─इई─इई 📚 ईइ═ईइ═
﷽
🌐 #رمان_آنلاین
🌀 #عمار_حلب
▶️ قسمت: هجدهم
داستان۴
رسیدیم کربلا. رفتیم حرم حضرت عباس، سینه زنی و توسل و دعا. راه افتادیم سمت حرم امام حسین، آنجا هم به همین شکل، بلکه بیشتر. بماند که توی بین الحرمین چقدر خواندیم و سینه زدیم.
نرسیده به هتل، باز آمد که حاجی بیا برویم حرم، سیری نداشت. واقعاً عطشان بود. صبح، ظهر، شب، سحر ول نمیکرد. مدام میآمد که برویم حرم برایمان روضه بخوان. گاهی قبول نمیکردم، بیشتر از این نمیکشیدم. با بچهها میرفت و خودش روضه میخواند. شب حرم بود. سحر میرفتیم، میدیدیم باز توی حرم نشسته. جلویش کم آورده بودم اگر معرفت نباشد، آدم نمیتواند این طور عرض ارادت کند. خیلی مهم است در جوانی این شکلی عاشق باشی. گوشه گوشه زندگیاش را وصل میکرد به اهل بیت و امام حسین. گفتند که برویم خیمه گاه. وسط روضه دیدم ماهی قرمز آورده که تلظی حضرت علی اصغر را تداعی کند. نمیدانم چطور از بازرسی رد کرده بود. حتی توی برنامهشان بود چادر هم آتش بزنند که نشد.
در یزد هم همین طور دهه محرم روی پایش بند نبود. توی هیئت انصار ولایت صبح عاشورا زیارت عاشورای مفصل میخواندم میآمد. قبل از ظهر توی خانه خودش مجلس خصوصی میگرفت به سر و سینه میزدند. ظهر توی هیئت زیارت ناحیه مقدسه داشتیم میآمد. سیر نمی شد.
در هیئت انصار ولایت، یک سال شب عاشورا بعد از مراسم تازه شروع کرد سینه زنی. با هفت، هشت تا از بچهها تا نصف شب این کار ماندگار شد. شاید
یک ساعت این ذکر را تکرار میکردند و میسوختند:
امشبی را شه دین در حرمش مهمان است
/ صبح فردا بدنش زیر سم اسبان است
مکن ای صبح طلوع / مکن ای صبح طلوع
درباره گریه صبح و شام برای امام حسین صحبت میکرد. دغدغهاش شده بود. وقتی آب میخورد یاد امام حسین میافتاد. واقعاً از سلامش احساس میکردم از روی عادت نمیگوید. یاد میکرد.
اعتقاد داشت باید در خانه روضه خوانده شود. به آداب مجالس اهل بیت توجه داشت. به اینکه حتماً در روضه امام حسین چای بدهند. شام
مختصری هم باید باشد، نه به خاطر جمع کردن جمعیت؛ بلکه با نیت غذای هیئت و روضه. اعتقاد داشت به آن غذا. با حرص و ولع میآورد و میخورد. نگاهش به نان پنیر با چلوکباب فرق نداشت غذای روضه امام حسین
برایش محترم بود.
به روضه تعصب داشت. همیشه میگفت: «حاجی روضه رو خودت بخون، مفصل هم بخون.» اعتقادش بر این بود که مجلس باید با روضه بچرخد. میکروفون توی هیئتش صاحب ثابت نداشت. گاهی میدیدی پنج نفر میکروفون برمیدارند و مداحی میکنند. همین عامل جذب شده بود. بچهها میآمدند. بعضی از همین طریق به مداحی تمایل پیدا کردند. این کار را در هیئتهای دیگر نمیدیدی خیلی باب نبود. حساسیت نداشت که فقط یک نفر بخواند یا مداح حتماً معروف و کاربلد باشد.
عادت داشت با تن لخت سینه بزند، ما در هیئت انصار ولایت اعلام کرده بودیم کسی برهنه نشود. میآمد و توی هیئت ما برهنه نمیشد. وقتی نظر آقا را شنید که یک جاهایی نباید برهنه شد، دیگر رعایت میکرد. نسبت به مسائل شرعی دغدغهمند بود. میآمد مسئله شرعی میپرسید، حتی برای کارهای فرهنگی. اگر در بسیج دانشگاه میخواست کاری انجام دهد، میآمد و بررسی میکرد که جایی خلاف شرع حرکت نکند. شرعیات آن را در میآورد. ریشهای عمل میکرد.
برای بعضی افراد برنامه داشت. از من میپرسید که از این طریق میخواهم بیاورمش توی راه، کارم مشکل شرعی نداشته باشد؟ اسم نمیآورد. سربسته میگفت. حتی گاهی دربارۀ خانواده و پدر و مادرش سؤال میکرد که آیا این رفتار من درست است یا نه؟ بی احترامی حساب میشود یا نه؟ خودش علم و اطلاعات داشت، ولی باز هم میپرسید.
⏯ادامه دارد...
شهید محمدحسینمحمدخانے
✍ به قلم محمد علی جعفری
#لبیک_یا_خامنه_ای
🆔 @ketabyarr
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
༻⃘⃕࿇﷽༻⃘⃕❀༅
#سخن_بزرگان
⚠️ اهل بیت تمام ظرایف را برای ما گفتهاند.
🚫 یکی از چیزهایی که قبر و برزخ را تاریک میکند بداخلاقی است.
پرخاش برزخ را تاریک میکند.
در عالم هستی سختترین چیز خشم خدا است و اگر میخواهید در امان باشید باید توانائی فروخوردن خشم داشته باشید.
❌یکی دیگر از علل تاریک شدن برزخ زبان است.
⛔️ دل نشکنید. آبروی کسی را نبرید.
💛 دل شاد کردن یکی از موجبات روشنی برزخ است.
🎙استاد فاطمی نیا
◦•●◉✿ الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْـ؋ـَرَج ✿◉●•◦
#امام_زمان
#لبیک_یا_خامنه_ای
🆔 @ketabyarr
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈
ebook1525(www.takbook.com).pdf
346.5K
📥 #دانلود_کتاب
📔 نکتههای کوچک زندگی
🖌 نویسنده: اچ جکسون براون
📝 مترجم: زهره زاهدی
📚 جلد اول
#روانشناسی
🆔 @ketabyarr
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
نکته های کوچک زندگی @PDFbo0ok (1).pdf
265.3K
📥 #دانلود_کتاب
📔 نکتههای کوچک زندگی
🖌 نویسنده: اچ جکسون براون
📝 مترجم: زهره زاهدی
📚 جلد دوم
#روانشناسی
🆔 @ketabyarr
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
2.pdf
742.6K
📥 #دانلود_کتاب
📔 درمان شناختی رفتاری برای اختلال اضطراب فراگیر
🖌 نویسنده: مایکل ج. داگاس
📝 مترجم: دکتر مهدی اکبری
#روانشناسی
#لبیک_یا_خامنه_ای
🆔 @ketabyarr
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
─इई─इई 📚 ईइ═ईइ═
﷽
🌐 #رمان_آنلاین
🌀 #عمار_حلب
▶️ قسمت: نوزدهم
برای بعضی افراد برنامه داشت از من میپرسید که از این طریق میخواهم بیاورمش توی راه کارم مشکل شرعی نداشته باشد؟ اسم نمیآورد. سربسته میگفت. حتی گاهی دربارۀ خانواده و پدر و مادرش سؤال میکرد که آیا این رفتار من درست است یا نه؟ بی احترامی حساب میشود یا نه؟ خودش علم و اطلاعات داشت، ولی باز هم میپرسید.
مسئول بسیج بود. هیئت راه انداخته بود. همه قبولش داشتند. خودش را متخصص نمیدانست، ابایی نداشت که سؤال بپرسد. حتی در باب عزاداری سؤال میکرد، که ما این شکلی سینه میزنیم تکلیف چیست؟ جزئیات را سؤال میکرد.
در هیئت قرآن خواندن را جا انداخت. آن مدل خواندنهای انحرافی را ممنوع کرد. وقتی متوجه میشد بعضی کارها جزء ادب هیئت است، قبول میکرد. لجباز نبود. این طور نبود که الآن اگر برهنه نشوم، هیئت افت میکند و یک عده ممکن است ناراحت بشوند.
آمد که حاجی بیا به ما مداحی یاد بده. گفتم که خودم هم بلد نیستم. یکی، دو بار درخواست کرد. با شوخی ردش کردم.
دغدغه بچههای دوروبرش را داشت. میگفت که کم کم دارد سن اینها زیاد میشود، باید ازدواج کنند. سعی میکرد مشکلشان را حل کند. با بچهها مینشست دربارۀ ازدواج، مفصل صحبت میکرد. این طور نبود که بچهها فقط بیایند هیئت و سینه بزنند و بروند. دغدغه زندگیشان را داشت. گاهی برخوردهای بدی با او میشد، تلافی نمیکرد. خیلی که ناراحت میشد، سرش را میانداخت پایین و از جلسه بیرون میرفت. آدم جر و بحث کردن نبود. دنبال عالم میگشت برای اخلاق و معنویت. حاج آقای آیت اللهی را معرفی کردم، ارتباط گرفت. ولی در چه حد نمیدانم.
شوخی میکرد، ولی پسر خاله نمیشد. با همه کسانی که برای سخنرانی دعوت میکرد خانهاش، رفیق بود، ولی احترامشان را نگه میداشت. به بچهها هم نشان میداد که چطور باید احترام بزرگتر را رعایت کرد؛ با الفاظ محترمانه، بلند شدن جلوی پایشان، راه نرفتن جلوتر از آنها، اهل هندوانه زیر بغل کسی گذاشتن هم نبود. هرکس به اندازه خودش.
هر چه جلوتر میرفت، بیشتر حواسش جمع میشد. خودش را ملامت میکرد. اگر کسی تعریف و تمجیدی از او میکرد، اظهار کوچکی میکرد که مغرور نشود. سلوک خوب و آموزندهای داشت. روز به روز خوددارتر و تودارتر و کم حرفتر میشد. در گفتار و موضع گیریها، مبنایش حضرت آقا بود. در بحث فرهنگی دنبال این بود که الآن وظیفه چیست؟
با بچههای هیئت هر سال میرفتیم مشهد. یک سال وقتی بچهها برگشتند، با خانواده ماندم مشهد. شش، هفت روز مانده بود به ماه رمضان. روز آخر
آمدم پایین ساختمان. چمدان را جمع کرده بودیم. یک ساعت قبل از حرکت اتوبوس، آمدم در اصلی را قفل کنم، کلید داخل قفل شکست. آپارتمان بود. زائران دیگری هم رفت و آمد میکردند. گفتم چارهای نیست باید قفل را درست کنم. رفتم دنبال کلیدساز. تا قفل را درست کردیم، ساعت حرکت گذشت. توی آن آپارتمان هم نمیتوانستیم، بمانیم. قرار شد بروم دنبال سوئیتی برای اسکان. همان لحظه زنگ زد و پرسید: «حاجی کجایی؟» گفتم: «مشهد.» گفت خونه داری؟ «گفتم پیدا میکنم» گفت:«بیا پیش ما» خانهای وقفی بود با چند تا رفقای تهرانش آنجا بودند. آنها طبقه پایین بودند و ما بالا. نیت ده روزه کردیم، که روزه بگیریم. شبها با محمد حسین مینشستیم و روی زیارتنامه حضرت بحث میکردیم.
روز اول رمضان، محمد حسین گفت: «افطاری با ما.» بنده خدایی در تهران نذر کرده بود در ایام رمضان زائران داخل این خانه را افطاری بدهد. زحمت افطاری گرفتن هم افتاده بود روی دوش او.
مرتب احوال میگرفت که اگر کم و کسری هست بگویم. چون با خانواده بودم، نمیشد با آنها بروم حرم. ولی میدیدم روی نماز جماعت صبح مقید است. هر سه وقت نماز را در حرم میخواند. ظهرها هم توی اتاق اشک او را میدیدم.
⏯ادامه دارد...
شهید محمدحسینمحمدخانے
✍ به قلم محمد علی جعفری
#لبیک_یا_خامنه_ای
🆔 @ketabyarr
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄
#حدیث_روز
🔘 اَلصَّـديقُ الصَّدُوقِ مَنْ نَصَحَكَ فىعَيْبِكَ، وَ حَفِظَكَ فى غَيْبِكَ وَ آثَرَكَ عَلى نَفْسِهِ؛
🌺امام علی عليه السلام: دوست راستين كسى است كه نسبت به عيبهايت نصيحت و خيرخواهى كند و پشت سرت، آبرويت را حفظ كند و تو را بر خويش مقدّم بدارد و ايثار كند.
📚 #میزان_الحکمه، ج۵، ص۳۱۱.
🆔 @ketabyarr
https://eitaa.com/joinchat/695271612C6bdeec85a5
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈