میام دنبالت باهم بریم بازار - ول کن بابا ،بازار الان شلوغه حوصله ندارم عاطی: بیا میبرمت یه جایی که خلوت باشه ،نیم ساعت دیگه اونجام ، یا علی هووووف از دست تو زود بلند شدم دست و صورتمو شستم، اماده شدم اشپز خونه یه چیزی خوردم به بابا رضا هم پیام دادم که با عاطفه میرم بازار شاید دیر بیام،، صدای بوق ماشین شنیدم ،تصویر آیفون و زدم دیدم عاطفه است کیفمو برداشتمو رفتم - ،باز ماشینه کدوم بدبختی و به غارت گرفتی عاطی: بی ادب ،واسه شاهزاده جووونه - ععع خدا رو شکر که به دومین آرزوت هم رسیدی. عاطی: دیوونه ،سوار شو بریم دیر میشه توی راه حوصله ام سر رفت ضبط و روشن کردم - عع عاطی اینم که مثل خودت مداحی گوش میکنه که یعنی این همه اشتراکتون منو کشته ... عاطی: انشاءالله یکی واسه تو هم پیدا بشه - فعلن که هر چه بدبختیه داره رو سره بدبخت من هوار میشه ماشین و گذاشتیم پارکینگ ،رفتیم بازار واییی که چقدر شلوغ بود عاطی: سارا بیا یه جا دیگه بریم تو این شلوغی همه بهم تنه میزنن خوب نیست - باشه بریم رفتیم یه پاساژ که جمعیت یه کم شلوغ بود ولی رفت و امد خوب بود...
💗💗 صدای پیامک گوشیم و شنیدم نگاه کردم دیدم یه تومن به حسابم اومده! یعنی این کاره کی بود؟ چند دقیقه بعد بابا رضا زنگ زد - سلام بابا جون بابا رضا: سلام بابا، به حسابت یه تومن زدم ، اگه چیزی دلت خواست بخر... - عاشقتم بابایی بابا رضا: سارا جان اگه پول کم اوردی باز بهم بگو - نه بابا جون ،خرید ندارم بابا رضا: باشه بابا ،مواظب خودتون باشین ،خیابونا خیلی شلوغه - چشم بابا جونم ،، عاطفه به اندازه تمام عمرش خرید کرده بود - عاطی، میخواد قحطی بیاد ،چه خبره این همه لباس عاطی: عع مگه چی خریدم من... - آقا سیدم میدونه اینقدر خوش خریدی عاطی: نه انشاءالله بعد عروسی میفهمه - واااای پس بیچاره حاجی الان باصدای هر پیامک بانکی ،یه سکته ناقص میزنه... عاطی: زبونت لال بشه دختر ،تو الان چیزی نمیخوای - نه بابا ،با این خریدایی که تو کردی دیگه باید خریدای خودمو به دهنم بزارم عاطی: واااا ،،ععع بیا بیا اینجا یه شال بخرم - وااایی تو رو خدا (رفتیم داخل مغازه) عاطی: سارا یه شال خوشگل انتخاب کن - تو میخوای سرت بزاری من انتخاب کنم؟ عاطی: آخه سلیقه تو قشنگ تره - فعلن که با انتخاب آقا سید ،یک ،صفر از تو عقبم ... عاطی: انتخاب کن دیگه (چشمم به یه شال چروک ساده صورتی با دور دوزی مروارید افتاد) - این قشنگه عاطی: آقا لطفن همینو حساب کنین بعد از مغازه خارج شدیم رفتیم سمت پارکینگ سوار ماشین شدیم حرکت کردیم - واااییی عاطی تو روشنی اومدیم بازار الان تو تاریکی داریم میریم خونه عاطی: خونه چیه ،بیریم رستوران - واااییی بیخیال شو بابا، به فکر قلب بابات باش عاطی: نترس این دفعه از کارت تو استفاده میکنیم ... - دیونه... ( گوشی عاطفه زنگ خورد از برق زدن چشمام معلوم بود اقا سیده) عاطی: سلام آقا،، ماتازه خریدمون تمام شد داریم میریم رستوران باشه چشم الان میایم یا علی - چی شده؟ عاطی: اقا سید بود... - اینو که خودمم میدونم ،میگم چیکار داشت عاطی: گفت رفته گلزار ،میتونی بیای دنبالم منم گفتم چشم... - چه خانم حرف گوش کنی...
💗💗 رسیدیم بهشت زهرا ،آقا سید هم دم در بهشت زهرا وایستاده بود پیاده شدیم احوال پرسی کردم .... آقا سید: ببخشید شرمنده که اومدین دنبال من عاطی: نه این چه حرفیه ! - اتفاقن مسبب کار خیر شدین وگرنه عاطفه جان تا صبح قصد خرید کردن داشتن... اقا سید خندید : مبارکشون باشه - اره مبارکشون باشه فقط الان حال حاجی چه جوریه ،خدا میدونه... عاطی: واااییی سارا خدا نکشتت... عاطی: آقا سید حالا که ما هم اومدیم اینجا بریم به فاتحه ای هم ما بخونیم.... آقاسید: چرا که نه بریم اول رفتیم سمت مزار مامان فاطمه ،اقا سید و عاطفه یه فاتحه ای خوندن بعد رفتن سمت گلزار منم نشستم کنار سنگ قبر مادرم ، مامان جون سلام ،میبینی شاهزاده عاطفه رو ،همیشه دلت میخواست پسر داشته باشی عاطفه عروست بشه ولی قسمت نشد ،مطمئنم عاطفه با اقا سید خوشحال میشه ،واسه خوشبختی منم دعا کن ،کم کم دارم از این دنیا سیر میشم... حرفام که تموم شد رفتم بیرون منتظر عاطفه و اقا سید شدم چند دقیقه بعد عاطفه و اقا سید اومدن ،عاطفه با چشمای قرمز و پف کرده نمیتونستم جلوی خندمو بگیرم... - وااییی عاطفه باز از شهیدت چی میخوای... تو تا اقا سیدو شهید نکنی ول بکن نیستی... عاطی: ساراااا زشته این حرفا چیه آقا سید: شهید شدن لیاقت میخواد که ما نداریم ( این مردی که من میبینم حتمن شهید میشه ) عاطی: بریم دیگه ،گشنمون شد سوار ماشین شدیم و حرکت کردیم اقا سید ما رو برد یه رستوران سنتی ،خیلی جای قشنگی بود همه مون دیزی سفارش دادیم...
💗💗 بعد از خوردن شام ،آقا سید و عاطفه منو رسوندن خونه -آقا سید، عاطفه جون خیلی خوش گذشت دستتون دردنکنه آقا سید : خواهش میکنم ،پیشاپیش عیدتون هم مبارک عاطی: الهی فدات شم ،سارا جونم عیدت پیشا پیش مبارک ،ما فردا میخوایم حرکت کنیم - همچنین شما،خوش بگذره بهتون (عاطی ،پیاده شد ) : سارا جون اینم عیدی تو خیلی دوستت دارم - وااییی این چه کاریه شرمندم کردی (بغلش کردم و همدیگه رو بوسیدم ) خدا حافظی کردم رفتم خونه ،بابا هنوز نیومده بود ،منم اینقدر خسته بودم رفتم خوابیدم صبح نزدیکای ظهر بیدار شدم ، فردا عید بود و منم هیچ کاری نکردم ،اول رفتم صبحانه مو خوردم بعد رفتم روی میز هفت سین و چیدم ..عکس مامانم گذاشتم روی میز فقط یادم رفته بود سبزه و ماهی بخرم بعد رفتم یه شام مفصل درست کردم ساعت حدودای ده شب بابا اومد خونه تو دستاش سبزه و ماهی و گل مریم بود - واییی بابا جوون دستت درد نکنه بابا رضا: سلام بابا ،میدونستم ماهی و سبزه نخریدی... - اره یادم رفته بود برین لباستونو عوض کنین تا من شامو آماده کنم بابا رضا: چشم بابا،شامو خوردیم منم آشپز خونه مرتب کردم رفتم اتاقم ساعت۷ صبح سال تحویل بود ،واسه همین بابا گفت سال تحویل بریم بهشت زهرا منم خیلی خوشحال شدم،ساعت ۵ صبح ،با صدای زنگ ساعت گوشیم بیدار شدم رفتم حمام دوش گرفتم اومدم ،موهامو سشوار کشیدم رفتم پایین که دیدم بابا زودتر از من بیدار شده صبحانه اماده کرده یه کادو هم رو میز بود -سلام صبح بخیر بابارضا: سلام به روی ماهت بابا بیا بشین یه چایی بریزم برات - قربون دستتون بابا اومد کنارم نشست ،کادوی کنار میزو گرفت تو دستش... بابا رضا: سارا جان میدونستم که چیزی نخریدی واسه خودت ،واسه همین من رفتم یه چیزی خریدم که روز عید لباس نو بپوشی - واییی بابا جون دستتون درد نکنه... کادو رو گرفتم بازش گردم یه مانتوی آبرنگی خیلی خوشگل - وااااییی بابا چقدر خوشگله (رفتم بغلش کردم بوسیدمش) خیلی دوستتون دارم بابا رضا:ما بیشتر....
💗💗 رفتم تو اتاقم مانتویی که بابا بهم کادو داد و پوشیدم با شالی که عاطی هدیه داد واقعن خیلی قشنگ بودن به سمت بهشت زهرا حرکت کردیم وقتی رسیدیم،مادرجون و آقا جون زودتر از ما رسیده بودن سلام و احوالپرسی کردیم نشستم کنار مادر جون، مادرجون داشت قرآن میخوند و گریه میکرد سال که تحویل شد ،با هم روبوسی کردیم ،زیر گوش مادر جون گفتم : من راضی ام هر کاری دوست داشتین انجام بدین مادرجونم به لبخندی زد و پیشونیمو بوسید از لای قرآنش دو تا تراول ۵۰ تومن درآورد داد من... مادر جون : عیدت مبارک مادر - خیلی ممنونم گوشیم زنگ خورد عاطفه بود - سلاااام بر عروس خانم عیدت مبارک عاطی: سلام بر دوست گرامی ،عید تو هم مبارک - ، خوش میگذره؟ عاطی: وااییی مگه میشه بیای کنار شهدا و خوش نگذره سارا جان بهشت زهرا هستی؟ - اره عزیزم عاطی: بی زحمت میشه بری سر قبر شهید من ،یه فاتحه ای بخونی... - واااییی خدااا از دست تو ،چشم عاطی: چشمت بی بلا به بابا سلام برسون - شما هم به شاهزاده سلام برسون بلند شدمو رفتم سمت گلزار ،کنار شهیدی که عاطفه همیشه باهاش درد و دل میکرد یه فاتحه ای خوندم و داشتم بر میگشتم که چشمم به یه سنگ قبر خورد رفتم جلو تر روش نوشته بود شهید گمنام امام زمان یه لحظه حالم یه جوری شد نشستم کنارش یه فاتحه ای خوندم ،شما هم مثل من تنهایین! نه اسمی ،نه نشانی ،هیچی... یه دفعه با صدای بابا به خودم اومدم... - جانم بابا بابا رضا: سارا جان بیا بریم دیر میشه - چشم ساعت ۱۲ پرواز داشتیم واسه همین همونجا با مادر جون و اقا جون خدا حافظی کردیم و رفتیم خونه چمدونامونو برداشتیم رفتیم فرودگاه...
💗💗 پروازمون تاخیر نداشت،سوار هواپیما شدیم همیشه از لحظه بلند شدن هواپیما میترسیدم چشمامو بستمو مثل بچه کوچیکا سرمو گذاشتم روی دست بابا کتشو چنگ میزدم بیچاره کتشو اینقدر چنگ زدم چین افتاده بود خیلی زود رسیدیم از هوا پیما پیاده شدیم رفتم داخل فرودگاه چمدونامونو برداشتیم رفتیم به سمت بیرون که عمو حسین و دیدم بیرون منتظر ما بود و دست تکون میداد بابا و عمو حسین همدیگه رو بغل کردن - سلام عمو حسین عمو حسین: سلا سارا جان خوبی ؟ عیدت مبارک - عید شما هم مبارک ... سوار ماشین شدیمو حرکت کردیم سمت خونه عمو حسین دل تو دلم نبود که سلما رو ببینم چقدر دلم براش تنگ شده بود رسیدیم خونه عمو حسین با کلید در خونه رو باز کرد : یا الله ،یاالله ،صاحب خونه کجایین ،؟ مهمونای عزیزتون اومدن خاله ساعده با سلما اومدن خاله ساعده( بغلم کرد،گریه اش گرفته بود) سلام عزیزم ،سلام دخترم خیلی خوش اومد - سلام خاله جون مرسی سلما: واییی مامان بزار منم بغلش کنم خندم گرفت... سلما : وااااییییی سارا چقدر خوشحالم که اینجایی - منم خیلی خوشحالم که میبینمت... (چمدونمو بردم اتاق سلما ، با اینکه اتاق خالی دیگه ای هم داشتن من همیشه دلم میخواست برم اتاق سلما ،واقعن اتاقش پر از انرژی بود و حالمو خوب میکرد سلما رشته اش عکساسی بود طراحیش هم بی نظیر بود دیوارای اتاقش عکس بچه های فلسطینی و عکسای شهدا بود ) اینقدر خسته بودم که خواهش کردم یه کم استراحت کنم ،با صدای اذان از خواب بیدار شدم واییی که چقدر دلم برای این صدا تنگ شده بود ،انگار با رفتن مامان فاطمه این صدا هم تمام شده بود،بابا که صبح تا شب حجره بود ، روزای جمعه هم که خونه بود میرفت نماز جمعه یا مسجد چقدر دلتنگ این صدا بودم بلند شدم لباسمو عوض کردم رفتم داخل پذیرایی سلما و خاله ساعده داشتن نماز میخوندن همیشه برام سوال بود اینجا خیلیا آزاد زندگی میکنن چرا اینا هنوز به یه چیزایی مقید هستن سلما که نمازش تمام شد اومد سمتم سلما : سارا خانم نیومده خوابیدن و شروع کردیااا... (نمیدونم چرا اتاق سلما میرم همش احساس خواب میکنم ) - ببخشید دیگه تقصیر من نیست ،مشکل اتاق توعه که مثل قرص خواب آور میمونه... خاله ساعده: سارا جان بریم تو آشپز خونه یه چیزی بیارم بخوری - چشم بابا رضا کجاست؟ خاله ساعده: همراه حسین آقا رفتن بیرون سلما: واییی سارا چقدر حرف واسه گفتن دارم باهات... - منم همین طور...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸🍃🌸🍃 عربی از پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) پرسید: چه کسی حساب رسی را در روز قیامت بر عهده خواهد داشت؟ حضرت فرمود: خدا. مرد عرب گفت: آیا او خود این کار را بر عهده دارد. رسول خدا(صلی الله علیه و آله و سلم): بله. آن عرب تبسمی نمود. پیامبر فرمود: چرا خندیدی؟ مرد گفت: کریم و بزرگوار آنگاه که قدرت پیدا کند، در می گذرد و آنگاه که به محاسبه بنشیند مسامحه می کند و آسان می گیرد. رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) فرمود: این مرد راست می گوید. آگاه باشید که کریم و بزرگواری بخشنده تر و بزرگوارتر از خدا نیست. او اکرم الاکرمین و بزرگوارترین بزرگواران است. سپس، حضرت فرمود: این اعرابی فقیه شد! کلید بهشت🔑🌹🕊 ༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ @kelidebeheshte ༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄