eitaa logo
کتاب یار
914 دنبال‌کننده
174 عکس
114 ویدیو
1.2هزار فایل
📡کانال کتاب یار 📚 معرفی کتب کاربردی 🔊ترویج فرهنگ کتاب و کتابخوانی 🎧فایل صوتی کتب 📲کپی با ذکر منبع مجاز است 📣📣برای دریافت تبلیغ آماده ی خدمت رسانی هستیم... ☎️ارتباط با ما👇🏽 @Ravanshenas1online
مشاهده در ایتا
دانلود
Part03_محمد پیامبری برای همیشه.mp3
13.05M
📻 📔 3⃣ فصل سوم: پیامبری و خاتمیت 🆔 @ketabyarr ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈
Part04_محمد پیامبری برای همیشه.mp3
10.67M
📻 📔 4⃣ فصل چهارم: اجتهاد سرگردان، جهاد بی‌هدف 🆔 @ketabyarr ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
─इई─इई 📚 ईइ═ईइ═ ﷽ 🌐 🌀 ◀️ قسمت: دوتایی بار اولمان بود می‌رفتیم مکه... میدانستم اولین بار که نگاهمان به خانه کعبه می‌افتد سه حاجت شرعی ما برآورده می‌شود. همان استاد تاریخ گفت قبل از دیدن خانه اول سجده کنید بعد که تقاضای خود را از خدا کردید سر از سجده بردارید. زودتر از من سرش را بالا آورد؛ به من گفت: توی سجده باش! و بگو خدایا من و کل زندگی و همه چیزم رو خرج خودت کن، خرج امام حسین کن! نگاهم کرد و گفت ببین خدا هم مشکی پوش حسینه... خیلی منقلب شدم، حرف‌هایش آدم را به هم میریخت... کل طواف را با زمزمه روضه انجام می‌داد، طوری که بقیه به هوایی روضه‌هایش میسوختند. در سعی صفا و مروه دعاها که تمام میشد روضه میخواند، دعای جوشن می‌خواند یا مناجات حضرت امیر و من همراهیش میکردم . بهش گفتم باید بگیم خوش به حالت هاجر! اونقدر رفتی و اومدی بالاخره آب برای اسماعیل پیدا شد، کاش برای رباب هم پیدا میشد! انگار آتشش زدم بلند بلند شروع کرد به گریه کردن. موقعی که برای غار حرا از کوه بالا میرفتیم خسته شدم؛ نیمه‌های راه بریده بودم و دم به دقیقه می‌نشستم. شروع کرد مسخره کردن که چه زود پیر شدی یا تنبلی می کنی؟؟ بهش گفتم: من با پای خودم میام هر وقت بخوام میشینم. بمیرم برای اسرای کربلا مرد نامحرم بهشون میخندیدن! بد با دلش بازی کردم، نشست سرش را زیر انداخت و باز روضه‌خوانیش گل کرد. در طواف دستهایش را برای من سپر می‌کرد که به کسی نخورم. با آب و تاب دور و برم را خالی می‌کرد تا بتوانم حجرالاسود را ببوسم. کمک بقیه هم بود. خیلی به زوار سالمند کمک میکرد، مادر شهیدی با دخترش آمده بود طواف و کارهای دیگر برایش مشکل بود. دخترش توانایی بعضی کارها را نداشت، خیلی هوایشان را داشت. از کمک برای انجام طواف گرفته تا گرفتن عکس از مادر و دختر ! یک بار وسط طواف مستحبی شک کردم چرا همه دارند ما را نگاه میکنند. مگر ظاهر یا پوششمان اشکالی دارد؟! یکی از خانمهای داخل کاروان بعد از غذا من را کشید کنار و گفت: صدقه بذار کنار اینجا بین خانم‌ها صحبت از تو شوهرت که مثل پروانه دورت میچرخه... از این نصیحتهای مادرانه کرد و خندید و گفت: اینکه میگن خدا در و تخته رو به هم چفت میکنه نمونه‌اش شمایین. دائم با دوربینش چلیک چلیک عکس میگرفت... بهش اعتراض می‌کردم که اومدی زیارت یا عکس بگیری؟ یک انگشتر عقیق مستطیل شکل هم داشت که روی آن حک شده بود (یا زهرا) در مکه هدیه داد شیعه‌ای یمنی. وقتی رفتیم مکه گفت دیگه دوست ندارم بیام، باشه تا از دست سعودی‌ها آزاد بشه! کلا نه تنها مکه یا جاهای دیگر، در خانه هم کاری می‌کرد که وصل شود به اهل بیت، خاصه امام حسین علیه‌السلام . یکی از چیزهایی که باعث شد از تنفر به بی‌تفاوتی برسم و بعدش بهش علاقه پیدا کنم، همین کارهایش بود. دیدم دیوانه‌وار هیئتی است. همه دوست دارند در هیئت شرکت کند ولی اینکه چقدر مایه بگذارند مهم است. اولین حقوقی که از سپاه گرفت ۲۵۰ هزار تومان بود. رفت با همه آنها کتیبه خرید برای هیئت. از پرده فروشی ریش ریشهای پایین پرده را خرید و به کتیبه‌ها دوخت و همه را وقف هیئت کرد. پاساژ مهستان پاتوقش بود، روی شعر پیدا کردن برای امام حسین علیه‌السلام خیلی وقت میگذاشت. شعارش این بود: ترک محرمات،‌ رعایت واجبات و توسل به اهل بیت. موقع توسل، شعر روضه می‌خواند، گاهی واگویه میکرد. اگر دو نفری بودیم که بلند بلند با امام حسین صحبت میکرد. اگر کسی هم دور و بر ما نشسته بود با نجوا توسلی را جلو می‌برد. بیشتر لفظ ارباب را برای امام حسین علیه‌السلام به کار می‌برد. عاشق روضه‌های حاج منصور بود ولی در سبک سینه زنی بیشتر از حاج محمود کریمی الگو میگرفت. نهم فروردین سال نود در تالار نور شهرک شهید محلاتی عروسی گرفتیم و ساکن تهران شدیم. خانواده‌ها پول گذاشتن روی هم و خانه‌ای نقلی در شهرک شهید محلاتی برایمان دست و پا کردن. خیلی آنجا را دوست داشت؛ چند وقتی که آنجا ساکن شدیم و جاهای دیگر تهران را دیدم قبول کردم که واقعا موقعیتش بهتر است. هم‌ محله مذهبی بود هم ساکت و آرام. یکدست‌تر بود، اکثر مسجدهای شهرک را پیاده میرفتیم به خصوص مقبرة‌الشهدا کنار آن پنج شهید گمنام. پیاده‌روی و کوهنوردی را دوست داشتم. یک بار با هم رفتیم تا ارتفاعات شهرک شهید محلاتی موقع برگشتن پام پیچ خورد، خیلی ناراحت شد. رفتیم عکس گرفتیم، دکتر گفت تاندون پا کمی کش آمده. نیازی نیست که گچ بگیریم. فردای آن روز رفت یک جفت کتانی خوب برایم خرید. ⏯ادامه دارد... روایت زندگے بہ روایت همسر ✍ به قلم محمد علی جعفری 🆔 @ketabyarr ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
Ta Khoda Rahi Nist 39.mp3
771.6K
🎧 گـوش کنیـد 📚 کتاب جـذاب و شنیـدنی تا خدا راهی نیست "چهل حدیث قدسی" 🎙 باصدای: دکتر مهدی خدامیان 🌀 پارت سی‌ و نهم 🆔 @ketabyarr https://eitaa.com/joinchat/695271612C6bdeec85a5 ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚 زن‌ها خيلی بهتر از مردها با شرايط جديد کنار ميان و عوض میشن. مردها يه ‌جورايی همیشه توی نگرانی زندگی می کنن. مثلاً وقتی بچه‌ به دنيا مياد يا يکی از دنيا میره، نگران میشن. يا وقتی املاکی بدست می‌آورند يا از دستش میدن‌، بازم عصبی و نگران‌ میشن. اما در مورد زن‌‌ها؛ تمام اينا مثل آب روان می‌گذره، مثل رودخونه‌ایی بزرگ که پيوسته به جلو حرکت می‌کنه. يه زن اينطوری به زندگی نگاه میکنه. 📕 نام اثر: ✍🏻نویسنده: 🆔 @ketabyarr ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈
سه شنبه ها با موری - میچ آلبوم .pdf
1.95M
📥 📔 سشنبه‌ها با موری 🖌 نویسنده: میچ آلبوم 📝 مترجم: رضا زارع 📌 داستانی کاملاً واقعی از آخرین لحظات زندگی یک مرد بزرگ و استاد چیره‌دست جامعه‌شناسی است. 🆔 @ketabyarr ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
سنن النبی.pdf
1.89M
📥 📔 سنن النبی (صلی‌الله‌علیه‌وآله) 🖌 نویسنده: علامه طباطبایی 📝 مترجم: حسین استادولی 🆔 @ketabyarr ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
202030_2134900844.pdf
2.08M
📥 📔 روی ماه خداوند را ببوس 🖌 نویسنده: مصطفی مستور 🆔 @ketabyarr ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
─इई─इई 📚 ईइ═ईइ═ ﷽ 🌐 🌀 ◀️ قسمت: با اینکه وضع مالی‌اش چندان تعریفی نداشت کلا آدم دست و دلبازی بود. اهل پس‌انداز و این چیزها نبود، اصلا بهش فکر نمیکرد. موقع خرید اگر از کارت بانکی استفاده می‌کرد، رسید نمیگرفت برایش عجیب بود که ملت می‌ایستند تا رسید خریدشان را نگاه کنند. میخواست خانه را عوض کند ولی میگفت زیر بار قرض و وام نمیرم. به فکر افتاده بود پژویی را که پدرم به ما هدیه داده بود با یک سوزوکی عوض کند. وقتی دید پولش نمیرسد بیخیال شد. محدودیت مالی نداشتم وقتی حقوق میگرفت مقداری بابت ایاب و ذهاب و بنزین برمیداشت و کارت را میداد به من، قبول نمی‌کردم ولی میگفت تو منی من تو فرقی نمیکند! البته من بیشتر دوست داشتم از جیب پدرم خرج کنم و دلم نمی‌آمد از پول او خرید کنم. از وضعیت حقوق سپاه خبر داشتم، از وقتی مجرد بودم کارتی داشتم که پدرم برایم پول واریز میکرد، بعد از ازدواج همان روال ادامه داشت. خیلیها ایراد می‌گرفتند که به فکر جمع کردن نیست و شمّ اقتصادی ندارد. اما هیچوقت پیش نیامد به دلیل بی‌پولی به مشکل بخوریم. از وضعیت اقتصادی‌اش باخبر بودم؛ برای همین قید بعضی از تقاضاها را میزدم. برای جشن تولد و سالگرد ازدواج و اینها مراسم رسمی نمیگرفتیم اما بین خودمان شاد بودیم. سرمان میرفت هیئتمان نمیرفت: رایت العباس چیذر، دعای کمیل حاج منصور در شاه عبدالعظیم، غروب جمعه‌ها هم میرفتیم طرف خیابان پیروزی؛ هیئت گودال قتلگاه. حتی تنظیم میکردیم شبهای عید در هیئتی که برنامه دارد سالمان را تحویل کنیم. به غیر از روضه‌هایی که اتفاقی به تورمان می‌خورد این سه تا هیئت را مقید بودیم. حاج منصور ارضی را خیلی دوست داشت تا اسمش می‌آمد میگفت: اعلی الله مقامه و عظم شأنه. ردخور نداشت شبهای جمعه نرویم شاه عبدالعظیم (ع) برنامه ثابت و هفتگیمان بود. حاج منصور آنجا دو سه ساعت قبل از نماز صبح دعای کمیل می‌خواند. نماز صبح را می‌خواندیم و می‌رفتیم کله پاچه بخوریم، به قول خودش: بریم کلپچ بزنیم. تا قبل از ازدواج به کله پاچه لب نزده بودم؛ کل خانواده مینشستند و به به چه چه میکردند، فایده‌ای نداشت! دیگ کله پاچه را که بارمیگذاشتند عق میزدم و از بویش حالم بد میشد تا همه ظرفهایشان را نمیشستند به حالت طبیعی برنمیگشتم. دو سه هفته میرفتیم و فقط تماشایش میکردم، چنان با ولع و با انگشتانش نان ترید آبگوشت را به دهان میکشید که انگار از قحطی برگشته؛ با اصرارش حاضر شدم فقط یک لقمه امتحان کنم. مزه‌اش که رفت زیر زبانم، کله‌پاچه خور حرفه‌ای شدم. به هرکس میگفتم که کله‌پاچه خوردم و خیلی خوشمزه بود و پشیمان هستم که چرا تا به حال نخورده‌ام باور نمی‌کرد. میگفتند: تو؟ تو با این همه ادا و اطوار؟! قبل از ازدواج خیلی پاستوریزه بودم... همه چیز باید تمیز میبود، سرم می‌رفت دهن زده کسی را نمیخوردم. بعد از ازدواج به خاطر حشر و نشر با محمدحسین خیلی تغییر کردم، کله پاچه که به سبد غذاییم اضافه شد هیچ، دهنی او را هم میخوردم. اگر سردرد، مریض یا هر مشکلی داشتیم، معتقد بودیم برویم هیئت خوب میشویم. میگفت: میشه توشه تموم عمر و تموم سالت رو در هیئت ببندی. در محرم بعضی‌ها یک هیئت برود می‌گویند بس است ولی او از این هیأت بیرون می‌آمد می‌رفت هیأت بعدی. یک سال روز عاشورا از شدت عزاداری، چند بار آمپول دگزا زد. بهش می‌گفتم: این آمپولها ضرر دارد ولی خب کار خودش را می‌کرد. آخر سر که دیدم حریفش نیستم به پدر مادرم گفتم شما بهش بگید! ولی باز گوشش به این حرف‌ها بدهکار نبود. خیلی به هم ریخته میشد. ترجیح میدادم بیشتر در هیئت باشد تا در خانه؛ هم برای خودش بهتر بود هم بقیه. می‌دانستم دست خودش نیست. بیشتر وقتها با صورت زخم و زیلی بیرون می‌آمد. هر وقت روضه‌ها سنگین میشد دلم هوری میریخت دلشوره می‌افتاد به جانم که الان آن طرف خودش را می‌زند. معمولاً شالش را می‌انداخت روی سرش که کسی اثر لطمه زنی‌هایش را نبیند. مادرم میگفت: هر وقت از هیئت برمیگرده مثل گلیه که شکفته! داخل ماشین مداحی میگذاشت و با مداح همراهی می‌کرد. یک وقت‌هایی هم پشت فرمان سینه می‌زد. شیشه‌ها را می‌داد بالا صدای ضبط را هم زیاد میکرد؛ آنقدر که صدای زنگ گوشیمان را نمی‌شنیدیم. جزو آرزوهایش بود در خانه روضه هفتگی بگیریم. اما نمی‌شد چون خانه ما کوچک بود و وسایل زیاد. میگفت: دو برابره خونه تیر و تخته داریم! ⏯ادامه دارد... روایت زندگے بہ روایت همسر ✍ به قلم محمد علی جعفری 🆔 @ketabyarr ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
Ta Khoda Rahi Nist 40.mp3
1.81M
🎧 گـوش کنیـد 📚 کتاب جـذاب و شنیـدنی تا خدا راهی نیست "چهل حدیث قدسی" 🎙 باصدای: دکتر مهدی خدامیان 🌀 پارت چهلم / پایان 🆔 @ketabyarr https://eitaa.com/joinchat/695271612C6bdeec85a5 ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈