Part02_سیری در سیره ائمه اطهار.mp3
13.53M
📻 #دانلود_فایل_صوتی
📔 سیری در سیره ائمه
2⃣ قسمت دوم
🆔 https://eitaa.com/joinchat/695271612C6bdeec85a5
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈
Part03_سیری در سیره ائمه اطهار.mp3
12.69M
📻 #دانلود_فایل_صوتی
📔 سیری در سیره ائمه
3⃣ قسمت سوم
🆔 https://eitaa.com/joinchat/695271612C6bdeec85a5
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈
Part04_سیری در سیره ائمه اطهار.mp3
11.49M
📻 #دانلود_فایل_صوتی
📔 سیری در سیره ائمه
4⃣ قسمت چهارم
🆔 https://eitaa.com/joinchat/695271612C6bdeec85a5
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈
Part05_سیری در سیره ائمه اطهار.mp3
14.53M
📻 #دانلود_فایل_صوتی
📔 سیری در سیره ائمه
5⃣ قسمت پنجم
🆔 https://eitaa.com/joinchat/695271612C6bdeec85a5
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈
Part06_سیری در سیره ائمه اطهار.mp3
8.93M
📻 #دانلود_فایل_صوتی
📔 سیری در سیره ائمه
6⃣ قسمت ششم
🆔 https://eitaa.com/joinchat/695271612C6bdeec85a5
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈
Part07_سیری در سیره ائمه اطهار.mp3
12.35M
📻 #دانلود_فایل_صوتی
📔 سیری در سیره ائمه
7⃣ قسمت هفتم
🆔 https://eitaa.com/joinchat/695271612C6bdeec85a5
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈
Part08_سیری در سیره ائمه اطهار.mp3
6.27M
📻 #دانلود_فایل_صوتی
📔 سیری در سیره ائمه
8⃣ قسمت هشتم
🆔 https://eitaa.com/joinchat/695271612C6bdeec85a5
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈
Part09_سیری در سیره ائمه اطهار.mp3
14.42M
📻 #دانلود_فایل_صوتی
📔 سیری در سیره ائمه
9⃣ قسمت نهم
🆔 https://eitaa.com/joinchat/695271612C6bdeec85a5
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈
Part10_سیری در سیره ائمه اطهار.mp3
10.38M
📻 #دانلود_فایل_صوتی
📔 سیری در سیره ائمه
🔟 قسمت دهم
🆔 https://eitaa.com/joinchat/695271612C6bdeec85a5
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈
Part11_سیری در سیره ائمه اطهار.mp3
13.94M
📻 #دانلود_فایل_صوتی
📔 سیری در سیره ائمه
1⃣1⃣ قسمت یازدهم
🆔 https://eitaa.com/joinchat/695271612C6bdeec85a5
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈
کتاب یار
─इई─इई 📚 ईइ═ईइ═ ﷽ 🌐 #رمان_آنلاین 🌀 #بدون_تو_هرگز ◀️ قسمت: #اول همیشه از پدرم متنفر بودم ... مادر
─इई─इई 📚 ईइ═ईइ═
﷽
🌐 #رمان_آنلاین
🌀 #بدون_تو_هرگز
◀️ قسمت: #نهم
شلوغیها به شدت به دانشگاهها کشیده شده بود...
اونقدر اوضاع به هم ریخته بود که نفهمیدن یه زندانی سیاسی برگشته دانشگاه...
منم از فرصت استفاده کردم با قدرت و تمام توان درس میخوندم...
ترم آخرم و تموم شدن درسم با فرار شاه و آزادی تمام زندانیهای سیاسی همزمان شد
التهاب مبارزه اون روزها شیرینی فرار شاه با آزادی علی همراه شده بود😊
صدای زنگ در بلند شد... در رو که باز کردم علی بود😍
علی ۲۶ ساله من... مثل یه مرد چهل ساله شده بود
چهره شکسته... بدن پوست به استخوان چسبیده... با موهایی که میشد تارهای سفید رو بینشون دید و پایی که میلنگید...
زینب یک سال و نیمه بود که علی رو بردن و مریم هرگز پدرش رو ندیده بود...
حالا زینبم داشت وارد هفت سال میشد و سن مدرسه رفتنش شده بود...مریم به شدت با علی غریبی میکرد...
میترسید به پدرش نزدیک بشه و پشت زینب قایم شده بود😔
من اصلا توی حال و هوای خودم نبودم... نمیفهمیدم باید چه کار کنم... به زحمت خودم رو کنترل میکردم
دست مریم و زینب رو گرفتم و آوردم جلو...
- بچهها بیاید... یادتونه از بابا براتون تعریف میکردم... ببینید بابا اومده... بابایی برگشته خونه😊😢
علی با چشمهای سرخ، تا یه ساعت پیش حتی نمیدونست بچه دوممون دختره...
خیلی آروم دستش رو آورد سمت مریم... مریم خودش رو جمع کرد و دستش رو از توی دست علی کشید...چرخیدم سمت مریم
- مریم مامان... بابایی اومده
علی با سر بهم اشاره کرد ولش کنم، چشمها و لبهاش میلرزید...دیگه نمیتونستم اون صحنه رو ببینم... چشمهام آتش گرفته بود و قدرتی برای کنترل اشکهام نداشتم... صورتم رو چرخوندم و بلند شدم
- میرم برات شربت بیارم علیجان😢
چند قدم دور نشده بودم
که یهو بغض زینبم شکست و خودش رو پرت کرد توی بغل علی😭 بغض علی هم شکست😭 محکم زینب رو بغل کرده بود و بیامان گریه میکرد...
من پای در آشپزخونه، زینب توی بغل علی و مریم غریبیکنان...
شادترین لحظات اون سالهام به سختترین شکل میگذشت...
بدترین لحظه، زمانی بود که صدای در دوباره بلند شد...
پدر و مادر علی، سریع خودشون رو رسونده بودن...
مادرش با اشتیاق و شتاب علی گویان دوید داخل... تا چشمش به علی افتاد از هوش رفت...
علی من، پیر شده بود😭😔
روزهای التهاب بود...
ارتش از هم پاشیده بود، قرار بود امام برگرده... هنوز دولت جایگزین شاه، سر کار بود
خواهرم با اجبار و زور شوهرش از ایران رفتن 😒اون یه افسر شاه دوست بود و مملکت بدون شاه برای اون معنایی نداشت...
حتی نتونستم برای آخرین بار خواهرم رو ببینم 😕
علی با اون حالش بیشتر اوقات توی خیابون بود... تازه اون موقع بود که فهمیدم کار با سلاح رو عالی بلده...
توی مسجد به جوانها، کار با سلاح و گشت زنی رو یاد میداد...
پیش یه چریک لبنانی توی کوههای اطراف تهران آموزش دیده بود
اسلحه میگرفت دستش و ساعتها با اون وضعش توی خیابونها گشت میزد
هر چند وقت یه بار خبر درگیری عوامل شاه و گارد با مردم پخش میشد ✊ اون روزها امنیت شهر، دست مردم عادی مثل علی بود...
🌺و امام آمد ...🌺
ما هم مثل بقیه ریختیم توی خیابون...مسیر آمدن امام و شهر رو تمیز میکردیم...
اون روزها اصلا علی رو ندیدم رفته بود برای حفظ امنیت مسیر حرکت امام...همه چیزش امام بود، نفسش بود و امام بود، نفسمون بود و امام بود😊
با اون پای مشکلدارش، پا به پای همه کار میکرد... برمیگشت خونه اما چه برگشتنی...
گاهی از شدت خستگی، نشسته خوابش میبرد...
میرفتم براش چای بیارم، وقتی برمیگشتم خواب خواب بود، نیم ساعت، یه ساعت همونطوری میخوابید و دوباره میرفت بیرون...
هر چند زمان اندکی توی خونه بود ولی توی همون زمان کم هم دل بچهها رو برد
عاشقش شده بودن مخصوصا زینب...
هر چند خاطرهای ازش نداشت اما حسش نسبت به علی قویتر از محبتش نسبت به من بود...
توی التهاب حکومت نوپایی که هنوز دولتش موقت بود
آتش درگیری و جنگ شروع شد؛
کشوری که بنیان و اساسش نابود شده بود، ثروتش به تاراج رفته بود، ارتشش از هم پاشیده شده بود...
حالا داشت طعم جنگ و بیخانمان شدن مردم رو هم میچشید...
و علی مردی نبود که فقط نگاه کنه و منم کسی نبودم که از علی جدا بشم؛ سریع رفتم دنبال کارهای درسیم...
تنها شانسم این بود که درسم قبل از انقلاب فرهنگی و تعطیل شدن دانشگاهها تموم شد... بلافاصله پیگیر کارهای طرحم شدم...
اون روزها کمبود نیروی پزشکی و پرستاری غوغا میکرد...
اون شب علی مثل همیشه دیر وقت و خسته خونه اومد، رفتم جلو در استقبالش بعد هم سریع رفتم براش شام بیارم...
دنبالم اومد توی آشپزخونه...
_چرا اینقدر گرفتهای؟
⏯ ادامه دارد...
✍نویسنده: طاها ایمانی
از زبان همسر و فرزند #شهید_سید_علی_حسینی
#رمان
#شهیدمدافعحرم
🆔 https://eitaa.com/joinchat/695271612C6bdeec85a5
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈
Ta Khoda Rahi Nist 13.mp3
767K
#داسـتان_شـب
🎧 گـوش کنیـد
📚 کتاب جـذاب و شنیـدنی
تا خدا راهی نیست
"چهل حدیث قدسی"
🎙 باصدای: دکتر مهدی خدامیان
🌀 پارت سیزدهم
#کتاب_صوتی
🆔 @ketabyarr
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈