🌱
تو یک بار از مادر متولد شدی و این بار باید از خودت بیرون بیایی، از نفس از غریزه ها از عادت ها متولد شوی، که عیسی می گفت: "لا یلج فی الملکوت من لا یولد مرتین"
کسی که دو بار متولد نشود، به ملکوت خدا راهی ندارد.
و پس از این تولد باید تولید کنی و زاد و ولد کنی که تنها نمانی.
#حرکت
#استاد_صفایی_حائری
@ketabkhanemadarane
سلام سلام روزتون بخیر😍😍
بی مقدمه بریم سر معرفی یه کتاب کودک که حتی به درد بزرگسال هم می خوره😃
🏃♀🏃♀🏃♀🏃♀🏃♀🏃♀🏃♀🏃♀
#معرفی_کتاب
#کتاب_کودک
#ماجراهای_مردم_شهر_عجیب
#موسوی_گرمارودی
📚مجموعه «ماجراهای مردم شهر عجیب» داستانیست با پنج شخصیت که برای کودکان نوشته شده است. «آقا لوفلوفی»، «آقا قاپقاپی»، «آقا خاشخاشی» و «آقا قچقچی» و «آقا چیکچیکی» نام داستانهای این مجموعهاند. خدا همه ما را خوب آفریده. اگرچه گاهی اشتباه میکنیم و بعضی از این خوبیها را گم میکنیم اما همیشه راهی برای برگشت به خوبیها هست. خوبیهایی که هم ما را خوشحال میکند هم خدا را.
داستان مردم شهر عجیب ماجراهای خواندنی آدمهایی است که خوشحالیشان را گم میکنند و دنبال راهی برای پیدا کردن آن هستند. توی این دنیای بزرگ، که در از شهرهای جورواجور است، شهری بود که نه کوچک بود و نه بزرگ. شهری مثل همهی شهرها با خیابانهای شلوغ، ماشینهای زیاد و خانههای کوتاه و بلند؛ اما توی این شهر، آدمهای عجیبی زندگی میکردند. آدمهایی با ماجراهایی شنیدنی...
@ketabkhanemadarane
🏡کتاب خانه مادرانه سبزوار🏡
#معرفی_کتاب #کتاب_کودک #ماجراهای_مردم_شهر_عجیب #موسوی_گرمارودی 📚مجموعه «ماجراهای مردم شهر عجیب» د
این مجموعه کتاب مناسب گروه سنی دبستان هست.
#با_ذکر_صلوات
#کتاب_بزرگسال
#شب_چهلم
#انتشارات_شهید_ابراهیم_هادی
#معرفی
شب چهلم،زندگی عجیب و پرفراز و نشیب غلامرضا عالی از جانبازان انقلاب اسلامی را از زبان خود، خانواده و همسر ش روایت میکند . این کتاب با ماجرای مفقود شدن غلامرضا در ۲۱ بهمن ماه سال ۵۷ شروع میشود و در ادامه ماجرای ظن و گمان خانواده وی مبنیبر شهادتش و حتی برگزاری مراسم ختم و چهلمین روز درگذشت وی به عنوان شهید گمنام را روایت میکند.
#امانت_دهنده:
@zahrabadri
@ketabkhanemadarane
#بریده_ای_از_کتاب
#شب_چهلم
#کتابخانه_مادرانه
#شهید_غلامرضا_عالی
📚📖🇮🇷📖📚🇮🇷
روزی که غلامرضا پیدا شد، مادرش در بیمارستان بستری بود. محمد آقا با دوستش به بیمارستان رفت تا اطلاعاتی که خانم حکمی داده بود را چک کند. تا اگر خبر این خانم درست باشد، موضوع را به پدر و مادر غلامرضا خبر دهند.
چیزی نگذشت که از بیمارستان زنگ زدند. خانم حکمی پشت خط بود و گفت: این آقایی که برای دیدن مجروح انقلاب آمده بود از هوش رفته!
من و همسرم محمود و چند تا از همسایهها مثل آقای جهانی به بیمارستان رفتیم. با نگهبانی هماهنگ کرده و خودمان را به اتاق ۲۸ رساندیم.
یکباره همگی ما با غلامرضا روبهرو شدیم! باورکردنی نبود. همین امروز اعلامیهی چهلمش را روی درب منزل نصب کرده بودیم! ما هنوز به خاطر غلامرضا پیراهن مشکی بر تن داشتیم!
او روی ویلچر نشسته بود. حرف نمیزد. خیلی لاغر و شکسته شده بود.
در لحظهی اول، فقط مادرش را شناخت. مادرش دست انداخت دور گردنش و او را بوسید.
کمکم به ما نگاه کرد و ما را هم شناخت. در مقابل من، حجب و حیای همیشگی را بروز داد. مثل همیشه چشمش را از من گرفت و به زمین انداخت.
درست تشخیص داده بود، ولی نمیتوانست احساس خودش را به زبان جاری کند....
@ketabkhanemadarane
#با_ذکر_صلوات
#کتاب_بزرگسال
#تا_شهادت
#انتشارات_شهید_ابراهیم_هادی
#معرفی
کتاب «تا شهادت: چهل روایت از آنها که توبه کرده و راه حق را پیمودند و با شهادت رفتند» با روایت از جناب حر، بزرگ ترین تواب روز عاشورا، شروع شده و تا شهدایی که در این اواخر به جرگه خوبان پیوسته اند پرداخته شده است.
#امانت_دهنده:
@zahrabadri
@ketabkhanemadarane
#با_ذکر_صلوات
#کتاب_بزرگسال
#مسیر_دلدادگی
#انتشارات_شهید_ابراهیم_هادی
#معرفی
کتاب مسیر دلدادگی اثری با موضوع یادداشتهای ادبی و عارفانه از شهدا است.
📚📖📚📖
پندار ما این است که ما مانده ایم و شهدا رفته اند،
اما حقیقت آن است که زمان ما را با خود برده است و شهدا مانده اند
سید شهیدان اهل قلم شهید سید مرتضی آوینی
#امانت_دهنده:
@zahrabadri
@ketabkhanemadarane
#با_ذکر_صلوات
#کتاب_بزرگسال
#دلم_تنگه_براتون
#انتشارات_شهید_ابراهیم_هادی
#معرفی
زندگینامه و خاطرات طلبه و دانشجوی شهید علیعباس حسینپور.
#امانت_دهنده:
@zahrabadri
@ketabkhanemadarane
#برشی_از_کتاب
#دلم_تنگه_براتون
#کتابخانه_مادرانه
📖📚📖📚
نماز جماعت را میخواستیم داخل سنگر برگزار کنیم. خیلی علاقه داشتم که علی عباس امام جماعت ما شوند و به او اقتدا کنیم. ولی با حجت و حیایی که ایشان داشت به هیچ عنوان قبول نکرد. متانت خاصی داشت. در چهرهشان همه خوبی ها را می دیدیم. خوشحال بودیم که در کنار ایشان، در یک زمان و در یک سنگر و یک جبهه خدمت کردیم. همیشه در برابر دوستان از حق خودش می گذشت، حتی اگر حق با ایشان بود. وقتی که بعدها اطرافیان می فهمیدند که حق با او بوده، بیشتر به ایمان میآوردند. یک شب بیشتر بچه ها حالت مسمومیت برایشان پیش آمد و توانایی نگهبانی نداشتند، من به اجبار حدود بیست ساعت سر پست بودم..چهارونیم صبح برگشتم سنگر، دیدم همه خواب هستند ولی عباس در حال نماز خواندن است. نمازش که تمام شد نگاهی به من کرد و به حالت شرمندگی سرش را پایین انداخت. گفتم: چی شده چرا ناراحتی؟ گفت: من دیشب تا صبح استراحت میکردم ولی تو داشتی نگهبانی می دادی. به او گفتم دست خودش نبود، نمیتوانستی. عباس بعدها به من میگفت: باید دینی که نسبت به شما دارم را ادا کنم. آقای اسلام دوست میگفت: نوبت علی عباس بود که در بیرون سنگر نگهبانی دهد. نگهبانی به این صورت بود که بچه ها تا صبح، دو ساعته و شیفتی نگهبانی میدادند. ولی آن شب علی عباس و یکی دیگر از رزمندهها تا موقع سحر خودشان نگهبانی دادند و بچههایی را که نوبتشان بود بیدار نکردند و از خوابشان گذشتند. فردای همان شب، تقریباً ساعت ۳ بعد از ظهر کمکهای مردمی رسید و آنها را تقسیم کردند. علی عباس و همان رزمنده که شب تا سحر را نگهبانی دادند، چیزی از آن کمکها نخوردند! آنجا فهمیدم که روزه گرفتهاند . آقای سپهوند میگفت: یک شب بیرون سنگر رفتم. دیدم پشت سنگر، علی عباس چفیه اش را پهن کرده و مشغول نماز شب است. او حال عجیبی داشت. گرم راز و نیاز بود. او در پشت سنگر طوری نماز می خواند که زیاد جلوی دید دیگران نباشد و برای بچه ها مزاحمت ایجاد نشود. دیدم دارد راز و نیاز می کند. من هم به داخل سنگر آمدم. خیلی تحت تاثیر او قرار گرفته بودم. از آن به بعد سعی کردم مانند او باشم. مدتی بعد یکی از رزمندهها پیش من آمد و گفت: آقای حسین پور به من پول کرایه داده تا به مرخصی بروم. میخواهم ببرم به او پس دهم. وقتی که پیش او رفت، علی عباس پول را نگرفت و گفت من همین جوری به شما پول دادم. همه با هم برادریم و برای یک دعا به خاطر تلاش میکنیم.
برگرفته از صفحه 75 و 76 کتاب.
@ketabkhanemadarane