eitaa logo
کتاب یار
914 دنبال‌کننده
174 عکس
114 ویدیو
1.2هزار فایل
📡کانال کتاب یار 📚 معرفی کتب کاربردی 🔊ترویج فرهنگ کتاب و کتابخوانی 🎧فایل صوتی کتب 📲کپی با ذکر منبع مجاز است 📣📣برای دریافت تبلیغ آماده ی خدمت رسانی هستیم... ☎️ارتباط با ما👇🏽 @Ravanshenas1online
مشاهده در ایتا
دانلود
─इई─इई 📚 ईइ═ईइ═ ﷽ 🌐 🌀 ◀️ قسمت: بعد از چند سال به ایران برگشتم... سجاد ازدواج کرده بود و یه محمد حسین ۷ ماهه داشت؛ حنانه دختر مریم، قد کشیده بود، کلاس دوم ابتدایی، اما وقار و شخصیتش عین مریم بود... از همه بیشتر، دلم برای دیدن چهره مادرم تنگ شده بود... توی فرودگاه، همشون اومده بودن همین که چشمم بهشون افتاد اشک، تمام تصویر رو محو کرد خودم رو پرت کردم توی بغل مادرم، شادی چهره همه، طعم اشک به خودش گرفت. با اشتیاق دورم رو گرفته بودن و باهام حرف میزدن هر کدوم از یک جا و یک چیز میگفت حنانه که از ۴ سالگی، من رو ندیده بود باهام غریبی میکرد و خجالت میکشید، محمدحسین که اصلا نمیگذاشت بهش دست بزنم خونه بوی غربت میداد... حس میکردم توی این مدت، چنان از زندگی و سرنوشت همه جدا شدم که داشتم به یه غریبه تبدیل میشدم اونها، همه توی لحظه لحظه هم شریک بودن؛ اما من، فقط گاهی اگر وقت و فرصتی بود، اگر از شدت خستگی روی مبل، ایستاده یا نشسته خوابم نمیبرد از پشت تلفن همه چیز رو میشنیدم... غم عجیبی تمام وجودم رو پر کرده بود... فقط وقتی به چهره مادرم نگاه میکردم، کمی آروم میشدم چشمم همه جا دنبالش میچرخید... شب همه رفتن و منم از شدت خستگی بیهوش... برای نماز صبح که بلند شدم، پای سجاده داشت قرآن میخوند رفتم سمتش و سرم رو گذاشتم روی پاهاش یه نگاهی بهم کرد و دستش رو گذاشت روی سرم با اولین حرکت نوازش دستش، بی‌اختیار اشک از چشمم فرو ریخت... – مامان، شاید باورت نشه اما خیلی دلم برای بوی چادر نمازت تنگ شده بود؛ و بغض عمیقی راه گلوم رو سد کرد... دستش بین موهام حرکت میکرد و من بی‌اختیار، اشک میریختم... غم غربت و تنهایی، فشار و سختی کار و این حس دورافتادگی و حذف شدن از بین افرادی که با همه وجود دوستشون داشتم... – خیلی سخت بود؟ – چی؟ – زندگی توی غربت... سکوت عمیقی فضا رو پر کرد قدرت حرف زدن نداشتم و چشمهام رو بستم حتی با چشمهای بسته نگاه مادرم رو حس میکردم – خیلی شبیه علی شدی... اون هم، همه سختیها و غصه‌ها رو توی خودش نگه میداشت بقیه شریک شادیهاش بودن... حتی وقتی ناراحت بود میخندید که مبادا بقیه ناراحت بشن. اون موقع‌ها جوون بودم اما الان میتونم حتی از پشت این چشمهای بسته، حس دختر کوچولوم رو ببینم... ناخودآگاه با اون چشمهای خیس، خنده‌ام گرفت... دختر کوچولو!! چشمهام رو که باز کردم، دایسون اومد جلوی نظرم با ناراحتی، دوباره بستمشون... – کاش واقعا شبیه بابا بودم؛ اون خیلی آروم و مهربون بود چشم هر کی بهش می‌افتاد جذب اخلاقش میشد ولی من اینطوری نیستم... اگر آدمها رو از خدا دور نکنم، نمیتونم اونها رو به خدا نزدیک کنم من خیلی با بابا فاصله دارم و ازش عقب ترم، خیلی... سرم رو از روی پای مادرم بلند کردم و رفتم وضو بگیرم اون لحظات، به شدت دلم گرفته بود و میسوخت دلم برای پدرم تنگ شده بود و داشتم کم کم از بین خانواده‌ام هم حذف میشدم علت رفتنم رو هم نمی‌فهمیدم و جواب استخاره رو درک نمیکردم... ” و اراده ما بر این است که بر ستمدیدگان نعمت بخشیم و آنان را پیشوایان و وارثان بر روی زمین قرار دهیم ” ⏯ادامه دارد... ✍نویسنده: طاها ایمانی از زبان همسر و فرزند 🆔 @ketabyarr ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
Ta Khoda Rahi Nist 27.mp3
764.4K
🎧 گـوش کنیـد 📚 کتاب جـذاب و شنیـدنی تا خدا راهی نیست "چهل حدیث قدسی" 🎙 باصدای: دکتر مهدی خدامیان 🌀 پارت بیست و هفتم 🆔 @ketabyarr https://eitaa.com/joinchat/695271612C6bdeec85a5 ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
༻⃘⃕࿇﷽༻⃘⃕❀༅ 🔘 افراط در عبادات و نادیده گرفتن سایر ارزش های اسلامی 🔸یعنی اساساً اسلام فقط می‌شود عبادت کردن، فقط می‌شود مسجد رفتن، نماز مستحب خواندن، دعا خواندن، تعقیب خواندن، غسلهای مستحب بجا آوردن، تلاوت قرآن. 🔹اگر جامعه در این مسیر به حد افراط برود، همه ارزشهای دیگر آن محو می‌شود، چنانکه می‌بینیم در تاریخ اسلام چنین مدّی در جامعه اسلامی پیدا شده و حتی در افراد چنین مدّی را می‌بینیم. 🔸افراد صددرصد بی‌غرض که هیچ نمی‌شود آنها را متهم کرد، به این وادی افتاده‌اند و وقتی به این جاده کشیده شدند دیگر نمی‌توانند تعادل را حفظ کنند. 🗣 شهید متفکر مرتضی مطهری 🆔 @ketabyarr ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈
4_5802922221907216477.pdf
2.21M
📥 📔 وقت خود را مدیریت کنیم! مدیریت و تنظیم وقت 🖌 نویسنده: سالی گرت 📝 مترجم: فرهاد رادپور ⭕️ اگر شما این کتاب را مطالعه می‌کنید احتمالا به این معنی است که متوجه شده‌اید مشکلی وجود دارد اما نمی‌دانید چگونه سراغ حل کردن آن بروید. 🆔 @ketabyarr ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
65=عصر ظهور - علی کورانی.pdf
2.06M
📥 📔 عصر ظهور 🖌 نویسنده: علی کورانی 🆔 @ketabyarr ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
MAFATIH.pdf
21.29M
📥 📔 مفاتیح الحیات 🖌 نویسنده: آیت الله جوادی‌آملی 🆔 @ketabyarr ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
📖 💠 "سلامت روان" را می‌توان در دو عبارت خلاصه کرد: 1⃣ واقعیت پذیری 2⃣ مسئولیت پذیری 🔹پذیرش واقعیت به این معناست که فرد توانمندی و قدرت پذیرشِ پیامدهای منطقی و طبیعی رفتارِ خود را داشته باشد. این پیامدها بخشی از دنیای واقعیست و هنگامی که ما پیامدهای رفتار و تصمیماتمان را نمی پذیریم، در واقع واقعیت را انکار می‌کنیم. 🔸مسئولیت پذیری، یعنی فرد مسئولیت ارضای نیازهای شخصیش را به عهده می‌گیرد، و در راستای این هدف به نیازهای دیگران تعدی نمی کند و یا اینکه نیازهایش را به هزینه ی دیگران رفع نمی‌کند. 🆔 @ketabyarr ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
4_222506862442973854.pdf
4.23M
📥 📔 🖌 نویسنده: جلال آل‌احمد 💠 راوی داستان که از آموزگاری به تنگ آمده است، برای آسودگی خود و داشتن درآمد بیشتر و بی دردسر به مدیری دبستان رو می‌آورد بی آنکه بداند چه دردسرهایی در پی خواهد داشت. 🆔 @ketabyarr ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈
قضاوت_زن_در_فقه_اسلامی_همراه_چند.PDF
6.99M
📥 📔 در 🖌 نویسنده: آیت الله صالحی 🆔 @ketabyarr ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈
صدایِ کربلا ۱٠ .mp3
11.97M
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄ 📻 ۱۰ 🎙 استاد شجاعی 🔳 کربلا، یک جریان فکری محدود به زمان نبود! کربلا تنها جریان فکری انسانی است که از اول تاریخ بشر تا پایان آن ادامه دارد. ▪️ آیا کشف و فهم این جریان فکری، برای شخص شما، موضوعیت داشته است؟ ▫️ آیا این جریان فکری، در انتخاب سبک زندگی شما و ابعاد گوناگون آن (خانواده ـ شغل ـ اجتماع ـ اقتصاد و ... موضوعیت داشته یا نه؟ 💥همه نمی‌توانند به خیانت کوفیان مبتلا نشوند! 🆔 @ketabyarr https://eitaa.com/joinchat/695271612C6bdeec85a5 ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈
─इई─इई 📚 ईइ═ईइ═ ﷽ 🌐 🌀 ◀️ قسمت: زمان به سرعت برق و باد سپری شد... لحظات برگشت به زحمت خودم رو کنترل کردم نمیخواستم جلوی مادرم گریه کنم، نمیخواستم مایه درد و رنجش بشم... هواپیما که بلند شد مثل عزیز از دست داده ها گریه میکردم... حدود یک سال و نیم دیگه هم طی شد؛ ولی دکتر دایسون دیگه مثل گذشته نبود... حالتش با من عادی شده بود، حتی چند مرتبه توی عمل دستیارش شدم هر چند همه چیز طبیعی به نظر میرسید، اما کم کم رفتارش داشت تغییر میکرد نه فقط با من، با همه عوض میشد مثل همیشه دقیق، اما احتیاط، چاشنی تمام برخوردهاش شده بود ادب، احترام، ظرافت کلام و برخوردش، هر روز با روز قبل فرق داشت... یه مدت که گذشت، حتی نگاهش رو هم کنترل میکرد دیگه به شخصی زل نمیزد... در حالی که هنوز جسور و محکم بود اما دیگه بی‌پروا برخورد نمیکرد... رفتارش طوری تغییر کرده بود که همه تحسینش میکردن به حدی مورد تحسین و احترام قرار گرفته بود، که سوژه صحبتها، شخصیت جدید دکتر دایسون و تقدیر اون شده بود... در حالی که هیچ کدوم، علتش رو نمیدونستیم! شیفتم تموم شد... لباسم رو عوض کردم و از در اتاق پزشکان خارج شدم که تلفنم زنگ زد – سلام خانم حسینی... امکان داره، چند دقیقه تشریف بیارید کافه تریا؟ میخواستم درمورد موضوع مهمی باهاتون صحبت کنم وقتی رسیدم از جاش بلند شد و صندلی رو برام عقب کشید... نشست... سکوت عمیقی فضا رو پر کرد – خانم حسینی … میخواستم این بار، رسما از شما خواستگاری کنم اگر حرفی داشته باشید گوش میکنم و اگر سوالی داشته باشید با صداقت تمام جواب میدم... این بار مکث کوتاه‌تری کرد – البته امیدوارم، اگر سوالی در مورد گذشته من داشتید... مثل خدایی که میپرستید بخشنده باشید... حرفش که تموم شد، هنوز توی شوک بودم دو سال از بحثی که بینمون در گرفت، گذشته بود... فکر میکردم همه چیز تموم شده اما اینطور نبود لحظات سختی بود... واقعا نمیدونستم باید چی بگم برعکس قبل این بار، موضوع ازدواج بود نفسم از ته چاه در می‌اومد به زحمت ذهنم رو جمع و جور کردم... – دکتر دایسون من در گذشته، به عنوان یه پزشک ماهر و یک استاد و به عنوان یک شخصیت قابل احترام، برای شما احترام قائل بودم... در حال حاضر هم عمیقا و از صمیم قلب، این شخصیت و رفتار جدیدتون رو تحسین میکنم نفسم بند اومد... – اما مشکل بزرگی وجود داره که به خاطر اون فقط میتونم بگم... متاسفم! چهره‌اش گرفته شد سرش رو انداخت پایین و مکث کوتاهی کرد... – اگر این مشکل فقط مسلمان نبودن منه؛ من تقریبا ۷ ماهی هست که مسلمان شدم... این رو هم باید اضافه کنم، تصمیم من و اسلام آوردنم، کوچکترین ارتباطی با علاقه من به شما نداره... شما همچنان مثل گذشته آزاد هستید چه من رو انتخاب کنید، چه پاسختون مثل قبل، منفی باشه... من کاملا به تصمیم شما احترام میگذارم حتی اگر خلاف احساس من باشه... هرگز باعث ناراحتیتون در زندگی و بیمارستان نمیشم. با شنیدن این جملات شوک شدیدتری بهم وارد شد تپش قلبم رو توی شقیقه و دهنم حس میکردم... مغزم از کار افتاده بود و گیج میخوردم هرگز فکرش رو هم نمیکردم یان دایسون یک روز مسلمان بشه... حقیقت این بود که من هم توی اون مدت به دکتر دایسون علاقمند شده بودم اما فاصله ما، فاصله زمین و آسمان بود... و من در تصمیمم مصمم و هر بار، خیلی محکم و جدی و بدون پشیمانی روی احساسم پا گذاشته بودم... اما حالا به زحمت ذهنم رو جمع کردم. – بعد از حرفهایی که اون روز زدیم، فکر میکردم... دیگه صدام در نیومد... – نمیتونم بگم حقیقتا چه روزها و لحظات سختی رو گذروندم حرفهای شما از یک طرف و علاقه من از طرف دیگه، داشت از درون، ذهن و روحم رو میخورد تمام عقل و افکارم رو بهم میریخت گاهی به شدت از شما متنفر میشدم و به خاطر علاقه‌ای که به شما پیدا کرده بودم، خودم رو لعنت میکردم اما اراده خدا به سمت دیگه‌ای بود... همون حرفها و شخصیت شما و گاهی این تنفر باعث شد نسبت به همه چیز کنجکاو بشم... اسلام، مبنای تفکر و ایدئولوژی‌های فکریش، شخصیتی که در عین تنفری که ازش پیدا کرده بودم، نمیتونستم حتی یه لحظه بهش فکر نکنم... ⏯ادامه دارد... ✍نویسنده: طاها ایمانی از زبان همسر و فرزند 🆔 @ketabyarr ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈