•┈┈••✾•✨📚✨•✾••┈┈•
رنج و درد همزاد آدمی است. سختی ها آدم را بزرگ و عاقل می کند و آدم هر چه بزرگ تر می شود مشکلاتش هم با خودش بزرگ می شوند. باید بدانی راه حل مشکلات در خود مشکلات است، فقط باید با تفکر و تلاش آن را پیدا کنی؛ آن وقت می توانی بر مشکلاتت غلبه کنی..
📖 بخشی از کتاب #من_زنده_ام
@ketabekhoobam
•┈┈••✾•✨📚✨•✾••┈┈•
کلاس های درسش را واقعا دوست داشتم. با طمأنینه درس می داد. معلوم بود خودش کامل مطلب را فهمیده است. وسط تدریس، یا سؤال می کرد یا به چالش می کشید.
اکثرا هم کلاس هایمان طولانی می شد. یادم هست یک بار یکی از کلاس ها، حدود دو، سه ساعت طول کشیده بود. دکتر یک سؤال پرسید. هیچ کداممان پاسخ را بلد نبودیم.
خیلی با آرامش گفت:" معلومه قندتون افتاده!"
از جیبش چندتا شکلات درآورد و به ما داد تا یک زنگ تفریحی هم ایجاد شده باشد.
همه خندیدیم.
📖 بخشی از کتاب #استاد
@ketabekhoobam
•┈┈••✾•✨📚✨•✾••┈┈•
اشکانه که توی چشم هایش موجی از شیطنت های دخترانه می شکفت، دست هایش را روی دست های سید گذاشت و به طرفش خم شد. گفت:" به دریا بیایی و روی ماسه ها غلت نزنی؟ مگر من مرده ام که بوی ماسه های دریایی را به تو نچشانم؟"
سید تبسم کرد و گفت:" خانم را باش! مثلا شاعر است! بو را که نمی چشانند."
اشکانه دست های سید را فشرد و گفت:" واژه ها وقتی در اختیار شاعری چون من اند، اسیرند."
سید خواست بگوید مثل من که اسیر چشم های توام.
📖 بخشی از کتاب #اشکانه
@ketabekhoobam
•┈┈••✾•✨📚✨•✾••┈┈•
غریو تکبیر و هلهله از سپاه اسلام، زمین را به لرزه درآورد. چابک سوار به طرف سپاه اسلام تاخت. مولا علی(ع) با دست اشاره کرد که چابک سوار نزدیکش شود. چابک سوار در نزدیکی مولا علی(ع) از اسب پایین آمد. سرش را پایین انداخت و در برابر مولا علی(ع) ایستاد. بازوی راستش زخمی شده بود. همه در تاب و انتظار بودند که بدانند این دلاور کیست که ابوشعشاء مدعی و هفت پسرش را به هلاکت رسانده است.
مولا علی(ع) دستار از صورت چابک سوار کنار زد. محمد حنفیه با شگفتی گفت:
_عباس!
عباس که هنوز چهارده ساله نشده بود، سر پایین انداخت تا به چشمان مولا علی(ع) نگاه نکند. مولا علی(ع) گفت:
_گفته بودم در کوفه بمانی و به میدان نبرد نیایی. نگفته بودم؟
مالک اشتر به آنان نزدیک شد. وقتی خجالت عباس را دید، به فکر افتاد کاری کند که حال عباس عوض شود. عباس سر بلند کرد و گفت:
_از خدا حیا کردم که شما و برادرانم را تنها بگذارم. فکر کردم اگر اجازه ی نبرد ندهید، لااقل می توانم برایتان سقایی کنم و آب بیاورم تا تشنه نمانید.
مالک اشتر پرسید:
_ابراهیم هم آمده؟
محمد حنفیه خندید و گفت:
_مگر عباس و ابراهیم بن مالک اشتر می توانند از هم جدا شوند؟
مولا علی(ع) پارچه ای به بازوی زخمی عباس بست و گفت:
_خداراشکر که زخمت عمیق نیست. مراقب باش پسرم.
عباس با دیدن لبخند پرمهر پدر دلگرم شد.
📖 بخشی از کتاب #برادر_من_تویی
@ketabekhoobam
•┈┈••✾•✨📚✨•✾••┈┈•
تو در یک توطئه ی اینترنتی برای بمبگذاری در شهرهای مختلف شرکت داشته ای، این چیزی است که توی این ورقه های امضا شده، نوشته شده. خب، حالا به ما میگویی که دستور این بمب گذاری ها از کجا صادرشده است؟
این ها اتهاماتی است که به من، خالد ۱۵ ساله میزنند، فقط به این دلیل که یک بازی کامپیوتری به نام « بمب افکن» بازی میکردم…. فقط همین.
📖 بخشی از کتاب #پسری_از_گوانتانامو
@ketabekhoobam
•┈┈••✾•✨📚✨•✾••┈┈•
از مرز ابر های بهاری عبور کرد
چشمی که رد پای شما را مرور کرد
تنها به شوق لمس شما ابر بی امان
یک شهر را به وسعت باران نمور کرد
روزی هزار مرتبه تقویم نا امید
تاریخ روز آمدنت را مرور کرد
تاثیر غروب غم انگیز جمعه بود
مضمون این غزل که به ذهنم خطور کرد
اصلا خیال روی شما سال های سال
دیوان شاعران جهان را قطور کرد…
📖 بخشی از کتاب #طوفان_واژه_ها
@ketabekhoobam
•┈┈••✾•✨📚✨•✾••┈┈•
امروز هم وقتی علی را توی قبر گذاشتیم، خورشید وسط آسمان بود، یا داشت می آمد وسط آسمان. لحظه ای که می خواستند علی را، به قول دیگران، راهی خانه ابدیتش بکنند، غوغایی بود. جمعیت، شاید از هزار نفر هم می زد بالا. همه دم گرفته بودند و یکصدا، و انگار در نهایت شور و هیجان، "حسین حسین" می گفتند.
غوغای اصلی اما از وقتی شروع شد که علی را توی قبر گذاشتند؛ اگر آن لحظه را با چشم های خودم نمی دیدم، باور نمی کردم؛ "هیچ وقت" باور نمی کردم. اصلا تمام هست و نیستم را ریخت به هم.
آنهایی که جلوی قبر بودند، همه دیوانه شدند؛ نه اینکه مثل دیوانه ها بشوند، نه؛ توی آن لحظه ها، اصلا خود دیوانه شدند! بی مهابا، ضجه می زدند و به سر و کله شان می کوبیدند. دیگران هم، که جلوی قبر نبودند، هجوم آوردند ببینند چه خبر شده. این هجوم را از فشار شدید جمعیت فهمیدم و از این که، کم مانده بود زیر دست و پا له بشوم!
آن لبخند، وقتی مرا زیر و رو کرد، با بقیه می خواست چه بکند؟! بقیه ای که به این چیزها اعتقاد هم داشتند.
📖 بخشی از کتاب #رقص_در_دل_آتش
@ketabekhoobam
•┈┈••✾•✨📚✨•✾••┈┈•
تنْ چهره ای است که جان را ظاهر می کند، اما میان این ظاهر و آن باطن چه نسبتی است؟ آنان که روح را مَرکبی می گیرند در خدمت اهوای تن، چه می دانند که چرا اهل باطن از قفس تن می نالند؟ تن چهرهٔ جان است، اما از آن اقیانوس بی کرانه نَمی بیش ندارد، و اگر داشت که آن دل باختگان صنمِ ظاهر، حسین را می شناختند.
📖 بخشی از کتاب #فتح_خون
@ketabekhoobam
•┈┈••✾•✨📚✨•✾••┈┈•
به نظرش رسید چهارپایی آنجا باشد. خم شد و دستش را روی زمین کشید. پاره سنگی پیدا کرد، آن را برداشت و به سمتی که حس می کرد صدا از آن سو می آید، پرتاب کرد. سنگ به جسم نرمی خورد، به دنبال آن صدای ناهنجاری مثل ناله شنید. چیزی تکان خورد. جسم بزرگی به قواره یک گوساله، به حرکت درآمد. رنگش سفید به نظر می رسید، به طرف او می آمد. خرناسه خوفناک می کشید. ترسید و پاهایش سست شد، دستش را به دیواره سنگی گرفت. چشم به حرکات آن شبح دوخت.
📖 بخشی از کتاب #گرگ_سالی
@ketabekhoobam
•┈┈••✾•✨📚✨•✾••┈┈•
سرلشکر، لگدی از حرص به سگ زده، سرزده وارد آشپزخانه می شود. ابراهیم در حال سجده است. سطح آشپزخانه را کف غلیظی پوشانده. یونس پشت به سرلشکر دارد کف شور را به کف آشپزخانه می کشد. سرلشکر با دیدن آن دو غرولندکنان به طرفشان حمله ور می شود:
_پدر سوخته های عوضی، شما هنوز آدم...
هنوز حرف سرلشکر تمام نشده که سُر خورده، پاهایش در هوا معلق می شود و با کمر و دست به زمین کوبیده می شود. وقتی از ته دل آه می کشد، نظامیها به آشپزخانه دویده، یکی پس از دیگری روی سرلشکر می افتند.
📖 بخشی از کتاب #معلم_فراری
@ketabekhoobam
•┈┈••✾•✨📚✨•✾••┈┈•
نوشتم اول خط بسمه تعالی سر
بلند مرتبه پیکر، بلند بالا سر
فقط به تربت اعلات سجده خواهم کرد
که بنده تو نخواهد گذاشت هر جا سر
قسم به معنی “لا یمکن الفرار از عشق”
که پر شده است جهان از حسین سر تا سر
نگاه کن به زمین! ما رایت الا تن
به آسمان بنگر! ما رایت الا سر
سری که گفت من از اشتیاق لبریزم
به سرسرای خداوند می روم با سر
هر آن چه رنگ تعلق، مباد بر بدنم
مباد جامه، مبادا کفن، مبادا سر
همان سری که یحب الجمال محوش بود
جمیل بود، جمیلا بدن، جمیلا سر…
📖 بخشی از کتاب #رقعه
@ketabekhoobam
•┈┈••✾•✨📚✨•✾••┈┈•
- بایست! اینجا بهشت موعود است. اینک بوی گل های بهشتی را حس می کنی؟
- آری!
- هم اکنون به تو فرصت می دهم که برگردی و به زندگی معمولی خود مشغول شوی، زیرا اینک آزمایشی بس دشوار داری.
- قبول می کنم.
- پس باید یکی از سه کاری را که به تو پیشنهاد می شود، انجام دهی. یا باید خود را به چاه بیندازی که سمت چپ توست، یا یا خود را در آتش بسوزانی که پشت سرت است و یا با تپانچه به سر خود شلیک کنی.
مرگ با تپانچه را انتخاب کرد.
فیروز می دانست بعد از شلیک تپانچه بدون گلوله، به تالار خواهد رفت و غرق تکریم وتمجید خواهد شد. بعد از پیروزی در این مرحله به عالی ترین مشاغل دیوانی ازقبیل وزارت و صدارت یا سفارت می رسید.
ماشه را فشرد، اما تپانچه این بار خالی نبود...
✂️ برشی از کتاب #شب_و_قلندر
@ketabekhoobam