#با_ذکر_صلوات
#کتاب_بزرگسال
#یک_دل_یک_دریا
#انتشارات_شهید_ابراهیم_هادی
#معرفی
کتاب یک دل یک دریا خاطرات فرمانده شهید داوود دانایی.
📖📚📖📚
رفته بودم بازار جایی که موتور سیکلت دست دوم خرید و فروش می کردند. می خواستم یک یاماها بخرم . داوود را دیدم . موتورش را آورده بود برای فروش .رفتم پیشش و سلام کردم . گفت : اینجا چه می کنی قاسم ؟ گفتم: موتور می خواهم .گفت:خب این هم موتور هر چقدر می خوای برش دار. گفتم : نه داوود ، این هونداست . من یاماها می خواهم ...
#امانت_دهنده:
@zahrabadri
@ketabkhanemadarane
#با_ذکر_صلوات
#کتاب_بزرگسال
#شهید_گمنام
#انتشارات_شهید_ابراهیم_هادی
#معرفی
(72 روایت از شهدای گمنام و جاویدالاثر)
📖📚📖📚
هنوز یک سال از تولدش نگذشته بود که مریض شد. خیلی حالش بد بود. رفته رفته حالش بدتر شد. آنقدر که قبل از طلوع آفتاب از دنیا رفت! جنازه بچه را داخل کفن پیچیدیم. صبر کردیم تا پدر بیاید و او را دفن کند! پیر مرشدی در محل بود که همیشه ذکر امیرالمومنین (ع) برلب داشت. آن روز قبل از ظهر به جلوی خانه ما آمد. مادر بیصبرانه گریه میکرد. مرشد جلو آمد و به مادر ما گفت: من دعا کردم. برات عمر بچه ات را گرفتهام! بچه را شیر بده! چه کسی باور میکرد بچه مرده زنده شده باشد. مادر بچه را به زیر سینه گرفت. لحظاتی بعد لبهای بچه تکان خورد و... مصطفی اینگونه دوباره متولد شد. سالها بعد به قم رفت و طلبه شد. روزهای آخر هفته را به کارخانه گچ میرفت. کار میکرد. پولی که به دست میآورد به دیگران کمک میکرد. هر هفته سه شنبه ها پیاده به سمت جمکران میرفت. عاشق بود. خودش را وقف اسلام کرده بود. در ایام تبلیغ به سمت یاسوج میرفت و فعالیت میکرد. جمعی از طلبه ها را با خود همراه کرده بود. بعد از پیروزی انقلاب فرمانده سپاه یاسوج شد. از منطقه ای عبور میکردند که در کمین اشرار گرفتار شدند. همگی مسلح اطراف جاده را گرفته بودند.
#امانت_دهنده:
@zahrabadri
@ketabkhanemadarane
🍃
صبح ها وقتی خورشید درآمد متولد بشویم..
هیجان ها را پرواز دهیم..
روی ادراک، فضا، رنگ، صدا، پنجره، گل، نم بزنیم..
آسمان را بنشانیم میان دو هجای هستی..
ریه را از ابدیت پر و خالی بکنیم..
بار دانش را از دوش پرستو به زمین بگذاریم
نام را باز ستانیم از ابر
از چنار از پشه از تابستان
روی پای تر باران به بلندی محبت برویم
در به روی بشر و نور و گیاه و حشره باز کنیم
کار ما شاید این است
که میان گل نیلوفر و قرن
پی آواز حقیقت بدویم...
#سهراب
#صبح_بخیر
@ketabkhanemadarane
🏡کتاب خانه مادرانه سبزوار🏡
🍃🍃🍃🍃
«میگویند، میان این همه القاب و اسمها و کنیهها، علی «ابوتراب» را جور عجیبی دوست میداشت.
روزی پیامبر به سراغ علی (ع) میروند، ایشان زیر سایهای روی خاک خواییده بود، با ردایی کنار رفته و لباسی خاکی.پیامبر خاک را از لباس علی(ع) تکاندند و صدا زدند: «برخیز ابوتراب !»
علی (ع) ابوتراب را دوست داشت که سادهترین و نغزترین بود، چون او را به خاک منتسب میکرد، چون شیرین ترین صدای تاریخ او را به این نام صدا کرده بود.»
«ابوتراب تکلیفش با خودش، خدا و مردم، معلوم بود. اسلام را کف دستش گرفته بود و همهچیز را حتی حکومت و ولایت خودش که برترین بود در عالم به این کار، به آن ترجیح نمیداد. دنیا پایین و بالا میشد و هر روز به رنگی در میآمد، اما او همیشه همان رنگی میماند. رنگ اسلام، رنگ خدا.
«صِبْغَةَ اللَّهِ ۖ وَمَنْ أَحْسَنُ مِنَ اللَّهِ صِبْغَةً ۖ وَنَحْنُ لَهُ عَابِدُونَ»
«یک نفر پرسیده بود یا امیرالمؤمنین تو پروردگارت را دیده ای؟ یعنی آن مرد مسلمان نمیدانست خدا دیدنی نیست؟ یا می دانست اما شک کرده بود؟ میشد شک کرد. میشد وقتی ابوتراب را در نماز می بینی،شک کنی که نکند او چیزی می بیند که ما نمیبینیم؟ نکند واقعاً او خدا را دیده بود که اینگونه در نماز میایستاد؟ نکند او آغوش خدای نادیدنی را دیده بود که اینطور به سمتش میشتافت؟ ابوتراب گفته بود:«مگر می شود چیزی را بپرستم که نمیبینم؟!» مردها شوکه شده بودند لابد.
ابوتراب خدا را میبیند! خدای نادیدنی برای ابوتراب دیدنی است! پس بگو!!
«چشمها او را به عیان نتوانند دید، ولی دلها به ایمان حقیقی درکش کنند. به هر چیز نزدیک است،نه آنسان که به آن چسبیده باشد.از هر چیز دور است نه آنسان که از آن جدا باشد.گویاست، نه به نیروی تفکر و اندیشه،اراده کننده است،بدون قصد و عزیمت.آفریننده است،نه به وسیله اعضا.لطیف است و ناپیدا نیست...»
ما پنجسالههای تاریخیم. مثل آن دخترک پنجسالهای که مادرش به او گفته بود خدا آنقدر قوی است که بدون داشتن چشم میتواند ببیند، بدون داشتن گوش میتواند بشنود، و دخترکِ شگفت زده در نقاشیاش یک دایره ی بزرگ کشید اندازه کل صفحه دفتر نقاشیاش و آن شد صورت خدا. ما تصورمان از او ، خدای خالی است.
هرگز آغوش او را ندیدهایم و بزرگیاش از دفترهای نقاشی ذهنمان بیشتر نشده. ما برای مهربانی خدا، مهربانی مخلوقاتش را مثال میزنیم و برای فهم بزرگیاش، ساختههای دست خودش را اندازه میگیریم.
چشمهای ما به روی حقیقت خدا بستهاند. ما خدایی را میپرستیم که ندیدهایم.»
اینها برش هایی بود از کتاب دوست داشتنی «برای خاطر ابوتراب»، کتابی کوچک و جمع و جور، ولی پر از حال خوب، پر از یاد امیرالمومنین(ع) و پر از نور کلام ایشان از کتاب گرانقدر نهج البلاغه...
دوست داشتم کل کتاب را اینجا بنویسم بخوانید...
#برای_خاطر_ابوتراب
#منصوره_مصطفی_زاده
@ketabkhanemadarane
🍃🍃🍃🍃🍃
به ذره گر نظر لطف بوتراب کند
به آسمان رود و کارِ آفتاب کند....
@ketabkhanemadarane