─इई─इई 📚 ईइ═ईइ═
﷽
🌐 #رمان_آنلاین
🌀 #عمار_حلب
▶️ قسمت: هفدهم
تهران که بود، دعای کمیل شاه عبدالعظیمش ترک نمیشد. زیارت عاشورای صنف پارچه فروشها هم همینطور. سر صبح کمتر کسی حال دارد راه بیفتد پی روضه، دنبال این بود که یک جا برود روضه.
یک سال، ماه رمضان هر دو تهران بودیم. شبها با موتور میآمد دنبالم میرفتیم مسجد ارگ. چند شبش برایم ماندگار شد. حاج منصور شب بیستم ماه رمضان، روضه حضرت زینب میخواند. یادم هست میگفت: «شب نوزدهم و بیست و یکم همه میآیند؛ اما شب بیستم فقط خواص میآیند.» آن شب، مجلس خیلی گرفت. درودیوار ناله سر میداد. وضعیت محمد حسین برایم باورپذیر نبود منقلب شد، با تمام وجود ضجه میزد. حال خودش را نمی فهمید. بماند. بعد از احیای شب بیست و یکم حاجی گفت: «جوانها بیایید دو تا فرش جابهجا کنید.» ما رفتیم که به سحری برسیم. بیست، سی قدم رفتیم، جفتمان در دلمان بود که برگردیم. نگاهی به هم انداختیم و برگشتیم. چند دقیقه بیشتر طول نکشید. سر چند تا فرش را گرفتیم بعد هم سریع راه افتادیم. انداختیم
توی اتوبان همت. یکدفعه لاستیک موتور ترکید. حدود بیست متر روی آسفالت کشیده شدیم، هنوز صدای جیغ زنها و قیژ ترمزها توی ذهنم هست. حتی صحنهای که یک زن و شوهر دستمال کاغذی از ماشینشان برداشته بودند و میدویدند سمت ما، لباسم تکه تکه شده بود. محمد حسین کمی زخمی شده بود. گفت: «چیزیت نشده؟ خوبی؟» گفتم: «من خوبم، تو خوبی؟» تا گفتم خوبم، اشک در چشمانش حلقه زد. دقیقاً این صحنه یادم هست. توی آن وضعیت رفت کنار اتوبان سجده شکر طولانی بجا آورد.
با تمام قلدری و لات بازیهایش و اینکه در کارها حرف، حرف خودش بود، ولایت پذیریاش رد خور نداشت. گاهی اوقات توی روضه منقلب میشد. معلوم بود بهش نمک میزدند. بچههایی بودند که میرفتند زنجیرشان را تیغ میگذاشتند، ولی جرئت نمیکردند محمد حسین را دعوت کنند. با وجود اینکه میدیدیم بعد از روضهها صورتش کبود است، ولی حکم حضرت آقا برایش
حجت بود.
شب رفته بودیم فوتبال. خبردار شدیم آیت الله بهجت فوت کردهاند. با ۲۰۶ یکی از بچهها شبانه راه افتادیم سمت قم. هفت، هشت نفر با یک ۲۰۶ رفتیم تشییع جنازه. موقع برگشت پلیسراه نائین ما را گرفت، گفت: «چطور این همه آدم توی این ماشین جا شدید؟» گفتیم: «به خدا ما رفتیم قم و اومدیم؛ هیچ کس به ما گیر نداده.» گفت: «اگه پیاده شین ببینم چطور سوار میشین، جریمهتون نمیکنم.» پیاده و سوار شدیم، طرف ماتش زد. مشهد که میرفتیم فضا واقعاً شاد بود. جدا از بحث زیارت، دور هم نشستنهای باصفایی داشتیم. با آن صدای خستهاش بعد از روضه تیکه میانداخت:
«دکتر! دکتر!» پای بساط همه چیزش، روضه بود. مدام میگفت: «بریم باب الجواد روضه بخونیم بریم گوهرشاد.» گوهرشاد را خیلی دوست داشت؛ آنجایی که میشد رو به گنبد بنشینیم. دوست داشت برویم در آشپزخانه حضرت کمک کنیم. اینها را جزو زیارتش میدید. توی بست شیخ بهایی اتاقی بود. معروف به اتاق اشک. شدیداً به آنجا مقید بود. بعد از نماز ظهر بچه هیئتیها جمع میشدند و روضه میخواندند، خادمها هم بودند. یک گله فرش بیشتر جا نبود، ولی نزدیک دویست نفر دو زانو کیپ تا کیپ توی بغل هم مینشستند پای روضه. یک ساعت صدای ضجه و ناله و گریه قطع نمیشد.
میگفت سحرها دسته جمعی برویم حرم روضه بخوانیم. میخواست به بقیه استفاده برساند. بین اینها هم میپیچاند و تنها میرفت زیارت. یادم میآید یک بار صحن انقلاب با هم چند ساعت مفصل روبه روی پنجره فولاد نشستیم. دونفری روضه میخواندیم. با امام رضا واگویه و درد دل میکرد. شعر هم خیلی حفظ بود. اگر ایران بود، بلا استثنا عید مبعث خودش را میرساند مشهد. همه رفقا هم میدانستند.
نیامدنهایش خیلی طولانی شده بود میگفت: «بچهام داره بدون پدر بزرگ میشه. بنده خدا خانمم این بچه رو با این وضعیت بزرگ میکنه. شرمندهش
شدم!»
یکی از بچههای قدیم هیئت علمدار با محمد حسین قرار گذاشته بودند که هرکدامشان زودتر شهید شدند، دیگری تا صبح بالای سرش قرآن بخواند. پیراهنی هم که با آن آمد سر مزار محمد حسین، پیراهنی بود که محمدحسین چند سال با آن سینه زده و آن را به او هدیه داده بود.
⏯ادامه دارد...
شهید محمدحسینمحمدخانے
✍ به قلم محمد علی جعفری
#لبیک_یا_خامنه_ای
🆔 @ketabyarr
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
༻⃘⃕࿇؛﷽༻⃘⃕❀༅⊹━┅┄
#درس_اخلاق_رهبر
🔘 غفلت نکنید!
🌺 رسولُ اللّه ِ صلى الله عليه و آله : أغفَلُ الناسِ مَن لَم يَتَّعِظْ بِتَغَيُّرِ الدنيا مِن حالٍ إلى حالٍ .
غافلترين مردم كسى است كه از دگرگونى احوال دنيا پند نگيرد.
📚#الامالی، شیخ صدوق، صفحهی ۷۲
◾️ شرح حدیث:
🔸«وَ سَکَنتُم فی مَسَاکِنِ الَّذِینَ ظَلَمُوا أَنفُسَهُم» این آیات کریمهی قرآن به کسانی که به دولت و مقامی رسیدند تذکر میدهد که اینجایی که شما امروز نشستهاید، قبل از شما یک عدهی دیگری نشسته بودند، آنها رفتند، شما آمدید. این تبدّل حالات است.
🔹انسان باید از این تغییر مسیر تاریخ بشر، بالا رفتنها و پایین آمدنها در عالم پند بگیرد. پند هم انواع و اقسامی دارد؛ یعنی فقط این نیست که انسان احساس کند که این نعمت زوالپذیر است (این یکی از پندها است) اگر من و شما امروز نعمتی داریم، دیگرانی هم قبل از ما بودند که این نعمت را داشتند و از آنها گرفته شد.
🔸در سطح دنیا هم همینجور است؛ از من و شما هم این نعمت ممکن است گرفته بشود؛ تصور نکنیم [این نعمت] ابدی است، تصور نکنیم امضاشده و تضمین شده و قطعی است؛ این نعمت را بایستی با شکر الهی و ادای وظیفهی نعمت حفظ کرد.
🎙 ۱۳۹۴/۲/۱۸ - رهبر انقلاب
#امام_زمان
#لبیک_یا_خامنه_ای
🆔 @ketabyarr
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈
تاریخ طبری 11 @PDFbo0ok.pdf
1.77M
📥 #دانلود_کتاب
📔 تاریخ طبری(تاریخ الرسل والملوک)
🖌 نویسنده: محمدبن جریر طبری
📝 مترجم: ابوالقاسم پاینده
📚جلد یازدهم
#تاریخ
#لبیک_یا_خامنه_ای
🆔 @ketabyarr
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
تاریخ طبری 12 @PDFbo0ok.pdf
1.94M
📥 #دانلود_کتاب
📔 تاریخ طبری(تاریخ الرسل والملوک)
🖌 نویسنده: محمدبن جریر طبری
📝 مترجم: ابوالقاسم پاینده
📚جلد دوازدهم
#تاریخ
🆔 @ketabyarr
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
تاریخ طبری 13 @PDFbo0ok.pdf
1.93M
📥 #دانلود_کتاب
📔 تاریخ طبری(تاریخ الرسل والملوک)
🖌 نویسنده: محمدبن جریر طبری
📝 مترجم: ابوالقاسم پاینده
📚جلد سیزدهم
#تاریخ
#امام_زمان
🆔 @ketabyarr
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
تاریخ طبری 14 @PDFbo0ok.pdf
2.02M
📥 #دانلود_کتاب
📔 تاریخ طبری(تاریخ الرسل والملوک)
🖌 نویسنده: محمدبن جریر طبری
📝 مترجم: ابوالقاسم پاینده
📚جلد چهاردهم
#تاریخ
🆔 @ketabyarr
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
تاریخ طبری 15 @PDFbo0ok.pdf
1.95M
📥 #دانلود_کتاب
📔 تاریخ طبری(تاریخ الرسل والملوک)
🖌 نویسنده: محمدبن جریر طبری
📝 مترجم: ابوالقاسم پاینده
📚جلد پانزدهم
#تاریخ
🆔 @ketabyarr
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
تاریخ طبری 16 @PDFbo0ok.pdf
988.1K
📥 #دانلود_کتاب
📔 تاریخ طبری(تاریخ الرسل والملوک)
🖌 نویسنده: محمدبن جریر طبری
📝 مترجم: ابوالقاسم پاینده
📚جلد شانزدهم
#تاریخ
#لبیک_یا_خامنه_ای
🆔 @ketabyarr
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
─इई─इई 📚 ईइ═ईइ═
﷽
🌐 #رمان_آنلاین
🌀 #عمار_حلب
▶️ قسمت: هجدهم
داستان۴
رسیدیم کربلا. رفتیم حرم حضرت عباس، سینه زنی و توسل و دعا. راه افتادیم سمت حرم امام حسین، آنجا هم به همین شکل، بلکه بیشتر. بماند که توی بین الحرمین چقدر خواندیم و سینه زدیم.
نرسیده به هتل، باز آمد که حاجی بیا برویم حرم، سیری نداشت. واقعاً عطشان بود. صبح، ظهر، شب، سحر ول نمیکرد. مدام میآمد که برویم حرم برایمان روضه بخوان. گاهی قبول نمیکردم، بیشتر از این نمیکشیدم. با بچهها میرفت و خودش روضه میخواند. شب حرم بود. سحر میرفتیم، میدیدیم باز توی حرم نشسته. جلویش کم آورده بودم اگر معرفت نباشد، آدم نمیتواند این طور عرض ارادت کند. خیلی مهم است در جوانی این شکلی عاشق باشی. گوشه گوشه زندگیاش را وصل میکرد به اهل بیت و امام حسین. گفتند که برویم خیمه گاه. وسط روضه دیدم ماهی قرمز آورده که تلظی حضرت علی اصغر را تداعی کند. نمیدانم چطور از بازرسی رد کرده بود. حتی توی برنامهشان بود چادر هم آتش بزنند که نشد.
در یزد هم همین طور دهه محرم روی پایش بند نبود. توی هیئت انصار ولایت صبح عاشورا زیارت عاشورای مفصل میخواندم میآمد. قبل از ظهر توی خانه خودش مجلس خصوصی میگرفت به سر و سینه میزدند. ظهر توی هیئت زیارت ناحیه مقدسه داشتیم میآمد. سیر نمی شد.
در هیئت انصار ولایت، یک سال شب عاشورا بعد از مراسم تازه شروع کرد سینه زنی. با هفت، هشت تا از بچهها تا نصف شب این کار ماندگار شد. شاید
یک ساعت این ذکر را تکرار میکردند و میسوختند:
امشبی را شه دین در حرمش مهمان است
/ صبح فردا بدنش زیر سم اسبان است
مکن ای صبح طلوع / مکن ای صبح طلوع
درباره گریه صبح و شام برای امام حسین صحبت میکرد. دغدغهاش شده بود. وقتی آب میخورد یاد امام حسین میافتاد. واقعاً از سلامش احساس میکردم از روی عادت نمیگوید. یاد میکرد.
اعتقاد داشت باید در خانه روضه خوانده شود. به آداب مجالس اهل بیت توجه داشت. به اینکه حتماً در روضه امام حسین چای بدهند. شام
مختصری هم باید باشد، نه به خاطر جمع کردن جمعیت؛ بلکه با نیت غذای هیئت و روضه. اعتقاد داشت به آن غذا. با حرص و ولع میآورد و میخورد. نگاهش به نان پنیر با چلوکباب فرق نداشت غذای روضه امام حسین
برایش محترم بود.
به روضه تعصب داشت. همیشه میگفت: «حاجی روضه رو خودت بخون، مفصل هم بخون.» اعتقادش بر این بود که مجلس باید با روضه بچرخد. میکروفون توی هیئتش صاحب ثابت نداشت. گاهی میدیدی پنج نفر میکروفون برمیدارند و مداحی میکنند. همین عامل جذب شده بود. بچهها میآمدند. بعضی از همین طریق به مداحی تمایل پیدا کردند. این کار را در هیئتهای دیگر نمیدیدی خیلی باب نبود. حساسیت نداشت که فقط یک نفر بخواند یا مداح حتماً معروف و کاربلد باشد.
عادت داشت با تن لخت سینه بزند، ما در هیئت انصار ولایت اعلام کرده بودیم کسی برهنه نشود. میآمد و توی هیئت ما برهنه نمیشد. وقتی نظر آقا را شنید که یک جاهایی نباید برهنه شد، دیگر رعایت میکرد. نسبت به مسائل شرعی دغدغهمند بود. میآمد مسئله شرعی میپرسید، حتی برای کارهای فرهنگی. اگر در بسیج دانشگاه میخواست کاری انجام دهد، میآمد و بررسی میکرد که جایی خلاف شرع حرکت نکند. شرعیات آن را در میآورد. ریشهای عمل میکرد.
برای بعضی افراد برنامه داشت. از من میپرسید که از این طریق میخواهم بیاورمش توی راه، کارم مشکل شرعی نداشته باشد؟ اسم نمیآورد. سربسته میگفت. حتی گاهی دربارۀ خانواده و پدر و مادرش سؤال میکرد که آیا این رفتار من درست است یا نه؟ بی احترامی حساب میشود یا نه؟ خودش علم و اطلاعات داشت، ولی باز هم میپرسید.
⏯ادامه دارد...
شهید محمدحسینمحمدخانے
✍ به قلم محمد علی جعفری
#لبیک_یا_خامنه_ای
🆔 @ketabyarr
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
༻⃘⃕࿇﷽༻⃘⃕❀༅
#سخن_بزرگان
⚠️ اهل بیت تمام ظرایف را برای ما گفتهاند.
🚫 یکی از چیزهایی که قبر و برزخ را تاریک میکند بداخلاقی است.
پرخاش برزخ را تاریک میکند.
در عالم هستی سختترین چیز خشم خدا است و اگر میخواهید در امان باشید باید توانائی فروخوردن خشم داشته باشید.
❌یکی دیگر از علل تاریک شدن برزخ زبان است.
⛔️ دل نشکنید. آبروی کسی را نبرید.
💛 دل شاد کردن یکی از موجبات روشنی برزخ است.
🎙استاد فاطمی نیا
◦•●◉✿ الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْـ؋ـَرَج ✿◉●•◦
#امام_زمان
#لبیک_یا_خامنه_ای
🆔 @ketabyarr
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈
ebook1525(www.takbook.com).pdf
346.5K
📥 #دانلود_کتاب
📔 نکتههای کوچک زندگی
🖌 نویسنده: اچ جکسون براون
📝 مترجم: زهره زاهدی
📚 جلد اول
#روانشناسی
🆔 @ketabyarr
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
نکته های کوچک زندگی @PDFbo0ok (1).pdf
265.3K
📥 #دانلود_کتاب
📔 نکتههای کوچک زندگی
🖌 نویسنده: اچ جکسون براون
📝 مترجم: زهره زاهدی
📚 جلد دوم
#روانشناسی
🆔 @ketabyarr
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
2.pdf
742.6K
📥 #دانلود_کتاب
📔 درمان شناختی رفتاری برای اختلال اضطراب فراگیر
🖌 نویسنده: مایکل ج. داگاس
📝 مترجم: دکتر مهدی اکبری
#روانشناسی
#لبیک_یا_خامنه_ای
🆔 @ketabyarr
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
─इई─इई 📚 ईइ═ईइ═
﷽
🌐 #رمان_آنلاین
🌀 #عمار_حلب
▶️ قسمت: نوزدهم
برای بعضی افراد برنامه داشت از من میپرسید که از این طریق میخواهم بیاورمش توی راه کارم مشکل شرعی نداشته باشد؟ اسم نمیآورد. سربسته میگفت. حتی گاهی دربارۀ خانواده و پدر و مادرش سؤال میکرد که آیا این رفتار من درست است یا نه؟ بی احترامی حساب میشود یا نه؟ خودش علم و اطلاعات داشت، ولی باز هم میپرسید.
مسئول بسیج بود. هیئت راه انداخته بود. همه قبولش داشتند. خودش را متخصص نمیدانست، ابایی نداشت که سؤال بپرسد. حتی در باب عزاداری سؤال میکرد، که ما این شکلی سینه میزنیم تکلیف چیست؟ جزئیات را سؤال میکرد.
در هیئت قرآن خواندن را جا انداخت. آن مدل خواندنهای انحرافی را ممنوع کرد. وقتی متوجه میشد بعضی کارها جزء ادب هیئت است، قبول میکرد. لجباز نبود. این طور نبود که الآن اگر برهنه نشوم، هیئت افت میکند و یک عده ممکن است ناراحت بشوند.
آمد که حاجی بیا به ما مداحی یاد بده. گفتم که خودم هم بلد نیستم. یکی، دو بار درخواست کرد. با شوخی ردش کردم.
دغدغه بچههای دوروبرش را داشت. میگفت که کم کم دارد سن اینها زیاد میشود، باید ازدواج کنند. سعی میکرد مشکلشان را حل کند. با بچهها مینشست دربارۀ ازدواج، مفصل صحبت میکرد. این طور نبود که بچهها فقط بیایند هیئت و سینه بزنند و بروند. دغدغه زندگیشان را داشت. گاهی برخوردهای بدی با او میشد، تلافی نمیکرد. خیلی که ناراحت میشد، سرش را میانداخت پایین و از جلسه بیرون میرفت. آدم جر و بحث کردن نبود. دنبال عالم میگشت برای اخلاق و معنویت. حاج آقای آیت اللهی را معرفی کردم، ارتباط گرفت. ولی در چه حد نمیدانم.
شوخی میکرد، ولی پسر خاله نمیشد. با همه کسانی که برای سخنرانی دعوت میکرد خانهاش، رفیق بود، ولی احترامشان را نگه میداشت. به بچهها هم نشان میداد که چطور باید احترام بزرگتر را رعایت کرد؛ با الفاظ محترمانه، بلند شدن جلوی پایشان، راه نرفتن جلوتر از آنها، اهل هندوانه زیر بغل کسی گذاشتن هم نبود. هرکس به اندازه خودش.
هر چه جلوتر میرفت، بیشتر حواسش جمع میشد. خودش را ملامت میکرد. اگر کسی تعریف و تمجیدی از او میکرد، اظهار کوچکی میکرد که مغرور نشود. سلوک خوب و آموزندهای داشت. روز به روز خوددارتر و تودارتر و کم حرفتر میشد. در گفتار و موضع گیریها، مبنایش حضرت آقا بود. در بحث فرهنگی دنبال این بود که الآن وظیفه چیست؟
با بچههای هیئت هر سال میرفتیم مشهد. یک سال وقتی بچهها برگشتند، با خانواده ماندم مشهد. شش، هفت روز مانده بود به ماه رمضان. روز آخر
آمدم پایین ساختمان. چمدان را جمع کرده بودیم. یک ساعت قبل از حرکت اتوبوس، آمدم در اصلی را قفل کنم، کلید داخل قفل شکست. آپارتمان بود. زائران دیگری هم رفت و آمد میکردند. گفتم چارهای نیست باید قفل را درست کنم. رفتم دنبال کلیدساز. تا قفل را درست کردیم، ساعت حرکت گذشت. توی آن آپارتمان هم نمیتوانستیم، بمانیم. قرار شد بروم دنبال سوئیتی برای اسکان. همان لحظه زنگ زد و پرسید: «حاجی کجایی؟» گفتم: «مشهد.» گفت خونه داری؟ «گفتم پیدا میکنم» گفت:«بیا پیش ما» خانهای وقفی بود با چند تا رفقای تهرانش آنجا بودند. آنها طبقه پایین بودند و ما بالا. نیت ده روزه کردیم، که روزه بگیریم. شبها با محمد حسین مینشستیم و روی زیارتنامه حضرت بحث میکردیم.
روز اول رمضان، محمد حسین گفت: «افطاری با ما.» بنده خدایی در تهران نذر کرده بود در ایام رمضان زائران داخل این خانه را افطاری بدهد. زحمت افطاری گرفتن هم افتاده بود روی دوش او.
مرتب احوال میگرفت که اگر کم و کسری هست بگویم. چون با خانواده بودم، نمیشد با آنها بروم حرم. ولی میدیدم روی نماز جماعت صبح مقید است. هر سه وقت نماز را در حرم میخواند. ظهرها هم توی اتاق اشک او را میدیدم.
⏯ادامه دارد...
شهید محمدحسینمحمدخانے
✍ به قلم محمد علی جعفری
#لبیک_یا_خامنه_ای
🆔 @ketabyarr
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄
#حدیث_روز
🔘 اَلصَّـديقُ الصَّدُوقِ مَنْ نَصَحَكَ فىعَيْبِكَ، وَ حَفِظَكَ فى غَيْبِكَ وَ آثَرَكَ عَلى نَفْسِهِ؛
🌺امام علی عليه السلام: دوست راستين كسى است كه نسبت به عيبهايت نصيحت و خيرخواهى كند و پشت سرت، آبرويت را حفظ كند و تو را بر خويش مقدّم بدارد و ايثار كند.
📚 #میزان_الحکمه، ج۵، ص۳۱۱.
🆔 @ketabyarr
https://eitaa.com/joinchat/695271612C6bdeec85a5
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈
4_5965132343424322453.pdf
50.78M
📥 #دانلود_کتاب
📔 شناخت درمانی روانشناسی افسردگی
🖌 نویسنده: دیوید برنز
📝 مترجم: مهدی قراچه داغی
#روانشناسی
#لبیک_یا_خامنه_ای
🆔 @ketabyarr
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
AUD-20220904-WA0031.mp3
14.83M
🔈 #مستند_صوتی_شنود
قسمت 5⃣2⃣
✅پرسش و پاسخ _ بخش پایانی
* عالم جنیان جدا از عالم ماست
* نظم جهان به هم می ریزد
* دخالت انسان، نظم عالم را به هم می ریزد
* نگاهی نو به غیبت
* خدا همه بنده هایش را دوست دارد
* اجازه نداری جای خدا تصمیم بگیری
* بُکُش ولی از خط بیرون نزن
* تاثیر خوراک بر انسان
* تاثیر متقابل گناه و بیماری
* بابت خیالات تا زمانی که به زبان نیاوردم، مواخذه نشدم
* با اراده در عالم ماده تصرف کردم
* با تمثلات سخن می گفتم.
* وقتی از حق الناس صحبت می شود، یعنی خدا بنده هایش را دوست دارد.
#شنود
#لبیک_یا_خامنه_ای
🆔 @ketabyarr
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈
─इई─इई 📚 ईइ═ईइ═
﷽
🌐 #رمان_آنلاین
🌀 #عمار_حلب
▶️ قسمت: بیستم
داستان۶
زمزمههایی بود که جای درست و درمانی پیدا کنیم و همخانه شویم، ولی نشد جدی پای هم بنشینیم و سنگهایمان را با هم وا بکنیم. نزدیکیهای شروع ترم شد، مهر ۸۶. بهش پیامک زدم که پایه هستی همخانه باشیم؟ گفت: «هستم، بگرد دنبال خانه» ملاکش این بود، خانهای باشد که بتوانیم توی آن روضه بخوانیم و مجلس بگیریم. خیلی هم اصرار میکرد صاحبخانه آدم مسلمانی باشد و اهل ماهواره و این چیزها نباشد. خیلی به این در و آن در زدم تا آن خانه معروف را پیدا کردم؛ همان زیرزمین.
محمد حسین آمد یزد و با هم رفتیم قولنامه نوشتیم. همان اول با صاحبخانه جریان روضه را مطرح کرد. بنده خدا تمایل نشان داد. بعداً گفت: «نذر امام جواد کرده بودم که صاحبخونه با جلسه هفتگی کنار بیاد.» من بودم و محمد حسین و خانزاده، سه تایی. در بدو ورودمان هیئت راه افتاد. اوایل با سه، چهار نفر برگزار میشد. به تک تک بچهها زنگ میزدیم که نمیآیید هیئت؟ واقعاً برایش فرق نمیکرد جلسه دونفری یا جلسه پنج هزار نفره. گاهی دونفری آل یاسین میخواندیم. جلسهای که هیچ وقت یادم نمیرود، سه نفر
بودیم. روضه که خواندیم رفتیم بیرون شام گرفتیم، به جای غذای هیئت.
خانه دانشجویی ما با همۀ خانهها فرق میکرد. همه بچهها، حتی یزدیها، آنجا را به نام هیئت و روضه میشناختند. توی خانههای دانشجویی، بچهها حساب و کتاب داشتند، ولی خانه ما خیلی وقتها معلوم نبود چه کسی خرید کرده. خانهمان شده بود مدینه فاضله. معمولاً توی خانه دانشجویی کارها نوبتی است. که امروز چه کسی ظرف بشوید، چه کسی نان بخرد، میدیدم دانگ بچهها را جمع میکردند، برای خرید ولی توی خانه ما واقعاً این حرفها
مطرح نبود.
محمد حسین پیراهنی یقه آخوندی یا به قول خودش یقه ایرانی اتو زده آورده بود توی خانه. داشتم میرفتم دانشگاه. پوشیدم و رفتم. دیدم هی دارد نگاهم میکند. گفت: «این پیراهن رو کی خریدی؟» گفتم: «قشنگه؟ بهم میآد؟» گفت: «شبیه پیراهن منه!» گفتم: «مگه من و تو داریم؟» محور خانه هم هیئت هفتگی بود. این هیئت واقعاً در زندگی ما اثر گذاشته بود. دو ماه محرم و صفر کتیبه از خانه جمع نمیشد. وقتی کتیبه میزدیم، توی شوخیها رعایت میکردیم. جمعه شبها، روضه هفتگی داشتیم. همه چیز تحت الشعاع هیئت بود. خانه را جارو میکردیم برای هیئت. ظرفها را میشستیم برای هیئت. خیلی از بچهها میآمدند و میرفتند به واسطه هیئت.
مقید بود دم در اسپند دود شود. در یک سفر که رفته بودیم مشهد، دو، سه تا مشت از اسپند حرم گرفت و ریخت قاطی اسپند خودمان. بعضی وقتها اگر اوضاع جور بود، در کوچه را هم کتیبه میزدیم و آب و جارو میکردیم. اعتقاد داشت کاری که میکنید، تمام و کمال باشد. صاحبخانهمان توی پلهها مینشست و روضه گوش میکرد. بعضی از همسایهها داخل نمیآمدند، ولی جلوی دریا توی پلهها مینشستند و استفاده میکردند. یکی از همسایههای دیوار به دیوارمان چند وقت بعد از اینکه از آنجا رفته بودیم، من را دید. میگفت: «دلم برای روضههاتون تنگ شده!» حدود سه سال آنجا بودیم، فقط یک همسایه جدید آمد که اعتراض داشت. آن هم محمد حسین رفت و راضیاش کرد.
صاحبخانه بنده خدا نمیدانست خانه را به چند نفر اجاره داده است.
همین که میدید بچهها اهل روضه و مناجات هستند، راه میآمد. فقط من و محمد حسین ثابت بودیم. هر ترم از همه جاماندهها میآمدند پیش ما. اصلا به رویشان نمیآوردیم که باید اجاره بدهید یا نه. میدادند، میگرفتیم. رویی هم نشان نمیدادند به ما برنمیخورد. دو سه تا از بچهها فقط پنجشنبه و جمعه
کلاس داشتند. دو، سه روزه میآمدند و میرفتند. حتی یک سال شب اربعین چهارده، پانزده نفر آنجا خوابیدند. محمد حسین آخر شب آمد، جا نبود بخوابد. متکا و پتویی هم برایش نمانده بود. از خود بچههای یزدی میآمدند هیئت. اگر دیر میشد همانجا میخوابیدند.
⏯ادامه دارد...
شهید محمدحسینمحمدخانے
✍ به قلم محمد علی جعفری
#لبیک_یا_خامنه_ای
🆔 @ketabyarr
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈