کتابخانهمدافعانحریمولایت
#قدّیس 💥 معجزه وقتی بیشتر رخ نمود که او در بالای اوراق ، در بین خطی که به عربی متفاوتی با خط امروز
#قدّیس
🔶 کشیش به ریش بلندش دست کشید و در همان حال فکر کرد که بهتر است مرد را بفرستد برود، کتاب را نگاه دارد و آن را به دوستش " پروفسور آستروفسکی" نشان بدهد و از اصل بودن آن مطمئن شود.
اگر پروفسور بر قدمت آن صحه گذاشت، با چندصددلار کتاب را بخرد.
🔸کشیش گفت:" ظاهرا" این کتاب یک کتاب قدیمی است، اما باید آن را با دقت ببینم و صفحاتی از آن را بخوانم تا معلوم شود موضوع آن چیست و چه ارزشی دارد.
هنوز نویسنده ی کتاب مشخص نیست.
میدانید که بخشی از ارزش کتاب ، به نویسنده ی آن بستگی دارد.
من نمیتوانم همه ی اطلاعات لازم نسبت به این کتاب را الان به دست بیاورم...
باید چندساعتی روی آن کار کنم. الان هم غروب است و باید از کلیسا بروم..
فرداعصر درباره ی کتاب باهم صحبت خواهیم کرد. اگر آن را مفید یافتم، با قیمت خوبی از تو خواهم خرید..مطمئن باش پسرم."
◻️مرد مطمئن بود که کشیش راست می گوید . او حق داشت که درباره ی صحت قدمت و موضوع کتاب مطالعه کند؛ اما این چیزی نبود که او دلش می خواست باشد.
گفت:" البته درست می گویید شما...اما دلم می خواست همین امروز کار را تمام می کردیم، چون من می ترسم."
🔶کشیش گفت:" حق با شماست پسرم..باید هم بترسید..حالا که معلوم شده دو غریبه دنبالت هستند و قصد دارند کتاب را از چنگت درآورند ، بهتر است کتاب را با خودت نبری..من آن را جایی نمی برم ، همینجا پنهانش می کنم تا فرداعصر همین موقع که نظرم را به شما بگویم و روی آن قیمتی بگذارم."
◽️رستم لب زیرینش را به دندان گرفت.
به دنبال راه گریزی بود تا کار به فردا نکشد..
🔸کشیش سکوتِ تواءم با تردید او را که دید گفت:" اگر به پول نیاز داری من می توانم مقداری بیعانه به تو بدهم."
◽️رستم دستپاچه جواب داد: " نه پدر! فعلا به پول احتیاج ندارم."
🔸کشیش گفت:" نکند به من اطمینان ندارید؟ اگر چنین است ، کتاب را ببرید و فردا آن را برایم بیاورید."
🔴 کشیش تیر خلاص را شلیک کرده بود؛ امکان نداشت مردِ تاجیک کتاب را باخود ببرد..او می دانست باید کتاب را در کلیسا جا بگذارد....
ادامه دارد....
🎚۱۳
#کپی_و_ارسال_بدون_لینک_جایز_نمیباشد
@ketabkhanehmodafean
▪️ما را ببخش یا #باقرالعلوم!
در جهانی که علم را در برابر دین میدانند، نگفتیم که چگونه علم را شکافتی
و به خدمتِ دین درآوردی؛
!نگفتیم از اینکه ما را سفارش کرده بودی به گفتگوی علمی؛
نگفتیم که بنیان مکاتبِ سیمیا و کیمیایی که پسرت جعفر بن محمد آنها را به اوج رساند، از شما بود و هزاران نگفتهی دیگر...
▫️ما را ببخش!
ما امامِ زنده و قائم خود را هم فراموش کردهایم؛ 😭
همان که آرزوی فداکاری و جان فشانی در رکابش را داشتی
و ما غافل از اینکه کسی را تنها گذاشتهایم که اینگونه امامی معصوم در آرزوی دیدارش است.
ما را ببخش و برای ثبات قدم ما در راه قائم آل محمد دعا کن...😭🤲
🏴🏴🏴🏴🏴
▪️ای آنکه قبرت بی چراغ و سایبان است
▪️روضه نمی خواهی؛ مزارت روضه خوان است
▪️گلدسته ات سنگی ست، روی تربت تو
▪️گنبد نداری...گنبد تو آسمان است
🏴🏴🏴🏴🏴
#شهادت_امام_محمدباقر
#باقرالعلوم
#تسلیت_یامهدی
#کتابخانه_مدافعان_حریم_ولایت
🏴📚
@ketabkhanehmodafean
کتاب موقوفه ماندگار است،
کتابهای خوب را پس از مطالعه #وقف_در_گردش کنیم.😊
📚
@ketabkhanehmodafean
کتابخانهمدافعانحریمولایت
خوانش #خطبه_غدیر پیامبر اکرم #ترجمه_فارسی 1⃣بخش اول خطبه : حمد و ثنای الهی @ketabkhanehmodafean
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
khotbe ghadir part2.mp3
2.19M
خوانش #خطبه_غدیر پیامبر اکرم
#ترجمه_فارسی
2⃣بخش دوم خطبه : فرمان الهی برای اعلان ولایت امیرالمومنین علیه السلام
📚🎧
@ketabkhanehmodafean
کتابخانهمدافعانحریمولایت
#قدّیس 🔶 کشیش به ریش بلندش دست کشید و در همان حال فکر کرد که بهتر است مرد را بفرستد برود، کتاب را
#قدّیس
_کتاب را پیش شما میگذارم . فردا چه ساعتی بیایم؟
🔸کشیش با آرامش جواب داد:" همین ساعت"
بعد برای اینکه مردِ غریبه را از نگرانی خارج کند ، گفت:" اگر صحت و قدمت آن اثبات شود ، مطمئن باشید که من با قیمت خوبی آن را خواهم خرید."
◽️رستم روی جمله ی" با قیمت خوبی آن را خواهم خرید " تمرکز کرد و سعی کرد طعم شیرین هزاران دلار پولِ بادآورده را از همین حالا بچشد.
⚪️ به چنان آرامشی رسیده بود که می توانست از همین فردا به فکر خرید بلیط هواپیما به تاجیکستان باشد و همه ی روءیاهایش را محقق کند..
🔷کشیش که از جابرخواست ، او نیز بلند شد و ایستاد. کشیش گفت:" برای اینکه نگران آن دو غریبه ای که می گویی نباشی، از درِ پشتیِ کلیسا خارجت می کنم."
📑 سپس ورق های کتاب را در بقچه گذاشت ، آن را گره زد و با احتیاط داخل کشوی زیر میزش قرار داد و آن را قفل کرد و کلید آن را توی جیب قبایش انداخت..
بازوی مرد را گرفت و گفت:" برویم پسرم"
🕍 از اتاق بیرون آمدند..انتهای سالن پشت میزی که پر از شمع های نیم سوخته بود؛ درِ فلزی کوچکی قرار داشت که به حیاطِ پشتِ کلیسا باز می شد..
🔸کشیش در خروجی را به او نشان داد و گفت:" برو پسرم؛ مواظب خودت باش."
◽️رستم به چشمهای کشیش نگاه کرد و گفت :" فردا میبینمت پدر"
کشیش گفت:" بله! به امیدخداپسرم".
🔶کشیش در را بست و به داخل کلیسا بازگشت. نخست با شتاب شمع های روشن داخل محراب را خاموش کرد ، سپس کلیدِ همه ی لامپ ها را زد و به طرف در خروجی حرکت کرد.
وقتی در کلیسا را قفل کرد و به طرف ماشین شورلت سفیدش رفت، متوجه دو جوانِ بور و بلند قدی شد که جلو آمدند.
یکی از آنها پرسید:" ببخشید پدر ، مراسم دعا تمام شده است؟"
🔷کشیش به آن دو نگاه کرد؛ هردو حدود۳۵یا۳۶سال داشتند..شلوار جین پوشیده بودند..یکی کت قهوه ای و دیگری کاپشن سیاه به تن داشت..
👮♂هیچ شباهتی به ماءموران امنیتی نداشتند..گفت:" بله بچه ها، مراسم دعا به پایان رسیده است..گمان کنم دیر آمدید."
جوانی که کاپشن پوشیده بود پرسید:" شما در بین مردم یکمردِ تاجیک ندیدید؟"
🔹کشیش تبسمی کرد و باخونسردی جواب داد:" کلیسا پر از افراد مومنی بود که برای مراسم سخنرانی و دعا آمده بودند. من هرگز چهره های تک تک آنها را بخاطر نمیسپارم"
♦️همان جوان گفت:" ما دیدیم او وارد کلیسا شد ، اما ندیدیم که از آن خارج شود."
🔹کشیش با فلاشر سوئیچ، قفل در ماشین را باز کرد و گفت:" به هر حال من نمیدانم از چه کسی صحبت می کنید؛ اما مطمئن هستم کسی داخل کلیسا نمانده است."
🚕 سپس پشت فرمان ماشین نشست. از داخل آئینه دید که آنها به طرف کلیسا رفتند تا احتمالا گشتی در اطراف آن بزنند..
کشیش در آن لحظه نفسِ آرامی کشید ؛ نفسی که چند روز بعد با دیدنِ دوباره ی آنها مجبور شد در سینه اش حبس کند....
📌پایان فصل۱
🎚۱۴
#کپی_و_ارسال_بدون_لینک_جایز_نمیباشد
@ketabkhanehmodafean
جوونایی که
😇 تازه ازدواج کردند رو دیدی؟
اونا برای اینکه طرفِ
مقابلشون بیشتر دوستشون
داشته باشه، هماهنگ با سلیقهی
او رفتار میکنن...
بهشون نخندین 😊
چون
طبق #یه_قانون_طبیعی
رفتار میکنن؛ اینکه وقتی کسی رو
❤️ دوست داری سعی میکنی
طبق نظر او عمل کنی
توی این دنیای بزرگ
آدمایی که واقعــا خدا رو
دوست دارند،
چیزی رو زیبا میبینند
که خدا دوست داره و میپسنده...
اونا
به قول قرآن:
💫 #والذین_آمنوا_اشد_حبا_لله
خدا رو شدیــدا دوست دارند و
خدا واقعــا دوستشون داره . . .
📗 برگرفته از «به رنگ خدا » فرمول هایی به جهت شرح رفتار «تو» با "خدایت"
تولیدات فرهنگی حرم امام رضا علیه السلام
📚
@ketabkhanehmodafean
4_6023865836513528062.m4a
7.71M
#قصه_گویی_مجازی
#ویژه_کودکان
داستان #کیسه_روباه
🎧 قصه زیبای امروز و گوش کنید و لذت ببرید 😍
👶📚👧
@ketabkhanehmodafean
دور دنیا در هشتاد روز فایل هجدهم_060520110829.amr
830.3K
#داستان_صوتی 👂📖👆
#نوجوان
عنوان: #دور_دنیا_در_هشتاد_روز
1⃣قسمت هجدهم
📝 نویسنده: ژول ورن
📕📗📘
#قصه_گویی_مجازی
#ویژه_نوجوان
🎧📚
@ketabkhanehmodafean
دور دنیا در هشتاد روز فایل نوزدهم_140217135126.m4a
5.15M
#داستان_صوتی 👂📖👆
#نوجوان
عنوان: #دور_دنیا_در_هشتاد_روز
1⃣قسمت نوزدهم
📝 نویسنده: ژول ورن
📕📗📘
#قصه_گویی_مجازی
#ویژه_نوجوان
🎧📚
@ketabkhanehmodafean
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#بازی_بازوی_تربیت
اینم چند تا بازی مناسب کودکان زیر 8سال
😍😍📚😍😍
@ketabkhanehmodafean
کتابخانهمدافعانحریمولایت
خوانش #خطبه_غدیر پیامبر اکرم #ترجمه_فارسی 2⃣بخش دوم خطبه : فرمان الهی برای اعلان ولایت امیرالمومنین
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
khotbe ghadir part3.mp3
3.21M
خوانش #خطبه_غدیر پیامبر اکرم
#ترجمه_فارسی
3⃣بخش سوم خطبه : اعلان رسمی ولایت و امامت دوازده امام علیهم السلام
@ketabkhanehmodafean