eitaa logo
در هر حال کتــاب💕
84 دنبال‌کننده
533 عکس
44 ویدیو
16 فایل
❀|یا ناصرنا یا حافظنا|❀ #در_هر_حال_کتاب 📚 کسے کہ با #کتاب آرامش یابد، هیچ آرامشے را از دست نداده است..🍃 🔵ثبت سفارش: @sefaresh_ketabekhoobam
مشاهده در ایتا
دانلود
📚 من کار می کنم، تو کار می کنی، او کار می کند… این خیلی خوب است. اما اگر “ما” نشویم، خودمان را ببینیم و جمع و کار تشکیلات را نبینیم فایده ندارد، در طوفان ها حذف و جذب می شویم. برای باقی ماندن، تشکیلاتی شوید، تشکیلاتی بمانید و تشکیلاتی کار کنید. 💡 @ketabekhoobam
در هر حال کتــاب💕
📚 #معرفی_کتاب من کار می کنم، تو کار می کنی، او کار می کند… این خیلی خوب است. اما اگر “ما” نشویم، خ
📌 (۱): یک کار تشکیلاتی،یک کار جمعی،خصوصیتش این است که فرد باید خودش را در جمع حل کند،گم کند،که این گم کردن عین بازیافتن به نحو درست است. 🍂🌷🍃 📌 (۲): اگردرجایی احساس کردید مسئولیت شما موجب این است که کارها راکد بشود حتما مسئولیت را واگذار کنید. 🍂🌹🍃 📌 (۳): مادامی که شما ایمان و تقوا وعمل صالح را برای خودتان حفظ میکنید تمام قدرت خدا،تمام نوامیس طبیعت وتمام امکانات یک گروه برگزیده در اختیار شماست. 🍂🌷🍃 📌 (۴): تشکیلات یکی از فرایض هر گروه مردمی است که یک هدفی را دنبال می کند. تشکیلات یک چیز خوب بلکه یک چیز ضروری است. هیچ کاری در دنیا بدون تشکیلات پیش نمی رود. 🍂🌹🍃 📌 (۵): اگر تشکیلاتی به وجود آمد، اما هدف روشنی نداشت، یا هدف داشت لیکن برنامه ریزی برای رفتن به سمت آن هدف انجام نگرفت و تشکیلات بی کارماند به خودی خود تشکیلات از هم می پاشد. ➖➖➖➖ 🔹سفارش کتاب از طریق آی دی:👇 🆔 @sefaresh_ketabekhoobam 📚 @ketabekhoobam
📚 #معرفی_کتاب ماجرایی زیبا از تنیدن زندگی پدر و پسری در درخت انقلاب... #بچه_های_سنگان #حسین_فتاحی #رمان_نوجوان 🇮🇷 @ketabekhoobam
در هر حال کتــاب💕
📚 #معرفی_کتاب ماجرایی زیبا از تنیدن زندگی پدر و پسری در درخت انقلاب... #بچه_های_سنگان #حسین_فتاحی
📌 (۱): حس کردم کارها دارد مشکل می شود. هر روز که می گذشت، مسئله ی تازه ای پیش می آمد؛ حادثه ی وحشتناکی اتفاق می افتاد و بیشتر توی دلم خالی می شد. پاک امیدم را از دست داده بودم، فکر کردم: «اگر پدرم این کار را کرده باشد، دیر یا زود پیدایش می کنند و بعد …» اصلاً نمی خواستم فکرش را هم بکنم. در دل آرزو می کردم که خدا کند دیشب کسی متوجه آمدن و رفتن پدر نشده باشد. 🌷🌷🌷 📌 (۲): خیلی دلم می­ خواست بدانم آن­جا چه خبر است؛ گاز اشک­ آور چیست؟ چرا لاستیک آتش زده ­اند؟ این بود که دنبال آن­ها دویدم. به نزدیک میدان که رسیدم، دیدم بیشتر کسانی که آن­جا هستند، تکه­ ای روزنامه را آتش زده ­اند و گرفته ­اند جلو صورت­شان. چشمان همه اشک ­آلود بود. انگار همه گریه می­ کردند. وسط خیابان، این­جا و آن­جا، لاستیکی را گذاشته بودند و آتش ­زده بودند. یکدفعه حس کردم چشمانم دارد می­ سوزد. اشکم جاری شد: پس گاز اشک ­آور، یعنی این؟! 🌹🌹🌹 📌 (۳): جوانی که کنار تخت پدر ایستاده بود، گفت: «روز جمعه آورده بودنش که به مردم شلیک کند؛ ولی او برگشته و فرمانده ش را به رگبار بسته، افسر دیگری هم او را هدف گرفت و زد. خیلی حالش بد بود که افتاد دست ما!.» خیلی برایم عجیب بود؛ از یک طرف، بدن پدر، و از طرف دیگر، سرباز رفیعی، آن هم در این حال! او دیگر با پدر دشمن نبود. ➖➖➖➖➖ 🔹سفارش کتاب از طریق آی دی:👇 🆔 @sefaresh_ketabekhoobam 📚 @ketabekhoobam
🔹مراسم جشن ولادت حضرت زهرا(س) 🔸ویژه ی دختران مقطع متوسطه 💕«دختـــران مـــادری»💕 ⭕️ زمان: شنبه| 26 بهمن ساعت 15:45 ⭕️ مکان: کانون شهید مطهری (مدرسه آزادگان) ✨ @ketabekhoobam
📚 #معرفی_کتاب داستانی دفاع مقدسی اما متفاوت و جذاب... دیده ای بعضی ها در اوج غم می خندند و بعضی ها در اوج شادی اشک می ریزند ؟ وقتی کتاب را می خواندم با چشمان اشکبار می خندیدم و با لبخند اشک می ریختم. شوری اشکم با شیرینی لبخندم یکی شده بود. #آنا_هنوز_هم_می_خندد #اکبر_صحرایی 🌼 @ketabekhoobam
در هر حال کتــاب💕
📚 #معرفی_کتاب داستانی دفاع مقدسی اما متفاوت و جذاب... دیده ای بعضی ها در اوج غم می خندند و بعضی ها
📌 (۱) هیچ کس به اندازه ی زنِ خانه خوش حال نبود. نوزادی تپل و سفید را که بعد از سیزده سال به دنیا آورده بود از بغل جدا نمی کرد. روی میز بزرگ وسط حال هدیه های خاله ، دایی ، عمو و عمه و … داخل برگه های کادو پیچیده شده بودند. کودکی خود را رساند کنار میز هدیه ها و با اسپری، برف شادی به هوا پاشید. کودک دیگری فشفشه ی روشنی را که داخل دستش می سوخت و جرقه میپراند را دور خود می چرخاند. منتظر بودند تا کادوها زودتر باز شوند. زن لحظه ای فرصت پیدا کرد تا به شوهر نگاه کند. مرد روی کاناپه آرام و بی حرکت نشسته بود. زن خود را به شوهر رساند و پرسید : حسن همه چیز مرتبه؟ مرد سرد پاسخ داد: بله! -شام…دسر…کیک…یه وقت… . -گفتم همه چیز مرتبه! -چیزی شده؟ این جوری مهمونا یه وقت فکر می کنن…پاشو بیا گرم بگیر! مرد لبخند سردی زد. چیزی نیس. برو می آم! زن نوزاد را نشان داد. _همه زندگی مون رو هم خرج کنیم . ارزش داره! اونم بعد این همه سال. مرد فقط سر تکان داد. بلند شد. به نوزاد خیره شد و صورتش را بوسید. به زن گفت: تو برو پیش مهمونا، یه سیگار می کشم بر می گردم.! -سیگار سمه برات ، با اون ریه درب و داغون شیمیائیت. مرد رفت داخل حیاط .دانه های برف کمی درشت تر شده بود. بعد از مدت ها سیگاری آتش زد. دود کرد و به پنجره ی هال خیره شد. سرفه لحظه ای رهایش نمی کرد. سیگار را که زیر پا له کرد ، صدایی شنید: -آقای قنبری ،بدجور سرفه می کنی. -شیمیایی لعنتی! -ناراحتی؟ زنت نگرانه! مرد مردد کاغذ آزمایشی از جیبش بیرون آورد. طرف رفیقش دراز کرد. _بچه سرطان خون داره! عارضه شیمیایی شدنم تو جنگه! 🍃🌹🍃 📌 (۲) هاشم…شما هستی؟ برگشت، گفت: امریه؟! نوجوان هول گفت: بی…بی‌ سیم چی‌ ام. -بی‌سیم‌ چی کجا بودی؟ -گردان بودم! -با کی کار کردی؟ انگشتان دست را یکی یکی تا زد کف دست حنا بسته اش. -اسلام نسب، اعتمادی، عباسی، زارع، کدخدایی، بازم بگم؟ -خدا بیامرزتشون! یکی رو بگو زنده باشه. -والله حالا که فکر می‎کنم، بی سیم چی هرکی بودم، شهید شده! -پس سر همه رو خوردی؟ برو خدا روزیت رو جای دیگه بده! -نیگاه به قد ریزم نکن، تجربه دارم. -با این اسمایی که ردیف کردی معلومه! -پس قبول کردی؟ -حرفی نیس! ولی میدونی هرکی تا حالا شده بی سیم چی من، شهید شده؟ -بله! شما تا الان نُه تا بی سیم چی داشتید که همشون شهید شدن. منم نُه تا فرمانده داشتم که شهید شدن. -خوبه! پس بچرخ تا بچرخیم! ➖➖➖➖ 🔹سفارش کتاب از طریق آی دی: 🆔 @sefaresh_ketabekhoobam 📚 @ketabekhoobam
📚 #معرفی_کتاب زنان عنکبوتی فرا داستانی است که از میان جامعه ایران، سر بلند می کند… #زنان_عنکبوتی #نرجس_شکوریان_فرد 👠 @ketabekhoobam
در هر حال کتــاب💕
📚 #معرفی_کتاب زنان عنکبوتی فرا داستانی است که از میان جامعه ایران، سر بلند می کند… #زنان_عنکبوتی #
📌 (۱): من فقط عکسای خودمو می ذاشتم. عکس های مهمونیا و گردشایی که می رفتم. یا گردش و تفریح.🏞 عکسای خودمو دوست داشتم. البته برام مهم بود که لایک ❤️و پیام هم داشته باشم💌. پیجم مثل بچه ام شده بود. مثل خونه خودم. هم دوستش داشتم، هم توش راحت بودم💞. خیلی راحت… همین که نامحدود بود و آزادی رو لمس می کردم، احساس قدرت می کردم. ☘️☘️☘️ 📌 (۲): سینا همراه افسر عملیات رفت سمت مترو و شهاب سمت میدان آزادی! زن که در تور قرار گرفت… همراهش شد تا شلوغی مزخرف مترو. تمام زوایای این ایستگاه را حفظ بود و نقطه ی اصلی وصل میکروفون را در نظر داشت. نگاهی به نیرو انداخت و او سری تکان داد. زمان وصل میکروفون که رسید، نیرو مقابل زن قرار گرفت و کیف دستیش را رها کرد. تمام محتویات کیف پخش زمین شد. نیرو عصبی و با ناراحتی رو به زن گفت: – خانوم … خانوم ! این چه وضعشه؟ زن کمی عقب کشید و هراسان از عکس العمل او خم شد تا وسایل را جمع کند. وسایل کیف بیشتر از آنی بود که راحت جمع شود و غرغرهای نیرو، زن را وادار کرد تا بنشیند و کیفی که رو دوشش بود را زمین بگذارد. سینا خودش را رساند. نشست و گفت: – زن ها همیشه گیجند. ببین خانم با کیف این آقا چه کار کردی؟ نیرو با ابروهای در هم رفته از زن دفاع کرد: – نه آقا خب این خانوم حتما کار داشتند که عجله کردند. الان هم با هم جمع می کنیم. شما زحمت نکشید. خانم شما هم خودتون رو ناراحت نکنید. حین گفت وگو سینا میکروفون را نصب کرد؛ وسایل جمع شد و نیرو با زن همراه شد! زن از موقعیت پیش آمده راضی بود، سر صحبت را با نیرو باز کرد و چرایی عجله اش را گفت. فرصت پدید آمده بود. بعد از مترو هم با توجه به هم مسیر شدنشان نیرو را کشاند سمت محل کارش. ☘️☘️☘️ 📌 (۳): اشک آرام آرام از گوشه ی چشمش راه گرفت… مثل همان اوایلی که جشن طلاق گرفته بود. در جشن کلی خندیده بود و با بچه های دانشگاه خوش گذرانده بود و بعد هم کیک سیاه را خودش بریده بود. اما همان شب تا صبح دو بار بالشش را عوض کرد، بس که اشک ریخته بود. پذیرش شکست سخت است، برای یک زن سخت تر! چرا این طور شد؟ – البته اون می گفت من عوض شدم. دعوامون زیاد شده بود. خیلی به رابطه ی من با بعضیا حساس شده بود. دلش می خواست من حواسم بیشتر باشه… ☘️☘️☘️ 📌 (۴): خونه نیست که دژه… شهاب پیاده شد و در سکوت شب پهپاد را راهی ساختمان کرد. سینا و امیر تصاویری که پهپاد از فضای داخل حیاط نشان می داد را روی لپ تاپ کنترل می کردند. سینا گفت: _ یه دوربین بالای در ورودی حیاط، اینم دومی بالای ورودی ساختمون، چه قفل کتابی زدن به درش، تمام پنجره ها هم نرده داره که! امیر به نور ضعیفی که از یکی از پنجره های این ساختمان دیده می شد اشاره کرد: – این ساختمونی که کنار حیاطه انگار تازه ساخته شده! یکی هنوز توی این ساختمونه سینا! شهاب داخل ماشین نشست و گفت: – هیچ راه نفوذی به داخل ساختمون نبود. سینا فیلم را کمی عقب آورد و دوباره با دقت دیدند؛ شهاب زمزمه کرد: – یعنی چند نفر دائم اونجان! بیرون نیومدن تا ببینیمشون؟ امیر نفسش را بیرون داد و گفت: – شاید هم این جا به خونه ی بغلی راه داره و رفت و آمد از اون جاست. هر دو برگشتند سمت عقب و منتظر نگاه کردند به امیر و او گفت: با آدم های ساده لوح و دوزاری طرف نیستیم. امشب نرید خونه. دم سحر هلی کم رو وارد خونه کنید، یه دور دیگه با دقت ببینید. تا خدا چی بخواد! به آرش هم بگید دوربینا رو هک کنه و تصاویر دو ماهی که این خونه راه افتاده رو ببینید. تصاویر همین دو تا دوربین داخل حیاط رو! ➖➖➖➖➖ 🔹سفارش کتاب از طریق آی دی:👇 🆔 @sefaresh_ketabekhoobam 📚 @ketabekhoobam
📚 قاسم باشی و قاسمی زندگی کنی می شوی عزیز هم دنیا و هم آخرت… 🌹 @ketabekhoobam