eitaa logo
🏡کتاب خانه مادرانه سبزوار🏡
165 دنبال‌کننده
934 عکس
14 ویدیو
10 فایل
این جا محلی برای امانت کتاب های ماست🍃 ادمین ثبت امانات📚 @Ya_ghafar ادمین مشاوره کتاب📚 @m_borzoyi
مشاهده در ایتا
دانلود
چیزی نگذشته بود که دو سرباز زره‌پوش با کلاهخودهای نقابدار و نیزه‌های بلند در دست، سر رسیدند. سربازان، که مثل مرد با زانو راه می‌رفتند، در زدند و داخل شدند و بی‌یک کلمه حرف، دستهای آن دو را بستند و آن‌ها را با خود بردند. از آن لحظه به بعد، جهانگرد هم مجبور شد با زانوهایش راه برود. بین راه، او توانست شهر را بهتر ببیند؛ درختهایی که سرِ آن‌ها را زده بودند تا قدهایشان زیاد بلند نشود، و تنها از عرض رشد کرده بودند. مردان و زنانی که روی زانوهای خود در رفت و آمد یا خرید بودند. مغازه‌دارهایی که به زانو، پشت بساطشان ایستاده بودند و مشغولِ راه انداختنِ مشتریانشان بودند... عجیب این بود که سرعت مردم در کارها و رفت و آمدشان نشان می‌داد که تقریباً به این وضعِ دشوار عادت کرده بودند. کمی که پیش‌تر رفتند، به میدانی بزرگ رسیدند. آنجا، جلو ساختمانی که انگار سربازخانه بود، عده‌ای سرباز، با زانو، در یک ستون منظم در حرکت بودند و فرماندهشان هم، با همان حالت، آنان را رهبری می‌کرد. قصر جادوگر، بر بالاترین نقطۀ تپه‌ای بلند، در شمالِ شهر ساخته شده بود. خیابان تمیز و پهنی از پای تپه شروع می‌شد و به کاخ او می‌رسید. جهانگرد و مرد، همراه نگهبانهایشان، شروع به بالا رفتن از تپه کردند. در دو طرف خیابان، به فاصلۀ هر ‌چند قدم، سربازی مسلح، به زانو ایستاده بود.. @ketabkhanemadarane