eitaa logo
کتاب یار
914 دنبال‌کننده
174 عکس
114 ویدیو
1.2هزار فایل
📡کانال کتاب یار 📚 معرفی کتب کاربردی 🔊ترویج فرهنگ کتاب و کتابخوانی 🎧فایل صوتی کتب 📲کپی با ذکر منبع مجاز است 📣📣برای دریافت تبلیغ آماده ی خدمت رسانی هستیم... ☎️ارتباط با ما👇🏽 @Ravanshenas1online
مشاهده در ایتا
دانلود
─इई─इई 📚 ईइ═ईइ═ ﷽ 🌐 🌀 ◀️ قسمت: این بار که علی رفت جبهه، من نتونستم دنبالش برم…  دلم پیش علی بود اما باید مراقب امانتی‌های توی راهی علی میشدم؛ هر چند با بمبارانها، مگه آب خوش از گلوی احدی پایین میرفت؟  اون روز زینب مدرسه بود و مریم طبق معمول از دیوار راست بالا میرفت، عروسکهاش رو چیده بود توی حال و یه بساط خاله‌بازی اساسی راه انداخته بود…  توی همین حال و هوا بودم که صدای زنگ در بلند شد و خواهر کوچیکترم بیخبر اومد خونمون😊 پدرم دیگه اونروزها مثل قبل سختگیری الکی نمیکرد… دوره ما، حق نداشتیم بدون اینکه یه مرد مواظبمون باشه جایی بریم علی، روی اون هم اثر خودش رو گذاشته بود… بعد از کلی این پا و اون پا کردن بالاخره مهر دهنش باز شد و حرف اصلیش رو زد، مثل لبو سرخ شده بود☺️🙈 – هانیه… چند شب پیش توی مهمونیتون مادر علی آقا گفت:  این بار که آقا اسماعیل از جبهه برگرده میخواد دامادش کنه جمله‌اش تموم نشده تا تهش رو خوندم به زحمت خودم رو کنترل کردم… –به کسی هم گفتی؟ یهو از جا پرید … – نه به خدا… پیش خودمم خیلی بالا و پایین کردم🙈 دوباره نشست نفس عمیق و سنگینی کشید… –تا همینجاش رو هم جون دادم تا گفتم  با خوشحالی پیشونیش رو بوسیدم… – اتفاقا به نظر من خیلی هم به همدیگه میاید هر کاری بتونم میکنم… گل از گلش شکفت… لبخند محجوبانه‌ای زد و دوباره سرخ شد توی اولین فرصت که مادر علی خونمون بود موضوع رو غیر مستقیم وسط کشیدم و شروع کردم از کمالات خواهر کوچولوم تعریف کردن …  البته انصافا بین ما چند تا خواهر از همه آرام‌تر، لطیف‌تر و با محبت‌تر بود حرکاتش مثل حرکت پر توی نسیم بود، خیلی صبور و با ملاحظه بود…حقیقتا تک بود؛ خواستگار پر و پا قرص هم خیلی داشت... اسماعیل، نغمه رو دیده بود…  مادرشون تلفنی موضوع رو باهاش مطرح کرد و نظرش رو پرسید؛ تنها حرف اسماعیل، جبهه بود…از زمین گیر شدنش میترسید… این بار، پدرم اصلا سخت نگرفت…  اسماعیل که برگشت تاریخ عقد رو مشخص کردن   و کمی بعد از اون، سه قلوهای من به دنیا اومدن…  سه قلو پسر… احمد، سجاد، مرتضی…😊 این بارهم موقع تولد بچه‌ها علی نبود…زنگ زد، احوالم رو پرسید...گفت؛ _فشار توی جبهه سنگینه و مقدور نیست برگرده وقتی بهش گفتم سه قلو پسره فقط سلامتیشون رو پرسید –الحمدلله که سالمن؟! –فقط همین؟!! بی‌ذوق😕همه کلی واسشون ذوق کردن –همین که سالمن کافیه…سرباز امام زمان رو باید سالم تحویلشون داد…مهم سلامت و عاقبت به خیری بچه‌هاست، دختر و پسرش مهم نیست... همین جملات رو هم به زحمت میشنیدم ذوق کردن یا نکردنش واسم مهم نبود…الکی حرف میزدم که ازش حرف بکشم...خیلی دلم براش تنگ شده بود… حتی به شنیدن صداش هم راضی بودم😢 زمانی که داشتم از سه قلوها مراقبت میکردم تازه به حکمت خدا پی بردم …شاید کمک کار زیاد داشتم اما واقعا دختر عصای دست مادره...  این حرف تا اون موقع فقط برام ضرب المثل بود… سه قلو پسر…بدتر از همه عین خواهرهاشون وروجک هنوز درست چهار دست و پا نمیکردن که نفسم رو بریده بودن توی این فاصله، علی یکی دو بار برگشت خیلی کمک کار من بود… اما واضح، دیگه پابند زمین نبود 😢 هر بار که بچه‌ها رو بغل میکرد بند دلم پاره میشد ناخودآگاه یه جوری نگاهش میکردم انگار آخرین باره دارم میبینمش... نه فقط من، دوستهاش هم همینطور شده بودن برای دیدنش به هر بهانه‌ای میومدن در خونه…  هی میرفتن و برمیگشتن و صورتش رو میبوسیدن...  موقع رفتن چشمهاشون پر اشک میشد دوباره برمیگشتن بغلش میکردن...  همه حتی پدرم فهمیده بود این آخرین دیدارهاست تا اینکه واقعا برای آخرین بار رفت...😭 حالم خراب بود …  میرفتم توی آشپزخونه بدون اینکه بفهمم ساعتها فقط به در و دیوار نگاه میکردم قاطی کرده بودم پدرم هم روی آتیش دلم نفت ریخت 😢 برعکس همیشه، یهو بیخبر اومد دم در   بهانه‌اش دیدن بچه‌ها بود اما چشمش توی خونه میچرخید تا نزدیک شام هم خونه ما موند…  آخر صداش دراومد – این شوهر بی مبالات تو هیچ وقت خونه نیست… به زحمت بغضم رو کنترل کردم –برگشته جبهه  حالتش عوض شد …سریع بلند شد کتش رو پوشید که بره…  دنبالش تا پای در رفتم اصرار کنم برای شام بمونه …چهره‌اش خیلی توی هم بود یه لحظه توی طاق در ایستاد… – اگر تلفنی باهاش حرف زدی بگو بابام گفت حلالم کن بچه سید…خیلی بهت بد کردم دیگه رسما داشتم دیوونه میشدم … شدم اسپند روی آتیش، شب از شدت فشار عصبی خوابم نمیبرد اون خواب عجیب هم کار خودش رو کرد…  ⏯ ادامه دارد... ✍نویسنده: طاها ایمانی از زبان همسر و فرزند 🆔 @ketabyarr https://eitaa.com/joinchat/695271612C6bdeec85a5 ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄ 🔘 علیه السلام في زِيارَةِ النّاحِيَةِ: السَّلامُ عَلَيكَ، سَلامَ العارِفِ بِحُرمَتِكَ . . . سَلامَ مَن قَلبُهُ بِمُصابِكَ مَقروحٌ، و دَمعُهُ عِندَ ذِكرِكَ مَسفوحٌ، سَلامَ المَفجوعِ المَحزونِ، الوالِهِ المُستَكينِ. ▪️از زيارت ناحيه: سلام بر تو، سلام كسى كه از مقام تو آگاه است ... و سلام كسى كه دلش از مصيبت تو، زخمى است و اشكش هنگام ياد تو، جارى است و سلام فاجعه ديده اندوهناك و سرگردانِ مسكين! 📚 : ص ٥٠٠ ح ٩ 🆔 @ketabyarr https://eitaa.com/joinchat/695271612C6bdeec85a5 ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈
AUD-20220813-WA0011.mp3
3.32M
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄ 🎧گوش کنید 📼 چه رفتید کربلا چه نرفتید... این صوت رو گوش کنید!!! التماس دعا 🎤 حجت الاسلام 🆔 @ketabyarr https://eitaa.com/joinchat/695271612C6bdeec85a5 ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈
4_5947252630794275212.pdf
2.23M
📥 📔 منبع درس متون فقه آزمون وکالت 📌سه کتاب وکالت، شهادت و حدود از تحریرالوسیلۀ امام خمینی (ره) به عنوان درس 🆔 @ketabyarr https://eitaa.com/joinchat/695271612C6bdeec85a5 ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈
4_5911070340234086878.pdf
596.1K
📥 📔 جزوه مواد مهم قانون مجازات اسلامی 📌ویژه آزمون وکالت 🆔 @ketabyarr https://eitaa.com/joinchat/695271612C6bdeec85a5 ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈
4_5911070340234086877.pdf
129.2K
📥 📔 جزوه مواد مهم قانون آیین دادرسی مدنی 📌ویژه آزمون وکالت 🆔 @ketabyarr https://eitaa.com/joinchat/695271612C6bdeec85a5 ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈
4_5776263407145584870.pdf
1.68M
📥 📔 پرواز شبانه 🖌 نویسنده: آنتوان دوسنت اگزوپری 📝 مترجم: پرویز داریوش 🔶 وی در کتاب پرواز شبانه، مجددا با اثر شگفت‌انگیز دیگری ظاهر شده است. 🔷او این‌بار قصد دارد با لحنی حماسی، تصویرگر حادثه غمبار پیش آمده برای یکی از پیشتازان هوایی شجاع باشد که خطر را به جان خریده‌ و به دلِ آسمان سفر می‌کند. 🆔 @ketabyarr https://eitaa.com/joinchat/695271612C6bdeec85a5 ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈
4_482003499362549799.pdf
1.92M
📥 📔 خسی در میقات 🖌 نویسنده: جلال آل احمد خسی در میقات" یکی از معروف‌ترین سفرنامه های معاصر حج است که جلال آل‌احمد در سال۱۳۴۳ و در سن ۴۱ سالگی طی سفر حج نوشته است. 🆔 @ketabyarr https://eitaa.com/joinchat/695271612C6bdeec85a5 ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
04 Mostanade Soti Shonood (1401-03-05).mp3
17.15M
🔈 قسمت 4⃣ ادامه واقعه سوم..‌ * از اینکه افراد سرشار از تعفن ولی بی خیال بودند، تعجب کردم. * خودرو هایی که کاملا تمیز بودند. * دنبال منشا صدای قهقهه می گشتم. * موجودی هفت برابر انسان، با قیافه بسیار زشت را دیدم. * شیطانک هایی که گرد آن موجود طواف می کردند. * چرا شیطان بلند بلند می خندید. * ماشین، تمثل از موجود رونده است * توانم برای از بین بردن ابلیس،ناکام بود * کثافاتی که با وجود انسانها یکی بودند. * آنچه می دیدم، تمثل بود نه کشف استار واسرار * شبکه نور وظلمت که به هم تنیده بودند. * خانه های نورانی با شعاع نور به هم وصل بودند و از هم انرژی می گرفتند. * واقعه چهارم * نورانی ترین نقطه عالم با رائحه ای دیوانه کننده * تمثل کربلا را زیارت می کردم * از آن شب ،هر شب کربلا بودم. * به شفاعت حضرت عبدالعظیم برگشتم. * یکی بودن کربلا وحرم شاه عبدالعظیم * اسم و رسم دنیا همه سراب است. * وقتی برگشتم گناه برایم معنایی نداشت. * اثر گناه مثل آهن گداخته روی پوست است. * بعد از برگشت، هرچه اراده می کردم می دیدم. * با وضو طهارت روحی پیدا می کنیم * طهارت ظاهر وباطن انسان را در معرض نور خدا قرار می دهد. * مکان نورانی و عمل نورانی انسان را نورانی می کند. * مسجد محل صدور نور است. * حقیقت سلام نماز چیست؟ 🆔 @ketabyarr https://eitaa.com/joinchat/695271612C6bdeec85a5 ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈
─इई─इई 📚 ईइ═ईइ═ ﷽ 🌐 🌀 ◀️ قسمت: اون خواب عجیب هم کار خودش رو کرد …  خواب دیدم موجودات سیاه شبح مانند، ریخته بودن سر علی هر کدوم یه تیکه از بدنش رو میکند و میبرد از خواب که بلند شدم،صبح اول وقت سه قلوها و دخترها رو برداشتم و رفتم در خونمون بابام هنوز خونه بود... مادرم از حال بهم ریخته من بدجور نگران شد...بچه‌ها رو گذاشتم اونجا حالم طبیعی نبود...چرخیدم سمت پدرم – باید برم؛ امانتیهای سید همشون بچه سید... و سریع و بی‌خداحافظی چرخیدم سمت در...مادرم دنبالم دوید و چادرم رو کشید  –چکار میکنی هانیه؟ چت شده؟ نفس برای حرف زدن نداشتم...  برای اولین بار توی کل عمرم پدرم پشتم ایستاد...  اومد جلو و من رو از توی دست مادرم کشید بیرون _برو … و من رفتم... احدی حریف من نبود گفتم یا مرگ یا علی... به هر قیمتی باید برم جلو...دیگه عقلم کار نمیکرد با مجوز بیمارستان صحرایی خودم رو رسوندم اونجا اما اجازه ندادن جلوتر برم... دو هفته از رسیدنم میگذشت... هنوز موفق نشده بودم علی رو ببینم که آماده باش دادن آتیش روی خط سنگین شده بود، جاده هم زیر آتیش... به حدی فشار سنگین بود که هیچ نیرویی برای پشتیبانی نمیتونست به خط برسه... توپخونه خودی هم حریف نمیشد حدس زده بودن کار یه دیدبانه و داره گرا میده...  چند نفر رو فرستادن شکارش اما هیچ کدوم برنگشتن...علی و بقیه زیر آتیش سنگین دشمن بدون پشتیبانی گیر کرده بودن...  ارتباط بی‌سیم هم قطع شده بود دو روز تحمل کردم دیگه نمیتونستم...اگر زنده پرتم میکردن وسط آتیش، تحملش برام راحتتر بود...  ذکرم شده بود علی علی...  خواب و خوراک نداشتم، طاقتم طاق شد... رفتم کلید آمبولانس رو برداشتم  یکی از بچه‌های سپاه فهمید دوید دنبالم... _خواهر ... خواهر... جواب ندادم _پرستار... با توام پرستار... دوید جلوی آمبولانس و کوبید روی شیشه با عصبانیت داد زد... _کجا همینطوری سرت رو انداختی پایین؟ فکر کردی اون جلو دارن حلوا پخش میکنن؟ رسما قاطی کردم... _آره ... دارن حلوا پخش میکنن، حلوای شهدا رو به اون که نرسیدم، میخوام برم حلواخورون مجروحها –فکر کردی کسی اونجا زنده مونده؟ توی جاده جز لاشه سوخته ماشینها و جنازه سوخته بچه‌ها هیچی نیست... بغض گلوش رو گرفت، به جاده نرسیده میزننت این ماشین هم بیت‌الماله... زیر این آتیش نمیشه رفت ملائک هم برن اون طرف، توی این آتیش سالم نمیرسن… –بیت المال اون بچه‌های تکه تکه شده‌ان، من هم ملک نیستم من کسیم که ملائک جلوش زانو زدن... و پام رو گذاشتم روی گاز دیگه هیچی برام مهم نبود... حتی جون خودم... و جعلنا خوندم، پام تا ته روی پدال گاز بود ویراژ میدادم و میرفتم... حق با اون بود …  جاده پر بود از لاشه ماشینهای سوخته، بدنهای سوخته و تکه تکه شده... آتیش دشمن وحشتناک بود؛ چنان اونجا رو شخم زده بودن که دیگه اثری از جاده نمونده بود تازه منظورش رو میفهمیدم وقتی گفت دیگه ملائک هم جرات نزدیک شدن به خط رو ندارن واضح گرا میدادن،آتیش خیلی دقیق بود... باورم نمیشد توی اون شرایط وحشتناک رسیدم جلو... تا چشم کار میکرد شهید بود و شهید  بعضیها روی همدیگه افتاده بودن...  با چشمهای پر اشک فقط نگاه میکردم   دیگه هیچی نمیفهمیدم صدای سوت خمپاره‌ها رو نمیشنیدم... دیگه کسی زنده نمونده که هنوز میزدن... چند دقیقه طول کشید تا به خودم اومدم  بین جنازه شهدا دنبال علی خودم میگشتم غرق در خون، تکه تکه و پاره پاره... بعضیها بی‌دست، بی‌پا، بی‌سر  بعضیها با بدنهای سوراخ و پهلوهای دریده...هر تیکه از بدن یکیشون یه طرف افتاده بود... تعبیر خوابم رو به چشم میدیدم  بالاخره پیداش کردم... به سینه افتاده بود روی خاک، چرخوندمش  هنوز زنده بود... به زحمت و بی‌رمق، پلکهاش حرکت میکرد...سینه‌اش سوراخ سوراخ و غرق خون...از بینی و دهنش، خون میجوشید...  با هر نفسش حباب خون میترکید و سینه‌اش میپرید... چشمش که بهم افتاد لبخند ملیحی صورتش رو پر کرد؛ با اون شرایط هنوز میخندید... زمان برای من متوقف شده بود... سرش رو چرخوند چشمهاش پر از اشک شد محو تصویری که من نمیدیدم ... لبخند عمیق و آرامی، پهنای صورتش رو پر کرد آرامشی که هرگز، توی اون چهره آرام ندیده بودم؛ پرشهای سینه‌اش آرامتر میشد ... آرام آرام... آرامتر از کودکی که در آغوش پر مهر مادرش خوابیده بود... پ.ن: برای شادی ارواح مطهر شهدا علی‌الخصوص شهدای گمنام و شادی ارواح مادرها و پدرهای دریا دلی که در انتظار بازگشت پاره‌های وجودشان سوختند و چشم از دنیابستند صلوات... اللهم صل علی محمد وال محمد وعجل فرجهم... ⏯ ادامه دارد... ✍نویسنده: طاها ایمانی از زبان همسر و فرزند 🆔 @ketabyarr https://eitaa.com/joinchat/695271612C6bdeec85a5 ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈