eitaa logo
🏡کتاب خانه مادرانه سبزوار🏡
165 دنبال‌کننده
934 عکس
14 ویدیو
10 فایل
این جا محلی برای امانت کتاب های ماست🍃 ادمین ثبت امانات📚 @Ya_ghafar ادمین مشاوره کتاب📚 @m_borzoyi
مشاهده در ایتا
دانلود
روایت زندگی فاطمه دهقانی همسرشهید ابوالفضل رفیعی بخشی از متن📚 راضی اش کردند. اگر آقام بود که اجازه نمی داد؛ حرفش یک کلام بود. امکان نداشت به وسوسه «دوره وزمانه عوض شده» کوتاه بیاید. اما داداش رضا راضی شد. مادرم و زن آقام و خاله جان کوتاه نیامدند؛ گفتند: «حرف بی ربطی نمِزنن؛ پای یک عمر زندگی در میونه. گذشت او زمان که ندیده ونشناخته بعداز جاری شدن خطبه، چشم دختر و پسر به هم می افتاده و وقتی مِفهمیدن طرف کور یا کچل و لوچه که کار از کار گذشته بوده. » من گوشه اتاق نشسته بودم. نه «ها» می گفتم و نه «نِه». اصلاً از بس دست وپایم می لرزید، دلم می خواست داداش رضا همچنان بگوید «اگه بابا بفهمه، مو چه جوابی بدُم؟ وقتی برگرده و ماجرا رِ بشنوه، چی مِگه؟ »، اما او هم سری تکان داد، یعنی «باشه، قبول». فهمیدم که باید برای این یکی سینی چای دست بگیرم و ببرم. پیراهن و شلوار راه راه نارنجی را که زیردست ملوک خانم دوخته بودم، از روی میخ برداشتم و پوشیدم. اول خودش و راوی شان، ننه محمود، آمدند. مادرش بعداً رسید. مثل اینکه خودش رفته بود خانه ننه محمود و گفته بود «برِم. تا وقتی ما برسم، مادرم هم مِرِسه». ما نمی دانستیم که وقتی از فلکه آب می آمده، روی پل سنگی زمین خورده و پیراهن فیروزه ای و عبایش خاکی شده و مجبور شده برود خانه ننه محمود و عبا و عمامه شوهر او را بگیرد. @Zmeraji1 @ketabkhanemadarane
کتاب «خاتون و قوماندان» روایت عاشقانه و صادقانه همسر علیرضا توسلی ،ام‌البنین حسینی، از پانزده سال زندگی و دلدادگی است. 📚📖 بخشی از کتاب خاتون و قوماندان: مردادماه سال ۷۹ بود. من وارد نوزده‌سالگی شده بودم. یک روز مامانِ عالیه، یکی از همسایه‌ها با عکسی سه‌درچهار به خانه ما آمد. گفت: «برادرم سیدامیر دوستی دارد که این عکسش است. در سپاه حضرت رسول کار می‌کند. آدم خوبی است. خیلی مؤمن است، اما پولی ندارد. به فکر پول درآوردن هم نیست. چون آدم خوب و باایمانی است، دوستانش دارند برایش آستین بالا می‌زنند». قرار شد که مادرم با پدرم صحبت کند. سه روز بعد دوباره آمد و گفت: «برای دوست برادرم کار عاجل پیش آمد و رفت مأموریت؛ اما سپردیم زودتر بیاید. الان ایران نیست. رفته است افغانستان. قرار است وقتی بیاید در اولین فرصت خودش را هم بیاوریم». عکس، دست ما ماند. آن زمان جنگ طالبان هم بود. همان زمان بابو هم یک خواستگار روحانی از اقوام خانم کوچکش آورده بود. بابو دو تا زن داشت. خانم بزرگ که بی‌بی بود و خانم کوچک که ما خاله‌بی‌بی صدایش می‌کردیم. پدرم گفت: نه. دخترعموی مادرم هم یک خواستگار فرستاده بود که امتیازات ویژه‌ای داشت. تک پسر بود و وضع مالی‌اش هم بهتر از بقیه بود. پدرم باز گفت: نه! @Z_zareii @ketabkhanemadarane