📖📚
طلبهی جوان آنقدر زیبا صحبت میکرد که همه را به وجد میآورد. قدرت بیان او بسیار بالا بود. مخصوصاً زمانی که از امام زمان (عج) میگفت. آنقدر عاشقانه با آقا درد دل میکرد که همه اشک میریختند.
عملیات فتحالمبین به اهداف خود دست یافت. اما تعداد مجروحان و شهدا بسیار زیاد بود. طوری که همه فرماندهان میگفتند: باید بقیهی نیروها برای استراحت به مرخصی بروند.
جلسهی فرماندهان برگزار شد. حسن باقری در جلسه حضور داشت. او بنیانگذار اطلاعات و سازمان رزم سپاه بود. مصطفی علاقهی خاصی به حسن داشت.
در آن جلسه برادر باقری از فرماندهان تیپ و لشکرها خواست که نیروها را برای ادامهی عملیات آماده کنند.
اما خود فرماندهان هم خسته بودند. آنقدر که همگی میگفتند: باید به نیروها استراحت داد.
حسن باقری همچنان اصرار میکرد. او تأکید میکرد: برادران، همانطور که ما و شما خستهایم دشمن ما هم خسته است. باید ضربهی کاری را برای آزادی خرمشهر وارد کنیم و …
در این میان یکی از کسانی که در تأیید سخنان ایشان صحبت کرد مصطفی بود. او با بدنی زخمی و خسته شروع به صحبت کرد. استدلالهای برادر باقری را تأیید کرد و با قاطعیت گفت: من با نیروها صحبت می کنم.
حرف ایشان درست است. باید عملیات ادامه یابد.
#برشی_از_کتاب
#مصطفای_خدا
@ketabkhanemadarane
📖📚📖📚
#برشی_از_کتاب
#راز_کانال_کمیل
#کتابخانه_مادرانه
یک ساعت بعد دوباره آتش بعثیها خاموش شد. ما از چندین موقعیت میتوانستیم خاکریز دشمن را نگاه کنیم.
لحظاتی بعد بچهها دیدند تعدادی بعثی با برانکارد برای انتقال مجروحان خودشان از خاکریزهای ب شکل جلو آمدند.
یکی از بچهها که تیراندازی خوبی داشت نشانهگیری کرد و ...
بنکدار فریاد زد: نزنید، کسی حق تیراندازی ندارد، مگر ما مثل آنها خبیث هستیم. هر وقت برای جنگ جلو آمدند مردانه با آنها میجنگیم. بچهها در عین جوانمردی، گذاشتند تا بعثیها مجروحانشان را جمع کنند و به عقب ببرند و خشم خود را از اینکه چند ساعت قبل، آنها مجروحان ما را تیر خلاص زدند، به دستور فرمانده در خودشان فرو بردند.
اما در پشت میدان نبرد، فرمانده گردان کمیل در تاریکی سحرگاه، به سختی خودش را به فرمانده تیپ رساند، او با اشک و التماس از اکبر حاجیپور درخواست نیروی کمکی کرد. اما در جواب خواهش و تمنایش، برادر حاجی پور فقط سکوت کرد و آرامآرام اشک ریخت. از سوی قرارگاه، دستور توقف عملیات صادر شده بود. این یعنی اینکه از دست حاجیپور هم کاری ساخته نبود. حالا باید تا دستور بعدی و اعزام گردانها برای انجام عملیات صبر کرد.
از آنسو، بیش از صد نفر از نیروهای کمیل، به همراه معاون گردان در کانال سوم بودند. حدود ۱۲۰ نفر هم در کانال دوم زمینگیر شده بودند. حالا کانال، زیر آتش شدید نیروهای دشمن بود. اگرچه آتش از زمین و هوا میبارید اما شیربچههای گردان کمیل تصمیم گرفته بودند هر طور شده تا رسیدن فرمانده مقاومت کنند...
@ketabkhanemadarane
#برشی_از_کتاب
#دلم_تنگه_براتون
#کتابخانه_مادرانه
📖📚📖📚
نماز جماعت را میخواستیم داخل سنگر برگزار کنیم. خیلی علاقه داشتم که علی عباس امام جماعت ما شوند و به او اقتدا کنیم. ولی با حجت و حیایی که ایشان داشت به هیچ عنوان قبول نکرد. متانت خاصی داشت. در چهرهشان همه خوبی ها را می دیدیم. خوشحال بودیم که در کنار ایشان، در یک زمان و در یک سنگر و یک جبهه خدمت کردیم. همیشه در برابر دوستان از حق خودش می گذشت، حتی اگر حق با ایشان بود. وقتی که بعدها اطرافیان می فهمیدند که حق با او بوده، بیشتر به ایمان میآوردند. یک شب بیشتر بچه ها حالت مسمومیت برایشان پیش آمد و توانایی نگهبانی نداشتند، من به اجبار حدود بیست ساعت سر پست بودم..چهارونیم صبح برگشتم سنگر، دیدم همه خواب هستند ولی عباس در حال نماز خواندن است. نمازش که تمام شد نگاهی به من کرد و به حالت شرمندگی سرش را پایین انداخت. گفتم: چی شده چرا ناراحتی؟ گفت: من دیشب تا صبح استراحت میکردم ولی تو داشتی نگهبانی می دادی. به او گفتم دست خودش نبود، نمیتوانستی. عباس بعدها به من میگفت: باید دینی که نسبت به شما دارم را ادا کنم. آقای اسلام دوست میگفت: نوبت علی عباس بود که در بیرون سنگر نگهبانی دهد. نگهبانی به این صورت بود که بچه ها تا صبح، دو ساعته و شیفتی نگهبانی میدادند. ولی آن شب علی عباس و یکی دیگر از رزمندهها تا موقع سحر خودشان نگهبانی دادند و بچههایی را که نوبتشان بود بیدار نکردند و از خوابشان گذشتند. فردای همان شب، تقریباً ساعت ۳ بعد از ظهر کمکهای مردمی رسید و آنها را تقسیم کردند. علی عباس و همان رزمنده که شب تا سحر را نگهبانی دادند، چیزی از آن کمکها نخوردند! آنجا فهمیدم که روزه گرفتهاند . آقای سپهوند میگفت: یک شب بیرون سنگر رفتم. دیدم پشت سنگر، علی عباس چفیه اش را پهن کرده و مشغول نماز شب است. او حال عجیبی داشت. گرم راز و نیاز بود. او در پشت سنگر طوری نماز می خواند که زیاد جلوی دید دیگران نباشد و برای بچه ها مزاحمت ایجاد نشود. دیدم دارد راز و نیاز می کند. من هم به داخل سنگر آمدم. خیلی تحت تاثیر او قرار گرفته بودم. از آن به بعد سعی کردم مانند او باشم. مدتی بعد یکی از رزمندهها پیش من آمد و گفت: آقای حسین پور به من پول کرایه داده تا به مرخصی بروم. میخواهم ببرم به او پس دهم. وقتی که پیش او رفت، علی عباس پول را نگرفت و گفت من همین جوری به شما پول دادم. همه با هم برادریم و برای یک دعا به خاطر تلاش میکنیم.
برگرفته از صفحه 75 و 76 کتاب.
@ketabkhanemadarane
#برشی_از_کتاب
#به_وقت_اردیبهشت
#کتابخانه_مادرانه
📖📚📖📚
یک هفته از آمدن حسن به سوریه میگذشت. در همین مدت کوتاه صمیمیتش با سیدابراهیم زبانزد شده بود. انگار سالهای سال کنار هم بودند. رفاقتشان آن قدر زیاد بود که همدیگر را «داداش» صدا میزدند. سیدابراهیم با فرمانده تیپ فاطمیون صحبت کرد و اجازه خواست تا از حسن به عنوان یک نیروی معمولی استفاده نشود و کارهای مهمتری به او بسپارند.
_ این نیروی من خیلی قابلیت داره.
سیدابراهیم با اینکه می دانست حسن هنوز به ایرانی بودن و بسیجی بودنش اعتراف نکرده است، ادامه داد: «البته هنوز خودش را لو نداده ولی یه بسیجی ایرانی فوقالعادهاس، حیف به عنوان نیروی معمولی ازش استفاده می کنیم».
وقتی ابوحامد حرفهایش را شنید، قبول کرد خود سیدابراهیم برای قابلیتهای حسن تصمیم بگیرد. فرمانده گردان عمار با خوشحالی یک گروه شانزده نفره تک تیرانداز را برای محافظت بخشی از شهر به حسن سپرد.
حسن کارش را خوب انجام میداد و هر دفعه اقداماتش را به سیدابراهیم گزارش میداد.
- قناسهها تو این ساختمون شش طبقه کنار پنج تا پنجره ساماندهی شدن... این طوری تا دو کیلومتر منطقهی لیرمون (حلب) تو تیررسمونه و امان تکفیریها رو میبریم....
@ketabkhanemadarane
#برشی_از_کتاب
#کتابخانه_مادرانه
#کودک_خانواده_انسان
📚📖📖📚
به ما گفته می شود که همه احساسات بچه ها، حتی آن هایی که بار منفی دارند، بایستی به رسمیت شناخته شوند: بازی با اسباب بازی ای که این قدر سخت به کار می افتد بایستی خیلی مأیوس کننده باشد! «وقتی عمه جان لپت را نیشگون می گیرد، خیلی ناراحت می شوی؟» حالا می توانستم بفهمم که گرفتن آینه ای در مقابل احساسات بچه چگونه می توانست مفید واقع شود. به جای اینکه مثل گذشته کوشش کنیم با دعوا و مرافعه با کودکانمان مقابله کنیم، می توانستیم با این روش جدید رابطه خانوادگی را آرام تر و آسان تر کنیم. صبح، سر صبحانه وقتی پسرم دیوید گفت: «آه، این تخم مرغ خیلی شله!»، به جای یک نطق طول و دراز درباره اینکه او اصلا نمی داند راجع به چه حرف می زند و اینکه تخم مرغ امروزی دقیقا همان قدر پخته که دیروزی ها، به سادگی گفتم: «آهان، پس تو دوست داری تخم مرغت سفت تر باشه!» این به مراتب آسان تر بود و باعث شد تا موضوع تخم مرغ چندان بغرنج نشود. با این همه رمز احساسات را درست درک نمی کردم تا اینکه اتفاقی چشم های مرا به کل این مبحث گشود: یک شب توفانی، وقتی مشغول صرف شام بودیم، آسمان رعد و برقی زد و خانه در تاریکی فرو رفت. وقتی چند لحظه بعد، جریان برق دوباره وصل شد، به نظرم آمد که بچه ها خیلی ترسیده اند. بهترین کاری که می توانستم بکنم این بود که ترسشان را کمتر کنم. می خواستم بگویم: «خوب، خیلی هم بد نبود، هان؟» که شوهرم تد شروع به صحبت کرد و گفت: «عجب، انگار خیلی ترسناک بود!» بچه ها به او خیره شدند، حرف او به نظرم قابل قبول آمد. دنبالش را گرفتم و گفتم: عجیب است، وقتی چراغ در اتاق روشنه همه چیز به نظر آدم خوب و دوستانه است، اما همین اتاق وقتی تاریک می شه چقدر ترسناکه؛ نمی دونم چرا، اما این واقعیت داره. شش چشم، چنان با آرامش و قدردانی به من نگاه کردند که دست و پایم را گم کردم. من یک جمله بسیار ساده در مورد یک مطلب بسیار معمولی گفته بودم، درحالی که برای بچه ها، ارزش بسیاری داشت. ناگهان همه باهم شروع به صحبت کردند و بر یکدیگر پیشی گرفتن: دیوید: «بعضی اوقات فکر می کنم یک دزد الان می آد و منو می دزده». اندی: «تو تاریکی، صندلی راحتی شکل یک دیو می شه.»
@ketabkhanemadarane
#برشی_از_کتاب🍉
#امید
زمانی که کودکی میخندد، باور دارد که تمام دنیا در حال خندیدن است، و زمانی که یک انسان ناتوان را خستگی از پای در می آورد، گمان می برد که خستگی سراسر جهان را از پای درآورده است.
چرا ناامیدان دوست دارند که نا امیدی شان را لجوجانه تبلیغ کنند؟
چرا سرخوردگان مایلند که سرخوردگی را یک اصل جهانی ازلی ابدی قلمداد کنند؟
چرا پوچ گرایان ، خود را ، برای اثبات پوچ بودن جهانی که ما عاشقانه و شادمانه در آن می جنگیم، پاره پاره می کنند؟
آیا همین که روشنفکران بخواهند بیماری شان به تن و روح دیگران سرایت کند، دلیل بر رذالت بی حساب ایشان نیست؟
من هرگز نمی گویم که در هیچ لحظه ای از این سفر دشوار گرفتار ناامیدی نباید شد. من می گویم:
به امید بازگردیم. قبل از آن که ناامیدی، نابودمان کند.
#یک_عاشقانه_آرام
#نادر_ابراهیمی
@ketabkhanemadarane
#برشی_از_کتاب
#توتوچان_دخترکی_آن_سوی_پنجره
#کتابخانه_مادرانه
📖📚📖📚
تشکیل کلاس درس در واگن راه آهن کاملاًعجیب بود؛ اما ترتیب نشستن دانش آموزان نیز عجیب ترش کرده بود. در مدرسه قبلی توتو چان، هر دانش آموز جای خاصی برای نشستن داشت؛ اما در اين کلاس هرکس, هروقت هرجا را که دوست داشت. برای نشستن انتخاب می کرد.
توتو چان پس از مدت درازی فکرکردن و سنجیدن جاهای مختلف؛ تصمیم گرفت در کنار دختری بنشیند که بعد از او وارد کلاس شده بود. این دختر لباسی به شکل پیش بند با نقش خرگوشی با گوش های بسیار بلند پوشیده بود. بالاخره. غیرعادی ترین جنبه این کلاس ها نوع درس هایی بود که در آن ها تدربس می شد. مدارس دیگر غالبا برنامه مشخصی برحسب ساعات درس دارند. مثلا ساعت اول درس زبان ژاپنی است. در این ساعت. همه این درس را یاد می گیرند؛ ساعت بعد ممکن است زنگ حساب باشد و همه باید حساب کار کنند. اما در این مدرسه, برنامه کاملا متفاوت بود. در آغاز ساعت اول، معلم فهرستی از همه مسائل و سوالات مربوط به درس هایی را که باید مطالعه و پاسخ داده می شدند. فراهم می کرد و سپس می گفت:«حالا کار را با هر موضوعی که خودتان دوست دارید. شروع کنید.» به این ترتیب فرقی نمی کرد هر دانش آموز ساعات درس را با مطالعه ژاپنی یا ریاضی آغاز می کرد با هر چیز دیگری که به آن علاقه بیشتری داشت. امکان داشت دانش آموزی در حال نوشتن انشای خود باشد؛ اما نفر پشت سرش علاقه مند به فیزیک و در حال جوشاندن مایعی روی چراغ الکلی. به این ترتیب،هر لحظه امکان داشت در یکی از کلاسها انفجار یا آتش سوزی رخ دهد.
این شیوه آموزش, آموزگاران را قادر میساخت دانش آموزان را درحالیکه کلاس به کلاس بالاتر میرفتند. زیر نظر گرفته و موضوعات مورد علاقه و همچنین شیوه تفکر و پا شخصیت آنها را کشف کنند و دیدی واقعبینانه نسبت به دانش آموزان خود پیدا کنند.
@ketabkhanemadarane
🏡کتاب خانه مادرانه سبزوار🏡
🌸🌸🌸
کتاب از زبان "سلطان" کنیز حضرت معصومه(س) دختر امام موسی کاظم(ع) و تنها خواهر تنی امام رضا(ع) روایت می شود. کنیزی که البته مدت هاست به دست خانمش آزاد شده ولی به خاطر عشق به خاندان رسول الله نتوانسته است این خانه را رها کند...
داستان از لحظه ی رفتن امام رضا(ع) از مدینه شروع می شود و تا سفر حضرت معصومه(س) به سمت مشهد و بیماری و وفات ایشان در قم ادامه می یابد.
زبان داستان بسیار لطیف و نرم و مثل اسمش "به سپیدی یک رویا" است. از خواندن ظرایف و لطایف رفتار و گفتار حضرت فاطمه معصومه(س) و آرامشی که در تمام لحظات شادی و غم با ایشان بود و چون آب سردی آتش و تندی وجود برخی اطرافیان را خاموش می کرد و خانم سلیمانی چه زیبا و ملموس آن را به تصویر کشیده بود سیر نمی شدم....
🌱🌱🌱
#برشی_از_کتاب:
- برو سلطان. مصلحت این است که من تنها بمانم.
- مصلحت این است که مثل روح سرگردان در قبرستان گشت بزنی... اسیر ماموران بی دین و ایمان حاکم مدینه هم نشوی, اسیر جن گیرها می شوی...
خندید. گفتم: چشمانم را ببند و مرا هم با خودت ببر.
تجاهل کرد: کجا؟!
- به مزار زهرای مرضیه
سکوت کرد. گفتم: من باید در حسرت بسوزم و بمیرم؟
سکوت کرد: گفتم: سرب داغ به گلویم بریز اگر دهان باز کردم و نشانی اش را...
- سلطان! مصلحت فعلا این است. تا فردای قیامت هم که اصرار کنی بی فایده است. اگر رازی قرار باشد راز بماند باید در سینه پنهان شود, به زبان که بیاید دیگر راز نیست... من به تو بیشتر از چشمهایم اعتماد دارم, اما اگر خودم رازدار نباشم, چطور به رازداری تو اعتماد کنم؟ تو همین قدر که خبر داری من به زیارت مادرم زهرا می روم, یعنی مورد اعتمادی...
دستم را گرفت و مهربان گفت: اگر قرار نبود تو به راز من پی ببری تا دنیا دنیا بود, نمی فهمیدی, حتی اگر تمام شب ها را بیدار می ماندی و حتی یک لحظه هم از من جدا نمی شدی!
بلند بلند گریه کردم. شاید دلش به رحم بیاید... پیشانی ام را بوسید.
- برو سلطان. فاطمه ات را نرنجان!
- ای کاش می شد شکایتت را به مادرت بکنم!
- شکایت کن, من دلگیر نمی شوم. اما بدان همین آرزو و حاجت و اشتیاق تو کم از زیارت نیست. آن هایی که شوق زیارت زهرای مرضیه را دارند, روز همنشینش خواهند شد...
- اینها را می گویی که دلم را خوش کنی؟
- از من دروغ شنیده ای تا به حال؟
.
#به_سپیدی_یک_رویا
#فاطمه_سلیمانی_ازندریانی
#کتاب_نیستان
#رمان_بزرگسال
#حضرت_فاطمه_معصومه_س
@ketabkhanemadarane
🏡کتاب خانه مادرانه سبزوار🏡
#با_ذکر_صلوات #کتاب_بزرگسال #نامیرا #صادق_کرمیار #انتشارات_نیستان #معرفی کربلا اثرگذارترین واقع
#برشی_از_کتاب
#نامیرا
امربیع بر سکوی کنار تنور نشسته بود و گندم در هاون میکوبید. لحظهای بعد، دست از کار کشید و رو به پنجرهی اتاقی کرد که ربیع و سلیمه با یکدیگر گفت و گو میکردند. او تنها ربیع را دید که پشت به پنجره ایستاده بود و سلیمه را ندید که در گوشهی اتاق پای صندوقچهای نشسته بود و لباسهای ربیع را مرتب میکرد. بعد در صندوقچه را گذاشت. ربیع ایستاده بود و در حالیکه ردا به تن میکرد، به سخنان سلیمه گوش میداد که میگفت: «هر وقت پدرم خشمگین میشد، من لباس رزم به تن میکردم و او از هیبت پسرانهی من لذت میبرد و خشمش فروکش میکرد. او که شمشیر زنی و اسب سواری به من میآموخت، همواره کینهی شامیان را در دلم میکاشت. من از دختر بودن خود شرمنده و نفرتزده بودم و هر وقت دلم میگرفت به خانهی عمهام، که همسر هانی بن عروه است، میرفتم و به تلافی رفتار پدرم، از اهل شام و معاویه به نیکی یاد میکردم. هانی هم لبخندی میزد و مرا آرام میکرد. بعد از معاویه و خاندانش میگفت و از علی و پسرانس، از عمار یاسر و حجر بن عدی، از ابوذر و مالک اشتر ... و من دریافتم که خاندان امیه چگونه با نیرنگ و فریب بر مسلمانان مسلط شدند و هرگز به دین رسول خدا عمل نکردند.»
ربیع آرام به او نزدیک شد و به کنایه سخن گفت:«از هانی نپرسیدی که چرا مسلمانان خون یکدیگر را میریزند تا دین رسول خدا را یاری کردهباشند؟! در حالیکه رسول خدا جز با مشرکان و کفار نمیجنگید؟!»
سلیمه انتظار چنین سخنی را از ربیع داشت و پیدا بود پیش از این نیز با یکدیگر بسیار گفتگو کرده بودند. خونسرد سر بلند کرد و به ربیع نگریست و گفت: «پرسیدم!»
اما ربیع انتظار این پاسخ را نداشت. پرسید:
«خب چه گفت؟»
«گفت بنیامیه از دین خدا بهره نمیگیرند، مگر آنچه آنها را به دنیا نزدیک میکند. آنها در عمل فرمان خدا را بر خود مشتبه میسازند تا عذری برای گناهانشان داشته باشند.»
@ketabkhanemadarane
#برشی_از_کتاب
#کهکشان_نیستی
آدم مگر چه می خواهد؟ نانی و آبی و جایی برای خواب! اما گویا آدم ها معنای زندگی را نفهمیده بودند. نان بیشتر، آب بیشتر و جای بیشتر. آدم هایی که هر روز از کنار حرم میگذشتند. هرکدام برای خود دنیایی ساخته بودند و در آن زندگی میکردند. چقدر عالمشان حقیر بود. وقتی به من می رسیدند، دست ته جیبشان میکردند و دنبال خرده فلس هایشان میگشتند؛ تازه اگر به این نتیجه میرسیدند که به گدایی آس و پاس چیزی ببخشند.
آن وقت ها معنای زندگی برایم فقط در نگاه به ردپای دیگران و چشم داشتن به دست آنها خلاصه میشد. وقتی آدمها میآمدند. آسمان برای من رنگارنگ بود و وقتی نبودند. حتی اگر خورشید در بلندای خود قرار میداشت، همه جا تاریک به نظر می آمد.
ابتدای محلة مشراق، منتهی به ورودی باب شیخ طوسی، جای بساط من بود؛ زیرانداز پاره ای و لباسی کهنه. با
متکایی رنگ و رورفته که کمک میکرد تا همان جا بساطم را پهن کنم و بخورم و بخوابم. احدی حق نداشت
سلطنتم را تصاحب کند.
گداهای دیگر میدانستند که نباید به مملکت من نزدیک شوند. اعتقاد داشتم گداهای بی مقدار تازه کار لایق محل های پر رفت و آمد نیستند.
به نظرم گدای نوپا باید کارش را از گوشه ای خلوت آغاز میکرد تا به درستی بیاموزد که گدا بودن آداب ویژه خودش را دارد. اگر گدا هستی، نباید به چیز دیگر فکر کنی. وقتی آدم ها دست در جیبشان میکنند، باید شروع کنی به دعا کردن برایشان. باید از او ممنون باشی که با دیگران فرق دارد و حاضر شده از خودش بگذرد و روزی رسان تو باشد.
با همهی این اوصاف آدمها با هم فرق داشتند. بسیاری که کمک میکردند، از من گداتر بودند. دست در جیبش میکرد و با مظلوم نمایی ادای گشتن به دنبال پول را در میآورد و در آخر با منت، خرده فلسی در کاسه میانداخت و راهش را میکشید و میرفت و از بادی که به غبغب داده بود، معلوم میشد در این فکر است که چه گلی به سر خود زده!
@ketabkhanemadarane
#برشی_از_کتاب
#الجمل
#آزاده_جهاناحمدی
میپندارد که مردم برای او در خلافت حقی میبینند
عبدالله بن زبیر نزد عایشه آمد و پیام پدر و یار دیرینش طلحه را به خالهاش رساند. ولی عایشه از بیرون رفتن از مکه امتناع کرد و گفت:
«ای پسر جان! من به خروج از مکه فرمان نمیدهم. ولی خود به مکه برگشتم تا به مردم بگویم و اعلام دارم که درباره عثمان، امام این مردم، چگونه رفتار شده است نخست او را به توبه وادار کردند و سپس او را در حالی که پاک و پرهیزگار و بری از گناهان بود، کشتند. گفتم تا مردم در اینباره بیندیشند و بر کسی که بدون رایزنی مسلمانان و بدون تبادل نظر آنان بر خلافت چیره شده و حکومت را غصب کرده است و با زور و غرور به فرمانروایی رسیده است، شورش کنند. و او میپندارد که مردم برای او در خلافت حقی میبینند همانگونه که برای دیگران. هیهات! که پسر ابوطالب گمان برد که در این مورد میتواند مثل پسر ابیقحافه (ابوبکر) باشد و دریغ که دیگر میان مردم کسی چون پسر ابی قحافه خواهد بود که همه گردنها برای او خضوع کردند و سر تسلیم فرود آوردند. بهخدا سوگند پسر ابیقحافه به همان پاکیزگی که در حکومت درآمد، از آن بیرون شد. پس از او، آن برادر خاندان عدی (عمر بن خطاب) خلافت را بر عهده گرفت و راه ابوبکر را پیمود و پس از آن دو، پسر عفان به خلافت رسید و بدینگونه مردی به حکومت سوار شد که دارای سابقه طولانی در اسلام بود و افتخار دامادی پیامبر را داشت و در خدمت پیامبر کارهایی کرده بود که مشهور بود و هیچیک از اصحاب اعمالی همچون او در راه خدا و برای خدا انجام نداده است. البته چون بسیار دوستدارِ قومش بود، به این واسطه اندکی کژی پیدا کرد. ما هم از او خواستیم توبه کند و او هم توبه کرد و پس از توبه کشته شد و حق مسلمانان است که خونش را طلب کنند.»
#فتنه
#روضه_مظلومیت_امام_علی
@ketabkhanehmadarane
🏡کتاب خانه مادرانه سبزوار🏡
#با_ذکر_صلوات #کتاب_بزرگسال #وقتی_مهتاب_گم_شد #انتشارات_سوره_مهر #حمید_حسام #معرفی کتاب وقتی مهتا
#برشی_از_کتاب
#وقتی_مهتاب_گم_شد
📖📚📖📚
رفیقی داشتم که میگفت: «اینجا ـ جزیرۀ مجنون ـ جای دیوانههاست. دیوانههایی که عاشقاند. عاشقانی که میخواهند از راه میانبُر به خدا برسند.»
تابستان سال ۱۳۶۵ بود و من با این رفیق راه، راه را گم کرده بودم. کجا؟ در جزیرۀ مجنون؛ وقتی که از خط برمیگشتیم. همان دمدمای صبح. گرما بالای سی درجه بود و رطوبت هوا بالای هفتاد درصد و ما برای رهایی از گرما و شرجی، بالاپوشمان، فقط یک زیرپیراهن سفید و خیس بود.
آنجا، کسی را دیدم که کلاه پشمی زمستانی را تا پایین ابرو پایین کشیده و کنار نیزارها دراز به دراز خوابیده بود. نگاه عاقل اندر سفیهی به او کردم و به رفیقم گفتم: «راست گفتی که مجنون جای دیوانههاست.»
رفیق راه ـ جلیل شرفی ـ گفت: «فعلاً چارهای نیست جز اینکه مسیر و راه را از این عاقل دیوانهنما بپرسیم. از نیروهای اطلاعات عملیات است و بلدِ راه.»
پرسیدم: «اخوی، ما راه را گم کردهایم. سهراه همت کدام طرف است؟»
دو کلمه بیشتر نگفت: «مستقیم برو، میرسی به همت.»
آن قدر بیخیال و بیمحل این دو کلمه را ادا کرد که از او خوشم نیامد. در پاسخ خِسّت به خرج داده بود. ولی همین دو کلمۀ مختصر را با رفیق راهم ـ جلیل شرفی ـ عقب جلو کردیم و سه معنی ژرف از آن بیرون کشیدیم؛ اول اینکه، راه رسیدن به همت راه مستقیم است. دوم اینکه رسیدن به راه مستقیم، همت میخواهد. و سوم اینکه راه همت، راه مستقیم است و راه مستقیم راه همت. تمام این جملات به یک نتیجه و مقصد میرسید.
یک ماه بعد، همان جا، از جزیرۀ مجنون، رفیق راهم ـ جلیل شرفی ـ رفت پیش حاج همت و آسمانی شد.»
@ketabkhanemadarane