کتابخانهمدافعانحریمولایت
✍️ #شهرِ_عشق #قسمت_هفتم 💠 از کلام آخرش فهمیدم زینبی که صدا میزد من نبودم، سعد ناباورانه نگاهش می
✍️ #شهرِ_عشق
#قسمت_هشتم
💠 یک گوشه کپسول اکسیژن و وسایل جراحی و گوشهای دیگر جعبههای #گلوله؛ نمیدانستم اینهمه ساز و برگ #جنگی از کجا جمع شده و مصطفی میخواست زودتر ما را از صحن مسجد خارج کند که به سمت سعد صورت چرخاند و تشر زد :«سریعتر بیاید!»
تا رسیدن به خانه، در کوچههای سرد و ساکت شهری که #آشوب از در و دیوارش میپاشید، هزار بار جان کندم و درهر قدم میدیدم مصطفی با نگرانی به پشت سر میچرخد تا کسی دنبالم نباشد.
💠 به خانه که رسیدیم، دیگر جانی به تنم نمانده و اهل خانه از قبل بستر را آماده کرده بودند که بین هوش و بیهوشی روی همان بستر سپید افتادم.
در خنکای شب فروردین ماه، از ترس و درد و گرسنگی لرز کرده و سمیه هر چه برایم تدارک میدید، در این جمع غریبه چیزی از گلویم پایین نمیرفت و همین حال خرابم #خون مصطفی را به جوش آورده بود که آخر حرف دلش را زد :«شما اینجا چیکار میکنید؟»
💠 شاید هم از سکوت مشکوک سعد فهمیده بود به بوی #جنگ به این شهر آمدهایم که به چشمانش خیره ماند و با تندی پرسید :«چرا نرفتید بیمارستان؟»
صدایش از خشم خش افتاده بود، سعد از ترس ساکت شده و سمیه میخواست #مهمانداری کند که برای اعتراض برادرشوهرش بهانه تراشید :«اگه زخمش عفونت کنه، خطرناکه!»
💠 سعد از امکانات رفقایش اطمینان داشت که با صدایی گرفته پاسخ داد :«دکتر تو #مسجد بود...» و مصطفی منتظر همین #اعتراف بود که با قاطعیت کلامش را شکست :«کی این بیمارستان صحرایی رو تو ۴۸ ساعت تو مسجد درست کرد؟»
برادرش اهل #درعا بود و میدانست چه آتشی وارد این شهر شده که تکیهاش را از پشتی گرفت و سر به شکایت گذاشت :«دو هفته پیش #عربستان یه کامیون اسلحه وارد درعا کرده!» و نمیخواست این لکه ننگ به دامن مردم درعا بماند که با لحنی محکم ادامه داد :«البته قبلش #وهابیها خودشون رو از مرز #اردن رسونده بودن درعا و اسلحهها رو تو مسجد عُمری تحویل گرفتن!»
💠 سپس از روی تأسف سری تکان داد و از #حسرت آنچه در این دو هفته بر سر درعا آمده، درددل کرد :«دو ماه پیش که اعتراضات تو #سوریه شروع شد، مردم این شهر هم اعتراضایی به دولت داشتن، اما از این خبرا نبود!»
از چشمان وحشتزده سعد میفهمیدم از حضور در این خانه پشیمان شده که مدام در جایش میجنبید و مصطفی امانش نمیداد که رو به برادرش، به در گفت تا دیوار بشنود :«اگه به مردم باشه الان چند ماهه دارن تو #دمشق و #حمص و #حلب تظاهرات میکنن، ولی نه اسلحه دارن نه شهر رو به آتیش میکشن!» و دلش به همین اشاره مبهم راضی نشد که دوباره به سمت سعد چرخید و زیر پایش را خالی کرد :«میدونی کی به زنت #شلیک کرده؟»
💠 سعد نگاهش بین جمع میچرخید، دلش میخواست کسی نجاتش دهد و من نفسی برای حمایت نداشتم که صدایش در گلو گم شد :«نمیدونم، ما داشتیم میرفتیم سمت خیابون اصلی که دیدم مردم از ترس تیراندازی #ارتش دارن فرار میکنن سمت ما، همونجا تیر خورد.»
من نمیدانستم اما انگار خودش میدانست #دروغ میگوید که صورتش سرخ شده بود، بین هر کلمه نفس نفس میزد و مصطفی میخواست تکلیف این گلوله را همینجا مشخص کند که با لبخندی تلخ دروغش را به تمسخر گرفت :«اگه به جای مسجد عُمری، زنت رو برده بودی بیمارستان، میدیدی چند تا پلیس و نیروی #امنیتی هم کنار مردم به گلوله بسته شدن، اونا رو هم ارتش زده؟»
💠 سمیه سرش را از ناراحتی به زیر انداخته، شوهرش انگار از پناه دادن به این زوج #آشوبگر پشیمان شده و سعد فاتحه این محکمه را خوانده بود که فقط به مصطفی نگاه میکرد و او همچنان از #خنجری که روی حنجرهام دیده بود، #غیرتش زخمی بود که رو به سعد اعتراض کرد :«فکر نکردی بین اینهمه وهابی تشنه به خون #شیعه، چه بلایی ممکنه سر #ناموست بیاد؟»
دلم برای سعد میتپید و این جوان از زبان دل شکستهام حرف میزد که دوباره به گریه افتادم و سعد طاقتش تمام شده بود که از جا پرید و با بیحیایی صدایش را بلند کرد :«من زنم رو با خودم میبرم!»
💠 برادر مصطفی دستپاچه از جا بلند شد تا مانع سعد شود که خون #غیرت در صدای مصطفی پاشید و مردانه فریاد کشید :«پاتون رو از خونه بذارین بیرون، سر هر دوتون رو سینهتونه!»
برادرش دست سعد را گرفت و دردمندانه التماسش کرد :«این شبا شهر قُرق #وهابیهایی شده که خون شیعه رو حلال میدونن! بخصوص که زنت #ایرانیه و بهش رحم نمیکنن! تک تیراندازاشون رو پشت بوم خونهها کمین کردن و مردم و پلیس رو بیهدف میزنن!»...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
📚
@ketabkhanehmodafean
کتابخانهمدافعانحریمولایت
✍️ #تنها_میان_داعش #قسمت_هفتم 💠 اعتراض عباس قلبم را آتش زد و نفس زنعمو را از شدت گریه بند آورد. ز
✍️ #تنها_میان_داعش
#قسمت_هشتم
💠 دستم به دیوار مانده و تنم در گرمای شب #آمرلی، از سرمای ترس میلرزید و صدای عباس را شنیدم که به عمو میگفت :«وقتی #موصل با اون عظمتش یه روزم نتونست #مقاومت کنه، تکلیف آمرلی معلومه! تازه اونا #سُنی بودن که به بیعتشون راضی شدن، اما دستشون به آمرلی برسه، همه رو قتل عام میکنن!»
تا لحظاتی پیش دلشوره زنده ماندن حیدر به دلم چنگ میزد و حالا دیگر نمیدانستم تا برگشتن حیدر، خودم زنده میمانم و اگر قرار بود زنده به دست #داعش بیفتم، همان بهتر که میمُردم!
💠 حیدر رفت تا فاطمه به دست داعش نیفتد و فکرش را هم نمیکرد داعش به این سرعت به سمت آمرلی سرازیر شود و همسر و دو خواهر جوانش #اسیر داعش شوند.
اصلاً با این ولعی که دیو داعش عراق را میبلعید و جلو میآمد، حیدر زنده به #تلعفر میرسید و حتی اگر فاطمه را نجات میداد، میتوانست زنده به آمرلی برگردد و تا آن لحظه، چه بر سر ما آمده بود؟
💠 آوار وحشت طوری بر سرم خراب شد که کاسه صبرم شکست و ضجه گریههایم همه را به هم ریخت. درِ اتاق به ضرب باز شد و اولین نفر عباس بود که بدن لرزانم را در آغوش کشید، صورتم را نوازش میکرد و با مهربانی همیشگیاش دلداریام میداد :«نترس خواهرجون! موصل تا اینجا خیلی فاصله داره، هنوز به تکریت و کرکوک هم نرسیدن.» که زنعمو جلو آمد و با نگرانی به عباس توصیه کرد :«برو زودتر زن و بچهات رو بیار اینجا!»
عباس سرم را بوسید و رفت و حالا نوبت زنعمو بود تا آرامم کند :«دخترم! این شهر صاحب داره! اینجا شهر امام حسنِ (علیهالسلام)!» و رشته سخن را به خوبی دست عمو داد که او هم کنار جمع ما زنها نشست و با آرامشی مؤمنانه دنبال حکایت را گرفت :«ما تو این شهر مقام #امام_حسن (علیهالسلام) رو داریم؛ جایی که حضرت ۱۴۰۰ سال پیش توقف کردن و نماز خوندن!»
💠 چشمهایش هنوز خیس بود و حالا از نور ایمان میدرخشید که به نگاه نگران ما آرامش داد و زمزمه کرد :«فکر میکنید اون روز امام حسن (علیهالسلام) برای چی در این محل به #سجده رفتن و دعا کردن؟ ایمان داشته باشید که از ۱۴۰۰ سال پیش واسه امروز دعا کردن که از شرّ این جماعت در امان باشیم! شما امروز در پناه پسر #فاطمه (سلام الله علیهما) هستید!»
گریههای زنعمو رنگ امید و #ایمان گرفته و چشم ما دخترها همچنان به دهان عمو بود تا برایمان از کرامت #کریم_اهل_بیت (علیهالسلام) بگوید :«در جنگ #جمل، امام حسن (علیهالسلام) پرچم دشمن رو سرنگون کرد و آتش #فتنه رو خاموش کرد! ایمان داشته باشید امروز #شیعیان آمرلی به برکت امام حسن (علیهالسلام) آتش داعش رو خاموش میکنن!»
💠 روایت #عاشقانه عمو، قدری آراممان کرد و من تا رسیدن به ساحل آرامش تنها به موج احساس حیدر نیاز داشتم که با تلفن خانه تماس گرفت. زینب تا پای تلفن دوید و من برای شنیدن صدایش پَرپَر میزدم و او میخواست با عمو صحبت کند.
خبر داده بود کرکوک را رد کرده و نمیتواند از مسیر موصل به تلعفر برسد. از بسته بودن راهها گفته بود، از تلاشی که برای رسیدن به تلعفر میکند و از فاطمه و همسرش که تلفن خانهشان را جواب نمیدهند و تلفن همراهشان هم آنتن نمیدهد.
💠 عمو نمیخواست بار نگرانی حیدر را سنگینتر کند که حرفی از حرکت داعش به سمت آمرلی نزد و ظاهراً حیدر هم از اخبار آمرلی بیخبر بود. میدانستم در چه شرایط دشواری گرفتار شده و توقعی نداشتم اما از اینکه نخواست با من صحبت کند، دلم گرفت.
دست خودم نبود که هیچ چیز مثل صدایش آرامم نمیکرد که گوشی را برداشتم تا برایش پیامی بفرستم و تازه پیام عدنان را دیدم. همان پیامی که درست مقابل حیدر برایم فرستاد و وحشت حمله داعش و غصه رفتن حیدر، همه چیز را از خاطرم برده بود.
💠 اشکم را پاک کردم و با نگاه بیرمقم پیامش را خواندم :«حتماً تا حالا خبر سقوط موصل رو شنیدی! این تازه اولشه، ما داریم میایم سراغتون! قسم میخورم خبر سقوط آمرلی رو خودم بهت بدم؛ اونوقت تو مال خودمی!»
رنگ صورتم را نمیدیدم اما انگشتانم روی گوشی به وضوح میلرزید. نفهمیدم چطور گوشی را خاموش کردم و روی زمین انداختم، شاید هم از دستان لرزانم افتاد.
💠 نگاهم در زمین فرو میرفت و دلم را تا اعماق چاه وحشتناکی که عدنان برایم تدارک دیده بود، میبُرد. حالا میفهمیدم چرا پس از یک ماه، دوباره دورم چنبره زده که اینبار تنها نبود و میخواست با لشگر داعش به سراغم بیاید!
اما من شوهر داشتم و لابد فکر همه جایش را کرده بود که اول باید حیدر کشته شود تا همسرش به اسیری داعش و شرکای #بعثیشان درآید و همین خیال، خانه خرابم کرد...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
چه طوری زمینه های کتابخون شدن بچه ها رو فراهم کنیم؟!
📗📙📘
#قسمت_هشتم
با بچه ها و برای بچه ها، فعالیت هایی مرتبط با کتاب، طراحی و اجرا کنیم.
.
❓یعنی چه کار کنیم؟!
☘بچه ها در طول روز، فعالیت های متنوع و سرگرم کننده ای انجام میدن که ما میتونیم با همراهی خودشون اون فعالیت ها رو بر اساس کتاب ها طراحی و اجرا کنیم.
نقاشی بر اساس محتوای کتاب ها، طراحی مسابقه بر اساس متن و تصویر کتاب، اجرای نمایش، روان خوانی و بلندخوانی جمعی کتاب، تصویرخوانی کتاب و ... تعدادی از فعالیت هایی است که می توانیم بر اساس یک کتاب انجام بدیم.
.
❓چی به دست میاریم؟!
☘با انجام فعالیت های جانبی، کتاب ها وارد فضای روزمره ی بچه ها میشن و در افزایش علاقه ی اون ها اثرگذار هستن. حتی این برنامه ها میتونه با همراهی بچه ها در مورد برخی کتابهای والدین هم انجام بشه.
.
#چه_طوری_زمینه_های_کتابخون_شدن_بچه_ها_رو_فراهم_کنیم؟!
#کتابخانه_کودک
#کتابخانه_مدافعان_حریم_ولایت
📚
@ketabkhanehmodafean
کتابخانهمدافعانحریمولایت
📚 #زنان_عنکبوتی ❤️ #قسمت_هفتم امیر به سرعت از ماشین پیاده شد و به شهاب اشاره کرد تا پهباد را از
📚 #زنان_عنکبوتی
❤️ #قسمت_هشتم
سینا با جواب داد:
– فکر کنم تازه سجاده نشینی شروع شده باشه!
اینا تایم کاریشون بیست و چهار ساعته اس آقا!
-تا ده دقیقه ی دیگه تیم جایگزین میاد.
برید اداره یه استراحتی بکنید منم میام ببینیم با موشایی که دارن میفتن وسط خونه باید چه کار کنیم!
شهاب با مشت و مال سینا، سر از روی میز بلند کرد و نگاه خواب آلودش را دوخت به صورت او:
– آقا امیر گفته برای صبحونه بریم اتاقش! پاشو جمع کن!
شهاب صاف ایستاد و دستی به موهایش کشید:
– من مرده ی صبحونه کاری ام. اونم بعد از بیست وچهار ساعت گرسنگی!
صبحانه در میان سکوت امیر خورده شد که سرش داخل پرونده ای بود که می خواند و ابرو هایش را مدام در هم می برد و باز می کرد.
سینا نگاهش به کاسه ی حلیم امیر بود که شنید:
– روی تمام دخترایی که وارد اون خونه می شن تم سوار کنید و تا فردا بگید که کدومشون به درد کار می خوره. شهاب! تو نه،
سینا! تو، کنار خونه می مونی و رفت و آمد دو تا خونه رو کنترل می کنی.
شهاب! تو مسئول تعقیب همه باش.
شهاب با کمی تامل گفت:
-همه رو که نیرو نداریم آقا. خودتون می دونید که با توجه به پخش شدن نیروها توی پرونده های دیگه دست من خالیه!
امیر با تامل نگاه از صورت شهاب برداشت و گفت:
-همیشه خواهش جواب می ده.
از سید کمک بگیر.
منم برم پیش حاجی ببینم توی چه ماجرایی داریم پا می ذاریم و تا کجا باید پیش بریم!
تو حتما با سید هماهنگ شو!
سینا با خنده گفت:
– دم سید رو ببین اداره رو بچاپ!
روز پر کاری بود برای شهاب و روز و شب سختی برای سینا. از صبح که آمدند با رفت و آمد افراد جدیدی روبه رو شدند. رفت و آمد زنان و دخترانی در رده سنی متفاوت! غافلگیر شده بودند.
سینا شماره ی تمام ماشین ها و تصویر برداری تمام افراد را انجام داد. قرار شد شهاب تنها روی کادر موسسه ت.م سوار کند و فعلا زن های دیگر را رصد اطلاعاتی کنند!
آن روز بیش از پنجاه بار زنگ در موسسه زده شد و همه هم زن وارد شد و تا عصر و ساعت پایان کاری موسسه، خروج چندانی نداشتند. شهاب با معرفی سینا هر کدام از نیرو هایش را در پی یکی از زن های اصلی موسسه روان کرد! کوچه که خلوت شد امیر با سینا ارتباط گرفت:
– سلام تیزبین! شنیدم اونجا پارتی بوده. از تو هم پذیرایی شد؟
سینا لبخند کجی زد و گفت:
– آقا باب میل من نبود خوراکشون. خیلی هم شلوغ بود و من هم که می دونید با شلوغی حال نمی کنم و البته که… یه پیشنهاد دارم!
ادامه دارد
┄┅┅✿💐🍃💕🌹🌸✿┅┅┄
@ketabkhanehmodafean
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
📙 #داستـــــان
#مبارزه_با_دشمنان_خـدا
#قسمت_هـــشـتـم
✍دیگه هیچ چیز جلودارم نبود شده بودم رئیس شیعه ها و از عمق دلم بهشون می خندیدم به کسی اعتماد کرده بودن که قسم خورده بود با دستان خودش سر 346 شیعه رو می بره
هر چی به فاطمیه نزدیک تر می شدیم، تصویر کله پاچه عمر بیشتر جلوی چشمم میومد و آتش خشمم داغ تر می شد
بین بچه ها پیچید که امسال سخنران فاطمیه، آیت الله فاطمی نیاست خیلی خوشحال بودن وقتی میزان ارادت شون رو دیدم تصمیم قاطع گرفتم که باید برم، هم از نزدیک بیینمش و به صحبت هاش گوش کنم و هم کامل بشناسمش
با بچه ها رفتم و به هر زحمتی که بود توی آبدارخونه حسینیه مشغول شدم
سخنرانی شب اول شروع شد از سقیفه شروع کرد هر لحظه منتظر بودم به خلفا اهانت کنه اما بحث عمیق و منطقی بود حتی سر سوزن به کسی اهانت نکرد بر اساس کتب شیعه و سنت حرف می زد دقیقا خلاف حرف وهابی ها
اگر چه نمی تونستم اونها رو قبول کنم اما مغزم پر از تناقض شده بود تناقض ها و سوالاتی که ده شب، خواب رو از چشم هام گرفت و این آغاز طوفان من بود ..
فاطمیه تمام شده بود اما ذهن من دیگه آرامش نداشت توی سینه ام آتش روشن کرده بودن
تمام کارهای ماموریتم رو کنار گذاشتم غیر از ساعات درسی فقط توی کتابخونه بودم حتی شب ها خواب درستی نداشتم تمام کتب تاریخی شیعه و اهل سنت فارسی و عربی رو زیر و رو کردم هر چه بیشتر می خوندم و پیش می رفتم، شعله های این آتش بیشتر می شد
کم کم کارم داشت به جنون می کشید آخرین کتاب رو از شدت عصبانیت پرت کردم توی دیوار و از خوابگاه بیرون زدم به بهانه حرم خوابگاه نرفتم ... تا صبح توی خیابون ها راه رفتم و فکر کردم گریه ام گرفته بود به خاطر اینکه به ایران اومده بودم عصبانی بودم و خودم رو سرزنش می کردم ... بین زمین و آسمان، و حق و باطل گیر کرده بودم
موضوع علی و خلفا و شیعه و سنت نبود ... باور کشته شدن دختر پیامبر با چنین شان و جایگاهی در کتب شیعه و سنت، اون هم به دست خلیفه اول و دوم برام غیر ممکن بود
یک لحظه عمل اونها رو توجیه می کردم و لحظه بعد یادم میومد دشمن فاطمه زهرا، دشمن خداست ... خدا خدا خدا آتش خانه فاطمه زهرا، به جان من افتاده بود
👈نویسنده:شهیدسید طاها ایمانی
⏪ #ادامہ_دارد...
@ketabkhanehmodafean
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
📙 #داستـــــان
#پـــــناه
#قسمـت_هـشتـم
✍با عصبانیت گفتم :یعنی من الان باید عالم به علم غیب باشم که بدونم چی شنیدی ؟خب آخه از خاله شنیدم که دانشگاه قبول شدین هرچند خیلی نگران حرف مردم نبودم بخاطر توی کوچه همکلام شدن اما گرمم بود و هیچ دوست نداشتم بیخودی علاف بشوم آن هم در چند قدمی خانه با لج گفتم :
_چه عجب خاله جانتون یه بارم موفقیت های ما رو جار زد !
خاله افسانه همیشه خوبی میگه
_بیخیال تو رو خدا این روزا انگار در و دیوارم شهادت میدن به خوبی این زن بابای ما
من اصلا به این چیزا کار ندارم
_آفرین ! خدا خیرت بده پس دیگه نیا از من تاییدیه ی حرفای خالت رو بگیر در عوض تبریک گفتن !
+بخدا خوشحال شدم من ولی آخه اینهمه دانشگاه تو مشهد هست چرا تهران ؟
ابروهای تازه کوتاه شده ام ناخواسته و به تعجب بالا رفت و جواب دادم
_یعنی چی دقیقا ؟
یعنی خیلی خوبه که بعد از چند سال قصد ادامه تحصیل کردین ولی چرا یه شهر دیگه و به سختی ؟
_فقط همینم مونده بود که این وسط پاسخگوی عموم مردم باشم واسه تصمیمات شخصیم !
من که ...
با دست اشاره کردم که چیزی نگوید و خودم ادامه دادم:
_ببین آقا بهزاد خوب گوش کن ببین چی میگم ، حالا دوبار خالت میون داری کرده و بیخودی دوتا از تو به من گفته و سه تا از من به تو ، هوا ورت نداره که خبریه ها ، من تا بوده جز شر از افسانه بهم چیزی نرسیده پس اصلا تو تصورمم نمیگنجه که قاطی خانوادش بشم ، مخصوصا عروس خواهرش که احتمالا نیتی پشتش داره و اتفاقا می خوام بدجور بزنم تو ذوقش !
سرخ شده بود ، اولین بار نبود که آماج تیرهای در رفته از زبان تندم می شد و از همین صبور بودنش متعجب بودم. سرش را بلند کرد و کلافه نگاهم کرد.گفت :
_شالتون افتاده
نیشخندی زدم و شال سبزم را تا وسط سرم بالا کشیدم موهای تازه پیرایش شده ام هنوز بوی خوش تافت می داد نمی خواستم بیخودی اعصابم را خورد حرف های صد من یه غاز این و آن بکنم راهم را کشیدم که بروم ولی جوری اسمم را صدا کرد که دلم سوخت
+پناه خانوم ! بخدا من اونجوری که شما فکر می کنید نیستم .اصلا به خالم کار ندارم .مگه خودم کور بودم تو این سالها ندیدمتون که یکی دیگه بیاد با چهار کلوم خوب و بد بکشه شما رو جلوی چشمم ؟ شما خیلی زود از کوره در میری و موضع می گیری
_وقتی میخوای ادای ادمای خوب و دلباخته رو دربیاری اما گند می زنی نتیجش میشه همین یه لطفی کن دست از سر کچل من بردار بهزاد خان ! وگرنه پای بابامو می کشم وسط
پسر خوبی بود اما شاید همین که از طرف افسانه معرفی شده و زیاد دور و ورم می پلکید باعث شده بود تهاجمی با او برخورد کنم .
چه بهتر که همین حالا پر بزنم سرم را تکان می دهم تا از خاطرات چند روز پیشم دور بشوم آمده ام اینجا تا از نو بسازم نه اینکه در گیر و دار گذشته وا بروم می ترسم که اینجا هم چیزی گریبان گیرم شود از فضای زیادی مذهبی این خانه هم حالا کم واهمه ندارم اگر قرار باشد آواره ای در قفسه دوباره باشم ... پس
سرم را روی زمین می گذارم و نمی فهمم که کی و در چه فکری تقریبا بی هوش می شوم .
صبح اولین روز تهران بودن را آن هم بعد از چند سال دوست دارم تازه می فهمم این آزادی واقعیست و خواب نبوده باید زودتر بروم سراغ کارهای دانشگاه تا وقت بیشتری برای خودم داشته باشم ضمن اینکه هنوز استرس ماندن یا نماندن در خانه ی حاج رضا را هم دارم همان شال و مانتویی که دیروز تنم بود را می پوشم و جلوی آینه ی نیم قدی اتاق طبق عادت آرایش کامل می کنم .
موهای بلوطی رنگم را یک طرفه روی صورتم می ریزم از چشم های مشکی و پوست کمی برنزه شده ام خوشم می آید ،چقدر گشتم تا این کرم را پیدا کنم برای کمی تغییر کردن .
اعتماد به نفسم را بیشتر می کند به چهره ی زیبا شده ی خودم لبخند می زنم .
👈نویسنده:الهام تیموری
⏪ #ادامہ_دارد....
@ketabkhanehmodafean
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
mahe monir ghesmat 8.mp3
18.69M
📚 #نمایش_رادیویی 🔊
«هر شب قبل از خواب کتاب خوب بشنوید»
🏷 نمایش رادیویی
#قسمت_هشتم
🎭 ادامهی داستان رو باهم میشنویم..
🎧📕
@ketabkhanehmodafean
fadaknameh8.mp3
18.97M
📚 #نمایش_رادیویی 🔊
🏷 نمایش رادیویی #فدک_نامه
#قسمت_هشتم (قسمت آخر)
🎭 نمایش رادیویی فدکنامه، سماک پسری از یهودیان فدک است که با تصرف فدک با خاندان رسول خدا(ص) و حضرت زهرا(س) آشنا می شود و همین مسئله باعث روایت چگونگی غصب حق حضرت زهرا(س) و در نهایت ایمان آوردن سماک و مادرش می شود.
🎙 این نمایش رادیویی کاری ست از محسن صباغ زاده، با کارگردانی الهه حیدری و بازی علی فرحناک، سیدحمید لاجوردی، امیرحسین لاجوردی، مریم السادات صدرپور و ملیحه توکلی، به نویسندگی و صدابرداری الهه حیدری و گویندگی مصطفی اسماعیلی که در گروه نمایش #رادیو_قم اجرا شده است
🎧📚
@ketabkhanehmodafean
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
📕 #داستـــــان
#تاپــــروانگی
#قسمـت_هـشـتـم
✍تمام این چند روز را بدون وقفه در بیمارستان و بالای سر ارشیا بود.
پای راستش را که از دوجا شکسته بود عمل کرده و برایش پلاتین گذاشته بودند ،هرچند می دانست خیلی درد دارد اما ارشیا حتی بی تابی هایش هم پر غرور بود.آن چنان ناله و فریاد نمی کرد و فقط بد خلق تر می شد.
و ریحانه ای که ساعت ها پشت در اتاق عمل و یا در انتظار به هوش آمدنش اشک ریخته و داشت پر پر می زد،حالا همه ی نق زدن هایش را به جان می خرید این روزها برای سلامتی شوهرش آنقدر نذر و نیاز می کرد که مطمئن بود همه را فراموش می کند و بخاطر همین مجبور شده بود تا ریز و درشت نذوراتش را گوشه ای بنویسد!
مخصوصا نذری که روز عمل کرده بود و باید ادا می شد چیزی که فعلا بین خودش و امام حسین بود و بس.
ارشیا خواسته بود تا بهتر شدن حالش ملاقاتی نداشته باشد،فقط ترانه و همسرش و رادمنش بودند که هر روز سر می زدند.
گل ها را درون پارچ آب می گذاشت و به خاطره ی نوید از تصادف سه سال قبلش گوش می کرد که ترانه کنار گوشش گفت:
_ببینم ریحان بالاخره از ماجرا سر در آوردی یا نه؟
_اوهوم،اینجوری که نوید تعریف می کنه ماشین پشتی ...
_نچ!چرا گیج بازی درمیاری؟من به خاطره ی نوید چیکار دارم؟دارم میگم نفهمیدی دلیل تصادف شوهرت چی بوده؟
کمی کنارتر کشیدش و با لحنی که سعی می کرد آرام باشد ادامه داد:
_یک هفته گذشته و تو هنوز نفهمیدی ارشیا چرا و چطور به این حال و روز افتاده ،حتی متوجه رفتار مشکوکش با این آقای وکیل هم نشدی!؟
ناخودآگاه نگاه ریحانه سمت رادمنش کشیده شد که دست در جیب کنار پنجره ایستاده و غرق تفکر بود.
_چه رفتار مشکوکی؟!
_یعنی یادت رفته همین که ارشیا به هوش اومد سراغ اینو گرفت؟بنظرت چرا باید از بین تمام دوست و همکاراش فقط همین یه نفر باشه که مدام میاد و میره؟
_خب ارشیا خیلی به ...
_بس کن ریحانه، چقدر ساده ای تو خواهر من !حاضرم قسم بخورم که کاسه ای زیر نیم کاسه ست و تو بی خبری،هر چند الانم بهت امیدی ندارم اما باید حتما بفهمی که قضیه از چه قراره
_خب آره راست میگی رادمنش کلا یه مدت هست که بیشتر از قبل میاد و میره،باشه حالا از ارشیا می پرسم خوبه؟نه عزیزم، ایشون کی تا حالا از جیک و پوک همه چیز حرف زده که الان با این حال و اوضاعی که داره و با یه من عسل نمیشه خوردشم بشینه برا تو مفصل توضیح بده!؟باید از خود رادمنش بپرسی
_چی؟!
_هیس چته داد می زنی؟
_آخه تو که می دونی ارشیا اصلا خوشش نمیاد که من با همکاراش مچ بشم اولا که قرار نیست بفهمه چون مطمئن باش مانع میشه،دوما مچ شدن نیست فقط یه نوع تخلیه ی اطلاعاتی باید صورت بگیره که بازم متاسفانه خیلی خوشبین نیستم بهت!
با ذهنی که حالا درگیر و آشفته شده بود گفت:
_داری کم کم می ترسونیم ترانه
_خلاصه که از من گفتن بود حالا خواه پند گیر خواه ملال!
_چی بگم
_لااقل در موردش فکر کن
_باشه ترانه ....
_فقط زودتر تا خیلی دیر نشده!
و انقدر تحت تاثیر شک و تردیدی که ترانه در دلش انداخته بود قرار گرفت که کل عصر را به مرور این چند روز گذراند حق با خواهرش بود حالا همه چیز در نظرش مشکوک بود...
⇦نویسنده:الهام تیموری
⏪ #ادامہ_دارد....
@ketabkhanehmodafean
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
📙 #داستـــــان
#خالڪوبی_تا_شهـادت
#قسمت_هــشـتم
✍ میگفت میروم آلمان، اما از سوریه سر درآوردمجید تصمیمش را گرفته است؛ اما با هر چیزی شوخی دارد.
حتی با رفتنش.حتی با شهید شدنش.
مجید تمام دنیا را به شوخی گرفته بود.
عطیه درباره رفتن مجید و اتفاقات آن دوران میگوید: «وقتی میفهمیم گردان امام علی رفته است.
ما هم میرویم آنجا و میگوییم راضی نیستیم و مجید را نبرید. آنها هم بهانه میآورند ڪه چون رضایتنامه نداری، تک پسر هستی و خالڪوبی داری تورانمی بریم و بیرونش میڪنند.
بعدازآن گردان دیگری میرود ڪه ما بازهم پیگیری میڪنیم و همین حرفها را میزنیم و آنها هم مجید را بیرون میاندازند.
تا اینڪه مجید رفت گردان فاتحین اسلامشهر و خواست ازآنجا برود.
راستش دیگر آنجا را پیدا نڪردیم (خنده) وقتی هم فهمید ڪه ما مخالفیم.
خالی میبست ڪه میخواهد به آلمان برود بهانه هم میآورد ڪه ڪسبوکار خوب است. ما با آلمان هم مخالف بودیم مادرم به شوخی میگفت مجید همه پناهجوها را میریزند توی دریا ولی ما در فکر و خیال خودمان بودیم.
نگو مجید میخواهد سوریه برود و حتی تمام دورههایش را هم دیده است.
ما روزهای آخر فهمیدیم ڪه تصمیمش جدی است.
مادرم وقتی فهمید پایش میگیرد و بیمارستان بستری میشود.
هر ڪاری ڪردیم ڪه حتی الکی بگو نمیروی.
حاضر نشد بگوید.
به شوخی میگفت: «این مامان خانم فیلم بازی میڪند که من سوریه نروم»
وقتی واڪنشهایمان را دید گفت ڪه نمیرود.
چند روز مانده به رفتن لباسهای نظامیاش را پوشید و گفت: «من ڪه نمیروم ولی شما حداقل یڪ عڪس یادگاری بیندازید ڪه مثلاً مرا از زیر قرآن رد ڪردهاید.
من بگذارم در لاین و تلگرامم الڪی بگویم رفتهام سوریه.
مادر و پدرم اول قبول نمیڪردند.
بعد پدرم قرآن را گرفت و چند عکس انداختیم.
نمیدانستیم همهچیز جدی است.
👈شهید مجید قربانخانی 💐
⏪ #ادامہ_دارد...
📚
@ketabkhanehmodafean
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
#داستان_نسـل_سـوخـتہ
#قسمت_هـشـتـم
✍ آقا نمیشه یه لحظه بیاید دم در؟ کارمون واجبه
معلوم بود خسته و بی حوصله است
- یا بگو یا در رو ببند و برو سرده سوز میاد چند لحظه مکث کردم
- مهران خودت گند زدی و باید درستش کنی تا اینجا اومدن تاوان گناهت بود نیومدن آقای غیور امتحان خداست امتحان خدا؟ یا امتحان علوم؟
- آقا ما تقلب کردیم
یهو سر همه معلم ها با هم اومد بالا چشم هاشون گرد شده بود علی الخصوص مدیر و ناظم که توی زاویه در تا اون لحظه ندیده بودم شون
- برو فضلی مسخره بازی در نیار تو شاگرد اول مدرسه ای
چرخیدم سمت مدیر سلام آقا به خدا جدی میگیم من سوال سوم رو یادم نمی اومد بلند شدن برگه ام رو بدم چشمم افتاد به برگه جلویی بعدشم دیگه
آقای رحمانی یکی از معلم های پایه پنجم بدجور خنده اش گرفت
- همین یه سوال؟ همچین گفتی: آقا ما تقلب کردیم که الان گفتم کل برگه ات رو با تقلب نوشتی برو بچه جون همه فکر کردن شوخی می کنم اما کم کم با دیدن حالت من معلوم شد اصلا شوخی نیست خیلی جدی دوباره به معلم مون نگاه کردم
- آقا اجازه لطفا سوال سوم رو به ما صفر بدید از ما گفتن بود آقا از اینجا گناهی گردن ما نیست ولی اگر شما باور نکنید و خطش نزنید حق الناس گردن هر دوی ماست
عجب پر رویی هم هست ها قد دهنت حرف بزن بچه
سرم رو انداختم پایین حتی دلم نمی خواست ببینم کدوم یکی از معلم ها بود
اگر فکر کنم همه اش رو تقلب کردی و کلا بهت صفر بدم چی؟
با خودت فکر نکردی اگر فکر کنم همه اش رو تقلب کردی و کلا بهت صفر بدم چی؟
ترسیدم جواب بدم دوباره یکی، یه چیز دیگه بگه اما سکوت عمیقی فضا رو پر کرد یهو یاد حرف حضرت علی افتادم که روی دیوار مدرسه نوشته بودن آقا ما اونقدر از شما چیزهای باارزش یاد گرفتیم که بنده شما بشیم حقی از ما وسط نیست نمره علوم رو ثلث آخر هم میشه جبران کرد اما
دیگه نتونستم حرفم رو ادامه بدم و سرم رو انداختم پایین دوباره دفتر ساکت شد برو در رو هم پشت سرت ببند کارنامه ها رو که دادن علوم 20 شده بودم اولین بار بود که از دیدن نمره 20 اصلا خوشحال نشدم کارنامه ام رو برداشتم و رفتم مسجد نماز که تموم شد رفتم جلو نشستم کنار امام جماعت
- حاج آقا یه سوال داشتم
از حالت جدی من خنده اش گرفت
- بگو پسرم حاج آقا من سر امتحان علوم تقلب کردم بعد یاد حرف شما افتادم که از قول امام گفتید این کار حق الناس و حرامه و بعدا لقمه رو حرام می کنه منم رفتم گفتم اما معلم مون بازم بهم 20 داده الان من هنوز گناه کارم یا نه پولم حروم میشه یا نه؟
خنده اش محو شد مات و متحیر مونده بود چه جوابی به یه بچه بده همیشه می گفت به جای ترسوندن بچه ها از جهنم و عذاب از لطف و رحمت و محبت خدا در گوششون بگید برای بعضی چیزها باید بزرگ تر بشن و
حالا یه بچه اومده و چنین سوالی می پرسه همین طور دونه های تسبیحش رو توی دستش بالا و پایین می کرد
- سوال سختیه اینکه شما با این کار چشمت مال یکی دیگه رو دزدیده و حق الناس گردنت بوده توش شکی نیست اما علم من در این حد نیست که بدونم آینده شما چی میشه آیا توی آینده تو تاثیر می گذاره و لقمه ات رو حرام می کنه یا نه
اما فکر کنم وظیفه از شما ساقط شده چون شما گفتی که این کار رو کردی و در صدد جبران براومدی
ناخودآگاه در حالی که سرم رو تکان می دادم انداختمش پایین
- ممنون حاج آقا ولی نامه عمل رو با فکر کنم و حدس میزنم و اما و اگر و شاید نمی نویسن
و بلند شدم و رفتم
تا شنبه دل توی دلم نبود سر نماز از خدا خجالت می کشیدم چنان حس عذابی بهم دست داده بود که حس می کردم اگر الان عذاب نازل بشه سبک تر از حال و روز منه
شنبه زودتر از همیشه از خونه اومدم بیرون کارنامه به دست و امضا شده رفتم جلوی دفتر در زدم و رفتم تو ..
👈نویسنده:شهیدسید طاها ایمانی
⏪ #ادامہ_دارد...
@ketabkhanehmodafean
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
14020504.mp3
9.33M
📚 #نمایش_رادیویی 🔊
🏷 نمایش رادیویی #توغ_سیفا
#قسمت_هشتم
🎭 این نمایش روایتی تاریخی ست از ممنوعیت مجالس عزاداری سید الشهدا علیه السلام به دستور رژیم دیکتاتور رضاخان و سرپیچی مردم قم به ویژه محله قدیمی چهل اختران قم؛
🎙 توغ سَیفا کاری ست از محسن صباغزاده، با کارگردانی الهه حیدری و بازی مهدی مهدوی راد، امیرحسین یاوری، شهاب الدین نیازمند، سیدمحسن ساجدی، میثم عابدینی، محمد کربلایی، حسین نیکروش، حسین جعفری، مریم السادات صدرپور، ملیحه توکلی و مریم ابراهیم گل به نویسندگی و صدابرداری الهه حیدری و گویندگی مصطفی اسماعیلی که در گروه نمایش #رادیو_قم اجرا شده است.
📚🏴
@ketabkhanehmodafean