eitaa logo
کتاب یار
914 دنبال‌کننده
174 عکس
114 ویدیو
1.2هزار فایل
📡کانال کتاب یار 📚 معرفی کتب کاربردی 🔊ترویج فرهنگ کتاب و کتابخوانی 🎧فایل صوتی کتب 📲کپی با ذکر منبع مجاز است 📣📣برای دریافت تبلیغ آماده ی خدمت رسانی هستیم... ☎️ارتباط با ما👇🏽 @Ravanshenas1online
مشاهده در ایتا
دانلود
─इई─इई 📚 ईइ═ईइ═ ﷽ 🌐 🌀 ◀️ قسمت: ساعت نه و ده شب🕘 ... وسط ساعت حکومت نظامی ... یهو سر و کله پدرم پیدا شد ... صورت سرخ با چشم های پف کرده ...از نگاهش خون می بارید ... اومد تو ... تا چشمش بهم افتاد چنان نگاهی😡 بهم کرد که گفتم همین امشب، سرم رو می بره و میزاره کف دست علی ...بدون اینکه جواب سلام علی رو بده، رو کرد بهش ...  - تو چه حقی داشتی بهش اجازه دادی بره مدرسه؟ ... به چه حقی اسم هانیه رو مدرسه نوشتی؟ ... 😡🗣 از نعره های پدرم، زینب به شدت ترسید ...😥😭 زد زیر گریه و محکم لباسم رو چنگ زد ... بلندترین صدایی که تا اون موقع شنیده بود، صدای افتادن ظرف، توی آشپزخونه از دست من بود ... علی همیشه بهم سفارش می کرد باهاش آروم و شمرده حرف بزنم ... نازدونه علی بدجور ترسیده بود ...😔 علی عین همیشه آروم بود ... با همون آرامش، به من و زینب نگاه کرد ...😊 _هانیه خانم، لطف می کنی با زینب بری توی اتاق؟ ... قلبم توی دهنم می زد ... 😰💗 زینب رو برداشتم و رفتم توی اتاق ولی در رو نبستم ... از لای در مراقب بودم مبادا پدرم به علی حمله کنه ... آماده بودم هر لحظه با زینب از خونه بدوم بیرون و کمک بخوام ... تمام بدنم یخ کرده بود و می لرزید ...  علی همون طور آروم و سر به زیر، رو کرد به پدرم ... _دختر شما متاهله یا مجرد؟ ... و پدرم همون طور خیز برمی داشت و عربده می کشید ...😡 - این سوال مسخره چیه؟ ... به جای این مزخرفات جواب من رو بده ... - می دونید قانونا و شرعا ... اجازه زن فقط دست شوهرشه؟... همین که این جمله از دهنش در اومد ... رنگ سرخ پدرم سیاه شد ...  - و من با همین اجازه شرعی و قانونی ... مصلحت زندگی مشترک مون رو سنجیدم و بهش اجازه دادم درس بخونه ... کسب علم هم یکی از فریضه های اسلامه ... از شدت عصبانیت، رگ پیشونی پدرم می پرید ... چشم هاش داشت از حدقه بیرون می زد ... _لابد بعدش هم می خوای بفرستیش دانشگاه؟ ... علی سکوت عمیقی کرد ...  - هنوز در اون مورد تصمیم نگرفتیم ... باید با هم در موردش صحبت کنیم ... اگر به نتیجه رسیدیم شما رو هم در جریان قرار میدیم ... دیگه از شدت خشم، تمام صورت پدرم می پرید ... و جمله ها بریده بریده از دهانش خارج می شد ...  - اون وقت ... تو می خوای اون دنیا ... جواب دین و ایمان دختر من رو پس بدی؟ ...  تا اون لحظه، صورت علی آروم بود ... حالت صورتش بدجور جدی شد ...  - ایمان از سر فکر و انتخابه ... مگه دختر شما قبل از اینکه بیاد توی خونه من حجاب داشت؟ ... من همون شب خواستگاری فهمیدم چون من طلبه ام ... چادر سرش کرده... ایمانی که با چوب من و شما بیاد، ایمان نیست ... آدم با ایمان کسیه که در بدترین شرایط ... ایمانش رو مثل ذغال گداخته ... کف دستش نگه می داره و حفظش می کنه ... ایمانی که با چوب بیاد با باد میره ... این رو گفت و از جاش بلند شد ... _شما هر وقت تشریف بیارید منزل ما ... قدم تون روی چشم ماست ... عین پدر خودم براتون احترام قائلم ... اما با کمال احترام ... من اجازه نمیدم احدی توی حریم خصوصی خانوادگی من وارد بشه ... پدرم از شدت خشم، نفس نفس می زد ... در حالی که می لرزید از جاش بلند شد و رفت سمت در ... - می دونستم نباید دخترم رو بدم به تو ... تو آخوند درباری ... 😡 در رو محکم بهم کوبید و رفت ...  🍃پ.ن: راوی داستان در این بخش اشاره کردند که در آن زمان، ما چیزی به نام مانتو یا مقنعه نداشتیم ... خانم ها یا چادری بودند که پوشش زیر چادر هم براساس فرهنگ و مذهبی بودن خانواده درجه داشت ... یا گروه بسیار کمی با بلوز و شلوار، یا بلوز و دامن، روسری سر می کردند ... و اکثرا نیز بدون حجاب بودند ... بیشتر مدارس هم، دختران محجبه را پذیرش نمی کردند ... علی برای پذیرش من با حجاب در دبیرستان، خیلی اذیت شد و سختی کشید .. ⏯ ادامه دارد... ✍نویسنده: طاها ایمانی از زبان همسر و فرزند 🆔 @ketabyarr ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄ 🔘 علیه‌السلام: إنَّما يَأمُرُ بِالمَعروفِ و يَنهى عَنِ المُنكَرِ مَن كانَت فيهِ ثَلاثُ خِصالٍ: عامِلٌ بِما يَأمُرُ بِهِ و تارِكٌ لِما يَنهى عَنهُ، عادِلٌ فيما يَأمُرُ عادِلٌ فيما يَنهى، رَفيقٌ فيما يَأمُرُ و رَفيقٌ فيما يَنهى. ▪️كسى [بايد] امر به معروف و نهى از منكر كند كه سه خصوصيت در او باشد: 🔸به آنچه فرمان مى‌دهد، خود عمل كند. 🔸آنچه را نهى مى‌كند، خود نيز ترك گويد. 🔸در امر و نهى خود عدالت را رعايت كند و در امر و نهيش، طريق ملايمت پيش گيرد. 📚 : ص ١٠٩ ح ٧٩ 🆔 @ketabyarr ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈
3372-fa-morvarid-efaf.pdf
1.16M
📥 📔 کاوشی در حیا، غیرت و حجاب 🖌 نویسنده: سید حسین اسحاقی 🆔 @ketabyarr ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈
3321-fa-ghonchehaye-sharm.pdf
1.38M
📥 📔 غنچه‌های شرم نگاهی نو به مفهوم 🖌 نویسنده: عباس پسندیده 🆔 @ketabyarr ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈
5375-fa-imam-hossien-va-ehyaye-din.pdf
846.4K
📥 📔 امام حسین و 🖌 نویسنده: محمد مهدی عباسی 🆔 @ketabyarr ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈
4_5765019053915638022.pdf
1.71M
📥 📔 فریاد مهتاب خاطرات مادر مظلوم مدینه 🖌 نویسنده: مهدی خدامیان 🆔 @ketabyarr ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈
11769-fa-zaban be kame atash.pdf
1.52M
📥 📔 زبان به کام عطش 🖌 نویسنده: حیدر تربتی 📌 پاسخ شیعه به با محوریت عطش خاندان عصمت طهارت در واقعه عاشورا 🆔 @ketabyarr ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈
teknik-fan-bayan-osul-sokhanrani_[@BooksCase.pdf
4.09M
📥 📔 تکنیک و اصول سخنرانی 🆔 @ketabyarr ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
4_5839020979648466092.mp3
14.35M
🔈 قسمت 3⃣ * ادامه داستان.... * واقعه دوم * با اشاره حضرت عزرائیل برگشتم. * درد را با تمام وجود حس کردم * جان هایی که قبض می شد را می دیدم *چرا فرشته مرگ را پیر می دیدم. * دیوار ها را نمی دیدم ومسلط به محیط بیمارستان بودم * نحوه متفاوت قبض روح افراد * به حالت خلسه رفتم * به هرچه توجه می کردم، کُنه آن را می دیدم * احساس احاطه به همه چیز را داشتم * معجزه بازگشت روح به تن را در هرشب جدی بگیریم * معنای باز بودن چشم * احساس ترس هنگام بازگشت دوباره به دنیا * تا دلتنگ مادرم شدم ، خود را در خانه ام دیدم * احساس می کردم بالای سرم بی کران است و به پایین تسط دارم * حمدی که راننده برایم می خواند، را برایم ذخیره کردند. * بادعا وقرآن مادرم، آرامش می گرفتم. * ذره ذره مسیر را طی کردم تا به خانه پدرم رسیدم. * در جا به جایی بلوک ها به پدرم کمک کردم. * تصرف در عالم ماده، از مقامات شهدا * دو نوع پرواز روح برای من * بر من ثابت شد که وقایعی که می دیدم ،حتمی است. * باقابلیت های بدن مثالی ام آشنا می شدم. * حالتی شبیه اصحاب کهف را تجربه می کردم. * واقعه سوم... * اینقدر حقایق واقعی بود که هر بار گفتن آن، برایم سخت می شد. * قهقهه ی شیطان را شنیدم * در اتوبان دیدم که تا سقف ماشین زیر منجلاب است. * راننده های ماشین کاملا بی خیال نسبت به کثافات. 🆔 @ketabyarr ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈
─इई─इई 📚 ईइ═ईइ═ ﷽ 🌐 🌀 ◀️ قسمت: مثل ماست کنار اتاق وا رفته بودم... نمیتونستم با چیزهایی که شنیده بودم کنار بیام نمیدونستم باید خوشحال باشم یا ناراحت... تنها حسم شرمندگی بود... از شدت وحشت و اضطراب، خیس عرق شده بودم... چند لحظه بعد...علی اومد توی اتاق با دیدن من توی اون حالت حسابی جا خورد... سریع نشست رو به روم و دستش رو گذاشت روی پیشونیم - تب که نداری؟ ترسیدی این همه عرق کردی یا حالت بد شده؟😧  بغضم ترکید😭نمیتونستم حرف بزنم خیلی نگران شده بود -هانیه‌جان... میخوای برات آب قند بیارم؟ در حالیکه اشک مثل سیل از چشمم پایین می‌اومد سرم رو به علامت نه، تکان دادم - علی - جان علی؟ - میدونستی چادر روز خواستگاری الکی بود؟😓 لبخند ملیحی زد چرخید کنارم و تکیه داد به دیوار - پس چرا باهام ازدواج کردی و این همه سال به روم نیاوردی؟😓 - یه استادی داشتیم میگفت زن و شوهر باید جفت هم و کفو هم باشن تا خوشبخت بشن... من، چهل شب توی نماز شب از خدا خواستم خدا کفو من و جفت من رو نصیبم کنه و چشم و دلم رو به روی بقیه ببنده  سکوت عمیقی کرد... -همون جلسه اول فهمیدم، به خاطر عناد و بی‌قیدی نیست تو دل پاکی داشتی و داری مهم الانه کی هستی...چی هستی... و روی این انتخاب چقدر محکمی و الا فردای هیچ آدمی مشخص نیست... خیلی حزب بادن با هر بادی به هر جهت... مهم برای من، تویی که چنین آدمی نبودی راست میگفت... من حزب باد و بادی به هر جهت نبودم... اکثر دخترها بی‌حجاب بودن ... منم یکی عین اونها... اما یه چیزی رو میدونستم... از اون روز علی بود و چادر و شاهرگم... من برگشتم دبیرستان... زمانیکه من نبودم علی از زینب نگهداری میکرد... حتی بارها بچه رو با خودش برده بود حوزه... هم درس میخوند، هم مراقب زینب بود... سر درست کردن غذا از هم سبقت میگرفتیم من سعی میکردم خودم رو زود برسونم ولی عموم مواقع که می‌رسیدم، غذا حاضر بود... دست پختش عالی بود😋☺️ حتی وقتی سیب زمینی پخته با نعناع خشک درست میکرد...  واقعا سخت میگذشت علی‌الخصوص به علی... اما به روم نمی‌آورد... طوری شده بود که زینب فقط بغل علی میخوابید سر سفره روی پای اون می‌نشست و علی دهنش غذا میگذاشت صددرصد بابایی شده بود...گاهی حتی باهام غریبی هم میکرد🙁 زندگی عادی و طلبگی ما ادامه داشت... تا اینکه من کم کم بهش مشکوک شدم حس میکردم یه چیزی رو ازم مخفی میکنه... هر چی زمان میگذشت، شکم بیشتر به واقعیت نزدیک میشد... مرموز و یواشکی کار شده بود... منم زیر نظر گرفتمش یه روز که نبود، رفتم سر وسایلش... همه رو زیر و رو کردم حق با من بود... داشت یه چیز خیلی مهم رو ازم مخفی میکرد...  شب که برگشت... عین همیشه رفتم دم در استقبالش اما با اخم... یه کم با تعجب بهم نگاه کرد...  زینب دوید سمتش و پرید بغلش... همونطور که با زینب خوش و بش میکرد و میخندید زیر چشمی بهم نگاه کرد -خانم گل ما چرا اخمهاش تو همه؟😉 چشمهام رو ریز کردم و زل زدم توی چشمهاش - نکنه انتظار داری از خوشحالی بالا و پایین بپرم؟ حسابی جاخورد وخند‌ه‌اش کور شد زینب رو گذاشت زمین... - اتفاقی افتاده؟ رفتم تو اتاق، سر کمد و علی دنبالم از لای ساک لباس گرمها، برگه‌ها رو کشیدم بیرون... -اینها چیه علی؟ رنگش پرید 😨 -تو اونها رو چطوری پیدا کردی؟ -من میگم اینها چیه؟ تو میپرسی چطور پیداشون کردم؟😐 با ناراحتی اومد سمتم و برگه‌ها رو از دستم گرفت...  -هانیه‌جان... شما خودت رو قاطی این کارها نکن با عصبانیت گفتم ... _یعنی چی خودم رو قاطی نکنم؟ میفهمی اگر ساواک شک کنه و بریزه توی خونه مثل آب خوردن اینها رو پیدا میکنه... بعد هم میبرنت داغت میمونه روی دلم... نازدونه علی به شدت ترسیده بود... اصلا حواسم بهش نبود... اومد جلو و عبای علی رو گرفت... بغض کرده و با چشمهای پر اشک خودش رو چسبوند به علی... با دیدن این حالتش بدجور دلم سوخت... بغض گلوی خودم رو هم گرفت...خم شد و زینب رو بغل کرد و بوسیدش چرخید سمتم و دوباره با محبت بهم نگاه کرد... اشکم منتظر یه پخ بود که از چشمم بریزه پایین...  - عمر دست خداست هانیه‌جان... اینها رو همین امشب میبرم... شرمنده نگرانت کردم... دیگه نمیارمشون خونه... زینب رو گذاشت زمین و سریع مشغول جمع کردن شد... حسابی لجم گرفته بود -من رو به یه پیرمرد فروختی؟ خنده‌اش گرفت...رفتم نشستم کنارش -اینطوری ببندیشون لو میری... بده من میبندم روی شکمم...هرکی ببینه فکر میکنه باردارم😊 - خوب اینطوری یکی دوماه دیگه نمیگن بچه چی شد؟ خطر داره...نمیخوام پای شما کشیده بشه وسط توی چشمهاش نگاه کردم...  -نه نمیگن... واقعا دو ماهی میشه که باردارم...☺️ ⏯ ادامه دارد... ✍نویسنده: طاها ایمانی از زبان همسر و فرزند 🆔 @ketabyarr ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈