┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄
#نهج_البلاغه
حکمت4⃣ : ارزش #صبر و #زهد و #ورع و #رضا
🌼 وَ قَالَ (علیه السلام): الْعَجْزُ آفَةٌ، وَ الصَّبْرُ شَجَاعَةٌ، وَ الزُّهْدُ ثَرْوَةٌ، وَ الْوَرَعُ جُنَّةٌ، وَ نِعْمَ الْقَرِينُ [الرِّضَا] الرِّضَى.
🌼 امام عليه السّلام فرموده است:
🔹و عجز و واماندگى آفت و بيچارگى است (كه شخص را از پا در مىآورد)
🔸و شكيبائى دلاورى است
🔹و پارسائى دارائى است (زيرا پارسا مانند مال دار كه بكسى نيازمند نيست بدنيا و كالاى آن نيازمند نمىباشد)
🔸و دورى از گناهان سپر است (از عذاب الهىّ، همانطور كه سپر شخص را از شمشير محافظت مىنمايد پرهيزكارى او را از سختيهاى دنيا و آخرت رهائى مىدهد)
🔹رضا و خوشنود بودن بقضاء نيكو همنشينى است (همانطور كه همنشين شخص را در رفاه و آسايش دارد، خوشنود به آنچه خداوند خواسته در رفاه و آسايش میباشد).
#شرح_حکمت
#حکمت_چهارم
🆔 @ketabyarr
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈
hkhmt_4_nhj_lblgh.mp3
9.99M
🎧 گوش کنید
📻 #شرح_صوتی_نهجالبلاغه
🔷 حکمت 4⃣
🎙 استاد محمدی شاهرودی
📡حداقل برای☝️نفر ارسال کنید
#شرح_صوتی
🆔 @ketabyarr
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈
202030_1812771072.pdf
1.6M
📥 #دانلود_کتاب
📔 #فرهنگ_جامع سخنان امام حسین
🖌 نویسنده: گروه حدیث پژوهشکده باقرالعلوم
#مذهبی
#سخنرانی
#امام_حسین
🆔 @ketabyarr
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈
202030_556642848.pdf
3.31M
📥 #دانلود_کتاب
📔 اصحاب امام حسین علیهالسلام
🖌 نویسنده: افتخارسادات رفیعیپور
#مذهبی
#عاشورا
#امام_حسین
🆔 @ketabyarr
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈
4_6010483521578075649.pdf
5.49M
📥 #دانلود_کتاب
📔 اخلاق
🖌 نویسنده: جورج ادواردمور
📝 مترجم: اسماعیل سعادت
#اخلاقی
🆔 @ketabyarr
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈
202030_1643058010.pdf
44.67M
📥 #دانلود_کتاب
📔 تکلم امام حسین (ع) از ناحیه سر مقدس و رگهای بریده در یکصد و بیست محل
🖌 نویسنده: آیتالله حاج شیخ علی فلسفی
#مقتل
#اربعین
#امام_حسین
🆔 @ketabyarr
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈
─इई─इई 📚 ईइ═ईइ═
﷽
🌐 #رمان_آنلاین
🌀 #بدون_تو_هرگز
◀️ قسمت: #هشتم
سه ماه قبل از تولد دو سالگی زینبدومین دخترمون هم به دنیا اومد...
این بار هم علی نبود...
اما برعکس دفعه قبل اصلا علی نیومد...
این بار هم گریه😢میکردم اما نه به خاطر بچهای که دختر بود...
به خاطر علی که هیچ کسی از سرنوشتش خبری نداشت...
تا یه ماهگی هیچ اسمی روش نگذاشتم...
کارم اشک بود و اشک...
مادر علی ازمون مراقبت میکرد... من میزدم زیر گریه، اونم پا به پای من گریه میکرد...
زینب بابا هم با دلتنگیها و بهانهگیریهای کودکانهاش روی زخم دلم نمک میپاشید...
از طرفی، پدرم هیچ سراغی از ما نمیگرفت زبانی هم گفته بود از ارث محرومم کرده...
توی اون شرایط، جواب کنکور هم اومد
تهران، پرستاری قبول شده بودم...
یه سال تمام از علی هیچ خبری نبود...
هر چند وقت یه بار، ساواکیها مثل وحشیها و قوم مغول، میریختن توی خونه...
همه چیز رو بهم میریختن... خیلی از وسایلمون توی اون مدت شکست
زینب با وحشت به من میچسبید و گریه میکرد...
چندبار، من رو هم با خودشون بردن ولی بعد از یکی دو روز، کتک خورده ولم میکردن...
روزهای سیاه و سخت ما میگذشت... پدر علی سعی میکرد کمک خرج مون باشه ولی دست اونها هم تنگ بود...
درس میخوندم و خیاطی میکردم تا خرج زندگی رو دربیارم...
اما روزهای سختتری انتظار ما رو میکشید...
ترم سوم دانشگاه سر کلاس نشسته بودم که یهو ساواکیها ریختن تو دستها و چشمهام رو بستن و من رو بردن...
اول فکر میکردم مثل دفعات قبله اما این بار فرق داشت...
چطور و از کجا؟
اما من هم لو رفته بودم...
چشم باز کردم دیدم توی اتاق بازجویی ساواکم
روزگارم با طعم شکنجه شروع شد... کتک خوردن با کابل، سادهترین بلایی بود که سرم میاومد...
چند ماه که گذشت تازه فهمیدم اونها هیچ مدرکی علیه من ندارن...
به خاطر یه شک ساده، کارم به اتاق شکنجه ساواک کشیده بود...
اما حقیقت این بود همیشه میتونه بدتری هم وجود داشته باشه...
و بدترین قسمت زندگی من تا اون لحظه توی اون روز شوم شکل گرفت...
دوباره من رو کشون کشون به اتاق بازجویی بردن...
چشم که باز کردم علی جلوی من بود بعد از دو سال که نمیدونستم زنده است یا اونو کشتن زخمی و داغون جلوی من نشسته بود...
اول اصلا نشناختمش...
چشمش که بهم افتاد رنگش پرید...لبهاش میلرزید...چشمهاش پر از اشک شده بود...
اما من بیاختیار از خوشحالی گریه میکردم...از خوشحالی زنده بودن علی... فقط گریه میکردم...
اما این خوشحالی چندان طول نکشید ...
اون لحظات و ثانیههای شیرین جاش رو به شومترین لحظههای زندگیم داد...
قبل از اینکه حتی بتونیم با هم صحبت کنیم شکنجهگرها اومدن تو...
من رو آورده بودن تا جلوی چشمهای علی شکنجه کنن
علی هیچ طور حاضر به همکاری نشده بود... سرسخت و محکم استقامت کرده بود...
و این ترفند جدیدشون بود...اونها، من رو جلوی چشمهای علی شکنجه میکردن و اون ضجه میزد و فریاد میکشید...
صدای یازهرا گفتنش یه لحظه قطع نمیشد...
با تمام وجود، خودم رو کنترل میکردم،
میترسیدم... میترسیدم حتی با گفتن یه آخ کوچیک دل علی بلرزه و حرف بزنه...
با چشمهام به علی التماس میکردم و ته دلم خدا خدا میگفتم...
نه برای خودم... نه برای درد... نه برای نجاتمون...
به خدا التماس میکردم به علی کمک کنه، التماس میکردم مبادا به حرف بیاد... التماس میکردم که...
بوی گوشت سوخته بدن من کل اتاق رو پر کرده بود...😖
ثانیهها به اندازه یک روز و روزها به اندازه یک قرن طول میکشید...
ما همدیگه رو میدیدیم، اما هیچ حرفی بین ما رد و بدل نمیشد...
از یک طرف دیدن علی خوشحالم میکرد از طرف دیگه، دیدنش به مفهوم شکنجههای سختتر بود...
هرچند، بیشتر از زجر شکنجه درد دیدن علی توی اون شرایط آزارم میداد... فقط به خدا التماس میکردم
- خدایا ... حتی اگر توی این شرایط بمیرم برام مهم نیست به علی کمک کن طاقت بیاره، علی رو نجات بده...
بالاخره به خاطر فشار تظاهرات و حرکتهای مردم شاه مجبور شد یه عده از زندانیهای سیاسی رو آزاد کنه... منم جزء شون بودم...
از زندان، مستقیم من رو بردن بیمارستان...
قدرت اینکه روی پاهام بایستم رو نداشتم ... تمام هیکلم بوی ادرار ساواکیها...و چرک وخون میداد...😖
بعد از ۷ ماه، بچههام رو دیدم...
پدر و مادر علی، به هزار زحمت اونها رو آوردن توی بخش... تا چشمم بهشون افتاد اینها اولین جملات من بود...
-علی زنده است من، علی رو دیدم... علی زنده بود...
بچههام رو بغل کردم
فقط گریه میکردم... هممون گریه میکردیم...
⏯ ادامه دارد...
✍نویسنده: طاها ایمانی
از زبان همسر و فرزند #شهید_سید_علی_حسینی
#رمان
#شهیدمدافعحرم
🆔 @ketabyarr
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈
Ta Khoda Rahi Nist 12.mp3
764.5K
#داسـتان_شـب
🎧 گـوش کنیـد
📚 کتاب جـذاب و شنیـدنی
تا خدا راهی نیست
"چهل حدیث قدسی"
🎙 باصدای: دکتر مهدی خدامیان
🌀 پارت دوازدهم
#کتاب_صوتی
🆔 @ketabyarr
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈