eitaa logo
کتاب یار
915 دنبال‌کننده
174 عکس
114 ویدیو
1.2هزار فایل
📡کانال کتاب یار 📚 معرفی کتب کاربردی 🔊ترویج فرهنگ کتاب و کتابخوانی 🎧فایل صوتی کتب 📲کپی با ذکر منبع مجاز است 📣📣برای دریافت تبلیغ آماده ی خدمت رسانی هستیم... ☎️ارتباط با ما👇🏽 @Ravanshenas1online
مشاهده در ایتا
دانلود
─इई─इई 📚 ईइ═ईइ═ ﷽ 🌐 🌀 ◀️ قسمت: مثل ماست کنار اتاق وا رفته بودم... نمیتونستم با چیزهایی که شنیده بودم کنار بیام نمیدونستم باید خوشحال باشم یا ناراحت... تنها حسم شرمندگی بود... از شدت وحشت و اضطراب، خیس عرق شده بودم... چند لحظه بعد...علی اومد توی اتاق با دیدن من توی اون حالت حسابی جا خورد... سریع نشست رو به روم و دستش رو گذاشت روی پیشونیم - تب که نداری؟ ترسیدی این همه عرق کردی یا حالت بد شده؟😧  بغضم ترکید😭نمیتونستم حرف بزنم خیلی نگران شده بود -هانیه‌جان... میخوای برات آب قند بیارم؟ در حالیکه اشک مثل سیل از چشمم پایین می‌اومد سرم رو به علامت نه، تکان دادم - علی - جان علی؟ - میدونستی چادر روز خواستگاری الکی بود؟😓 لبخند ملیحی زد چرخید کنارم و تکیه داد به دیوار - پس چرا باهام ازدواج کردی و این همه سال به روم نیاوردی؟😓 - یه استادی داشتیم میگفت زن و شوهر باید جفت هم و کفو هم باشن تا خوشبخت بشن... من، چهل شب توی نماز شب از خدا خواستم خدا کفو من و جفت من رو نصیبم کنه و چشم و دلم رو به روی بقیه ببنده  سکوت عمیقی کرد... -همون جلسه اول فهمیدم، به خاطر عناد و بی‌قیدی نیست تو دل پاکی داشتی و داری مهم الانه کی هستی...چی هستی... و روی این انتخاب چقدر محکمی و الا فردای هیچ آدمی مشخص نیست... خیلی حزب بادن با هر بادی به هر جهت... مهم برای من، تویی که چنین آدمی نبودی راست میگفت... من حزب باد و بادی به هر جهت نبودم... اکثر دخترها بی‌حجاب بودن ... منم یکی عین اونها... اما یه چیزی رو میدونستم... از اون روز علی بود و چادر و شاهرگم... من برگشتم دبیرستان... زمانیکه من نبودم علی از زینب نگهداری میکرد... حتی بارها بچه رو با خودش برده بود حوزه... هم درس میخوند، هم مراقب زینب بود... سر درست کردن غذا از هم سبقت میگرفتیم من سعی میکردم خودم رو زود برسونم ولی عموم مواقع که می‌رسیدم، غذا حاضر بود... دست پختش عالی بود😋☺️ حتی وقتی سیب زمینی پخته با نعناع خشک درست میکرد...  واقعا سخت میگذشت علی‌الخصوص به علی... اما به روم نمی‌آورد... طوری شده بود که زینب فقط بغل علی میخوابید سر سفره روی پای اون می‌نشست و علی دهنش غذا میگذاشت صددرصد بابایی شده بود...گاهی حتی باهام غریبی هم میکرد🙁 زندگی عادی و طلبگی ما ادامه داشت... تا اینکه من کم کم بهش مشکوک شدم حس میکردم یه چیزی رو ازم مخفی میکنه... هر چی زمان میگذشت، شکم بیشتر به واقعیت نزدیک میشد... مرموز و یواشکی کار شده بود... منم زیر نظر گرفتمش یه روز که نبود، رفتم سر وسایلش... همه رو زیر و رو کردم حق با من بود... داشت یه چیز خیلی مهم رو ازم مخفی میکرد...  شب که برگشت... عین همیشه رفتم دم در استقبالش اما با اخم... یه کم با تعجب بهم نگاه کرد...  زینب دوید سمتش و پرید بغلش... همونطور که با زینب خوش و بش میکرد و میخندید زیر چشمی بهم نگاه کرد -خانم گل ما چرا اخمهاش تو همه؟😉 چشمهام رو ریز کردم و زل زدم توی چشمهاش - نکنه انتظار داری از خوشحالی بالا و پایین بپرم؟ حسابی جاخورد وخند‌ه‌اش کور شد زینب رو گذاشت زمین... - اتفاقی افتاده؟ رفتم تو اتاق، سر کمد و علی دنبالم از لای ساک لباس گرمها، برگه‌ها رو کشیدم بیرون... -اینها چیه علی؟ رنگش پرید 😨 -تو اونها رو چطوری پیدا کردی؟ -من میگم اینها چیه؟ تو میپرسی چطور پیداشون کردم؟😐 با ناراحتی اومد سمتم و برگه‌ها رو از دستم گرفت...  -هانیه‌جان... شما خودت رو قاطی این کارها نکن با عصبانیت گفتم ... _یعنی چی خودم رو قاطی نکنم؟ میفهمی اگر ساواک شک کنه و بریزه توی خونه مثل آب خوردن اینها رو پیدا میکنه... بعد هم میبرنت داغت میمونه روی دلم... نازدونه علی به شدت ترسیده بود... اصلا حواسم بهش نبود... اومد جلو و عبای علی رو گرفت... بغض کرده و با چشمهای پر اشک خودش رو چسبوند به علی... با دیدن این حالتش بدجور دلم سوخت... بغض گلوی خودم رو هم گرفت...خم شد و زینب رو بغل کرد و بوسیدش چرخید سمتم و دوباره با محبت بهم نگاه کرد... اشکم منتظر یه پخ بود که از چشمم بریزه پایین...  - عمر دست خداست هانیه‌جان... اینها رو همین امشب میبرم... شرمنده نگرانت کردم... دیگه نمیارمشون خونه... زینب رو گذاشت زمین و سریع مشغول جمع کردن شد... حسابی لجم گرفته بود -من رو به یه پیرمرد فروختی؟ خنده‌اش گرفت...رفتم نشستم کنارش -اینطوری ببندیشون لو میری... بده من میبندم روی شکمم...هرکی ببینه فکر میکنه باردارم😊 - خوب اینطوری یکی دوماه دیگه نمیگن بچه چی شد؟ خطر داره...نمیخوام پای شما کشیده بشه وسط توی چشمهاش نگاه کردم...  -نه نمیگن... واقعا دو ماهی میشه که باردارم...☺️ ⏯ ادامه دارد... ✍نویسنده: طاها ایمانی از زبان همسر و فرزند 🆔 @ketabyarr ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈
Ta Khoda Rahi Nist 11.mp3
835.3K
🎧 گـوش کنیـد 📚 کتاب جـذاب و شنیـدنی تا خدا راهی نیست "چهل حدیث قدسی" 🎙 باصدای: دکتر مهدی خدامیان 🌀 پارت یازدهم 🆔 @ketabyarr ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄ حکمت4⃣ : ارزش و و و 🌼 وَ قَالَ (علیه السلام): الْعَجْزُ آفَةٌ، وَ الصَّبْرُ شَجَاعَةٌ، وَ الزُّهْدُ ثَرْوَةٌ، وَ الْوَرَعُ جُنَّةٌ، وَ نِعْمَ الْقَرِينُ [الرِّضَا] الرِّضَى.   🌼 امام عليه السّلام فرموده است: 🔹و عجز و واماندگى آفت و بيچارگى است (كه شخص را از پا در مى‌آورد) 🔸و شكيبائى دلاورى است 🔹و پارسائى دارائى است (زيرا پارسا مانند مال دار كه بكسى نيازمند نيست بدنيا و كالاى آن نيازمند نمى‌باشد) 🔸و دورى از گناهان سپر است (از عذاب الهىّ، همانطور كه سپر شخص را از شمشير محافظت مى‌نمايد پرهيزكارى او را از سختيهاى دنيا و آخرت رهائى مىدهد) 🔹رضا و خوشنود بودن بقضاء نيكو همنشينى است (همانطور كه همنشين شخص را در رفاه و آسايش دارد، خوشنود به آنچه خداوند خواسته در رفاه و آسايش میباشد). 🆔 @ketabyarr ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈
hkhmt_4_nhj_lblgh.mp3
9.99M
🎧 گوش کنید 📻 🔷 حکمت 4⃣ 🎙 استاد محمدی شاهرودی 📡حداقل برای☝️نفر ارسال کنید 🆔 @ketabyarr ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈
202030_1812771072.pdf
1.6M
📥 📔 سخنان امام حسین 🖌 نویسنده: گروه حدیث پژوهشکده باقرالعلوم 🆔 @ketabyarr ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈
202030_556642848.pdf
3.31M
📥 📔 اصحاب امام حسین علیه‌السلام 🖌 نویسنده: افتخارسادات رفیعی‌پور 🆔 @ketabyarr ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈
dore-kamele-nojoom-1.pdf
7.99M
📥 📔 دوره کامل نجوم 🖌 نویسنده: محمدعلی سعادت 🆔 @ketabyarr ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈
4_6010483521578075649.pdf
5.49M
📥 📔 اخلاق 🖌 نویسنده: جورج ادواردمور 📝 مترجم: اسماعیل سعادت 🆔 @ketabyarr ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈
202030_1643058010.pdf
44.67M
📥 📔 تکلم امام حسین (ع) از ناحیه سر مقدس و‌ رگهای بریده در یکصد و بیست محل 🖌 نویسنده: آیت‌الله حاج شیخ علی فلسفی 🆔 @ketabyarr ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈
─इई─इई 📚 ईइ═ईइ═ ﷽ 🌐 🌀 ◀️ قسمت: سه ماه قبل از تولد دو سالگی زینب‌دومین دخترمون هم به دنیا اومد... این بار هم علی نبود... اما برعکس دفعه قبل اصلا علی نیومد... این بار هم گریه😢میکردم اما نه به خاطر بچه‌ای که دختر بود... به خاطر علی که هیچ کسی از سرنوشتش خبری نداشت... تا یه ماهگی هیچ اسمی روش نگذاشتم... کارم اشک بود و اشک... مادر علی ازمون مراقبت میکرد... من میزدم زیر گریه، اونم پا به پای من گریه میکرد... زینب بابا هم با دلتنگیها و بهانه‌گیریهای کودکانه‌اش روی زخم دلم نمک میپاشید... از طرفی، پدرم هیچ سراغی از ما نمیگرفت زبانی هم گفته بود از ارث محرومم کرده... توی اون شرایط، جواب کنکور هم اومد تهران، پرستاری قبول شده بودم... یه سال تمام از علی هیچ خبری نبود... هر چند وقت یه بار، ساواکیها مثل وحشیها و قوم مغول، میریختن توی خونه... همه چیز رو بهم میریختن... خیلی از وسایلمون توی اون مدت شکست زینب با وحشت به من میچسبید و گریه میکرد... چندبار، من رو هم با خودشون بردن ولی بعد از یکی دو روز، کتک خورده ولم میکردن... روزهای سیاه و سخت ما میگذشت... پدر علی سعی میکرد کمک خرج مون باشه ولی دست اونها هم تنگ بود... درس میخوندم و خیاطی میکردم تا خرج زندگی رو دربیارم... اما روزهای سخت‌تری انتظار ما رو میکشید...  ترم سوم دانشگاه سر کلاس نشسته بودم که یهو ساواکیها ریختن تو دستها و چشمهام رو بستن و من رو بردن... اول فکر میکردم مثل دفعات قبله اما این بار فرق داشت... چطور و از کجا؟ اما من هم لو رفته بودم... چشم باز کردم دیدم توی اتاق بازجویی ساواکم روزگارم با طعم شکنجه شروع شد... کتک خوردن با کابل، ساده‌ترین بلایی بود که سرم می‌اومد...  چند ماه که گذشت تازه فهمیدم اونها هیچ مدرکی علیه من ندارن... به خاطر یه شک ساده، کارم به اتاق شکنجه ساواک کشیده بود...  اما حقیقت این بود همیشه میتونه بدتری هم وجود داشته باشه... و بدترین قسمت زندگی من تا اون لحظه توی اون روز شوم شکل گرفت... دوباره من رو کشون کشون به اتاق بازجویی بردن... چشم که باز کردم علی جلوی من بود بعد از دو سال که نمیدونستم زنده است یا اونو کشتن زخمی و داغون جلوی من نشسته بود... اول اصلا نشناختمش... چشمش که بهم افتاد رنگش پرید...لبهاش میلرزید...چشمهاش پر از اشک شده بود... اما من بی‌اختیار از خوشحالی گریه میکردم...از خوشحالی زنده بودن علی... فقط گریه میکردم... اما این خوشحالی چندان طول نکشید ... اون لحظات و ثانیه‌های شیرین جاش رو به شوم‌ترین لحظه‌های زندگیم داد... قبل از اینکه حتی بتونیم با هم صحبت کنیم شکنجه‌گرها اومدن تو... من رو آورده بودن تا جلوی چشمهای علی شکنجه کنن علی هیچ طور حاضر به همکاری نشده بود... سرسخت و محکم استقامت کرده بود... و این ترفند جدیدشون بود...اونها، من رو جلوی چشمهای علی شکنجه میکردن و اون ضجه میزد و فریاد میکشید... صدای یازهرا گفتنش یه لحظه قطع نمیشد...  با تمام وجود، خودم رو کنترل میکردم، میترسیدم... میترسیدم حتی با گفتن یه آخ کوچیک دل علی بلرزه و حرف بزنه... با چشمهام به علی التماس میکردم و ته دلم خدا خدا میگفتم... نه برای خودم... نه برای درد... نه برای نجاتمون... به خدا التماس میکردم به علی کمک کنه، التماس میکردم مبادا به حرف بیاد... التماس میکردم که...  بوی گوشت سوخته بدن من کل اتاق رو پر کرده بود...😖 ثانیه‌ها به اندازه یک روز و روزها به اندازه یک قرن طول میکشید...  ما همدیگه رو میدیدیم، اما هیچ حرفی بین ما رد و بدل نمیشد... از یک طرف دیدن علی خوشحالم میکرد از طرف دیگه، دیدنش به مفهوم شکنجه‌های سخت‌تر بود... هرچند، بیشتر از زجر شکنجه درد دیدن علی توی اون شرایط آزارم میداد... فقط به خدا التماس میکردم - خدایا ... حتی اگر توی این شرایط بمیرم برام مهم نیست به علی کمک کن طاقت بیاره، علی رو نجات بده... بالاخره به خاطر فشار تظاهرات و حرکتهای مردم شاه مجبور شد یه عده از زندانیهای سیاسی رو آزاد کنه... منم جزء شون بودم...  از زندان، مستقیم من رو بردن بیمارستان... قدرت اینکه روی پاهام بایستم رو نداشتم ... تمام هیکلم بوی ادرار ساواکیها...و چرک وخون میداد...😖 بعد از ۷ ماه، بچه‌هام رو دیدم... پدر و مادر علی، به هزار زحمت اونها رو آوردن توی بخش... تا چشمم بهشون افتاد اینها اولین جملات من بود... -علی زنده است من، علی رو دیدم... علی زنده بود...  بچه‌هام رو بغل کردم فقط گریه میکردم... هممون گریه میکردیم... ⏯ ادامه دارد... ✍نویسنده: طاها ایمانی از زبان همسر و فرزند 🆔 @ketabyarr ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈