برنده های کتابخون مهرماه هم مشخص شدن
تبریک به این عزیزان🌸
لطفا بعد از دریافت کتاب، با ارسال پیام و یا عکس کتاب، ما رو در جریان تحویل هدیه تون قرار بدین.
ممنون از تک تک عزیزانی که توی چالش کانال شرکت کردند.
#چالش_کتاب
#هدیه_کتاب_مهرماه
#کتاب_خوب_بخوانیم
#کتابنوشان
✅️ به کتابنوشان ملحق شو👇👇
https://eitaa.com/joinchat/3931898051C0efc288f32
خاطرات کربلا، قسمت نهم
همسرم که از احساسات مادرانه ام با خبر بود سعی کرد جوری مراسم وداع رو خاتمه بده که انگار دارم میرم از سوپری محله ماست بخرم و برگردم، دمش گرم!
بچه ها رو جمع کرد دور خودش و گفت بچه ها زود با مامان خداحافظی کنید تا بریم عروسکتون رو بخریم.
عروسک سخنگو سوغاتی من برای بچه ها از کربلا بود که به لحاظ زمانی و مکانی ربطی به سوغاتی کربلا نداشت چون قرار بود زودتر از برگشتن من به دستشون برسه و به جای خرید از کربلا از قم خریده بشه.
مثل بعضی حاجی ها که سوغاتی های مکه شون رو از ایران پیشخرید میکنن!
در واقع با وعده ی خرید یه عروسک سخنگو رضایت بچه ها برای رفتنم جلب شد.
هرچند زینب معتقد بود پدرو مادر طلاهای واقعی هستن چون برخلاف شکلات و غیره هرچی ازشون استفاده کنی تمام نمیشن!
ولی الان مجبور بود مادرش رو با عروسک عوض کنه.
وقتی بچه ها منو به عروسک فروختن تو دلم گفتم الحق آدمی زاد همینه!
پدرم روضه ی رضوان به دو گندم بفروخت
ناخلف باشم اگر من به جویی نفروشم!
البته باز جای شکرش باقی بود که منو به عروسک نسبتا گرونی فروختن و نه مثل برادران حضرت یوسف ع به ثمن بخس!
این ویژگی معامله گری آدمیزاد الان به نفع من بود ولی امیدوار بودم بعدها که بزرگ شدن من ِمادر رو به چیزهای دیگه نفروشند.
همینطور که داشتم کوله رو برمیداشتم برم معصومه گفت: مامان پس ناز چی میشه؟
زهرا و زینب زدن زیر خنده! خودمم خنده ام گرفت. آخه هر شب قبل خواب موظفم معصومه رو ناز کنم والا نمیخوابه.
نشستم پیشش و گفتم این چند شب که من نیستم زهرا مامان کوچیک شماست.
اخم بامزه ای کرد و گفت: نه! قبول نیست.
گفتم: باشه! پس بابا، مامانتونم میشه.
با شادی کودکانه گفت: قبوله!
خدا رو شکر این مرحله هم بخیر گذشت.
معصومه با این که دو سال از زینب کوچکتره راحتتر با نبودنم کنار اومده بود ولی زینب با وعدهی عروسک هم سرحال نبود. مثل ابرهای کلافهی پاییزی دنبال بهانه برای باریدن بود.
زینب دستش رو به طرفم دراز کرد و گفت: مامان! اینو خودم برات درست کردم. تو راه پیشت باشه تا یادم باشی.شاید میخواست گردنبندی که ازم گرفته بود رو تلافی کنه.
دیدم یه عروسک حدودا ۷ سانتی با کاغذ اکلیلی درست کرده.
از دستش گرفتم و بعد از تشکر لای کتابم گذاشتم و گفتم: خوب شد برام درست کردی آخه نشانک کتابم رو گم کرده بودم. اینو میذارم لای کتابی که قراره تو راه بخونم.
لبخند زد.
دلم خون شد.
همسرم گفت: خانم اسنپ الان میرسه!
یعنی تا خودت کارو خراب نکردی پاشو برو دیگه!
منم به حلقهی ۴ نفرشون اضافه شدم و بغلشون کردم.
موقع پوشیدن کفشام با نگاهم به زهرا گفتم:
همه شونو اول به خدا و بعد به تو سپردم.
زهرا با آرامش، چشماش رو روی هم گذاشت که یعنی خیالت راحت.
آرامش چشمای زهرا کمی خیالمو راحت کرد و خونه رو ترک کردم.
#خاطرات_پیاده_روی_اربعین
#قسمت_نهم
#کتاب_خوب_بخوانیم
#کتابنوشان
✅️ به کتابنوشان ملحق شو👇👇
https://eitaa.com/joinchat/3931898051C0efc288f32
جرعه ای کتاب بنوشیم🍀
📝 برشِ سوم از کتاب تو شهید نمی شوی
در فتنه ی ۸۸ وبلاگی راه انداخته بودم و تا مدتی به صورت روزنوشت، یادداشت هایی درباره ی فتنه می نوشتم.
البته بیشتر از دو سال دوام نیاورد و اوایل سال ۱۳۹۱ هک شد. یکی از خواننده های ثابت آن وبلاگ، محمودرضا بود. یادداشت هایم را می خواند و با اسم مستعار " م. ر. ب " پای پست ها کامنت می گذاشت.
گاهی هم بعد از اینکه یادداشتی را می خواند. زنگ میزد و نظرش را می گفت. در دیدارهای گاه و بیگاهی هم که تهران باهم داشتیم، وسط حرف ها حتماً چیزی درباره ی وبلاگ می پرسید. گاهی که چند روزی چیزی نمینوشتم این جور مواقع تماس می گرفت و پیگیر نوشتنم می شد.
بعضی از این یادداشت ها گاهی در پایگاه های خبری تحلیلی مثل جهان نیوز و رجانیوز و خبرگزاری فارس لینک می شدند. این جور وقت ها تماس می گرفت و تشویقم می کرد. بعد از اینکه وبلاگم هک شد، اکانتم را از طریق تماس با مدیر سرویسی که وبلاگ را روی آن ساخته بودم پس گرفتم.
اما دیگر چیزی در آن ننوشتم. به جایش یک وب سایت زدم. محمورضا از این کار خوشش نیامده بود و بعد از آن بارها از من میخواست که به همان وبلاگ سابق برگردم.
می گفت: " وبلاگت شخصیت پیدا کرده بود! "
محمودرضا در ایام فتنه غیر از اینکه کنار بچه های بسیج در میدان دفاع از انقلاب حضور داشت. وقایع فتنه را رصد هم می کرد. یادم هست آن روزها برای پیگیری دقیق اخبار و تحلیل ها لپ تاپ خرید و برای خانه شان اینترنت وای فای گرفت.
به نظام و انقلاب تعصب داشت و هر وقت من در نوشته هایم دفاعی از نظام می کردم خوشحال می شد تماس می گرفت و تشویق می کرد. یک بار چیزی در دفاع از نظام نوشتم که کمی جنجال برانگیز شد و کامنت های زیادی پایش خورد. با یکی از خواننده های آن روزهای وبلاگ که از جریان فتنه جانب داری می کرد بحثم شده بود و چند تا کامنت بلند ردوبدل کرده بودیم. نهایتاً من هم کوتاه آمده بودم. محمودرضا دلخور بود ازمن، اصرار داشت که من در بحث با این شخص کوتاه آمده ام و نباید عقب نشینی می کردم. آن روز تماس گرفت پرسید: " می شناسیاش؟ "
گفتم : " بله، سابقه ی جبهه و جنگ هم دارد " اسمش را پرسید که من نگفتم و از او خواستم که بی خیال شود! گفت : " تو شکسته نفسی کرده ای در حالی که جای شکسته نفسی نبود."
فردایش دیدم آمده و توی کامنت ها جواب بی تعارف و محکمی به او داده است.
#معرفی_کتاب_شصت_و_پنجم
#تو_شهید_نمی_شوی
#محمودرضا_بیضایی
#احمدرضا_بیضایی
#کتاب_خوب_بخوانیم
#کتابنوشان
✅️ به کتابنوشان ملحق شو👇👇
https://eitaa.com/joinchat/3931898051C0efc288f32
خاطرات کربلا قسمت دهم
همین که در رو بستم و وارد کوچه شدم احساس نشاط و شعف عجیبی پیدا کردم.انگار که در مرکز عالم هستم و کل کائنات دارن دور سرم میچرخن. صدای علیرضا عصار در گوشم پیچیده بود:
بیخود شده از خویشم و از گردش ایام
این عشق الهیست...
حق لایتناهیست...
این شور خدایییییست...
حسابی به وجد اومده بودم و نزدیک بود به مرحله رقص سماع هم برسم!
به خودم میگفتم یعنی واقعا این منم که دارم میرم کربلا؟ واقعا قراره منم قطره ای باشم در دریای خروشان پیاده روی اربعین؟
منم میتونم خودمو به دوستداران حسین علیه السلام وصله بزنم؟
آخه من کجا حسین علیه السلام کجا؟!
با خوشحالی به طرف خونه ی عمهی مطهره میرفتم و به ذهنم رسید شاید مبدع رقص سماع هم یک مادر چند فرزند بوده! کسی چه میدونه!
حدودای ساعت ۲ و نیم رسیدم خونه عمهی مطهره یا همون زهراخانم. کولهاش کنار در آماده بود.
بعد سلام و احوالپرسی سه میلیون و خرده ای بهش دادم و معادلش دینار گرفتم.
زهرا خانم از قبل کمی دینار خریده بود که قرار شد باهم نصف کنیم.
موقع دادن یک "کیلو تومان" و گرفتن یک " مثقال دینار" یاد رئیس دولت دوازدهم افتادم و دلم خواست اووووووونچنان باهاش درد دل کنم که دردش بگیره.
همونی که گفته بود میخوام چرخ زندگی مردم و چرخ سانتریفیوژ باهم بچرخه ولی ظاهرا طی یک اشتباه محاسباتی چرخ زندگی مردم با سرعت چرخ سانتریفیوژ چرخید و زندگی خیلیها دچار گریز از مرکز شد جوری که هنوزم بعد گذشت چندین سال از این چرخش خیلیها نتونستن یه خونه بخرن و برن توش زخماشونو مرهم بذارن.
بعد عملیات مبادلهی تومان و دینار توی دلم گفتم ولی قربون امام حسین علیه السلام برم که از قبل، تا دینار سفرم رو ردیف کرده بودن.
تو این احوالات بودم که عمهی مطهره گفت لیوان برداشتی؟
گفتم: راستش نه!
مامان مطهره هم که تازه به جمعمون اضافه شده بود گفت:خواهر شوهرم لیوان برداشته که اونجا لیوان یکبارمصرف استفاده نکنه، اینم یه راه برای جلوگیری از انباشت زباله تو پیاده روی هست.
زهرا خانم یه لیوان بزرگ دسته دار هم تحویل من داد تا به عنوان یک چای خور حرفه ای کمتر زباله تولید کنم!
#خاطرات_پیاده_روی_اربعین
#قسمت_دهم
#کتاب_خوب_بخوانیم
#کتابنوشان
✅️ به کتابنوشان ملحق شو👇👇
https://eitaa.com/joinchat/3931898051C0efc288f32
جرعه ای کتاب بنوشیم🍀
📝 برشِ چهارم از کتاب تو شهید نمی شوی
نمی دانم چطور و کی مرگ این قدر برای محمورضا عادی شده بود. وقتی ماجرای بار اولی را که در دمشق به کمین تکفیری ها خورده بودند تعریف می کرد، ریسه می رفت! آن قدر عادی از درگیری و به رگبار بسته شدن حرف می زد که ما همان قدر عادی از روزمرگی هایمان حرف می زنیم.
ماشینشان را بسته بودند به رگبار و موقعی که با هم رزمهایش از ماشین پیاده شده بودند، فرمانده شان تیر خورده بود.
میگفت: " وقتی دیدم فرمانده مان تیر خورده، چند لحظه گیج بودم و نمی دانستم باید چه کار کنم. چیزی برای بستن زخمش نداشتم. داد می زد که لعنتی زیر پیراهنتو درآر! " اینها را می گفت و می خندید.
یک بار هم گفت : " روی پل هوایی می رفتیم که دیدیم ماشین مشکوکی دارد از روبه رو می آید. آن روز توی دمشق ماشینی تردد نمی کرد. سکوتی برقرار بود که اگر مگس پر می زد صدایش را می شنیدی. باید بیست دقیقه می ایستادی و تماشا می کردی تا یک ماشین در حال عبور ببینی.
با راننده می شدیم سه نفر، راننده دنده عقب گرفت، با سرعت تمام به عقب برگشتیم که یکهو ماشینی که از روبه رو می آمد منفجر شد.
معلوم شد به قصد ما داشت می آمد.
اینها را جوری می گفت که انگار از معرکه ی جنگ حرف نمی زند و مسئله ای عادی را تعریف می کند.
#معرفی_کتاب_شصت_و_پنجم
#تو_شهید_نمی_شوی
#محمودرضا_بیضایی
#احمدرضا_بیضایی
#کتاب_خوب_بخوانیم
#کتابنوشان
✅️ به کتابنوشان ملحق شو👇👇
https://eitaa.com/joinchat/3931898051C0efc288f32
خاطرات کربلا، قسمت یازدهم
ساعت از سه میگذشت ولی خبری از اسنپ نبود.قرار بود ساعت ۳ از دم در خونه زهرا خانم راه بیفتیم و هر یک دقیقه تاخیر، سهم من از چهار روز سفرم رو کم میکرد!
نگران بودم نکنه مشکلی پیش بیاد و رفتنمون کنسل بشه و سهم من از پیادهروی همون پیاده روی دو دقیقه ای از دم در خونهمون تا خونهی زهرا خانم باشه!
همین فکرها تو سرم میچرخید که متوجه شدم یکی از برادرام تو روبیکا بهم پیام داده
"سلام خوبی؟ شنیدم تنهایی داری میایی کربلا! دمت گرم. راه افتادی؟ ما نزدیک مرز خسروی هستیم. اونور هماهنگ کنیم ببینیم همدیگه رو"
دیدم آنلاین هست منم جواب دادم "سلام، ممنون. آره تنهایی میام ان شالله. ولی هنوز راه نیفتادم"
بازم پیام داد"روبیکات رو بروز رسانی کن. شنیدم اونور مرز خدمات اینترنتی روبیکا فعاله. یادت نره ها!"
بعد خداحافظی رفتم روبیکا رو بروزرسانی کردم. دیگه برام مهم نبود که "تنها" رفتنم اطلاع رسانی عمومی شده.
بالاخره اسنپ حوالی ساعت ۳ و ۲۰ دقیقه رسید جلوی خونه زهراخانم. مامان مطهره با کاسهی آب ما رو بدرقه کرد و سوار ماشین شدیم.
راننده یک خانم میانسال بود به همراه همسر و عمهی خودش.
همین که ماشین حرکت کرد احساس کردم بند دلم پاره شد! دوباره نگرانی افتاد به جونم. یقین داشتم زینب بعد خداحافظی، گریه کرده.
میخواستم یه زنگ به همسرم بزنم و به بهانه این که "نگران نباشید ما راه افتادیم!" احوالات بچه ها خصوصا زینب رو بپرسم ولی بیخیال شدم! دیگه فرصتی برای جدال عقل و دل نبود. دلِخودم کار خودش رو کرده بود و تیم عقل و دلِمادرانهام کناری ایستاده بودن و جوری بهم نگاه میکردن که انگار میگفتن: داریم برات!
زهرا خانم با اهالی اسنپ گرم گرفته بود و همینطور که اونا رو تخلیه اطلاعاتی میکرد من رو هم به عنوان خانم حاج آقای روستا به جمع معرفی کرد. معارفه ی مختصر و مفیدی بود!
تو چشماشون یه "این که خانم حاج آقا باشی، چندبچه کوچیک داشته باشی ولی تنهایی راه بیفتی بری کربلا عجیبه!" خاصی بود ولی سعی کردم با چشمام بگم: چشم مخصوص تماشاست اگر بگذارند! چرا با چشماتون حرف میزنید؟! همین موقع چشمام برگشتن سمت خودم و بهم گفتن: چرا خودت با چشات حرف میزنی! تصور کردم قیامت شده و کم مونده دلِ مادرانهام هم به حرف بیاد و ازم گله کنه بابت بچه هام... عقلم هم در تایید دل بگه منم بهش گفتم ولی به حرفم گوش نکرد و من و دلِخودم محکوم بشیم.
قبل از این که تو قیامتِ درونم، راهی جهنم بشم چشمام رو بستم!
صحبت ها بین عمهی مطهره و راننده ادامه داشت. خانم راننده گفت که اونا اولش میرن کربلا خونه ی مادرشوهرش و ده روزی اونجا هستن!
تعجب کردم، پرسیدم یعنی همسرتون عراقی هستن؟
خانمه گفت بله و در ادامه جوری با محبت از خانوادهی عراقی همسرش تعریف میکرد که حقیقتا کمتر عروسی از قوم شوهرش اینمدلی تعریف میکنه.
میگفت وقتی میریم عراق گاها ده بیست روز خونه اقوام همسرم میمونیم و خیلی بهم احترام میذارن. هرموقع هم میان ایران دست پرمیان و خیلی دل بزرگی دارن.
از مجموع صحبت ها به نظرم رسید زن مشتی و باحالی هست و البته دست فرمون خوبی هم داشت برخلاف شوهرش!
البته ما که رانندگی شوهرش رو ندیده بودیم ولی خانمه میگفت موقع رانندگی همسرش احساس امنیت نمیکنه برای همون امتیاز رانندگی رو از شوهرش سلب کرده بود!
هرچند شب موقع لایی کشیدن خانمه احساس کردم اگر امتیاز رانندگی سهم شوهرش بود من کمتر یاد مادرکوزت میفتادم!
همینطور که حرف میزدن سلفچگان رو هم پشت سرگذاشتیم و راه اراک رو در پیش گرفتیم.
کمی بعد زهرا خانم گوشی همراهش رو درآورد تا با دوست و آشنایی که فرصت نکرده بود حضوری خداحافظی کنه، تلفنی صحبت و وداع کنه.
تازه متوجه شدم که من چقدر یکهویی و دور از انتظار راهی سفر کربلا شدم.
دوست داشتم منم از همه خداحافظی میکردم ولی چه کنم که میدونستم کسی این حق رو به من به عنوان مادرچندفرزند نمیده، برای همون حتی زنگ هم نزدم و زائر قاچاقی شده بودم.
حواسم به جاده بود که شلوغی جاده سوال برانگیز شد، جلوتر که رفتیم دیدم یک تریلی ۱۸ چرخ گاردریل ها رو درو کرده و پیچیده لاین مقابل و چند سواری رو زیر گرفته.
تنم لرزید... مرگ چقدر نزدیک بود.
با سرعت رد شدیم و نفهمیدم تلفات جانی هم داشته این تصادف یا نه. اگر منم تو جاده تصادف میکردم و به لقاءالله میپیوستم، بچه هام چی میشدن؟
اگه مثل مامان کوزت برنمیگشتم زینب چه حالی میشد؟!
#خاطرات_پیاده_روی_اربعین
#قسمت_یازدهم
#کتاب_خوب_بخوانیم
#کتابنوشان
✅️ به کتابنوشان ملحق شو👇👇
https://eitaa.com/joinchat/3931898051C0efc288f32
سلام و عرض ادب خدمت همراهان عزیز🍀
این روزها که مظلومیت فلسطینیها رو میبینی زیاد به امام زمان عج و ظهور فکر میکنی؟!🇵🇸
دوست داری تو معرفی امام غریبمون سهمی داشته باشی؟!🍃
شاید در جریان باشید روزهای سه شنبه که به سه شنبه های مهدوی نامگذاری شده، حدفاصل حرم تا جمکران مراسم پیادهروی هست و موکبهایی توی مسیر فعالیت میکنند.
من تصمیم دارم با کمک خدا و همراهی شما عزیزان در سه شنبه های مهدوی، کتابهای متناسب و مفیدی برای کودکان و بزرگسالان تهیه و بین زائران توزیع کنم.
یه موکب کوچیک که من و سه تا دخترهام قراره ادارهاش کنیم.
◀️ اگر توان حمایت مالی داری بگو شماره کارت تقدیم کنم💰
◀️ اگر اهل ایده ای، حتما به آیدیم پیام بده💡
◀️ اگر ساکن قمی و میتونی با حضور در موکب به پررونق شدن حرکت فرهنگیمون کمک کنی اطلاع بده هماهنگ کنیم📱
خلاصه اگر دنبال کارفرهنگی برای معرفی مولامون هستی دستت رو تو دست کتابنوشان بذار تا باهم برای امامون کار کنیم.
به قول شهید محمودرضا بیضایی:
"شیعه به دنیا اومدیم تا در ظهور مولا نقش داشته باشیم."
موجودی موکب کتابنوشان تا این ساعت:
۵۰۰ هزار تومان هست💰
یک یاعلی بگو و همراه شو🌸
#سه_شنبه_های_مهدوی
#کتاب_خوب_بخوانیم
#کتابنوشان
✅️ به کتابنوشان ملحق شو👇👇
https://eitaa.com/joinchat/3931898051C0efc288f32
سلام بر همراهان عزیز اهل مطالعه🍂
حاضرید بریم یه سراغ از کتابهایی که تازه خوندین یا احیانا جدیدا خریدین بگیریم؟!
من مهرماه بعد جابجایی تو خونهی جدید این چند کتاب رو خوندم:
آوازهای روسی، آبنبات دارچینی، آبنبات نارگیلی، عشق مراقبت میخواهد.
و این چند کتابی که عکسشون رو میبینید تازه خریدم. البته همگی چاپ قدیم بودن و خریدم صرفه اقتصادی داشت.
مثلا کتاب "آنک آن یتیم نظر کرده" که رمان زندگی پیامبر ص هست الان با قیمت ۲۵۰ تومن به فروش میرسه ولی من ۹۰ خریدم!
رمان "پریباد" ۲۲۵ تومن هست که با ۵۹ شکارش کردم!
قیمت فعلی داستان جذاب "رومی روم" هم که از دیشب شروع کردم بخونم ۱۲۰ تومن هست که ۶۳ خرجش کردم و اما "عشق مراقبت میخواهد" !
فقط به عشق قیمت ۱۸ تومن خریدمش که ۷۰ خرجش نکنم!
خلاصه ما کتابخوان ذوابعادی هستیم و از عشق و زندگی غافل نیستیم😁
خب حالا شما بیایید از کتابها بگید برامون.
#گزارش_کتاب
#کتاب_خوب_بخوانیم
#کتابنوشان
✅️ به کتابنوشان ملحق شو👇👇
https://eitaa.com/joinchat/3931898051C0efc288f32
جرعه ای کتاب بنوشیم🍀
📝 برشِ پنجم از کتاب تو شهید نمی شوی
بار آخری که در اسلامشهر دیدمش، نگران بود که بعد از شهادتش کسی شماتتی بکند؛ به ویژه در حق رهبر عزیز انقلاب.
میگفت: "می ترسم بعد از ما پشت سر آقا حرفی زده شود."
محمودرضا خیلی هوشیار بود. فکر همه جای بعد از شهادتش را کرده بود. جنس نگرانیش را می دانستم.
نگران این بود که مثل زمان جنگ، کسانی بگویند که جواب خون این جوانها را چه کسی می دهد و از این حرف ها. نمی دانستم در برابر حرفش چه باید بگویم.
گفتم: "این طوری فکر نکن. مطمئن باش چنین اتفاقی نمی افتد." وقتی این را گفتم برگشت گفت: "من می خواهم کار بزرگی انجام بدهم. نباید حرفی زده شود که ارزش آن را پایین بیاورد."
چیزی پیدا نکردم در جواب حرفش بگویم. بی اختیار گفتم: "خون شهدای ما مثل خون سیدالشهدا علیه السلام است. صاحبش خداست. خدا نمی گذارد چنین اتفاقی بیفتد."
گفت : "به هیچ کس اجازه نده پشت سر آقا حرف بزند. "
خودش این طور بود. دیده بودم که وقتی کسی حرف نامربوطی درباره ی آقا می زد، اخم هایش می رفت توی هم. اگر با بحث می توانست جواب طرف را بدهد، جواب می داد و اگر میدید طرف به حرفهایش ادامه میدهد بلند میشد و میرفت.
#معرفی_کتاب_شصت_و_پنجم
#تو_شهید_نمی_شوی
#محمودرضا_بیضایی
#احمدرضا_بیضایی
#کتاب_خوب_بخوانیم
#کتابنوشان
✅️ به کتابنوشان ملحق شو👇👇
https://eitaa.com/joinchat/3931898051C0efc288f32
خاطرات کربلا قسمت ۱۲
هنوز تو فکر تصادف بودم و دلم پژمرده بود.
نکنه بینشون مادری بوده که بچهاش چشم انتظارش بوده؟ نکنه بچهای تا آخر عمر منتظر مادر به سفر رفته اش بمونه؟ خدایا!
فکر بچه ها کلافه ام کرده بود. کتابی که همراهم بود رو باز کردم و چند صفحهی ابتدایی کتاب رو خوندم ولی وقتی نشانک دست ساز زینب رو لای کتاب دیدم دوباره یاد بچه ها افتادم.
فکرم آشفته شد و نتونستم ادامه بدم. کتابو بستم و رفتم تو فکر. یعنی الان زینب آرومه یا چشماش میباره؟!همین موقع بود که صدای گوشی دراومد.
خواهرم بود. بعد از سلام و احوالپرسی پرسید راه افتادی؟
گفتم: آره!
گفت: خبر داری ظهر حبیب هم با زن و بچه اش راهی شدن؟
یه لحظه جا خوردم! برنامه رفتن داداشم اینا که کنسل شده بود. پرسیدم چطوری؟ گفت داستان داره، اونا هم برنامه رفتنشون یک دفعه جور شد و الان تو راه هستن و ادامه داد علی هم با خانوادهاش همراه نواب الان باید حوالی مرز باشن. تو هم که تو راهی خواهر!
موندیم من و فاطمه و زهرا که ماهم بزودی با کاروان راه میفتیم.
خبر خیلی خوبی بود و کمی سرحال شدم.
اگه میتونستم خواهر برادرهام رو تو کربلا ببینم حالم خیلی خوب میشد و تا عید که دوباره ببینمشون شارژ میشدم.
تازه گوشی رو قطع کرده بودم که مامانم زنگ زد.
بعد سلام و علیک با لحنی دلسوزانه گفت: مطمئنی بچه هات اذیت نمیشن؟ اونا خیلی بهت وابستهن. کاش نمیرفتی یا میبردیشون.
گفتم: مامان! خیلی به این سفر نیاز داشتم. خیلی!
مامانم گفت: نزدیک هم نیستیم پاشم بیام پیش بچه ها یا بیارم پیش خودم،کاش تنهاشون نمیذاشتی.
گفتم: مامان نگران نباش پیش باباشون هستن. باور کن تنها ولشون نکردم.
تازه! قراره امشب یه عروسک سخنگو بخرن اونموقع باهاش مشغول میشن و اصلا یادشون میره من نیستم.
مادرم جوری حرفم رو تایید کرد که فهمیدم مثل خودم، باور نداره عروسک بتونه جای منو پر کنه ولی دارم سعی میکنم بزور جایگزین خودم بدونم و به بقیه بقبولانم!
از لحن صحبتهای مادرم معلوم بود دلش گرفته. بیشتر بچه هاش راهی کربلا و تو جاده بودن ولی خودش نتونسته بود بیاد.با بغض التماس دعایی گفت و سپرد براش دعا کنم و خداحافظی کردیم.
عجب سخته مادر بودن!
آخرهای صحبت با مامانم خواهر بزرگترم پشت خط بود.دلم میخواست رد تماس بدم چون میدونستم از این که نتونسته بیاد چقدر ناراحته و من نمیتونم کاری براش بکنم ولی تماس رو جواب دادم.
قبل از سلام صدای گریه اش بود که توی گوشم پیچید. دلم رو بدرد آورد.
هر دو گریه میکردیم اون با صدا و من بی صدا تا کسی از اطرافیانم متوجه نشن.
از این که شرایطش برای اومدن جور نبود هایهای گریه میکرد و من دلم خون میشد.
نمیخواستم بهش بگم:
بُعد منزل نبُوَد در سفر روحانی
چون هر موقع اینو به خودم میگفتن توی دلم میگفتم:
نوبت ما که رسید، آسمان تپید؟!!
به نظرم این حرف گاهی اوقات بجای این که آب روی آتش باشه، طرف رو بیشتر میسوزونه.
حرفی برای دلداری دادن نداشتم و قطع و وصل شدن صدا توی جاده دلیلی بر خداحافظی و قطع تماس بود.
حساب کردم دیدم جمعا ۱۲ نفر از خانواده ی ما راهی این سفر هستند و هر کدوم از گوشه ای به سمت دریای خروشان حسين علیه السلام راهی شدند.
حامد زمانی توی سرم شروع به خوندن کرد
چشمه چشمه؛ موج موج؛
کوچه کوچه؛ رود رود
تو خیابونا به هم رسیدن و یکی شدن؛
شکستن سردی دی و غرور اهرمن
حالا بازم بشمرن؛
اینا گزینه های روی میز ماست
حالا بازم بشمرید؛
گزینه ی روی میزتون چیاست
حالا بازم بشمرید؛
همه میدونن این آخرای قصه ی شماست
پیش خودم گفتم شاید این جمعیت ميليوني قراره یکی از گزینه های روی میز لشکر آخرالزمان باشه... به امید ظهورش
#خاطرات_پیاده_روی_اربعین
#قسمت_دوازدهم
#کتاب_خوب_بخوانیم
#کتابنوشان
✅️ به کتابنوشان ملحق شو👇👇
https://eitaa.com/joinchat/3931898051C0efc288f32
جرعه ای کتاب بنوشیم🍀
📝 برشِ ششم از کتاب تو شهید نمی شوی
تهران که بودم، با ماشین خیلی این طرف و آن طرف می رفت. می توانم بگویم بیشتر عمرش در تهران توی ماشینش گذشته بود! مدام هم پشت فرمان موبایلش زنگ می خورد؛ همه اش هم تماس های کاری.
چند باری به او گفتم پشت فرمان این قدر با تلفن صحبت نکن. ولی نمی شد انگار. گاهی که خیلی خسته و بی خواب بود و پشت فرمان در آن حالت می دیدمش، می گفتم بده من رانندگی کنم.
با این همه، دقت رانندگی اش خوب بود. همیشه کمربندش بسته بود و با سرعت کم رانندگی میکرد.
یکی از هم سنگرهایش بعد از شهادتش می گفت: "من بستن کمربند ایمنی را در سوریه از محمودرضا یاد گرفتم. تا می نشست پشت فرمان، کمربندش را می بست. یک بار به او گفتم اینجا دیگر چرا می بندی؟ اینجا که پلیس نیست."
گفت : "می دانی چقدر زحمت کشیده ام با تصادف نمیرم؟"
#معرفی_کتاب_شصت_و_پنجم
#تو_شهید_نمی_شوی
#محمودرضا_بیضایی
#احمدرضا_بیضایی
#کتاب_خوب_بخوانیم
#کتابنوشان
✅️ به کتابنوشان ملحق شو👇👇
https://eitaa.com/joinchat/3931898051C0efc288f32
خاطرات کربلا قسمت ۱۳
هر چه جلوتر می رفتیم باورم میشد دارم میرم به سمت کربلا، ولی برای رسیدن به مرحله ی "لیطمئن قلبی" لازم بود تا از مرز مهران رد بشم و پام برسه نجف و کربلا و چشمام با دیدن گنبد حرم داغ بشه تا واقعا باور کنم که بالاخره اومدم و رسیدن به این مرحله، خیلی سخت بود.
زهرا خانم چرت کوتاهی زده بود و بعد بیدار شدن از کیف دستیش یه پلاستیک آجیل و مغزیجات درآورد و به همه تعارف کرد.
نه حس خوردن داشتم نه کتاب خوندن!
خانم راننده که تو صحبت های اولیه فهمیده بود ۳ تا بچه کوچیک دارم از آینهی جلوی ماشین یه نگاهی بهم کرد و گفت: درکت میکنم نبود مادر برای بچه ها سخته، دختر من با اینکه ۲۰ سالشه ولی موقع اومدنم گریه کرد... چه برسه بچه های تو که کوچیک هستن.
یادم نمیاد بعدش چی گفت.
مجددا احساس عذاب وجدان اومده بود سراغم و داشت خفه ام میکرد! این چه کاری بود که من کردم! آخه کدوم مادرعاقلی سه بچهی وابسته رو تو شهر غریب به پدری پرمشغله میسپره و میره زیارت؟!
چشمام رو بستم تا شاید بتونم کمی بخوابم ولی جدال عقل و دلِخودم و دلِمادرانهام ادامه داشت. این وسط دلِخودم که در مقابل تیم عقل و دلِمادرانه ام تنها بود، شروع کرد به جستجوی مقصر ماجرا و ناگهان یقه ی همسرم رو گرفت.
راست میگفت! چرا همسرم نیومد که من مجبور بشم تنهایی به این سفر بیام؟
مگه قرار ما از اول سفر خانوادگی نبود؟
اگر اونم میومد من با خیال راحت با بچه ها میومدم و سختی های سفر نصف میشد و بچه ها خاطره خوبی از کربلا تو ذهنشون میموند.مقصر من نیستم که دارم میرم، بلکه همسرم هست که نیومد!
دلمادرانه ام میگفت:خودت دیدی که همسرت تلاشش رو کرد ولی خب شرایط جور نشد که بیاد، تو چطور تونستی ۳تا بچه رو تنها بذاری بیایی؟! به تو هم میگن مادر؟!!
عقل در سکوت محض فقط به هر دو دل نگاه میکرد.
در حالی که من مشغول جدال عقل و دل بودم زهرا خانم مشغول چانه زنی با خانم راننده بود تا کرایه سفر رو بیاره پایین و نهایتا با کسر ۵۰ هزارتومن از سهم هر کدوممون موفق به پس انداز ۱ دینار و ۱۵ هزارتومان شدیم. گویا عایدی مذاکرات اقتصادی نیم ساعته ی زهرا خانم بیشتر از مذاکرات هشت سالهی برجام یعنی " هیچ!" بود!
نیم ساعتی به اذان مغرب مونده بود که به روستای کرتیل آباد از توابع شهرستان ملایرِ همدان رسیدیم.
اهالی خونگرم روستا کنار جاده موکب زده بودند و با چایی و شربت و شام از زائران کربلا پذیرایی میکردن.
فکر نمیکردم به این زودی موکب ببینم! تصورم از موکبهای اربعین، توی مسیرهای بعد از مرز بود و این موکب با فاصلهی چند صد کیلومتر مانده به مرز حس غریب و شیرینی ایجاد کرده بود.
برای استراحت و نماز از ماشین پیاده شدیم.
بساط چایی روبراه بود.
اول رفتیم سمت چایی. البته تو این مرحله، لیوانی که زهرا خانم بهم داده بود توی کولهام جا موند و مجبور شدم لیوان یکبار مصرف استفاده کنم و سرانه ی استفاده از لیوان یکبار مصرف کشور رو یک عدد بالاتر ببرم!
بعد چایی لازم بود به مادرشوهرم زنگ بزنم و بهشون بگم که راهی کربلا شدم.
حالا که عالم و آدم از رفتنم خبردار شده بودن، دور از ادب بود که بدون خداحافظی از مادرشوهرم برم کربلا.
زنگ زدم خونه مادرشوهرم و بعد سلام علیک بهشون گفتم: مادر حلال کنید منم دارم میرم کربلا!
مادرشوهرم گفتن: بسلامتی پس "رفتنتون" جور شد؟
گفتم: راستش "رفتنم" جور شد! شرایط برای سفر خانوادگی جور نشد، بچه ها رو سپردم باباشون و تنهایی دارم میرم! ولی دو سه روزه برمیگردم.
گفت: زیارتت قبول باشه ولی بچه هات میتونن بمونن؟ ماجرای خرید عروسک سخنگو رو با آب و تاب بهش گفتم که بدونن جایگزین دارم!
با اخلاقی که از مادرشوهرم سراغ دارم میدونم عروسک رو اصلا جدی نگرفت و فکر کرد خودم بیشتر از بچه ها از عروسک خوشم اومده و بعد گفت: باشه برو بسلامت ، منم چند ساعت قبل تازه فهمیدم فهیمه و حبیب با ۲تا بچه ی کوچیک راه افتادن رفتن کربلا! آخه نگفتن اون دوتا بچهی کوچیک طاقت گرما رو ندارن؟! باز تو میخوای زود برگردی ولی اونا خدا میدونه کی برمیگردن. آخه فهیمه چرا پاشد رفت؟!
رسما خواهر شوهرم به عنوان سپر انسانی ضرباتی که ممکن بود نصیب من بشه رو گرفت! من که راضی نبودم مادرِ "خواهرشوهرم" که "زن دادشم" هم بود، ازش شاکی بشه ولی ته دلم گفتم: "الهی رضا برضائک" !
در واقع من و خواهر شوهرم هر دو از طرف مادرهامون محکوم بودیم.
مادرمن به جرم نبردن بچه ها منو محکوم میکرد و مادر فهیمه اون رو به جرم بردن بچه ها!
بالاخره ما مادرها چه کار کنیم که حرف نشنویم؟!! سفر با بچه عاقلانه است یا غیرعاقلانه؟
شکسپیر درونم به صدا دراومد:
"بردن بچه به سفر یا نبردن؟ مسئله این است!"
#خاطرات_پیاده_روی_اربعین
#قسمت_سیزدهم
#کتاب_خوب_بخوانیم
#کتابنوشان
✅️ به کتابنوشان ملحق شو👇👇
https://eitaa.com/joinchat/3931898051C0efc288f32