eitaa logo
کتاب جمکران 📚
10هزار دنبال‌کننده
7.8هزار عکس
1.6هزار ویدیو
121 فایل
انتشارات کتاب جمکران دریچه‌ای رو به معرفت و آگاهی بزرگترین ناشر آثار مهدوی ناشر برگزیده کشور فروش کتاب و استعلام موجودی 📞02537842131 ارتباط با مدیرکانال 09055990313📱 🧔🏻 @ketabejamkaran_admin ⏰ ۸ الی ۱۵ 🏢قم، خیابان فاطمی، کوچه ۲۸، پلاک ۶
مشاهده در ایتا
دانلود
ا❁﷽❁ا 🍉 سر به بیابان می‌گذاری. می‌خواهی به حس و حالی برسی که نمی‌رسی. صدای حاجی عزتی می‌آید که می‌گوید آنجا در روز صحرای محشر می‌شود. همه سفیدپوشند. گویی همه مُرده‌اند و مردگان گورستان برخاسته و همراه تو سر به بیابان گذاشته‌اند. می‌گوید اگر حاجی آنجا توبه نکند، لکۀ سیاهی روی قلبش چنبره می‌زند. فکر می‌کنی لکۀ روی قلب تو دارد بزرگ و بزرگتر می‌شود آنقدر که اگر در اقیانوس آرام بیفتی، نه پاک می‌شوی و نه آرامش پیدا می‌کنی. نمی‌دانی چطور می‌شود از دست آن لکه و تمام لکه‌های دنیا خلاص شد. از منی و که برمی‌گردید، هنوز دلت زیرخیمه‌های سفید جا مانده است که به می‌رسید و غاری که در دل آن، جا خوش کرده است. از همان پایین که عکسش را می‌گیری تازه متوجه می‌شوی برخلاف دیگر کوه‌های که به هم متصل هستند، آن کوه تک‌وتنهاست، درست مثل خود رسول اکرم صلی الله علیه و آله 📙 🖋 🛒https://ketabejamkaran.ir/6179 📘📘📘📘📘 ✅ کانال رسمی کتاب جمکران: @ketabeJamkaran
ا❁﷽❁ا 🟢از سفر حج به نیابت از (عج) تا دلسوزی بیجا برای فرزند فاسق! 📜دو پسر داشت. یکی بود و به غسل مردگان اشتغال داشت. دیگری ناصالح بود و به دنبال . سالی اجیر شد که به نیابت از امام زمان(عج) به حج برود. مقداری از آن پول را به پسر ناصالح شراب‌خوارش داد و با بقیه پول راهی حج شد. در جوان گندم‌گون و زیبایی را دید. زمانی که مردم در حال کوچ از صحرای عرفات بودند جوان رو به او کرد و گفت: ای شیخ! حیا نمی‌کنی؟ پولی را برای ادای حج می‌گیری. آن‌گاه قسمتی از آن را به یک فاسق شراب‌خوار می‌دهی؟ جوان خبر داد که به‌زودی یکی از چشمانش نابینا می‌شود. حجش به پایان رسید و به وطن بازگشت. چهل روز گذشت. دملی در همان چشمی که آن جوان اشاره کرده بود ظاهر شد و چشمش نابینا شد... ♻️برگرفته از: 📙 🖋 برای خرید کتاب کلیک کنید👇 http://ketabejamkaran.ir/2978 📘📘📘📘📘 ♦️ ✅ کانال رسمی انتشارات کتاب جمکران: @ketabejamkaran
🟢توسل به (ع) در مِنا... 📖: به رفته بودم، پایم سوزش پیدا کرد آن را بستم. به و رفتم وقتی می‌خواستم به روم از راه رفتن عاجز بودم و سعی کردم وسیله‌ای فراهم کنم، ولی موفق نشدم. عاقبت با همان پا خود را به مِنا رساندم و یک نفر از بغداد هم همراه من بود. هرچه گشتیم که چادر خودمان را پیدا کنیم نتوانستیم، تا بعداز ظهر می‌گشتیم و در آن هوا خیلی بـی‌حال و مضطرب شدیم. همراه من از ناراحتی و گرما، سر خود را داخل یکی از خیمه‌ها کرد. وقتی به او گفتم: بیا فلان کار را انجام دهیم، دیدم گریه می‌کند و مضطرب و شده است. من رو به قبر مطهّر (ع) کردم و عرض کردم: آقا، مضطرّ شدیم، به ما عنایت فرمایید. همان گاه دیدم کسی بالای سر ما ایستاده و بدون سابقه به ما می‌گوید: چادر خودتان را می خواهید؟ گفتم: آری. گفت: همراه من بیایید. ده قدمی رفتیم ما را به چادرمان رساند، نگاه کردیم دیدیم آن مرد نیست... 📘 🖋 برای تهیه کتاب کلیک کنید👇 🛒https://ketabejamkaran.ir/4328 📘📘📘📘📘 ♦️ ✅ کانال رسمی انتشارات کتاب جمکران: @ketabejamkaran
🔺تورق / دعای شما به ما رسید! ادامه را اینجا mehrnews.com/x3554k بخوانید. 📙 🖋 برای تهیه کتاب کلیک کنید👇 🔗https://ketabejamkaran.ir/4328/ 📡 🔊 ✅ کانال رسمی کتاب جمکران: @ketabejamkaran