#مناجات_شعبانیه
اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَ اسْمَعْ دُعَائِی إِذَا دَعَوْتُکَ وَ اسْمَعْ نِدَائِی إِذَا نَادَیْتُکَ وَ أَقْبلْ عَلَیَّ إِذَا نَاجَیْتُکَ
خدایا! بر پیامبر و دودمان پاکش درود فرست،
و آنگاه که تو را میخوانم و صدایت میزنم، صدا و دعایم را بشنو
و اجابت کن،
و آنگاه که با تو نجوا میکنم، بر من عنایت کن.
#هرشب_یکفراز
#کتابخانه_مدافعان_حریم_ولایت
🍃🌺🍃
✅ مـاه شعبان اومده،
ماه سراسر خیر و برکت و رحمت،
ماه پیامبر و امام زمان عزیزمون...
☺️☺️
به شکرانه این همه خیر و نیکی؛ وجود خودمون
رو تطهیر کنیم از هر چی که مورد پسند شون نیست؛
از هر کدری که از همه مخفی هست و از اونها نیست!
تطهیر کنیم خودمون رو با ذکر «اَسْتَغْفِرُاللهَ وَ اَسْئَلُهُ التَّوْبَةَ»
✍️امروز مخفی ترین کدورتهای روحمون رو شناسایی و پاک کنیم
#ماه_شعبان، ماهی برای آباد کردن دلها
⚘حلول #ماه_شعبان مبارک⚘
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
@ketabkhanehmodafean
کتابخانهمدافعانحریمولایت
📚 #زنان_عنکبوتی ❤️ #قسمت_بیستم شهاب پیغام حرکت را داد! کوچه ی پهن و پر درخت در تاریکی ساعت یازد
📚 #زنان_عنکبوتی
❤️ #قسمت_بیست_یکم
صبح قبل از شروع جلسه و طی کردن روند مشخص امیر رو به سینا گفت:
سینا پلیور خانم بافت مبارک!
-این کلاس بافتنی روحیه ی خانمای ما رو که عوض کرده! از ده تا تفریح شاداب ترشون کرده!
شهاب لبخند زنان گفت:
-به شرطی که هوویی به نام برادرزن نداشته باشی! پلیور من رو بالا کشید!
امیر نگاه پر ترحمی به شهاب انداخت و گفت:
-از اول هم بچه ی زن بابا بودی!
امیر نامه ی شنود را گذاشت روی میز سینا و تقاضای بعدی را هم شنید:
-آقا امیر شما که لطفتون علی الدوامه!
لبخند صورت امیر را پر کرد:
-بگو.
-همین برخوردتون من رو کشته. دوربینای ساختمونای اطراف رو اگر ببینیم شاید بشه آدمای اون خونه رو شناسایی کرد و الا که توی تاریکی میان و می رن! و این که صاحب این خونه کیه؟ شایدم مستاجر؟
امیر تایید کرد و گفت:
-تا این جااون چیزی که از زنای اون خونه دستگیرمون شده، مسیر رو برامون روشن کرده! فقط اینا قطعا لایه ی سوم هستن و ما نمی تونیم ورود کنیم تا تمام لایه های گروهشون رو به دست بیاریم. ردگیری اینا تا کشورهای دیگه هم انجام شده و داره پیش می ره! بچه ها روی تک تک شون سوارن، فقط نیاز به یه سری کد داریم تا به لایه های اصلی برسیم. ورود به این موسسه و خونه ی کنارش برامون مهمه، سینا تو رصد کن کدوم یکی از افراد موسسه رو میشه روش کار کرد. قبلش هم یه سر به آرش بزن تا جواب پلاک ماشینا رو بگیری! شهاب تو هم خودت روی رفت و آمد زن نیمه شب سوار باش! تا دو روز آینده مسیرهاشو تطبیق بده! برای مرد نیمه شب هم میشه یه خواهشی از سید بکنی!
خواهش از سید شد کار سینا که میان همه ی کارهای سید، یک ماموریت جدید هم اضافه-اش کند. سینا اطلاعات ت.م شب گذشته و شناسایی پلاک ماشین را برداشت و رفت اتاق سید. در نزده وارد شد و اخم های سید را به جان خرید. بدون تعارف هم، اول رفت سر جعبه ی جادویی روی میز! همسر سید به خاطر مشکل معده ی او همیشه خورد و خوراک های خاصی همراهش می کرد که ده درصدش را سید می خورد و نود درصدش را امثال سینا!
-می گم سید جان، هر وقت من رو دو روز نمی بینی این طور اخمات می ره تو هم. اما امروز نیومدم که کمکت بخورم!
با دستانش مشت پسته ای را که برداشته بود نشان داد:
آقا امیر، خاص اسم تو رو برد و مامورم کرد که مامورت کنم.
با شنیدن نام امیر ابروهای سید از هم باز شد. سینا فرصت کرد در این فضا یک مشت هم بادام شور، داخل جیبش بریزد. تا کمی از روند کار و ماموریت سید را بگوید، تقریبا چیزی از خوراکی ها نمانده بود که در جیبش نریزد. در میان خنده ی سید در اتاق را بست و رفت تا کنار موسسه بماند.
آرش خبر داد که پلاک ماشین ها همه تقلبی است. بی خود نبود فقط شب ها تردد می کردند و بیرون هم پارک نمی کردند! قرار شد به هیچ عنوان با آن ها برخوردی نشود!
شهاب گزارش تعقیب این مدت ت.م روی زن ها را دقیق بررسی کرد و قرار شد خودش همراه یک تیم، چند روز تعقیب زن نیمه شب را بر عهده بگیرند. روز اول همه ی ترددهای زن با مترو بود. در طول مسیر یکی دو بار خطش را تغییر داد، شهاب مجبور می شد احتیاط کند و با گزارش بچه ها نیرو جابه جا کند. زن از مترو که خارج شد مسافتی سی صد متری را طی کرد و به یک آرایشگاه رسید:
-آقا شهاب این رفت توی آرایشگاه!
– حواست جمع باشه ممکنه با تغییر چهره و لباس بیاد بیرون!
– آقا همین مونده ببینم چه شکلین این عجوزه ها!
– فقط حواست باشه! منم نزدیک هستم بهت ملحق میشم.
شهاب تصویر زن را به آرش داد و کنترل کار را به بچه های تشخیص چهره سپرد. آرش یک نفر را پشت مانیتور مرکز روی سوژه سوار کرد.
آرایشگاه اول نه اما آرایشگاه دوم همین اتفاق افتاد. دوربین های آن منطقه روی آرایشگاه زوم شد. زن با تیپ مشکی وارد شد اما نیم ساعت بعد دو سه زن از آرایشگاه بیرون آمدند. شهاب نگاهش روی کفش های زنی با تیپ قرمز ماند. نیرو اصلاً متوجه نشده بود، اما وقتی شهاب از مدل کفش زن مطمئن شد که زن ها سوار پژوی آلبالویی شدند و آرش کنار گوشش صدا بلند کرد:
– شهاب خودشه برو دنبالش.
ادامه دارد
┄┅┅✿💐🍃💕🌹🌸✿┅┅┄
@ketabkhanehmodafean
#مناجات_شعبانیه
فَقَدْ هَرَبْتُ إِلَیْکَ وَ وَقَفْتُ بَیْنَ یَدَیْکَ مُسْتَکِینا لَکَ مُتَضَرِّعا إِلَیْکَ رَاجِیا لِمَا لَدَیْکَ ثَوَابِی
من از همه به سوی تو گریخته و در پیشگاه تو ایستادهام،در حالی که دلشکسته و نالان درگاه توام و به پاداش تو امیدوار.
#هرشب_یکفراز
#کتابخانه_مدافعان_حریم_ولایت
yek aye yek ghese 8.mp3
3.06M
🍀#یک_آیه_یک_قصه
قسمت 8⃣
📜سوره مبارکه فاتحه آیه ۲
🔹الْحَمْدُ لِلَّهِ رَبِّ الْعالَمِينَ🔹
✅مناسب برای گروه سنی
#کودک_و_نوجوان
🔹 تولید رادیو قرآن
با صدای استاد #مریم_نشیبا
👈قابل استفاده برای والدین و مرببان فرهنگی
🎧🌹
@ketabkhanehmodafean
کتابخانهمدافعانحریمولایت
📚 #زنان_عنکبوتی ❤️ #قسمت_بیست_یکم صبح قبل از شروع جلسه و طی کردن روند مشخص امیر رو به سینا گفت:
📚 #زنان_عنکبوتی
❤️ #قسمت_بیست_دوم
نیروی موتور سوار وقتی مقابل شهاب رسید که پژوی زن ها یک خیابان جلوتر بودند. آرش با تنظیم دوربین ها توانست خط شان را به بچه ها بدهد، اما وقتی رسیدند که ماشین وارد پارکینگ یکی از خانه های کوچه شد.
تا عصر زن با همین روال رصد شده بود! سه آرایشگاه، یک بانک و یک خانه ی شخصی! تا غروب که شهاب در موقعیت
موسسه به سینا رسید و خسته نباشید سینا را شنید، زن در تور نیروها بود!
– باید به این زنه بگی خسته نباشی! زیادی دونده است!
– خونه رو نه خریدند نه اجاره کردند. برای کسروی نامیه که حدود پنج سال پیش از ایران رفته! پسرش ده سال پیش برای ادامه ی تحصیل رفته انگلیس! بعد هم سر درآورده از بی بی سی! والدین گرام هم بهش ملحق شدند. حالا خونه دست اینا چه می کنه خدا عالمه!
هنوز حرف سینا تمام نشده بود که دوباره زن از خانه بیرون زد. اما این بار با ماشین! شهاب محکم کوبید روی پای سینا و غرید:
– ای تو روحش! پنج تا از زنای ما این طور دونده بودن الان ما مدالای جهان رو درو کرده بودیم. کیه این؟
شهاب میان خنده ی سینا در ماشین را بست و سوار بر موتور زن را دنبال کرد تا کنار خانه ای در دارآباد.
خانه ای ویلایی با دری نرده ای. غیر از ماشین زن، پنج ماشین شاسی بلند هم داخل محوطه اش پارک بود. سکوت خانه و حضور همه در داخل ساختمان و البته سکوت محله شهاب را وسوسه کرده بود که از نرده ها بالا برود و سر و گوشی آب بدهد که امیر اجازه نداد.
ماشین ها وقتی بیرون آمدند حدود ساعت دوی نیمه شب بود و شهاب توانست شماره ی همه را بردارد. آرش که نام صاحبان خودروها را خواند آه از نهاد همه بلند شد!
فردا اما روز دیگر زن بود. تاکسی به جای مترو!
تمام مسیرها هم ختم می شد به آتلیه هایی که یا خیلی مشهور بودند یا پایین شهر و معمولی. دو آتلیه ای که زمان طولانی در آن ها ماند شمال تهران بود و یک آتلیه هم رو به جنوب و در مسیرهایی که تاکسی راحت تر تردد میکرد تا مترو!
روز سوم ماشین دربستی که از صبح تا ظهر در خدمت زن بود تنها به سه استخر بانوان رفت. یکی طولانی ماند و دوتای دیگر کوتاه و یک مزون که تقریبا تا بعد از مغرب زن آن جا بود و بعد از ورود او چهار مرد در فاصله های مختلف وارد شدند و هیچ کدام بیرون نیامدند مگر همراه زن. جمع پنج نفره ی آن ها چند دقیقه ای قبل از خروج کنار در گفتگو کردند و بعد هر کدام راه خودش را رفت و فروغ کنار خیابان یک دربستی گرفت که راننده اش کسی نبود جز شهاب!
تلفن هایی که زن زد و مسیری که شهاب توانست در ترافیک بیندازد و زمان طولانی بخرد، کمک کرد تا دوربین پشت سر زن، هم شماره هایی را که می گرفت رصد کند و هم صوت هایش ضبط شود و البته فرصتی بود برای شهاب تا به بهانه ی خراب بودن موبایلش از زن بخواهد تا با همسرش تماس بگیرد و بگوید که شهاب در راه آمدن است.
این یک ریسک بزرگ بود که انجام داد. زن شماره ی خانم سعیدی را گرفت و پیام شهاب را داد. وقتیکه کنار موسسه از ماشین شهاب پیاده شد چشمان سینا پر از خنده بود:
-عاشق همین بی کله بودنات هستم!
ساعت نه شب بود که شهاب و سینا و سید در اتاق امیر جمع شدند! مهم تر از دستاورد شهاب که شماره ی زن بود و تیم آرش رویش سوار بودند، نتیجه ی تعقیب سید بود که برای چند لحظه همه را به تامل واداشت. و البته حرف امیر که:
– تا مطمئن نشدیم روش مانور نمی دیم!
شهاب عکس های این چند روز را انداخت روی مانیتور، امیر چشمانش ریز شد و ابرو در هم کشید:
– این زن همون مسئول موسسه قبلیه. فروغ چناری، متولد تهران. فوق لیسانس انگلیسی! که فشن شو سال ۸۹ رو راه انداخت با پنجاه تا دختر!
امیر عکس ها را یکی یکی رد کرد و شهاب گفت:
-پس اون زنی که تا آخر شب موسسه می مونه فروغه. مسئول خرابکاری ۸۹ هم همینه. یعنی میشه گفت مسئول موسسه هم همینه!
-شاید!
ادامه دارد
┄┅┅✿💐🍃💕🌹🌸✿┅┅┄
@ketabkhanehmodafean
#مناجات_شعبانیه
وَ تَعْلَمُ مَا فِی نَفْسِی وَ تَخْبُرُ حَاجَتِی وَ تَعْرِفُ ضَمِیرِی وَ لا یَخْفَی عَلَیْکَ أَمْرُ مُنْقَلَبِی وَ مَثْوَایَ وَ مَا أُرِیدُ أَنْ أُبْدِئَ بِهِ مِنْ مَنْطِقِی وَ أَتَفَوَّهَ بِهِ مِنْ طَلِبَتِی وَ أَرْجُوهُ لِعَاقِبَتِی
آنچه را در دل من میگذرد میدانی، از نیاز من آگاهی، ضمیر و درونم را میشناسی و فرجام و سرانجام زندگی و مرگم از تو پنهان نیست. آنچه را که میخواهم بر زبان آورم و از خواستهام سخن بگویم و به حسن عاقبتم امید بندم، همه را میدانی.
#هرشب_یکفراز
#کتابخانه_مدافعان_حریم_ولایت
✨🌕✨
قرص ماه در آسمان مدينه تجلی کرد و بنی هاشم صاحب قمر شد.
همان نازدانهای که حیدر او را در آغوش کشیده و زمین و زمان بیتاب گرفتنِ گوشهٔ قنداقهاش شدهاند...
زینب از راه می رسد، خوشحالیاش وصفناشدنی است.
برای در آغوش گرفتن برادر بی تاب است اما ادب پیشه میکند در حضور حسنین.
🍃🌸
علی اما لبخندی میزند و عباس را به دستان پُر مهر او میسپارد
و زینب بیاختیار دستهای او را بوسه باران میکند.
گویا از فردای این دستها خبر دارد. دستهایی که علمدارند و حامی حسین تا مبادا حرف امام زمان بر زمین بماند.
#عباس روایتگر راهی است که به ظهور ختم میشود.
و امروز هم این عباس ها هستند که پرچم را به مهدی خواهند رساند.
سالیانست من از خویش سؤالی دارم
که چرا لشکر خورشید، قمر کم دارد؟
🍰🍷🍰🍷🍰🍷
🌺فرزند دلیر حیدر آمد
✨عباس ، امیر لشکر آمد
🌺میخواست نشان دهد ادب را
✨یک روز پس از برادر آمد..
🍰🍷🍰🍷🍰🍷
💐 ولادت #حضرت_عباس مبارک باد.
#ولادت_حضرت_ابالفضل
#قرص_قمر
#قمربنیهاشم
#قمر_العشیره
#چشمتون_روشن_یاامالبنین
#اعیادشعبانیه
#عیدمون_خجسته
#کتابخانه_مدافعان_حریم_ولایت
@ketabkhanehmodafean
شرح_جامع_مثنوی_معنوی_کریم_زمانی_جلد_دوم_Film1_esam_ir.pdf
15.74M
📚عنوان : #شرح_جامع_مثنوی_معنوی
✍نویسنده : کریم زمانی
📖موضوع : شعر
5⃣جلد دوم
📄تعداد صفحات : ۱۱۲۷
📚
@ketabkhanehmodafean
کتابخانهمدافعانحریمولایت
نیروی چرایی⁉️ #تندخوانی اگر مایلید مفهوم #نیروی_چرایی را متوجه شوید به چند مثال زیر توجه کنید:👇🏻
تکنیکهای #تندخوانی
خب! الان منتظر تکنیکهای عجیب و غریب تندخوانی هستیم!😊
به محض انجامدادن آنها سرعت مطالعهتان از ۱۰۰ به ۱۰۰۰ خواهد رسید.
تیز حس باشید!!!✌🏻
تمام این تکنیکها، قدمهای نخست برای افزایش سرعتتان هستند. رسیدن به سرعت ۱۰۰۰ کلمه در دقیقه، کار دور از دسترس نیست؛ فقط به تمرین زیاد و صحیح نیاز دارد.😉
برخی از این تکنیکها به قدری ساده هستند که شاید با دیدن آنها از خود بپرسید:
آیا واقعا تاثیر گذار است؟!😕
🔹️با یکی از سادهترین و تاثیرگذارترین تکنیکها شروع می کنیم: +تکنیک ریتم با انگشت:☝🏻
یک تکنیک بسیار ساده و کاربردی در #تند_خوانی، تکنیک خط بردن با انگشت است.
روشی که همهی ما در سن ۷ سالگی از آن استفاده میکردیم و متاسفانه به خاطر اشکالات و باورهای غلط در سیستم آموزشی، آن را کنار گذاشتیم.😑
شاید به خاطر این ذهنیت اشتباه که فکر میکردیم سرعت خواندنمان را کاهش میدهد. شما هم چنین باوری دارید؟!🤔
✔لطفاً به سوالات زیر پاسخ دهید:👇🏻
آیا شما که دیگر کودک ۷ ساله نیستید، از انگشتان یا مدادی، در مواردی مانند موارد زیر استفاده کردید؟🤨
🔹️جستجوی یک شماره تلفن در دفترچه تلفن؟
🔹️ جستجوی یک کلمه در فرهنگ لغت؟
🔹️جمع بستن ستونی از اعداد؟
🔹️ متمرکز شدن روی مطلبی که میخواهید یادداشت کنید و به نظرتان مهم میرسد؟
🔹️ وقتی میخواهید فورا مطلبی را بخوانید و به نکته مورد نظرتان برسید؟
🔹️ نشاندادن نکتهای در صفحه به شخص دیگری که تمایل دارید به آن توجه کند؟
واقعا این موضوع عجیب نیست؟!🤨
ما در هر شرایط خاصی به غیر از مطالعه عادی، از این ابزار یعنی انگشت، استفاده می کنیم، اما آموختهایم در شرایط مطالعه عادی و طبیعی که از آنها استفاده نکنیم!🙂
در حالیکه به صورت طبیعی تمایل به استفاده از آنها داریم. یعنی به طور غریزی ذهن ما در موارد حساس به ما فرمان میدهد اما متاسفانه از آن، بهره نمیبریم.
استفاده از راهنما به چشم ما برای جهت دهی درست بسیار کمک میکند.😇
ادامه داره... :)
#نکات_کتابخوانی
#بیسوادی
🌸با ما همراه باشید در 👇
@ketabkhanehmodafean
کتابخانهمدافعانحریمولایت
📚 #زنان_عنکبوتی ❤️ #قسمت_بیست_دوم نیروی موتور سوار وقتی مقابل شهاب رسید که پژوی زن ها یک خیابان
📚 #زنان_عنکبوتی
❤️ #قسمت_بیست_سوم
چند تا مسیری که می رفت رو پیگیر شدیم. اول آرایشگاه ها رو توی این چند روزه رفت و جز یکی توی بقیه به اندازه ای معطل نشد که بگیم برای آرایش رفته، چیزی حدود ده تا پونزده دقیقه داخل هر کدوم زمان گذاشت.
بعد هم به این چند تا آتلیه سر زد! این استخرا رو هم رفت و مزون! مزونی که بیش از چهار ساعت توش بود! سه تا زن توش کار می کنند اما چهار تا مرد هم همراهش وارد و خارج شدند. و یه چیز عجیب این که مزون اصلاً دوربین نداشت! امکان نداره مزونی با این همه مشتری بی دوربین باشه!
سید پرسید:
– هیچ جا گمش نکردی؟
شهاب چشم درشت کرد:
– منظور؟
– پس حتما روزای دیگه برات یه سورپرایز هم داره!
شهاب طولانی به صورت سید نگاه کرد و حدس هایی زد که سید گفت:
– امیر جان اینا یا مجوز دارند که ظاهراً ندارند. یا ندارند که دارند پیگیر می شن برای گرفتنش. بازم اینا مهم نیست؛ اما با توجه به این که این خانم همون فروغ خانم سال ۸۹ هست و مجرمه، نمی تونه بحث مجوز موسسه رو داشته باشه!
حرف سید امیر را واداشت به گفتن تجربیاتش:
-اینا یه روشی دارن که بی پشتوانه کار نمی کنند. تنهایی جلو نمی آن. همون سال۸۹ هم که این جا سالن گرفتند و شوی مدل راه انداختند، پشتشون به یه تعداد از دولتی ها گرم بود. خیلی جاها نیرو دارند. حتما یه عده رو با خودشون همراه کردند که دارن کار می کنن. باید ببینیم کیه که بهشون پا می ده؟
شهاب گفت:
– یا کیان که بهشون پا می دن؟ اگه شبکه ای باشن، پیاده نظام شون وصله به مسئولایی که یا احمقند، یا از خودشونن. یعنی یا تونستن نیروی کار کشته خودشون رو با وجهه ی ریش و سبیل ببرن کارمند دستگاه کنن، یا این که چهارتا از غافلا و ساده لوحا الان حلقه به گوش اینا هستن. شاید این مرد نیمه شب حلقه ی گم شده ی این پرونده باشه که چشم و دل سید باید شش دانگ دنبالش کنه!
امیر پارچ آب را خم کرد روی لیوان و تمام تلاشش را کرد تا یخ ریز شده توی لیوانش نیفتد. شهاب گفت:
– آدم با ظاهر آراسته و موجه که دَم پَر مسئولا باشه زیاده. این قدر هم خوب حرف می زنن، مسئوله به بچش شک کنه به این نیروش شک نمی کنه. فقط آقا یه چیزی!
امیر بلند شد و از کمد کنار اتاقش پاکت کاغذی را برداشت، سینا معطل نکرد. بلند شد و پاکت را گرفت و گفت:
– آقا امیر مزد کارگریمو داد!
امیر سینا را با خودش کشید کنار میز. سینا مجبور شد در پاکت را باز کند و برای هر کدام از بچه ها یک مشت بادام شور بریزد! میان همین شوخی ها بود که شهاب گلویی صاف کرد و گفت:
خانم سعیدی یه گزارش مفصل آماده کرده از روند کارش تا الان با همون سوژه. من فکر می کنم با توجه به این که فضای این سوژه ها خاصه، ایشون باید یه تیم تشکیل بده و در جریان تمام کارا باشه!
امیر با سر تایید کرد و گفت:
– شهاب با خانمت یه سر به مزونا بزن. فعلا هم به خانم سعیدی بگو با یکی دو تا خانم برن این آرایشگاه و استخرا رو رصد کنن! آتلیه هم باشه برای تیم سید!
همه که مرخص شدند، شهاب تلفنش را برداشت و وارد محوطه شد. خانمش که جواب داد در جا گفت:
– سلام بر اصالت خانه!
– سلام آقا! یادی از بزرگان کردی؟
– زنگ زدم بگم که رییسم گفته که باید برادران زنم را عوض کنم!
– بسم الله!
شهاب خنده اش را فرو خورد و گفت:
– نترس خانم جان. من بخوامم کسی بهم زن نمی ده که بخواد برادرم داشته باشه! فقط پدر شما بود که اغفالش کردم و شدنی بود!
خدا وکیلی الان با من چه کار داری؟
– من برای جبران مافات که برات عروسی نگرفتم و لباس عروس نپوشیدی می خوام ببرمت مزون!
صدای خنده ی همسرش، لبخند را به لبان شهاب نشاند:
– خدا به دور! یه بار دیگه تلفظ کن شما!
– ببین خانم جان اگر می خوای من سر این کار بمونم برای بعدازظهر بیا بریم به یکی دو تا مزون سر بزنیم!
ادامه دارد
┄┅┅✿💐🍃💕🌹🌸✿┅┅┄
@ketabkhanehmodafean
#مناجات_شعبانیه
وَ قَدْ جَرَتْ مَقَادِیرُکَ عَلَیَّ یَا سَیِّدِی فِیمَا یَکُونُ مِنِّی إِلَی آخِرِ عُمْرِی مِنْ سَرِیرَتِی وَ عَلانِیَتِی وَ بِیَدِکَ لا بِیَدِ غَیْرِکَ زِیَادَتِی وَ نَقْصِی وَ نَفْعِی وَ ضَرِّی
در آنچه تا پایان عمرم و از نهان و آشکارم خواهد بود، قلم تقدیرت نافذ و جاری است و افزونی و کاهشم و سود و زیانم، تنها به دست توست.
#هرشب_یکفراز
#کتابخانه_مدافعان_حریم_ولایت