خاطرات کربلا، قسمت یازدهم
ساعت از سه میگذشت ولی خبری از اسنپ نبود.قرار بود ساعت ۳ از دم در خونه زهرا خانم راه بیفتیم و هر یک دقیقه تاخیر، سهم من از چهار روز سفرم رو کم میکرد!
نگران بودم نکنه مشکلی پیش بیاد و رفتنمون کنسل بشه و سهم من از پیادهروی همون پیاده روی دو دقیقه ای از دم در خونهمون تا خونهی زهرا خانم باشه!
همین فکرها تو سرم میچرخید که متوجه شدم یکی از برادرام تو روبیکا بهم پیام داده
"سلام خوبی؟ شنیدم تنهایی داری میایی کربلا! دمت گرم. راه افتادی؟ ما نزدیک مرز خسروی هستیم. اونور هماهنگ کنیم ببینیم همدیگه رو"
دیدم آنلاین هست منم جواب دادم "سلام، ممنون. آره تنهایی میام ان شالله. ولی هنوز راه نیفتادم"
بازم پیام داد"روبیکات رو بروز رسانی کن. شنیدم اونور مرز خدمات اینترنتی روبیکا فعاله. یادت نره ها!"
بعد خداحافظی رفتم روبیکا رو بروزرسانی کردم. دیگه برام مهم نبود که "تنها" رفتنم اطلاع رسانی عمومی شده.
بالاخره اسنپ حوالی ساعت ۳ و ۲۰ دقیقه رسید جلوی خونه زهراخانم. مامان مطهره با کاسهی آب ما رو بدرقه کرد و سوار ماشین شدیم.
راننده یک خانم میانسال بود به همراه همسر و عمهی خودش.
همین که ماشین حرکت کرد احساس کردم بند دلم پاره شد! دوباره نگرانی افتاد به جونم. یقین داشتم زینب بعد خداحافظی، گریه کرده.
میخواستم یه زنگ به همسرم بزنم و به بهانه این که "نگران نباشید ما راه افتادیم!" احوالات بچه ها خصوصا زینب رو بپرسم ولی بیخیال شدم! دیگه فرصتی برای جدال عقل و دل نبود. دلِخودم کار خودش رو کرده بود و تیم عقل و دلِمادرانهام کناری ایستاده بودن و جوری بهم نگاه میکردن که انگار میگفتن: داریم برات!
زهرا خانم با اهالی اسنپ گرم گرفته بود و همینطور که اونا رو تخلیه اطلاعاتی میکرد من رو هم به عنوان خانم حاج آقای روستا به جمع معرفی کرد. معارفه ی مختصر و مفیدی بود!
تو چشماشون یه "این که خانم حاج آقا باشی، چندبچه کوچیک داشته باشی ولی تنهایی راه بیفتی بری کربلا عجیبه!" خاصی بود ولی سعی کردم با چشمام بگم: چشم مخصوص تماشاست اگر بگذارند! چرا با چشماتون حرف میزنید؟! همین موقع چشمام برگشتن سمت خودم و بهم گفتن: چرا خودت با چشات حرف میزنی! تصور کردم قیامت شده و کم مونده دلِ مادرانهام هم به حرف بیاد و ازم گله کنه بابت بچه هام... عقلم هم در تایید دل بگه منم بهش گفتم ولی به حرفم گوش نکرد و من و دلِخودم محکوم بشیم.
قبل از این که تو قیامتِ درونم، راهی جهنم بشم چشمام رو بستم!
صحبت ها بین عمهی مطهره و راننده ادامه داشت. خانم راننده گفت که اونا اولش میرن کربلا خونه ی مادرشوهرش و ده روزی اونجا هستن!
تعجب کردم، پرسیدم یعنی همسرتون عراقی هستن؟
خانمه گفت بله و در ادامه جوری با محبت از خانوادهی عراقی همسرش تعریف میکرد که حقیقتا کمتر عروسی از قوم شوهرش اینمدلی تعریف میکنه.
میگفت وقتی میریم عراق گاها ده بیست روز خونه اقوام همسرم میمونیم و خیلی بهم احترام میذارن. هرموقع هم میان ایران دست پرمیان و خیلی دل بزرگی دارن.
از مجموع صحبت ها به نظرم رسید زن مشتی و باحالی هست و البته دست فرمون خوبی هم داشت برخلاف شوهرش!
البته ما که رانندگی شوهرش رو ندیده بودیم ولی خانمه میگفت موقع رانندگی همسرش احساس امنیت نمیکنه برای همون امتیاز رانندگی رو از شوهرش سلب کرده بود!
هرچند شب موقع لایی کشیدن خانمه احساس کردم اگر امتیاز رانندگی سهم شوهرش بود من کمتر یاد مادرکوزت میفتادم!
همینطور که حرف میزدن سلفچگان رو هم پشت سرگذاشتیم و راه اراک رو در پیش گرفتیم.
کمی بعد زهرا خانم گوشی همراهش رو درآورد تا با دوست و آشنایی که فرصت نکرده بود حضوری خداحافظی کنه، تلفنی صحبت و وداع کنه.
تازه متوجه شدم که من چقدر یکهویی و دور از انتظار راهی سفر کربلا شدم.
دوست داشتم منم از همه خداحافظی میکردم ولی چه کنم که میدونستم کسی این حق رو به من به عنوان مادرچندفرزند نمیده، برای همون حتی زنگ هم نزدم و زائر قاچاقی شده بودم.
حواسم به جاده بود که شلوغی جاده سوال برانگیز شد، جلوتر که رفتیم دیدم یک تریلی ۱۸ چرخ گاردریل ها رو درو کرده و پیچیده لاین مقابل و چند سواری رو زیر گرفته.
تنم لرزید... مرگ چقدر نزدیک بود.
با سرعت رد شدیم و نفهمیدم تلفات جانی هم داشته این تصادف یا نه. اگر منم تو جاده تصادف میکردم و به لقاءالله میپیوستم، بچه هام چی میشدن؟
اگه مثل مامان کوزت برنمیگشتم زینب چه حالی میشد؟!
#خاطرات_پیاده_روی_اربعین
#قسمت_یازدهم
#کتاب_خوب_بخوانیم
#کتابنوشان
✅️ به کتابنوشان ملحق شو👇👇
https://eitaa.com/joinchat/3931898051C0efc288f32
سلام و عرض ادب خدمت همراهان عزیز🍀
این روزها که مظلومیت فلسطینیها رو میبینی زیاد به امام زمان عج و ظهور فکر میکنی؟!🇵🇸
دوست داری تو معرفی امام غریبمون سهمی داشته باشی؟!🍃
شاید در جریان باشید روزهای سه شنبه که به سه شنبه های مهدوی نامگذاری شده، حدفاصل حرم تا جمکران مراسم پیادهروی هست و موکبهایی توی مسیر فعالیت میکنند.
من تصمیم دارم با کمک خدا و همراهی شما عزیزان در سه شنبه های مهدوی، کتابهای متناسب و مفیدی برای کودکان و بزرگسالان تهیه و بین زائران توزیع کنم.
یه موکب کوچیک که من و سه تا دخترهام قراره ادارهاش کنیم.
◀️ اگر توان حمایت مالی داری بگو شماره کارت تقدیم کنم💰
◀️ اگر اهل ایده ای، حتما به آیدیم پیام بده💡
◀️ اگر ساکن قمی و میتونی با حضور در موکب به پررونق شدن حرکت فرهنگیمون کمک کنی اطلاع بده هماهنگ کنیم📱
خلاصه اگر دنبال کارفرهنگی برای معرفی مولامون هستی دستت رو تو دست کتابنوشان بذار تا باهم برای امامون کار کنیم.
به قول شهید محمودرضا بیضایی:
"شیعه به دنیا اومدیم تا در ظهور مولا نقش داشته باشیم."
موجودی موکب کتابنوشان تا این ساعت:
۵۰۰ هزار تومان هست💰
یک یاعلی بگو و همراه شو🌸
#سه_شنبه_های_مهدوی
#کتاب_خوب_بخوانیم
#کتابنوشان
✅️ به کتابنوشان ملحق شو👇👇
https://eitaa.com/joinchat/3931898051C0efc288f32
سلام بر همراهان عزیز اهل مطالعه🍂
حاضرید بریم یه سراغ از کتابهایی که تازه خوندین یا احیانا جدیدا خریدین بگیریم؟!
من مهرماه بعد جابجایی تو خونهی جدید این چند کتاب رو خوندم:
آوازهای روسی، آبنبات دارچینی، آبنبات نارگیلی، عشق مراقبت میخواهد.
و این چند کتابی که عکسشون رو میبینید تازه خریدم. البته همگی چاپ قدیم بودن و خریدم صرفه اقتصادی داشت.
مثلا کتاب "آنک آن یتیم نظر کرده" که رمان زندگی پیامبر ص هست الان با قیمت ۲۵۰ تومن به فروش میرسه ولی من ۹۰ خریدم!
رمان "پریباد" ۲۲۵ تومن هست که با ۵۹ شکارش کردم!
قیمت فعلی داستان جذاب "رومی روم" هم که از دیشب شروع کردم بخونم ۱۲۰ تومن هست که ۶۳ خرجش کردم و اما "عشق مراقبت میخواهد" !
فقط به عشق قیمت ۱۸ تومن خریدمش که ۷۰ خرجش نکنم!
خلاصه ما کتابخوان ذوابعادی هستیم و از عشق و زندگی غافل نیستیم😁
خب حالا شما بیایید از کتابها بگید برامون.
#گزارش_کتاب
#کتاب_خوب_بخوانیم
#کتابنوشان
✅️ به کتابنوشان ملحق شو👇👇
https://eitaa.com/joinchat/3931898051C0efc288f32
جرعه ای کتاب بنوشیم🍀
📝 برشِ پنجم از کتاب تو شهید نمی شوی
بار آخری که در اسلامشهر دیدمش، نگران بود که بعد از شهادتش کسی شماتتی بکند؛ به ویژه در حق رهبر عزیز انقلاب.
میگفت: "می ترسم بعد از ما پشت سر آقا حرفی زده شود."
محمودرضا خیلی هوشیار بود. فکر همه جای بعد از شهادتش را کرده بود. جنس نگرانیش را می دانستم.
نگران این بود که مثل زمان جنگ، کسانی بگویند که جواب خون این جوانها را چه کسی می دهد و از این حرف ها. نمی دانستم در برابر حرفش چه باید بگویم.
گفتم: "این طوری فکر نکن. مطمئن باش چنین اتفاقی نمی افتد." وقتی این را گفتم برگشت گفت: "من می خواهم کار بزرگی انجام بدهم. نباید حرفی زده شود که ارزش آن را پایین بیاورد."
چیزی پیدا نکردم در جواب حرفش بگویم. بی اختیار گفتم: "خون شهدای ما مثل خون سیدالشهدا علیه السلام است. صاحبش خداست. خدا نمی گذارد چنین اتفاقی بیفتد."
گفت : "به هیچ کس اجازه نده پشت سر آقا حرف بزند. "
خودش این طور بود. دیده بودم که وقتی کسی حرف نامربوطی درباره ی آقا می زد، اخم هایش می رفت توی هم. اگر با بحث می توانست جواب طرف را بدهد، جواب می داد و اگر میدید طرف به حرفهایش ادامه میدهد بلند میشد و میرفت.
#معرفی_کتاب_شصت_و_پنجم
#تو_شهید_نمی_شوی
#محمودرضا_بیضایی
#احمدرضا_بیضایی
#کتاب_خوب_بخوانیم
#کتابنوشان
✅️ به کتابنوشان ملحق شو👇👇
https://eitaa.com/joinchat/3931898051C0efc288f32
خاطرات کربلا قسمت ۱۲
هنوز تو فکر تصادف بودم و دلم پژمرده بود.
نکنه بینشون مادری بوده که بچهاش چشم انتظارش بوده؟ نکنه بچهای تا آخر عمر منتظر مادر به سفر رفته اش بمونه؟ خدایا!
فکر بچه ها کلافه ام کرده بود. کتابی که همراهم بود رو باز کردم و چند صفحهی ابتدایی کتاب رو خوندم ولی وقتی نشانک دست ساز زینب رو لای کتاب دیدم دوباره یاد بچه ها افتادم.
فکرم آشفته شد و نتونستم ادامه بدم. کتابو بستم و رفتم تو فکر. یعنی الان زینب آرومه یا چشماش میباره؟!همین موقع بود که صدای گوشی دراومد.
خواهرم بود. بعد از سلام و احوالپرسی پرسید راه افتادی؟
گفتم: آره!
گفت: خبر داری ظهر حبیب هم با زن و بچه اش راهی شدن؟
یه لحظه جا خوردم! برنامه رفتن داداشم اینا که کنسل شده بود. پرسیدم چطوری؟ گفت داستان داره، اونا هم برنامه رفتنشون یک دفعه جور شد و الان تو راه هستن و ادامه داد علی هم با خانوادهاش همراه نواب الان باید حوالی مرز باشن. تو هم که تو راهی خواهر!
موندیم من و فاطمه و زهرا که ماهم بزودی با کاروان راه میفتیم.
خبر خیلی خوبی بود و کمی سرحال شدم.
اگه میتونستم خواهر برادرهام رو تو کربلا ببینم حالم خیلی خوب میشد و تا عید که دوباره ببینمشون شارژ میشدم.
تازه گوشی رو قطع کرده بودم که مامانم زنگ زد.
بعد سلام و علیک با لحنی دلسوزانه گفت: مطمئنی بچه هات اذیت نمیشن؟ اونا خیلی بهت وابستهن. کاش نمیرفتی یا میبردیشون.
گفتم: مامان! خیلی به این سفر نیاز داشتم. خیلی!
مامانم گفت: نزدیک هم نیستیم پاشم بیام پیش بچه ها یا بیارم پیش خودم،کاش تنهاشون نمیذاشتی.
گفتم: مامان نگران نباش پیش باباشون هستن. باور کن تنها ولشون نکردم.
تازه! قراره امشب یه عروسک سخنگو بخرن اونموقع باهاش مشغول میشن و اصلا یادشون میره من نیستم.
مادرم جوری حرفم رو تایید کرد که فهمیدم مثل خودم، باور نداره عروسک بتونه جای منو پر کنه ولی دارم سعی میکنم بزور جایگزین خودم بدونم و به بقیه بقبولانم!
از لحن صحبتهای مادرم معلوم بود دلش گرفته. بیشتر بچه هاش راهی کربلا و تو جاده بودن ولی خودش نتونسته بود بیاد.با بغض التماس دعایی گفت و سپرد براش دعا کنم و خداحافظی کردیم.
عجب سخته مادر بودن!
آخرهای صحبت با مامانم خواهر بزرگترم پشت خط بود.دلم میخواست رد تماس بدم چون میدونستم از این که نتونسته بیاد چقدر ناراحته و من نمیتونم کاری براش بکنم ولی تماس رو جواب دادم.
قبل از سلام صدای گریه اش بود که توی گوشم پیچید. دلم رو بدرد آورد.
هر دو گریه میکردیم اون با صدا و من بی صدا تا کسی از اطرافیانم متوجه نشن.
از این که شرایطش برای اومدن جور نبود هایهای گریه میکرد و من دلم خون میشد.
نمیخواستم بهش بگم:
بُعد منزل نبُوَد در سفر روحانی
چون هر موقع اینو به خودم میگفتن توی دلم میگفتم:
نوبت ما که رسید، آسمان تپید؟!!
به نظرم این حرف گاهی اوقات بجای این که آب روی آتش باشه، طرف رو بیشتر میسوزونه.
حرفی برای دلداری دادن نداشتم و قطع و وصل شدن صدا توی جاده دلیلی بر خداحافظی و قطع تماس بود.
حساب کردم دیدم جمعا ۱۲ نفر از خانواده ی ما راهی این سفر هستند و هر کدوم از گوشه ای به سمت دریای خروشان حسين علیه السلام راهی شدند.
حامد زمانی توی سرم شروع به خوندن کرد
چشمه چشمه؛ موج موج؛
کوچه کوچه؛ رود رود
تو خیابونا به هم رسیدن و یکی شدن؛
شکستن سردی دی و غرور اهرمن
حالا بازم بشمرن؛
اینا گزینه های روی میز ماست
حالا بازم بشمرید؛
گزینه ی روی میزتون چیاست
حالا بازم بشمرید؛
همه میدونن این آخرای قصه ی شماست
پیش خودم گفتم شاید این جمعیت ميليوني قراره یکی از گزینه های روی میز لشکر آخرالزمان باشه... به امید ظهورش
#خاطرات_پیاده_روی_اربعین
#قسمت_دوازدهم
#کتاب_خوب_بخوانیم
#کتابنوشان
✅️ به کتابنوشان ملحق شو👇👇
https://eitaa.com/joinchat/3931898051C0efc288f32
جرعه ای کتاب بنوشیم🍀
📝 برشِ ششم از کتاب تو شهید نمی شوی
تهران که بودم، با ماشین خیلی این طرف و آن طرف می رفت. می توانم بگویم بیشتر عمرش در تهران توی ماشینش گذشته بود! مدام هم پشت فرمان موبایلش زنگ می خورد؛ همه اش هم تماس های کاری.
چند باری به او گفتم پشت فرمان این قدر با تلفن صحبت نکن. ولی نمی شد انگار. گاهی که خیلی خسته و بی خواب بود و پشت فرمان در آن حالت می دیدمش، می گفتم بده من رانندگی کنم.
با این همه، دقت رانندگی اش خوب بود. همیشه کمربندش بسته بود و با سرعت کم رانندگی میکرد.
یکی از هم سنگرهایش بعد از شهادتش می گفت: "من بستن کمربند ایمنی را در سوریه از محمودرضا یاد گرفتم. تا می نشست پشت فرمان، کمربندش را می بست. یک بار به او گفتم اینجا دیگر چرا می بندی؟ اینجا که پلیس نیست."
گفت : "می دانی چقدر زحمت کشیده ام با تصادف نمیرم؟"
#معرفی_کتاب_شصت_و_پنجم
#تو_شهید_نمی_شوی
#محمودرضا_بیضایی
#احمدرضا_بیضایی
#کتاب_خوب_بخوانیم
#کتابنوشان
✅️ به کتابنوشان ملحق شو👇👇
https://eitaa.com/joinchat/3931898051C0efc288f32
خاطرات کربلا قسمت ۱۳
هر چه جلوتر می رفتیم باورم میشد دارم میرم به سمت کربلا، ولی برای رسیدن به مرحله ی "لیطمئن قلبی" لازم بود تا از مرز مهران رد بشم و پام برسه نجف و کربلا و چشمام با دیدن گنبد حرم داغ بشه تا واقعا باور کنم که بالاخره اومدم و رسیدن به این مرحله، خیلی سخت بود.
زهرا خانم چرت کوتاهی زده بود و بعد بیدار شدن از کیف دستیش یه پلاستیک آجیل و مغزیجات درآورد و به همه تعارف کرد.
نه حس خوردن داشتم نه کتاب خوندن!
خانم راننده که تو صحبت های اولیه فهمیده بود ۳ تا بچه کوچیک دارم از آینهی جلوی ماشین یه نگاهی بهم کرد و گفت: درکت میکنم نبود مادر برای بچه ها سخته، دختر من با اینکه ۲۰ سالشه ولی موقع اومدنم گریه کرد... چه برسه بچه های تو که کوچیک هستن.
یادم نمیاد بعدش چی گفت.
مجددا احساس عذاب وجدان اومده بود سراغم و داشت خفه ام میکرد! این چه کاری بود که من کردم! آخه کدوم مادرعاقلی سه بچهی وابسته رو تو شهر غریب به پدری پرمشغله میسپره و میره زیارت؟!
چشمام رو بستم تا شاید بتونم کمی بخوابم ولی جدال عقل و دلِخودم و دلِمادرانهام ادامه داشت. این وسط دلِخودم که در مقابل تیم عقل و دلِمادرانه ام تنها بود، شروع کرد به جستجوی مقصر ماجرا و ناگهان یقه ی همسرم رو گرفت.
راست میگفت! چرا همسرم نیومد که من مجبور بشم تنهایی به این سفر بیام؟
مگه قرار ما از اول سفر خانوادگی نبود؟
اگر اونم میومد من با خیال راحت با بچه ها میومدم و سختی های سفر نصف میشد و بچه ها خاطره خوبی از کربلا تو ذهنشون میموند.مقصر من نیستم که دارم میرم، بلکه همسرم هست که نیومد!
دلمادرانه ام میگفت:خودت دیدی که همسرت تلاشش رو کرد ولی خب شرایط جور نشد که بیاد، تو چطور تونستی ۳تا بچه رو تنها بذاری بیایی؟! به تو هم میگن مادر؟!!
عقل در سکوت محض فقط به هر دو دل نگاه میکرد.
در حالی که من مشغول جدال عقل و دل بودم زهرا خانم مشغول چانه زنی با خانم راننده بود تا کرایه سفر رو بیاره پایین و نهایتا با کسر ۵۰ هزارتومن از سهم هر کدوممون موفق به پس انداز ۱ دینار و ۱۵ هزارتومان شدیم. گویا عایدی مذاکرات اقتصادی نیم ساعته ی زهرا خانم بیشتر از مذاکرات هشت سالهی برجام یعنی " هیچ!" بود!
نیم ساعتی به اذان مغرب مونده بود که به روستای کرتیل آباد از توابع شهرستان ملایرِ همدان رسیدیم.
اهالی خونگرم روستا کنار جاده موکب زده بودند و با چایی و شربت و شام از زائران کربلا پذیرایی میکردن.
فکر نمیکردم به این زودی موکب ببینم! تصورم از موکبهای اربعین، توی مسیرهای بعد از مرز بود و این موکب با فاصلهی چند صد کیلومتر مانده به مرز حس غریب و شیرینی ایجاد کرده بود.
برای استراحت و نماز از ماشین پیاده شدیم.
بساط چایی روبراه بود.
اول رفتیم سمت چایی. البته تو این مرحله، لیوانی که زهرا خانم بهم داده بود توی کولهام جا موند و مجبور شدم لیوان یکبار مصرف استفاده کنم و سرانه ی استفاده از لیوان یکبار مصرف کشور رو یک عدد بالاتر ببرم!
بعد چایی لازم بود به مادرشوهرم زنگ بزنم و بهشون بگم که راهی کربلا شدم.
حالا که عالم و آدم از رفتنم خبردار شده بودن، دور از ادب بود که بدون خداحافظی از مادرشوهرم برم کربلا.
زنگ زدم خونه مادرشوهرم و بعد سلام علیک بهشون گفتم: مادر حلال کنید منم دارم میرم کربلا!
مادرشوهرم گفتن: بسلامتی پس "رفتنتون" جور شد؟
گفتم: راستش "رفتنم" جور شد! شرایط برای سفر خانوادگی جور نشد، بچه ها رو سپردم باباشون و تنهایی دارم میرم! ولی دو سه روزه برمیگردم.
گفت: زیارتت قبول باشه ولی بچه هات میتونن بمونن؟ ماجرای خرید عروسک سخنگو رو با آب و تاب بهش گفتم که بدونن جایگزین دارم!
با اخلاقی که از مادرشوهرم سراغ دارم میدونم عروسک رو اصلا جدی نگرفت و فکر کرد خودم بیشتر از بچه ها از عروسک خوشم اومده و بعد گفت: باشه برو بسلامت ، منم چند ساعت قبل تازه فهمیدم فهیمه و حبیب با ۲تا بچه ی کوچیک راه افتادن رفتن کربلا! آخه نگفتن اون دوتا بچهی کوچیک طاقت گرما رو ندارن؟! باز تو میخوای زود برگردی ولی اونا خدا میدونه کی برمیگردن. آخه فهیمه چرا پاشد رفت؟!
رسما خواهر شوهرم به عنوان سپر انسانی ضرباتی که ممکن بود نصیب من بشه رو گرفت! من که راضی نبودم مادرِ "خواهرشوهرم" که "زن دادشم" هم بود، ازش شاکی بشه ولی ته دلم گفتم: "الهی رضا برضائک" !
در واقع من و خواهر شوهرم هر دو از طرف مادرهامون محکوم بودیم.
مادرمن به جرم نبردن بچه ها منو محکوم میکرد و مادر فهیمه اون رو به جرم بردن بچه ها!
بالاخره ما مادرها چه کار کنیم که حرف نشنویم؟!! سفر با بچه عاقلانه است یا غیرعاقلانه؟
شکسپیر درونم به صدا دراومد:
"بردن بچه به سفر یا نبردن؟ مسئله این است!"
#خاطرات_پیاده_روی_اربعین
#قسمت_سیزدهم
#کتاب_خوب_بخوانیم
#کتابنوشان
✅️ به کتابنوشان ملحق شو👇👇
https://eitaa.com/joinchat/3931898051C0efc288f32
راستی دوستان برای سه شنبه های مهدوی روتون حساب کنم؟
ممنون میشم پیام سنجاق شده رو بخونید و با ارسال به اطرافیانتون، تو گسترش کمی و کیفی این حرکت کمک کنید.
به امید ظهور حضرتش🌸
#سه_شنبه_های_مهدوی
#کتاب_خوب_بخوانیم
#کتابنوشان
✅️ به کتابنوشان ملحق شو👇👇
https://eitaa.com/joinchat/3931898051C0efc288f32
May 11
جرعه ای کتاب بنوشیم🍀
📝 برشِ هفتم از کتاب تو شهید نمی شوی
وقتی تماس می گرفت، بعد از دو سه کلمه احوالپرسی، معمولاً اولین حرفش دخترش بود. با آب و تاب تعریف می کرد که کوثر چقدر بزرگ شده و چه کارهای جدیدی انجام می دهد.
به دوستان خودش هم که زنگ می زد، اگر دختر داشتند، با آن ها درباره ی اینکه "دختر من بهتر است یا دختر تو" بحث می کرد! عشق محمودرضا به دخترش، مثل عشق همه ی پدرها به دخترشان بود. اما محمودرضا پُز دخترش را زیاد می داد.
یک بار در شهرک شهید محلاتی قرار گذاشته بودیم آمد دنبالم و راه افتادیم سمت اسلامشهر. توی راه گفت کوثر را برده آتلیه و ازش عکس گرفته. مرتب درباره ی ماجرای آن روز و عکاسی رفتنشان گفت. وقتی رسیدیم اسلامشهر، جلوی یکی از دستگاه های خودپرداز نگه داشت. پیاده شد. رفت پول گرفت و آمد.
تا نشست توی ماشین گفت: " اصلاً بگذار عکس ها را نشانت بدهم! "ماشین را خاموش کرد. لپ تاپش را از کیفش بیرون آورد و عکس های کوثر را یکی یکی نشانم داد. درباره ی بعضی هایشان خیلی توضیح داد و با دیدن بعضی هایشان هم میزد زیر خنده.
شبی که برای استقبال از پیکر محمودرضا رفتیم اسلامشهر، در منزل پدر خانمش جلسه ای بود. چند نفر از مسئولان یگانی که محمودرضا در آن مشغول خدمت بود هم آنجا حاضر بوند. یکی از همان برادران به من گفت: " محمودرضا رفتنش این دفعه با دفعات قبل فرق داشت. خیلی عارفانه رفت. "
فضای جلسه سنگین بود، برای همین ادامه ندادم. بعد از جلسه با چند نفر و آن برادر بزرگوار مسئول رفتیم محل کار محمودرضا. توی ماشین، قضیه ی عارفانه رفتن محمودرضا را از ایشان پرسیدم.
گفت: "وقتی داشت می رفت، پیش من هم آمد و گفت فلانی این دفعه از کوثر دل بریده ام و می روم. دیگر مثل همیشه شوخی و بگو بخند نمی کرد و حالش متفاوت بود.
#معرفی_کتاب_شصت_و_پنجم
#تو_شهید_نمی_شوی
#محمودرضا_بیضایی
#احمدرضا_بیضایی
#کتاب_خوب_بخوانیم
#کتابنوشان
✅️ به کتابنوشان ملحق شو👇👇
https://eitaa.com/joinchat/3931898051C0efc288f32
خاطرات کربلا قسمت ۱۴
بعد از صحبت با مادر شوهرم و خوندن نماز، تصمیم گرفتم به خونه زنگ بزنم و با بچه ها حرف بزنم.
میدونستم دم غروب باباشون میره مسجد و تنها هستن و شاید دلشون بگیره.
از زمان پخش کارتون مورد علاقهشون یعنی اسکندرخان هم گذشته و سرگرمی خاصی تو این ساعت ندارن.
زنگ که زدم، زهرا گوشی رو برداشت و وقتی صدای منو شنید خیلی خوشحال شد و جیغ کشید بچه ها مامانه!
پرسیدم زهرا جان بعد من زینب گریه کرد؟
گفت آره ولی بابا آرومش کرد. عروسک رو هم نشد امروز بریم، ولی بابا گفته فردا میخریم.
گفتم گوشی رو بده به زینب.
زهرا گفت: فهمید شمایی یادت افتاد و داره گریه میکنه!
گفتم: معصومه چی؟
گفت: اونم به زینب نگاه میکنه گریه میکنه.
گفتم: زهرا جون قربونت برم گوشی رو بده زینب بلکه صدامو بشنوه و آروم بشه.
با کمی تاخیر و صداهای نامفهوم که شبیه صدای بالا کشیدن دماغ بود فهمیدم زینب گوشی رو گرفته دستش ولی حرف نمیزنه.
گفتم: زینب خانم! دخترم!
با بغضی که یک دنیا گله و تنهایی توش بود گفت: بعله!
خودمم بغضم گرفت. نمیدونستم بهش چی بگم! چطور باید آرومش میکردم وقتی خودم آروم نبودم؟!
با صدایی لرزون گفتم: من که بهت قول دادم برمی گردم. فقط ۳ روز نیستم. تازه امروز که چند ساعتش گذشت. با انگشتات بشمر ۳ شب که بخوابی اومدم.
بازم با گریه گفت: باشه!
با غصه بهش گفتم: اگر میدونستم انقدر ناراحت میشی که نمیومدم مامان!
با شنیدن این حرف بغضش ترکید و با گریه گفت اگه تو نمیرفتی کربلا، ناراحت میشدی! نمیخواستم ناراحتت کنم ولی خب خودمم ناراحتم دیگه ... و باز هم گریه کرد.
حرفی برای زدن نداشتم الا این که تو دلم به خودم فحش بدم. زینب که ذوق و شوقم رو برای زیارت دیده بود نتونسته بود مانعم بشه و پا رو دل کوچیک خودش گذاشته بود... الهی بمیرم.
صدای گریه معصومه رو هم میشنیدم. با کلی غصه خداحافظی کردیم و دوباره نشستم ببینم دقیقا چه گلی باید به سرم بگیرم!
واقعا مستأصل شده بودم.
عقل و دلِمادرانه ام پیروزمندانه بهم نگاه میکردند!
تصمیم گرفتم هرطور شده از همینجا برگردم خونه، ولی چطوری؟!
با کدوم ماشین؟ اصلا ماشینو از کجا پیدا کنم؟ من که جایی رو نمیشناسم! به فرض یک ماشین مطمئن همین الان پیدا میکردم، نصف شب کجا پیاده می شدم؟ کِی میرسیدم خونه؟ همسرم چی میگفت؟!
انگار عشقِ زیارت مشکل ساز شده بود!
" که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکلها "
خدایا!
خدایا! یعنی یه مادر حق نداره تو عمرش سه روز مختص خودش باشه؟
الان من اشتباه کردم که تنهایی اومدم؟
کسی مثل من که هیچ کسی نزدیکش نیست تا بچهاش رو بسپره واقعا باید آرزوی زیارت رو با خودش به گور ببره؟
اگر امسال نمیومدم چه تضمینی بود که سال بعد زنده باشم؟ من همین ۳ روز رو هم نگرانم که به سرنوشت مادر کوزت دچار نشم!
کو سال بعد؟
اصلا شاید سال بعد راه کربلا بسته بشه!
اصلا شاید به هزار و یک دلیل سال بعد من شرایط اومدن رو نداشته باشم!
آخه چرا الان نباید میومدم؟
اصلا چرا از اول مادری تنهای تنها بودم؟
مگه مادرها آدم نیستن که هیچ وقت خسته نشن و نیاز به خلوت نداشته باشن؟!
یه مادر برای ادامهی مادری نیاز داره گاها خودش باشه و خلوت خودش ولی چرا این نصیب من نمیشه؟
کسی که به خلوت ده دقیقه ای همسر برای گاز یا بنزین زدن ماشین حسرت بخوره معنی خلوت رو خوب میفهمه!
چقدر رو این دو سه روز حساب کرده بودم خدایا!
حالا که تا اینجا اومدم باید دست از پا درازتر برگردم؟!
همینطور که با خدا حرف میزدم احساس کردم شبیه شخصیت "سعید" تو فیلم "از کرخه تا راین" شدم و فقط مونده بود داد بزنم؟
آخه چرا من؟! چرا اینجا؟!! حالا که به کرتیلآباد رسیدم باید برگردم؟!
و در ادامه ترسیدم شخصیت " نوذر" کرخه تا راین یک سیلی بخوابونه بیخ گوشم و بگه" شاید دیگه ندیدمت."
فیلم ذهنمو خاموش کردم نشستم یه گوشه تا دوباره فکر کنم ببینم دقیقا چه گلی باید به سرم بگیرم!
#خاطرات_پیاده_روی_اربعین
#قسمت_چهاردهم
#کتاب_خوب_بخوانیم
#کتابنوشان
✅️ به کتابنوشان ملحق شو👇👇
https://eitaa.com/joinchat/3931898051C0efc288f32
سلام کتابنوشانی ها🍀
این هفته میریم سراغ شصت و ششمین کتاب کتابنوشان یه کتاب عالی
و آشنایی با آقای نوید نجات بخش، مدیر شرکت دانش بنیان بهیار صنعت که انسان بسیار پرتلاش و ممتازی هستند.
کتاب "تندتر از عقربه ها حرکت کن" از اون جنس کتابهایی هست که بعد خوندنش پرانرژی میشی و احساس میکنی چقدر میتونی توی دنیای اطرافت تاثیرگذار باشی و از وقت و عمرت بهتر استفاده کنی.
شما رو به خوندن این کتاب دعوت که نه،
بلکه مجبور میکنم!
بله، اینجوریاست!
#معرفی_کتاب_شصت_و_ششم
#تندتر_از_عقربه_ها_حرکت_کن
#بهزاد_دانشگر
#نوید_نجات_بخش
#کتاب_خوب_بخوانیم
#کتابنوشان
✅️ به کتابنوشان ملحق شو👇👇
https://eitaa.com/joinchat/3931898051C0efc288f32