#با_ذکر_صلوات
#کتاب_نوجوان
#اصیل_آباد
#محمد_رضا_سرشار
#ناشر_سوره_مهر
#معرفی
کتاب اصیل آباد، داستان روستایی به همین نام را روایت میکند. روستایی که بین روستای اطراف از هر نظر نمونه است؛ مردهایش در فصل کشت زمین ها را شخم میزنند، کودکانش خوشحال و با نشاطاند.
همه چیز عالی است؛ اجاقها و تنورها همیشه روشن؛ صحرا پر از علف، گله سیر، همه شاد، همه راضی، تا آن روز که پیله ور پا به روستا میگذارد.
او با فریاد شهر فرنگ، هفتادو دو رنگ، بچههای روستا را به سمت خود میکشاند. وقتی بچهها کاملاً مشتاق شهر فرنگ میشوند، از آن ها پول میخواهد سپس کمکم مردها را برای تماشای عکسهای شهر فرنگ ترغیب میکند. زنهای روستا هم مبهوت شهر فرنگ میشوند.
شهر فرنگ، همه مردم را تغییر میدهد، زنها هوس گوشواره و النگو میکنند، بچهها، اسباب بازیهای شهری میخواهند و لباسهای ساده، جذابیت خود را برای مردم از دست میدهد تااین که پای وسایل مورد استفاده در شهر به روستا باز میشود و همین اتفاق، پیامدهای بعدی را به وجود میآورد...
#امانت_دهنده:
@maryam_barzoyi
@ketabkhanemadarane
#معرفی_کتاب
#نوجوان
#شهری_که_مردم_آن_با_زانو_راه_میرفتند
#محمد_رضا_سرشار
چیزی نگذشته بود که دو سرباز زرهپوش با کلاهخودهای نقابدار و نیزههای بلند در دست، سر رسیدند.
سربازان، که مثل مرد با زانو راه میرفتند، در زدند و داخل شدند و بییک کلمه حرف، دستهای آن دو را بستند و آنها را با خود بردند.
از آن لحظه به بعد، جهانگرد هم مجبور شد با زانوهایش راه برود.
بین راه، او توانست شهر را بهتر ببیند؛ درختهایی که سرِ آنها را زده بودند تا قدهایشان زیاد بلند نشود، و تنها از عرض رشد کرده بودند. مردان و زنانی که روی زانوهای خود در رفت و آمد یا خرید بودند. مغازهدارهایی که به زانو، پشت بساطشان ایستاده بودند و مشغولِ راه انداختنِ مشتریانشان بودند... عجیب این بود که سرعت مردم در کارها و رفت و آمدشان نشان میداد که تقریباً به این وضعِ دشوار عادت کرده بودند.
کمی که پیشتر رفتند، به میدانی بزرگ رسیدند. آنجا، جلو ساختمانی که انگار سربازخانه بود، عدهای سرباز، با زانو، در یک ستون منظم در حرکت بودند و فرماندهشان هم، با همان حالت، آنان را رهبری میکرد.
قصر جادوگر، بر بالاترین نقطۀ تپهای بلند، در شمالِ شهر ساخته شده بود. خیابان تمیز و پهنی از پای تپه شروع میشد و به کاخ او میرسید. جهانگرد و مرد، همراه نگهبانهایشان، شروع به بالا رفتن از تپه کردند.
در دو طرف خیابان، به فاصلۀ هر چند قدم، سربازی مسلح، به زانو ایستاده بود..
@ketabkhanemadarane
#اگر_بابا_بمیرد
#محمد_رضا_سرشار
#کودک_نوجوان
این کتاب قصه ی یه نوجوان به نام اسماعیل هست.
اونا تو یه روستا زندگی می کنن. تو یه زمستان سخت پدر اسماعیل بیماری سختی میگیره. و دیگه از دست میره. اسماعیل هم نمیدونه چیکار کنه آیا باید دنبال راهی بره یا دعا کنه و ببینه چی پیش میاد...
اما رفیق شفیقش برجعلی یه مفهوم دیگه از دعا و توکل رو بهش یاد آوری می کنه..
این کتاب به خوبی می تونه معنای توکل به معنای تلاش و در حرکت بودن نه انفعال و یک جا نشستن رو به بچه ها منتقل کنه
از خوندنش غافل نشین☺️🌹
@ketabkhanemadarane
📚📚📚📚📚📚📚
برجعلی گفت تو هم که مثل آدم های راحت طلب فکر می کنی! مگر یادت رفته آقا معلم چی گفت؟!
گفت: درباره ی چی؟!
گفت: درباره ی دعا!
گفتم: نه چیزی یادم نمی آید.
برجعلی گفت: آقا معلم می گفت:« خدا هیچ کاری رو الکی الکی.....»
#اگر_بابا_بمیرد
#محمد_رضا_سرشار
@ketabkhanemadarane