eitaa logo
🏡کتاب خانه مادرانه سبزوار🏡
165 دنبال‌کننده
934 عکس
14 ویدیو
10 فایل
این جا محلی برای امانت کتاب های ماست🍃 ادمین ثبت امانات📚 @Ya_ghafar ادمین مشاوره کتاب📚 @m_borzoyi
مشاهده در ایتا
دانلود
اوّلین فرمانده» بر اساس زندگی شهید محمد مهدی خادم الشریعه (۱۳۶۱-۱۳۳۷)، از فرماندهان جنگ تحمیلی است. : @Khodadoost_1 @ketabkhanemadarane
خداحافظ‌ قهرمان‌: بر اساس زندگی شهید محمدحسین محمدیان. 📖📖 رفتم توی سنگر. حاج‌حسین داشت قرآن می‌خواند. سلام‌کردم. گفتم: «ببخشید حاجی‌جان، پیرمردی آمده دنبال بچه‌اش!» حاج‌حسین قرآن را بوسید و گذاشت روی جعبه مهمات وگفت: «چه جوری از بازرسی‌های دژبانی رد شده؟» گفتم: «لابد با گریه و زاری. یا شاید با کامیون‌های کمک‌های‌مردمی آمده.» گفت: «پسرش کیه؟» گفتم: «مهدی، مهدی رمضانی!» مهدی کم‌سن‌ترین نیروی گردان بود؛ اهل سبزوار... : @Khodadoost_1 @ketabkhanemadarane
کتاب «پرنده‌ی آسمان میمک» از مجموعه قصه سرداران، بر اساس زندگی شهید مهدی میرزایی صفی‌آبادی است. کتاب حاضر گوشه‌ای زندگی و احوال این شهید را در قالب داستان بازمی‌گوید. : @Khodadoost_1 @ketabkhanemadarane
ابراهیم به چشمان خیس مادرش نگاه کرد. سعی کرد لبخندبزند امّا بغض گلویش را چسبید. پدرش بقچه‌ی گره‌زده را زیربغل گرفته بود و او را نگاه می‌کرد. ـ بجُنب پسر. الان آفتاب می‌زند. ابراهیم نگاهش را از چشمان خیس مادرش برداشت و به طرف کفش‌های لاستیکی‌اش رفت. مادر آه کشید و صدایش به گوش رسید. ـ در پناه خدا باشی، ابراهیم. ابراهیم از ایوان گِلی به حیاط پرید. مرغ و خروس‌ها پر سر وصدا به اطراف فرار کردند. مادر لبخند زد. ابراهیم برگشت و نگاهش کرد. ـ زود برمی‌گردیم. مادرش سر جنباند. چهارقدش را به صورت کشید... : @Khodadoost_1 @ketabkhanemadarane
روایت زندگی فاطمه دهقانی همسرشهید ابوالفضل رفیعی بخشی از متن📚 راضی اش کردند. اگر آقام بود که اجازه نمی داد؛ حرفش یک کلام بود. امکان نداشت به وسوسه «دوره وزمانه عوض شده» کوتاه بیاید. اما داداش رضا راضی شد. مادرم و زن آقام و خاله جان کوتاه نیامدند؛ گفتند: «حرف بی ربطی نمِزنن؛ پای یک عمر زندگی در میونه. گذشت او زمان که ندیده ونشناخته بعداز جاری شدن خطبه، چشم دختر و پسر به هم می افتاده و وقتی مِفهمیدن طرف کور یا کچل و لوچه که کار از کار گذشته بوده. » من گوشه اتاق نشسته بودم. نه «ها» می گفتم و نه «نِه». اصلاً از بس دست وپایم می لرزید، دلم می خواست داداش رضا همچنان بگوید «اگه بابا بفهمه، مو چه جوابی بدُم؟ وقتی برگرده و ماجرا رِ بشنوه، چی مِگه؟ »، اما او هم سری تکان داد، یعنی «باشه، قبول». فهمیدم که باید برای این یکی سینی چای دست بگیرم و ببرم. پیراهن و شلوار راه راه نارنجی را که زیردست ملوک خانم دوخته بودم، از روی میخ برداشتم و پوشیدم. اول خودش و راوی شان، ننه محمود، آمدند. مادرش بعداً رسید. مثل اینکه خودش رفته بود خانه ننه محمود و گفته بود «برِم. تا وقتی ما برسم، مادرم هم مِرِسه». ما نمی دانستیم که وقتی از فلکه آب می آمده، روی پل سنگی زمین خورده و پیراهن فیروزه ای و عبایش خاکی شده و مجبور شده برود خانه ننه محمود و عبا و عمامه شوهر او را بگیرد. @Zmeraji1 @ketabkhanemadarane