─इई─इई 📚 ईइ═ईइ═
﷽
🌐 #رمان_آنلاین
🌀 #بدون_تو_هرگز
◀️ قسمت: #چهارم
یه کم چپ چپ😏و با تعجب بهم نگاه کرد...منم با چشم های لرزان منتظر بودم از آشپزخونه بره بیرون
-کاری داری علی جان؟ چیزی میخوای برات بیارم؟
با خودم گفتم نرم و مهربون برخورد کن شاید بهت کمتر سخت گرفت...
-حالت خوبه؟
-آره، چطور مگه؟
-شبیه آدمی هستی که میخواد گریه کنه...
به زحمت خودم رو کنترل میکردم و با همون اعتماد به نفس فوق معرکه گفتم
_نه اصلا ... من و گریه؟
تازه متوجه حالت من شد...هنوز قاشق و در قابلمه توی دستم بود...اومد سمت گاز و یه نگاه به خورشت کرد
_چیزی شده؟
به زحمت بغضم رو قورت دادم...قاشق رو از دستم گرفت خورشت رو که چشید، رنگ صورتم پرید😰مردی هانیه...کارت تمومه...
چند لحظه مکث کرد،زل زد توی چشمهام
_واسه این ناراحتی، می خوای گریه کنی؟
دیگه نتونستم خودم رو کنترل کنم و زدم زیر گریه😭
_آره...افتضاح شده...
با صدای بلند زد زیر خنده😂با صورت خیس، مات و مبهوت خنده هاش شده بودم
رفت وسایل سفره رو برداشت و سفره رو انداخت...غذا کشید و مشغول خوردن شد...یه طوری غذا میخورد که اگر یکی میدید فکر میکرد غذای بهشتیه
یه کم چپ چپ ...زیرچشمی بهش نگاه کردم...
-میتونی بخوریش؟!خیلی شوره ... چطوری داری قورتش میدی؟
از هیجان پرسیدن من، دوباره خنده اش گرفت😃
- خیلی عادی...همین طور که میبینی...تازه خیلی هم عالی شده دستت درد نکنه😋
- مسخره ام میکنی؟😥
-نه به خدا
چشمهام رو ریز کردم و به چپ چپ نگاه کردن ادامه دادم...جدی جدی داشت میخورد
کم کم شجاعتم رو جمع کردم و یه کم برای خودم کشیدم گفتم شاید برنجم خیلی بی نمک شده، با هم بخوریم خوب میشه...قاشق اول رو که توی دهنم گذاشتم غذا از دهنم پاشید بیرون
سریع خودم رو کنترل کردم
و دوباره همون ژست معرکه ام رو گرفتم...نه تنها برنجش بی نمک نبود که اصلا درست دم نکشیده بود مغزش خام بود.
دوباره چشمهام رو ریز کردم و زل زدم بهش...حتی سرش رو بالا نیاورد
-مادرجان گفته بود بلد نیستی حتی املت درست کنی
سرش رو آورد بالا با محبت 😍بهم نگاه می کرد
_برای بار اول، کارت عالی بود...
اول از دستم مادرم ناراحت شدم که اینطوری لوم داده بود...اما بعد خیلی خجالت کشیدم...
شاید بشه گفت برای اولین بار، اون دختر جسور و سرسخت، داشت معنای خجالت کشیدن رو درک میکرد
هرروز که میگذشت علاقم بهش بیشتر میشد
لقبم اسب سرکش بود و علی با اخلاقش، این اسب سرکش رو رام کرده بود...
چشمم به دهنش بود،تمام تلاشم رو میکردم تا کانون محبت و رضایتش باشم…من که به لحاظ مادی، همیشه توی ناز و نعمت بودم میترسیدم ازش چیزی بخوام…
علی یه طلبه ساده بود
میترسیدم ازش چیزی بخوام که به زحمت بیوفته…چیزی بخوام که شرمنده من بشه…
هرچند، اون هم برام کم نمیذاشت.
مطمئن بودم هر کاری که برام میکنه یا چیزی برام میخره، تمام توانش همین قدره...
خصوص زمانی که فهمید باردارم...
اونقدر خوشحال شده بود که اشک توی چشمهاش جمع شد…دیگه نمیگذاشت دست به سیاه و سفید بزنم،این رفتارهاش حرص پدرم رو در میآورد…مدام سرش غر میزد که
_تو داری اینو لوسش میکنی نباید به زن رو داد اگر رو بدی سوارت میشه و…
اما علی گوشش بدهکار نبود منم تا اون نبود…تمام کارها رو میکردم که وقتی برمیگرده با اون خستگی نخواد کارهای خونه رو هم بکنه☺️
فقط بهم گفته بود از دست احدی،حتی پدرم،چیزی نخورم و دائمالوضو باشم و…
منم که مطیع محضش شده بودم. باورش داشتم…
۹ماه گذشت...۹ماهی که برای من تمامش شادی بود😊اما با شادی تموم نشد…
وقتی علی خونه نبود، بچه به دنیا اومد مادرم به پدرم زنگ زد تا با شادی خبر تولد نوهاش رو بده…
اما پدرم وقتی فهمید بچه دختره با عصبانیت به مادرم گفت:
_لابد به خاطر دختر دخترزات مژدگانی هم میخوای؟😤
و تلفن رو قطع کرد...مادرم پای تلفن خشکش زده بود و زیرچشمی با چشمهای پر اشک بهم نگاه میکرد
مادرم بعد کلی دل دل کردن حرف پدرم رو گفت...بیشتر نگران علی وخانوادهاش بود ومیخواست ذره ذره، من رو آماده کنه که منتظر رفتارها و برخوردهای اونها باشم...
هنوز توی شوک بودم که دیدم علی توی در ایستاده...تا خبردار شده بود،سریع خودش رو رسونده بود خونه چشمم که بهش افتاد گریهام گرفت...نمیتونستم جلوی خودم رو بگیرم
خنده روی لبش خشک شد با تعجب به من و مادرم نگاه میکرد...
چقدر گذشت؟ نمیدونم...
مادرم با شرمندگی سرش رو انداخت پایین...
⏯ ادامه دارد...
✍نویسنده: طاها ایمانی
از زبان همسر و فرزند #شهید_سید_علی_حسینی
#رمان
#شهیدمدافعحرم
🆔 @ketabyarr
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈
Ta Khoda Rahi Nist 09.mp3
748.6K
#داسـتان_شـب
🎧 گـوش کنیـد
📚 کتاب جـذاب و شنیـدنی
تا خدا راهی نیست
"چهل حدیث قدسی"
🎙 باصدای: دکتر مهدی خدامیان
🌀 پارت نهم
#کتاب_صوتی
🆔 @ketabyarr
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈
6.13M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
﷽
🎥 #کلیپ_تصویری
⛔️ #شبهه
🎞 بهتر نیست به جای زیارت، پولمان را صرف کار خیر کنیم؟
🎤 استاد شهید مرتضی مطهری
#اربعین
#امام_حسین
#شهید_مطهری
🆔 @ketabyarr
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈
202030_1287249654.pdf
3.83M
📥 #دانلود_کتاب
📔 شخصیت حسین قبل از عاشورا
🖌 نویسنده:محمدباقر مدرس
#ادبی
#روایی
#قرآنی
#تاریخی
#اجتماعی
🆔 @ketabyarr
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈
202030_49841943.pdf
155.8K
📥 #دانلود_مقاله
📔 امام زمان در آئینه #زیارت_جامعه
🖌 نویسنده: سیدجواد حسینی
#اعتقادی
#مهدویت
#امام_زمان
🆔 @ketabyarr
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈
202030_747219510.pdf
891.5K
📥 #دانلود_کتاب
📔 سیمای محمد صلیاللهعلیهوآله
🖌 نویسنده:دکتر علی شریعتی
#نبوت
#اعتقادی
#پیامبر_اکرم
🆔 @ketabyarr
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈
202030_711118885.pdf
2.33M
📥 #دانلود_کتاب
📔 ریسمان محبّت
سیری در حقیقت #صلوات
🖌 نویسنده: محمدحسن وکیلی
📌 در این کتاب حقیقتِ ذکرِ شریف صلوات و فلسفه تاثیرگذاری آن در نورانیت نفس انسان مورد بررسی و مداقّه قرار گرفته و به سوالاتی پیرامون این ذکر شریف پاسخ داده شده است.
#مذهبی
🆔 @ketabyarr
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈
فیش جامع صفر.apk
10.58M
📲 #دانلود_نرم_افزار
🔍 #فیش_جامع_صفر
♻️ #معرفی_برنامه
🔵برنامه کاربردی متناسب با ماه صفر
🔻فیش منبر
🔻فیش مرثیه
🔻فیش منبرهای کوتاه
🔻صوت سخنرانان کشوری
🔻متن منبر سخنرانان مشهور
🔷با محوریت مناسبتهای:
🔸اربعین حسینی
🔹شهادت پیامبر اکرم
🔸شهادت امام حسن مجتبی علیهالسلام
🔹شهادت امام رضا علیهالسلام
📥 دریافت مستقیم
http://talabeyar.ir/1398/06/safar/
#تبلیغ
#اربعین
#نرم_افزار
🆔 @ketabyarr
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈
202030_1037594036.pdf
1.71M
📥 #دانلود_کتاب
📔 دعا و اسرار اجابت
🖌 نویسنده: حبیب الله فرحزاد
#مذهبی
#دعا
🆔 @ketabyarr
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈
─इई─इई 📚 ईइ═ईइ═
﷽
🌐 #رمان_آنلاین
🌀 #بدون_تو_هرگز
◀️ قسمت: #پنجم
مادرم با شرمندگی سرش رو انداخت پایین...
-شرمندهام علیآقا...دختره😞
نگاهش خیلی جدی شد...
هرگز اون طوری ندیده بودمش با همون حالت، رو کرد به مادرم
-حاجخانم، عذرمیخوام…ولی امکان داره چند لحظه مارو تنها بزارید
مادرم با ترس در حالی که زیرچشمی به من و علی نگاه میکرد…رفت بیرون
اومد سمتم و سرم رو گرفت توی بغلش...
دیگه اشک نبود با صدای بلند زدم زیر گریه بدجور دلم سوخته بود...
-خانم گلم...آخه چرا ناشکری میکنی؟ دختررحمت خداست...برکت زندگیه...
خدا به هرکی نظر کنه بهش دختر میده... عزیزدل پیامبر و غیرت آسمان وزمین هم دختر بود😊
و من بلند و بلندتر گریه میکردم😭
با هر جملهاش، شدت گریهام بیشتر میشد و اصلا حواسم نبود، مادرم بیرون اتاق با شنیدن صدای من داره از ترس سکته میکنه...
بغلش کرد در حالیکه بسمالله میگفت و صلوات میفرستاد، پارچه قنداق رو از توی صورت بچه کنار داد
چند لحظه بهش خیره شد...حتی پلک نمیزد در حالیکه لبخند شادی صورتش رو پر کرده بود
دانههای اشک از چشمش سرازیر شد...
-بچه اوله و اینهمه زحمت کشیدی حق خودته که اسمش رو بزاری اما من میخوام پیش دستی کنم...
مکث کوتاهی کرد
-زینب یعنی زینت پدر... پیشونیش رو بوسید😘خوش آمدی زینبخانم😍
و من هنوز گریه میکردم...اما نه از غصه، ترس و نگرانی😢
بعد از تولد زینب و بیحرمتی که از طرف خانواده خودم بهم شده بود علی همه رو بیرون کرد...
حتی اجازه نداد مادرم ازم مراقبت کنه... حتی اصرارهای مادر علی هم فایدهای نداشت...
خودش توی خونه ایستاد تک تک کارها رو به تنهایی انجام میداد مثل پرستار
و گاهی کارگر دم دستم بود...
تا تکان میخوردم از خواب میپرید... اونقدر که از خودم خجالت میکشیدم
اونقدر روش فشار بود که نشسته پشت میز کوچیک و ساده طلبگیش، خوابش میبرد...
بعد از اینکه حالم خوب شد با اون حجم درس و کار بازم دست بردار نبود
اون روز
همونجا توی در ایستادم فقط نگاهش میکردم
با اون دستهای زخم و پوستکن شده داشت کهنههای زینب رو میشست...دیگه دلم طاقت نیاورد...
همینطور که سر تشت نشسته بود
باچشمهای پر اشک رفتم نشستم کنارش
چشمش که بهم افتاد، لبخندش کور شد
-چی شده؟
چرا گریه می کنی؟😟
تا اینو گفت خم شدم و دستهای خیسش رو بوسیدم خودش رو کشید کنار
-چی کار میکنی هانیه؟ دستهام نجسه
نمیتونستم جلوی اشکهام رو بگیرم
مثل سیل از چشمم پایین میاومد😭
-تو عین طهارتی علی...عین طهارت...
هرچی بهت بخوره پاک میشه آب هم اگه نجس بشه توی دست تو پاک میشه...
من گریه میکردم ... علی متحیر، سعی در آروم کردن من داشت
اما هیچ چیز حریف اشکهای من نمیشد
زینب، شش هفت ماهه بود...
علی رفته بود بیرون...داشتم تند تند همه چیز رو تمیز میکردم که تا نیومدنش همه جا برق بزنه...
نشستم روی زمین، پشت میز کوچیک چوبیش...چشمم که به کتابهاش افتاد، یاد گذشته افتادم
عشق کتاب و دفتر و گچ خوردنهای پای تخته...
توی افکار خودم غرق شده بودم که یهو دیدم خم شده بالای سرم
حسابی از دیدنش جا خوردم و ترسیدم...
چنان از جا پریدم که محکم سرم خورد توی صورتش...حالش که بهتر شد با خنده گفت...
_عجب غرقی شده بودی...نیم ساعت بیشتر بالای سرت ایستاده بودم...
منم که دل شکسته همه داستان رو براش تعریف کردم...
چهره اش رفت توی هم
همینطور که زینب توی بغلش بود و داشت باهاش بازی میکرد...یه نیم نگاهی بهم انداخت
- چرا زودتر نگفتی؟ من فکر میکردم خودت درس رو ول کردی...
یهو حالتش جدی شد...سکوت عمیقی کرد...
-میخوای بازم درس بخونی؟
از خوشحالی گریهام گرفته بود...باورم نمیشد... یه لحظه به خودم اومدم
-اما من بچه دارم زینب رو چیکارش کنم؟😢
-نگران زینب نباش بخوای کمکت میکنم😊
ایستاده توی در آشپزخونه، ماتم برد...
چیزهایی رو که میشنیدم باور نمیکردم
گریهام گرفته بود...
برگشتم توی آشپزخونه که علی اشکم رو نبینه
علی همونطور با زینب بازی میکرد و صدای خندههای زینب، کل خونه رو برداشته بود
خودش پیگیر کارهای من شد...بعد از ۳ سال پروندهها رو هم که پدرم سوزونده بود...
کلی دوندگی کرد تا سوابقم رو از ته بایگانی آموزش و پرورش منطقه در آورد...
و مدرسه بزرگسالان ثبت نامم کرد...اما باد، خبرها رو به گوش پدرم رسوند... هانیه داره برمیگرده مدرسه ...
⏯ ادامه دارد...
✍نویسنده: طاها ایمانی
از زبان همسر و فرزند #شهید_سید_علی_حسینی
#رمان
#شهیدمدافعحرم
🆔 @ketabyarr
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈
Ta Khoda Rahi Nist 10.mp3
773.6K
#داسـتان_شـب
🎧 گـوش کنیـد
📚 کتاب جـذاب و شنیـدنی
تا خدا راهی نیست
"چهل حدیث قدسی"
🎙 باصدای: دکتر مهدی خدامیان
🌀 پارت دهم
#کتاب_صوتی
🆔 @ketabyarr
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈