eitaa logo
کتاب یار
914 دنبال‌کننده
174 عکس
114 ویدیو
1.2هزار فایل
📡کانال کتاب یار 📚 معرفی کتب کاربردی 🔊ترویج فرهنگ کتاب و کتابخوانی 🎧فایل صوتی کتب 📲کپی با ذکر منبع مجاز است 📣📣برای دریافت تبلیغ آماده ی خدمت رسانی هستیم... ☎️ارتباط با ما👇🏽 @Ravanshenas1online
مشاهده در ایتا
دانلود
تفسیر_و_مفسران,_محمدهادی_معرفت,فارسی.pdf
8.98M
📥 📔 تفسیر و‌ مفسران 🖌 نویسنده: محمدهادی معرفت 🆔 @ketabyarr ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
4_6032721457782457377.pdf
906.2K
📥 📔 جزوه متون فقه 🖌 نویسنده: استاد شبخیز ✔️ویژه آزمونهای کارشناسی ارشد و دکتری حقوق 🆔 @ketabyarr ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
─इई─इई 📚 ईइ═ईइ═ ﷽ 🌐 🌀 ◀️ قسمت: هر روز پیاده‌ میرفتیم روضه الشهیدین. آنجا مسقف، تزیین شده و خیلی با صفا بود. بهش میگفتم: کاش بهشت زهرا هم اجازه میدادن مثه اینجا هر ساعت از شبانه روز می‌خواستی بری! شهدای آنجا را برایم معرفی کرد؛ و توضیح می‌داد که عماد مغنیه و پسر سید حسن نصرالله چطور به شهادت رسیده‌اند. وقتی زنان بی‌حجاب را میدید، اذیت میشد. ناراحتی را در چهره‌اش می‌دیدم. در کل به چشم پاکی بین فامیل و دوست و آشنا شهره بود. سنگ تمام گذاشت و هرچیزی که به سلیقه و مزاجم جور می‌آمد، میخرید. تمام ساندویچ‌ها و غذاهای محلی‌شان را امتحان کردم، حتی تمام میوه‌های خاص آنجا را. رفتیم ملیتا، موزه مقاومت حزب الله لبنان. ملیتا را در لبنان با این شعار میشناسند: ملیتا، حکایت الارض للسماء؛ ملیتا روایت زمین برای آسمان. از جاده‌های کوهستانی و از کنار باغ‌های سیب رد شدیم. تصاویر شهدا، پرچمهای حزب الله و خانه‌های مخروبه از جنگ ۳۳ روزه. محوطه‌ای بود شبیه به پارک. از داخل راهروهای سنگ‌چین جلو رفتیم. دو طرف، ادوات نظامی، جعبه‌های مهمات، تانک‌ها و سازه‌ها جاسازی شده بود. از همه جالبتر مرکاواهایی بود که لوله آن را گره زده بودند. طرف دیگر این محوطه روی دیواری نارنجی رنگی، تصویری از یک کبوتر و یک امضا دیده میشد. گفتند نمونه امضای عماد مغنیه است. به دهانه تونل رسیدیم؛ همان تونل معروفی که حزب‌الله در هشتاد متر زیر زمین حفاری کرده است. در راهرو، فقط من و محمدحسین می‌توانستیم شانه به شانه هم راه برویم. ارتفاعش هم طوری بود که بتوانی بایستی. عکسهای زیادی از حضرت امام، حضرت آقا، سید عباس موسوی و دیگر فرماندهان مقاومت را نصب کرده بودند. محلی هم مشخص بود که سید عباس موسوی در آن نماز میخوانده، مناجات حضرت علی در مسجد کوفه که از زبان خودش ضبط شده بود، پخش میشد. از تونل که بیرون آمدیم، رفتیم کنار سیم‌های خاردار. خط مرزی لبنان و اسرائیل. آنجا محمد حسین گفت: سختترین جنگ، جنگ توی جنگله‌! یک روز هم رفتیم بعلبک. اول مزار دختر امام حسین را زیارت کردیم، حضرت خولته بنت الحسین. اولین باری بود شنیدم امام حسین همچین دختری هم داشته‌اند. محمد حسین ماجرایش را تعریف کرد که: وقتی کاروان اسرای کربلا به این شهر می‌رسند، دختر امام حسین در این مکان شهید میشه. امام سجاد ایشون رو اینجا دفن میکنند و عصاشون رو برای نشونه، بالای قبر توی زمین فرو میکنن! از معجزات آنجا همین بوده که آن عصا تبدیل می‌شود به درخت و آن درخت هنوز کنار مقبره است که زائران به آن دخیل میبندن. نمیدانم از کجا با متولی آنجا آشنا بود. رفت خوش و بش کرد و بعد آمد که: بیا برویم روی پشت بوم! رفتیم آن بالا و عکس گرفتیم. می‌خندید و میگفت: ما که تکلیفمون رو انجام دادیم، عکسمونم گرفتیم! بعد رفتیم روستای شیث نبی. روستای سرسبز و قشنگی بود بالای کوه. بعد از زیارت حضرت شیث نبی، رفتیم مقبره شهید سید عباس موسوی، دومین دبیر کل حزب الله. محمد حسین گفت: از بس مردم دوسش داشتن، براش بارگاه ساختن! قبر زن و بچه‌اش هم در آن ضریح بود، با هم در یک ماشین شهید شده بودند. هلیکوپتر اسرائیلی‌ها ماشینشان را با موشک زده بود. برایم زیبا بود که خانوادگی شهید شده‌اند. پشت آرامگاه، به ماشین سوخته شهید هم سری زدیم. ناهار را در بعلبک خوردیم هم من غذای لبنانی را می‌پسندیدم، هم او با ولع میخورد. خدا را شکر میکرد، بعد هم در حق آشپزش دعا. آخر سر هم گفت: به‌به! عجب چیزی زدیم بر بدن! زود می‌رفت دستور پخت آن غذا را می‌گرفت که بعداً در خانه بپزیم. نماز مغرب را در مسجد رأس‌الحسین خواندیم. مسجد بزرگی که اسرای کربلا شبی را در آنجا بیتوته کردند. در این مسجد، مکانی به عنوان جایگاه عبادت امام سجاد مشخص شده بود، قسمتی هم به عنوان محل نگهداری از سر مبارک امام حسین. همانجا نشست زیارت عاشورا خواندن، لابه لایش روضه هم میخواند. «رأس تو میرود بالای نیزه‌ها/ من زار میزنم در پای نیزه‌ها آه ای ستاره دنباله‌دار من/ زخمی‌ترین سر نیزه‌ سوار من با گریه آمدم اطراف قتلگاه/ گفتی که خواهرم برگرد خیمه‌گاه بعد از دقایقی دیدم که پیکرت/ در خون فتاده و بر نیزه‌ها سرت ای بی‌کفن چه با این پاره تن کنم؟/ با چادرم تو را باید کفن کنم من می‌روم ولی جانم کنار توست/ تا سال‌های سال شمع مزار توست» بعد هم دم گرفت: عمه‌جانم، عمه‌جانم، عمه‌جان مهربانم! عمه‌جانم، عمه‌جانم، عمه‌جان نگرانم! عمه‌جانم، عمه‌جانم، عمه‌جان قد کمانم! ⏯ادامه دارد... روایت زندگے بہ روایت همسر ✍ به قلم محمد علی جعفری 🆔 @ketabyarr ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
4_5882247944287030183.mp3
1.49M
🎧 گـوش کنیـد 📚 کتاب جـذاب و شنیـدنی با من مهربان باش 🎙 باصدای: دکتر مهدی خدامیان 🌀 پارت ششم / فصل پنجم 🆔 @ketabyarr https://eitaa.com/joinchat/695271612C6bdeec85a5 ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚 جهان را باید مثل کتابی ببینی؛ مثل کتابی که در انتظار خواننده‌اش است، هر روزش را باید جداگانه خواند. نه روی گذشته باید تمرکز کنی، نه روی آینده! اصل این لحظه است. باید صفحه به صفحه پیش بروی! 📙 نام اثر: ✍نویسنده: 🆔 @ketabyarr ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈
گناه شناسی استاد قرائتی.pdf
1.31M
📥 📔 گناه شناسی 🖌 نویسنده: محمد مهدی اشتهاردی 🆔 @ketabyarr ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
m8ol_کتاب-صعود-چهل-ساله-1.pdf
17.85M
📥 📔 صعود چهل ساله 🖌 نویسنده: سید محمد راجی ✔️مروری بر دستاوردهای چهل ساله انقلاب اسلامی براساس آمارهای بین المللی 🆔 @ketabyarr ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
هستی و زمان (هایدگر).pdf
22.08M
📥 📔 هستی و زمان 🖌 نویسنده: مارتین هایدگر 📝 مترجم: سیاوش جمادی 🆔 @ketabyarr ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
سفر به ولایت عزرائیل.pdf
5.79M
📥 📔 سفر به ولایت عزرائیل 🖌 نویسنده: جلال آل احمد 📖 معرفی کتاب: جلال و سیمین چهارده روز در زمستان سال چهل و یک به اسرائیل میروند و جلال یاداشتهای روزانه‌ای از آن سفر مینویسد و بعد تبدیلش میکند به سفرنامه. این سفرنامه بیشتر از آنکه به حال و هوای آن وقت بپردازد تحلیلی هوشمندانه است از نسبت بین اعراب، غرب، اسرائیل و ایران 🆔 @ketabyarr ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
─इई─इई 📚 ईइ═ईइ═ ﷽ 🌐 🌀 ◀️ قسمت: موقع برگشتن از لبنان رفتیم سوریه. از هتل تا حرم حضرت رقیه راهی نبود، پیاده میرفتیم. حرم حضرت زینب که نمیشد پیاده رفت، ماشین می‌گرفتیم. حال و هوای حرم حضرت زینب رو شبیه حرم امام رضا و امام حسین دیدم. بعد از زیارت، سر صبر نقطه به نقطه مکانها را نشانم داد و معرفی کرد: دروازه ساعات، مسجد اموی، خرابه شام، محل سخنرانی حضرت زینب. هرجا را هم که بلد نبود، از اهالی و مسئول مسجد اموی به عربی میپرسید و به من می‌گفت. از محمد حسین سوال کردم: کجا به لبای امام حسین چوب خیزران میزدن؟ ریخت بهم؛ گفت: من هیچ وقت اینطوری نیومده بودم زیارت! گاهی من روضه می‌خواندم، گاهی او. میخواستم از فضای بازار و زرق و برقهای آنجا خارج شوم و خودم را ببرم آن زمان، تصویرسازی کنم در ذهنم، یکدفعه دیدیم حاج محمود کریمی در حال ورود به دروازه ساعات است. تنها بود، آستینش را به دهان گرفته بود و برای خودش روضه می‌خواند. حال خوشی داشت. به محمد حسین گفتم: برو ببین اجازه میده همراهش تا حرم بریم؟ به قول خودش: تا آخر بازار ما را بازی داد! کوتاه بود ولی پر معنویت. به حرم که رسیدیم احساس کردیم میخواهد تنها باشد، از او خدا حافظی کردیم. ماه هفتم در یزد رفتم سونوگرافی. دکتر گفت: مایع آمنیوتیک دور بچه خیلی کمه؛ باید استراحت مطلق داشته باشی! دوباره در یزد ماندگار شدم. میرفت و می‌آمد، خیلی بهش سخت می‌گذشت. آن موقع میرفت بیابان. وقتی بیرون از محل کار میرفت مانور یا آموزش، میگفت: میرم بیابون! شرایط خیلی سختتر از زمانی بود که میرفت دانشکده. میگفت: عذابه، خسته و کوفته برم توی اون خونه سوت و کور! از صبح برم سرکار و بعدازظهر هم برم توی خونه‌ای که تو نباشی! دکتر ممنوع السفرم کرده بود، نمیتوانستم بروم تهران. سونوگرافی‌ها بیشتر شد. یواش یواش به من فهماندند ریه بچه مشکل دارد. آب دور بچه که کم میشد مشخص نبود کجا میرود. هرکسی نظری میداد: -آب به ریش میره! -اصلا هوا به ریش نمیرسه! -الان باید سزارین بشی! دکترها نظرات متفاوتی داشتند. دکتری گفت: شاید وقتی به دنیا بیاد، ظاهر بدی داشته باشه! چندتا از پزشکان گفتند: میتونیم نامه بدیم به پزشک قانونی، که بچه رو سقط کنی! اصلا تسلیم چنین کاری نمیشدم، فکرش هم عذاب بود. با علما صحبت کرد ببیند آیا حاکم شرع اجازه چنین کاری را به ما میدهد یا نه. اطرافیان تحت فشارم گذاشتند که:اگه دکترا اینطور میگن و حاکم شرع هم اجازه میده بچه رو بنداز؛ خودت راحت، بچه هم راحت. زیربار نمیرفتم. میگفتم: نه پیش پزشک قانونی میام، نه پیش حاکم شرع! یکی از دکترها میگفت: اگه منم جای تو بودم، تسلیم هیچ کدوم از این حرفا نمی‌شدم، جز تسلیم خود خدا! می‌دانستم آن کسی که این بچه را آفریده، میتواند نجاتش بدهد. چون روح در این بچه دمیده شده بود، سقط کردن را قتل می‌دانستم. اگر تن به اینکار میدادم تا آخر عمر خودم را نمی بخشیدم. اطرافیان میگفتن: شما جوونین و هنوز فرصت دارید! با هر تماسی بهم میریختم، حرف و حدیثها کشنده بود. حتی یکی از دکترها وجهه مذهبی‌مان را زیر سوال برد. خیلی ما را سوزاند، با عصبانیت گفت: شماها میگین حکومت جمهوری اسلامی باشه! شماها میگین جانم فدای رهبر! شماها میگین ریش! شماها میگین چادر! اگه اینا نبود می‌تونستم توی همین بیمارستان خصوصی کارو تمام کنم! شماها که مدافع این حکومتید، پس تاوانش رو هم بدین! داشت توضیح می‌داد که میتواند بدون نامه پزشکی قانونی و حاکم شرع بچه را بیندازد. نگذاشتیم جمله‌اش تمام شود، وسط حرفش بلند شدیم آمدیم بیرون‌. خودم را در اتاقی زندانی کردم. تند تند برایمان نسخه جدید می‌پیچیدند . گوشی‌ام را پرت کردم گوشه‌ای و سیم تلفن را کشیدم بیرون. به پدر مادرم هم گفتم: اگه کسی زنگ زد احوال بپرسه، گوشی رو برام نیارین! هر هفته باید میومد یزد. بیشتر از من اذیت میشد، هم نگران من بود، هم نگران بچه. حواسش دست خودش نبود، گاهی بی‌هوا از پیاده‌رو میرفت وسط خیابان، مثل دیوانه‌ها. به دنبال نقطه‌ای میگشتم ببینم که چرا این داستان تلخ برای ما رخ داده است؟ دفتر هیچ مرجعی نبود که زنگ نزنیم. حرف همشان یکی بود: در گذشته دنبال چیزی نگردید، بالاترین مقام نزد خدا تسلیم بودنه‌! ⏯ادامه دارد... روایت زندگے بہ روایت همسر ✍ به قلم محمد علی جعفری 🆔 @ketabyarr ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈