کمیته مرکزی خادمین شهدا سپاه و بسیج
ای روشنای خانه امید، ای شهید ای معنی حماسه جاوید، ای شهید چشم ستارگان فلک از تو روشن است ای برتر از
🌼🍃🌺🍃🌸
🍃🌺🍃🌸
🌺🍃🌸
🍃🌸
🌸
#امام_خامنه_ای :
#جانبازان ماهم عمدتا از همین مجموعهی فداکار تشکیل شدهاند؛ و تا مرز #شهادت هم پیش رفتند؛ منتها #شهادت نصیبشان نشد و به زندگی برگشتند؛ لیکن با نقص جسمانی.
اینها سلامت خودشان را فدای این راه کردند؛ بعد هم صبر پیشه نمودند.
وقتی #جانباز #صبر میکند، وقتی پای خدا حساب میکند، وقتی یک جوان نیرومند زیبای برخوردار از محسنات طبیعی، با کوری یا از دست دادن پا، دست، کبد، سلامتی و محروم از بسیاری از خیراتی که انسان بر اثر سلامت جسمانی از آنها برخوردار میشود، در میان سایر مردم راه میرود، اما شاکر است، اما احساس سرافرازی و سربلندی میکند که در #راه_خدا کاری کرده؛ این قیمت و ارزشش از #شهدای ما کمتر نیست و گاهی هم بیشتر است....
🇮🇷🌹🇮🇷🌹🇮🇷🌹🇮🇷🌹 🇮🇷 🌹🇮🇷🌹🇮🇷
عرض ادب و احترام به ساحت مقدس حضرت #سید_الشهداء علیه السلام و تسلیت به امام زمان حضرت #حجت_ابن_الحسن "عجل الله تعالی فرجه الشریف" در چهارمین روز #ماه_صفر همراه و همنوا با #جانباز #شهید_ایوب_بلندی
@khademinekoolebar
🌼🍃🌺🍃🌸
🍃🌺🍃🌸
🌺🍃🌸
🍃🌸
🌸
#شهید_ایوب_بلندی به روایت همسر
اقاجون این رفت و امد های #ایوب را دوست نداشت میگفت؛
-نامحرمید و گناه دارد
یک روز با #ایوب رفتیم خانه #روحانی_محلمان
همان جلوی در گفتم "حاج اقا میشود بین ما صیغه محرمیت بخوانید؟؟"
همانجا #محرم شدیم....
یک جعبه شیرینی ناپلئونی خریدیم و برگشتیم خانه...
مامان از دیدن صورت گل انداخته من و جعبه شیرینی تعجب کرد
-خبری شده؟؟
نخ دور جعبه را باز کردم و گرفتم جلوی مامان.
گفتم
-مامان!....ما......رفتیم....موقتا محرم شدیم....
دست مامان تو هوا خشک شد....
مامان گفت:اقاجونت را چه کار میکنی؟
یک شیرینی دادم دست مامان
-شما اقاجون را خوب میشناسی ،خودت میدانی چطور ب او بگویی...
نتیجه صحبت های مامان و توجیه کردن کار ما برای اقاجون این شد ک اقاجون مارا تنبیه کرد.....
با قهر کردنش....
مامان برای ایوب سنگ تمام میگذاشت
وقتی ایوب خانه ما بود ،مامان خیلی بیشتر از همیشه غذا درست میکرد....
میخندید و میگفت
-الهی برایت بمیرم دختر،وقتی ازدواج کنی فقط توی اشپزخانه ای.....
باید مدام بپزی بدهی #ایوب.....ماشاءالله خیلی خوب میخورد.....
تقطیع و تلخیص شده از کتاب #واینک_شوکران3
@khademinekoolebar
🌼🍃🌺🍃🌸
🍃🌺🍃🌸
🌺🍃🌸
🍃🌸
🌸
#شهید_ایوب_بلندی به روایت همسر
دوست هایم وقتی توی خیابان من و #ایوب را با هم میدیدند،میگفتند"تو ک میخواستی با #جانباز ازدواج کنی پس چی شد؟؟"
هر چه میگفتم #ایوب هم #جانباز است ،باورشان نمیشد،مثل خودم،روز اول خواستگاری....
بدن ایوب پر از تیر ترکش بود و هرکدام هم برای یک #عملیات ...
با ترکش های توی سینه اش مشهور شده بود.....
انها را از #عملیات_فتح_المبین با خودش داشت...
از وقتی ترکش ب قلبش خورده بود تا اتاق عمل ،چهل و پنج دقیقه گذشته بود و او زنده مانده بود.....
روزنامه ها هم خبرش را نوشتند ،ولی بدون اسم تا خانواده اش نگران نشوند...
تقطیع شده از کتاب #واینک_شوکران3
@khademinekoolebar
🌼🍃🌺🍃🌸
🍃🌺🍃🌸
🌺🍃🌸
🍃🌸
🌸
#شهید_ایوب_بلندی به روایت همسر
از استاد تا باغبان دانشگاه #ایوب را میشناختند...
با همه احوال پرسی میکرد ...پیگیرمشکلات مالی انها میشد
بیشتر از این دلش میتپید برای سر و سامان دادن ب زندگی دانشجوها...
واسطه اشنایی چند نفر از دختر پسر های دانشکده با هم شده بود ....
خانه ما یا محل خواستگاری های اولیه بود یا محل اشتی دادن زن و شوهر ها ....
کفش های پشت در برای صاحب خانه بهانه شده بود...
میگفت"من خانه را ب شما اجاره دادم ،نه این همه ادم
بالاخره جوابمان کرد.....
با وضعیتی ک #ایوب داشت نمی توانست راه بیوفتد و دنبال خانه بگردد...
کار خودم بود...
چیزی هم ب کنکور کارشناسی نمانده بود...
شهیده و زهرا کتاب های درسی را ک یازده سال از انها دور بودم ،بخش بخش کرده بودند ...
جزوه های کوچکم را دستم میگرفتم ودر فاصله ی این بنگاه تا ان بنگاه درس میخواندم......
نتایج دانشگاه ک اعلام شد ،#ایوب بستری بود ...
روزنامه خریدم و رفتم بیمارستان....
زهرا بچه ها را اورده بود ملاقات دست همه کاکائو بود حتی #ایوب...
خودش گفته بود دیگر برایش کمپوت نبرند...کاکائو بیشتر دوست داشت....
روزنامه را از دستم گرفت و دنبال اسمم گشت چند بار اسمم را بلند خواند....
انگار باورش نمیشد ...هر دکتر و پرستاری ک بالای سرش می امد ،روزنامه را ب او نشان میداد....
با #ایوب هم دانشگاهی شدم....
او ترم اخر مدیریت دولتی بود و من مدیریت بازرگانی را شروع کردم....
روز ثبت نام مسئول امور دانشجویی تا من را دید شناخت" #خانم_غیاثوند؟درست است؟"
چشم هایم گرد شد"مگر روی پیشانیم نوشته اند؟"
-نه خانم،بس که #اقای_بلندی همه جا از شما حرف میزنند ....
مینشیند، میگوید شهلا....بلند میشود، میگوید،شهلا
من هم کنجکاو شدم ....
اسمتان را که توی لیست دیدم ،با عکس پرونده تطبیق دادم ....
خیلی دوست داشتم ببینم این خانم شهلا غیاثوند کیست ک #اقای_بلندی این طور از او تعریف میکند...
تقطیع شده از کتاب #واینک_شوکران3
@khademinekoolebar
🌼🍃🌺🍃🌸
🍃🌺🍃🌸
🌺🍃🌸
🍃🌸
🌸
#شهید_ایوب_بلندی به روایت همسر
از صدای جیغم محمد حسین و هدی از خواب پریدند.....
...با هر ضربه ی #ایوب تکه های پوست و قطره های خون ب اطراف میپاشید....
اگر محمد حسین ب خودش نیامده بود و مثل من و هدی از دیدن این صحنه کپ کرده بود،#ایوب خودش پایش را قطع میکرد....
محمد پتو را انداخت روی پای #ایوب....
چاقو را از دستش کشید....ایوب را بغل کرد و رساندش #بیمارستان...
سحر شده بود ک برگشتند....
سرتا پای محمد حسین خونی بود....
#ایوب را روی تخت خواباند....هنوز گیج بود ....گاهی صورتش از درد توی هم میرفت و دستش را نزدیک پایش میبرد....
پایی ک حالا غیر از بخیه های عمل و جراحی ،پر از بخیه های ریز و درشتی بود ک جای ضربات چاقو بود.....
من دلش را نداشتم ،ولی دکتر سفارش کرده بود ک ب پایش روغن بمالیم...
هدی می نشست جلوی پای #ایوب،دستش را روغنی میکرد و روی پای او میکشید....
دلم ریش میشد وقتی میدیدم،برامدگی های زخم و بخیه از زیر دست های ظریف و کوچک هدی رد میشود و او چقدر با محبت این کار را انجام میدهد.....
تقطیع شده از کتاب #واینک_شوکران3
@khademinekoolebar
🌼🍃🌺🍃🌸
🍃🌺🍃🌸
🌺🍃🌸
🍃🌸
🌸
#شهید_ایوب_بلندی به روایت همسر
زهرا امده بود خانه ما....ایوب برایش حرف میزد.....از راحت شدن محسن میگفت....از جنس درد های محسن ک خودش یک عمر بود...تحملشان میکرد....از مرگ ک دیر یا زود سراغ همه مان می اید...
توی اتاق بودم ک صدای خنده ی #ایوب بلند شد...و بعد بوی اسفند....ایوب وسط حرف هایش مزه پرانی کرده بود و زده بود زیر خنده....
زهرا چند بار ب در چوبی زد و اسفند را دور سر #ایوب چرخاند..."بیا ببین شهلا ،بالاخره بعد از کلی وقت خنده ی داداش #ایوب را دیدیم،،،،،هزاااار ماشاالله،چقدر هم قشنگ میخنده..."چند وقتی میشد ک #ایوب درست و حسابی نخندیده بود....
درد های عجیب و غریبی ک تحمل میکرد،انقدر ب او فشار اورده بود ک شده بود عین استخوانی ک رویش پوست کشیده اند....
مشکلات تازه هم ک پیش می امد میشد قوز بالای قوز.....
تقطیع شده از کتاب #واینک_شوکران3
@khademinekoolebar
🌼🍃🌺🍃🌸
🍃🌺🍃🌸
🌺🍃🌸
🍃🌸
🌸
#شهید_ایوب_بلندی به روایت همسر
جای تزریق داروی چرک خشک کن خیلی وقت بود ک چرک کرده بود و دردناک شده بود.....
دکتر تا ب پوستش تیغ کشید، چرک پاشید بیرون...چند بار ظرف و ملحفه ی زیر #ایوب را عوض کردند....ولی چرک بند نیامد....
دکتر گفت نمی توانم بخیه بزنم،هنوز چرک دارد.....
با زخم باز برگشتیم خانه....
صبح ب صبح ک چرکش را خالی میکردم....
میدیدم #ایوب از درد سرخ میشود و ب خوردش میپیچد.....
حالا وقتی حمله عصبی سراغش میامد....
تمام فکر و ذکرش ارام کردن درد هایش بود ....
میدانستم دیر یا زود #ایوب کار دست خودش میدهد....
ان روز دیدم نیم ساعت است ک صدایم نمیزند....
هول برم داشت .....
#ایوب کسی بود ک "شهلا،شهلا"از زبانش نمی افتاد
صدایش کردم....
#ایوب........؟
جواب نشنیدم
کنار دیوار بی حال نشسته بود....
خون تازه تا روی فرش امده بود
نوک چاقو را فرو کرده بود توی پوست سینه اش و فشار میداد...
فورا اقای نصیری همسایه پایینیمان را صدا کردم...
بچه ها دویدند توی پذیرایی و خیره شدند ب #ایوب....
میدانستم زورم نمیرسد چاقو را بگیرم....
میترسیدم چاقو را انقدر فرو کند تا ب قلبش برسد...
چانه ام لرزید....
ایوب جان......چاقو....را ....بده...ب ...من...اخر چرا .....این کار را....میکنی؟
اقای نصیری رسید بالا...مچ #ایوب را گرفت و فشار داد...
#ایوب داد زد"ولم کن....بذار این ترکش لعنتی را دربیاورم....تو را....بخدا شهلا....."
بغضم ترکید.....
"بگذار برویم دکتر"
اقای نصیری دست #ایوب را از سینه اش دور کرد.. #ایوب بیشتر تقلا کرد...
"دارم میسوزم....بخدا خودم میتوانم....میتوانم درش بیاورم...شهلا....خسته م کرده،تو را خسته کرده..."
بچه ها کنار من ایستاده بودند و مثل من اشک میریختند
چاقو از دست #ایوب افتاد....تنش میلرزید و قطره های اشک از گوشه چشمش میچکید...
قرص را توی دهانش گذاشتم ...
لباس خونیش را عوض کردم....زخمش را پانسمان کردم و او را سر جایش خواباندم...
ب هوش امد وزخم تازه اش را دید....پرسید این دیگر چیست؟
اشکم را پاک کردم و چیزی نگفتم...
یادش نمی امد و اگر برایش تعریف میکردم خیلی از من و بچه ها خجالت میکشید...
تقطیع شده از کتاب #واینک_شوکران3
@khademinekoolebar
🌼🍃🌺🍃🌸
🍃🌺🍃🌸
🌺🍃🌸
🍃🌸
🌸
#شهید_ایوب_بلندی به روایت همسر
توی بیمارستان دکتر ک صورت رنگ پریده ام را دید،اجازه نداد حرف بزنم.....با دست اشاره کرد ب نیمکت بنشینم....
"ارام باشید خانم.....حال ایشان....."
چادرم را توی مشتم فشردم و هق هق کردم "ب من دروغ نگو .....هجده سال است....دارم میبینم هر روز #ایوب اب میشود....هر روز درد میکشد....میبینم ک هر روز میمیرد و زنده میشود....میدانم ک #ایوب رفته است....."
گردنم را کج کردم و ارام پرسیدم"رفته؟"
دکتر سرش را پایین انداخت وسرد خانه را نشان داد .....توی بغل زهرا وا رفتم.....
چقدر راحت پرسیدم " #ایوب رفته؟"
امکان نداشت #ایوب برای عملیاتی ب #جبهه نرود و من پشت سرش #نماز_حاجت نخوانم.....سر سجادت زار نزنم ک برگردد....
از فکر زندگی بدون #ایوب مو ب تنم سیخ میشد....
#ایوب چه فکری درباره من میکرد....؟
فکر میکرد از اهنم؟....فکر میکرد اگر اب شدنش را تحمل کنم نبودنش هم برایم ساده است..؟
چی فکر میکرد ک ان روز وسط شوخی هایمان در باره مرگ گفت:"حواست باشد بلند بلند گریه نکنی....سر وصدا راه نیاندازی....یک وقت وسط گریه و زاری هایت حجابت کنار نرود....حجاب هدی...حجاب خواهر هایم....کسی صدای انها را نشنود....مواظب باش ب اندازه مراسم بگیرید....ب اندازه گریه کنید...."
تقطیع شده از کتاب #واینک_شوکران3
@khademinekoolebar
🌼🍃🌺🍃🌸
🍃🌺🍃🌸
🌺🍃🌸
🍃🌸
🌸
#شهید_ایوب_بلندی به روایت همسر
اشک هایم سر خوردند روی رد اشک های ان چند ساعت و راه باز کردند تا زیر چانه م....صدای هدی لرزید....
"پس چرا اینها همه اش گریه میکنند؟"
صدای گریه ی شهیده از ان طرف گوشی می امد....
لبم را گاز گرفتم و نفسم را حبس کردم...
هدی با گریه حرف میزد....
" #بابا_ایوب رفته؟"
اه کشیدم"اره مادر جان،بابا #ایوب دیگر رفت...خیلی خسته شده بود...حالا حالش خوب خوب است"
هدی با داییش کلنجار رفت ک نگذارد کسی گوشی را ذز او بگیرد....
هق هق میکرد"مامان تو را ب خدا بیاورش خانه؛تهران،پیش خودمان"
-نمیشود هدی جان،شما باید وسایلتان را جمع کنید...بیایید تبریز
-ولی من میخواهم بابام تهران باشد،پیش خودمان.....
#وصیت_ایوب بود .....میخواست نزدیک برادرش ،حسن،در وادی رحمت دفن شود.....
هدی ب قم زنگ زد و اجازه خواست.....گفتند اگر ب سختی می افتید،میتوانید ب وصیت عمل نکنید....اصرار هدی فایده نداشت .....
این اخرین خواسته ایوب از من بود و میخواستم هر طور هست انجامش دهم....
سوم ایوب،روز پدر بود...
دلم میخواست برایش هدیه بخرم.....جبران اخرین روز مادری ک زنده بود.....
نمیتوانست از رخت خواب بلند شود....پول داده بود ب محمد حسین و هدی...سفارش کرده بود برای من ظرف های کریستال بخرند....
صدای نوار قران را بلند تر کردم....
ب خواب فامیل امده بود و گفته بود"ب شهلا بگویید بیشتر برایم #قران بگذارد"
روحمان با یادش شاد.......
تقطیع شده از کتاب #واینک_شوکران3
@khademinekoolebar
🌼🍃🌺🍃🌸
🍃🌺🍃🌸
🌺🍃🌸
🍃🌸
🌸
#شهید_ایوب_بلندی به روایت همسر
از #ایوب هر کاری بر می اید...
هر وقت از او کمک میخواهم هست....حضورش فضای خانه را پر میکند....
مادرش امده بود خانه ما و چند روزی مانده بود...برای برگشتنش پول نداشت...،.توی اتاق #ایوب سرم را بالا گرفتم"ابرویم را حفظ کن ،هیچ پولی در خانه ندارم"
دوستم امد جلوی در اتاق"شهلا بیا این اتاق...یک چیزی پیدا کردم..."
امده بود کمکم تا بخاری ها را جمع کنیم... شش ماهی بود ک بخاری را تکان نداده بودیم... زیر فرش یک دسته اسکناس پیدا کرده بود.... #ایوب ابرویم را حفظ کرد....
توی امتحان. های محمد حسین کمکش کرد....
برای خواستگارهایی ک هدا از همان نوجوانیش داشت ب خوابم میامد و راهنمایی میکرد.....
تقطیع شده از کتاب #واینک_شوکران3
@khademinekoolebar
🌼🍃🌺🍃🌸
🍃🌺🍃🌸
🌺🍃🌸
🍃🌸
🌸
#شهید_ایوب_بلندی به روایت همسر
حتی حواسش ب محمد حسن هم بود....
یک سینی حلوا درست کرده بودم تا محمد حسین شب جمعه ای ببرد مسجد...یادش رفت....صبح سینی را دادم ب محمد حسن و گفتم بین همسایه ها بگرداند....
وقتی برگشت حلوا ها نصف هم نشده بود....
یک نگاهش ب حلوا بود و یک نگاهش ب من....
-مامان میگذاری همه اش را خودم بخورم؟
-نه مادر جان،این ها برای بابا است ک چهار تا نماز خوان بخورند و فاتحه اش را بفرستند...
شانه اش را بالا انداخت"خب مگر من چه م است؟خودم میخورم،خودم هم فاتحه اش را میخوانم....."
چهار زانو نشست وسط اتاق و همه حلوا ها را خورد....
سینی خالی را اورد توی اشپز خانه
"مامان #فاتحه خیلی کم است....میروم برای بابا #نماز بخوانم .....
شب #ایوب توی خواب...
سیب ابداری را گاز میزد و میخندید.....
فاتحه و نماز های محمد حسن ب او رسیده بود......
از تهران تا تبریز خیلی راه است...
برای اینکه دلمان گرفت و هوایش را کردیم برویم سر مزارش....
سالی چند بار میرویم تبریز و همه روز را توی وادی رحمت میمانیم....
بچه ها جلوتر از من میروند،ولی من هر بار دست و پایم میلرزد.....
اول سر مزار حسن مینشینم تا کمی ارام شوم...
اما باز دلم شور میزند....
روحمان با یادش شاد......
تقطیع شده از کتاب #واینک_شوکران3
@khademinekoolebar
#حدیث_روز
قال الامام الحسين عليه السلام :
لَوْ عَقَلَ النّاسُ وَ تَصَوّرُوا الْمَوْتَ لَخَرِبَتِ الدّنيَا
حضرت امام حسین (علیه السلام) فرمودند:
اگر مردم خردمند می شدند و مرگ را باور می داشتند، دنيا ويران می گشت
إحقاق الحق، ج ۱۱ ص۵۹۲
@khademinekoolebar
کمیته مرکزی خادمین شهدا سپاه و بسیج
ای روشنای خانه امید، ای شهید ای معنی حماسه جاوید، ای شهید چشم ستارگان فلک از تو روشن است ای برتر از
🌼🍃🌺🍃🌸
🍃🌺🍃🌸
🌺🍃🌸
🍃🌸
🌸
#امام_خمینی (ره):
پیرمردی به دست کوردلان منافق به #شهادت رسید که دیگران از او جز #صفای_باطن سراغ نداشتند.......
...... چه سعادتمندند آنان که عمرى را در خدمت به اسلام و مسلمین بگذرانند، و در آخر عمر فانى به فیض عظیمى که دلباختگان به لقاء اللَّه آرزو مى کنند نایل آیند.
چه سعادتمند و بلند اخترند آنان که در طول زندگانى خود کمر همت به تهذیب نفس و #جهاد_اکبر بسته، و پایان زندگانى خویش را در راه هدف الهى با سرافرازى به خیل #شهداى_در_راه_حق پیوستند.
چه سعادتمند و پیروزند آنان که در نشیب و فرازها و پست و بلندی هاى حیات خویش به دام هاى شیطانى و وسوسه هاى نفسانى نیفتاده، و آخرین #حجاب بین محبوب و خود را با محاسن غرق به خون خرق نموده و به قرارگاه #مجاهدین فى سبیل اللَّه راه یافتند.....
🇮🇷🌹🇮🇷🌹🇮🇷🌹🇮🇷🌹 🇮🇷 🌹🇮🇷🌹🇮🇷
عرض ادب و احترام به ساحت مقدس حضرت #سید_الشهداء علیه السلام و تسلیت به امام زمان حضرت #حجت_ابن_الحسن "عجل الله تعالی فرجه الشریف" در پنجمین روز #ماه_صفر همراه و همنوا با #شهید_محراب #حضرت_آیت_الله_اشرفی_اصفهانی در #سالروز_شهادت ایشان
@khademinekoolebar
🌼🍃🌺🍃🌸
🍃🌺🍃🌸
🌺🍃🌸
🍃🌸
🌸
يک روز که در #پادگان_ابوذر بوديم، به اتفاق حاج آقا رفتيم به سمت #جبهه، آفتاب نزده بايد مي رفتيم.
چند نفراز #روحانيون همراه ما بودند و با يک خودروي سيمرغ حرکت کرديم؛ وسط هاي راه نرسيده به قصرشيرين خودروي مان خراب شد......
در بين راه آقاي اسداله بادامچيان آمد و حاج آقا را ديد وگفت: شماحاج آقا را برداريد وسريع ازاين جا برويد.......
ما رفتيم به #دشت_ذهاب و به آن جا که رسيديم نزديک اذان ظهربود.
بعداز نماز و ناهار حاج آقا بازديدي از #منطقه داشتند؛ از محورهاي نزديک به #ارتفاعات_بمو در منطقه #دشت_ذهاب، از تانک هايي که خود #شهيد_شيرودي شخصاً شکارکرده بود و آثاري درمنطقه بود که بازديدمي کردند......
معمولاً نزديک غروب که مي شد، مي آمديم به #پادگان_ابوذر اگرجاده تأمين بود برمي گشتيم به #کرمانشاه؛ چون گاهي وقت ها جاده ناامن بود.....
با وجود اين، تقريباً مي شود گفت که #شهيد_اشرفي هرروز به #جبهه ها سرمي زدند.....
بعضي اوقات با وجود آن که مراجعات دفترخيلي زياد بود، ولي درلابه لاي کار، #جبهه را در اولويت قرار مي دادند و رزمندگاني هم که با ايشان انس والفت داشتند گاهي مي آمدند به #نماز_جمعه.....
راوی: سردار مصطفی سلطانیان؛ از #محافظین #شهید_آیت_الله‘اشرفی_اصفهانی
@khademinekoolebar
🌼🍃🌺🍃🌸
🍃🌺🍃🌸
🌺🍃🌸
🍃🌸
🌸
ايشان واقعاً دست ودل باز بود. هرکسي که مي آمد،دست رد به سينه اش نمي زد. بذل وکرمش خيلي زياد بود.
يادم هست که دست مي کرد گوشه قبايش؛ يواشکي پولي در مي آورد به صورتي که ما نفهميم ودر دست شخص مي گذاشت ومي گفت: ناقابل است.....
بعضي ها آمدند براي بنايي آهن مي خواستند،بعضي کمک مالي مي خواستند، خواربار لازم داشتند، سرپرست نداشتند، مشکل داشتند وما اصلاً نديديم که دست رد به سينه کسي بزند.
نکته دیگر اين که ايشان درعين حال که امکانات زيادي دراختيار داشت وعالم بزرگي بود، زندگي ساده اي داشت و درويش بود واهل تجملات هم نبود.....
ايشان ساده زيست بودند......
اتاقي داشتند که الان هم من براي مراسم سالگرد به آن جا مي روم وهرچند وقت يک بار آقاي حاج روح الله عسگري آن جا هستند. وقتي مي رويم در را به روي ما بازمي کنند. درآن جا مي نشينيم وبه يادشان هستيم، دکوراسيون آن اتاق ازآن سالي که ايشان #شهيد شدند، تغييري نکرده.....
همان پشتي ها آن جا هست، حتي فرش ها را موريانه خورده که اين بار که من رفته بودم به حاج آقا عسگري گفتم لطفاً اين ها را جمع کنيد که گفتند: همه چيز بايد به همين صورت بماند......
راوی: سردار مصطفی سلطانیان؛ از #محافظین #شهید_آیت_الله_اشرفی_اصفهانی
@khademinekoolebar
🌼🍃🌺🍃🌸
🍃🌺🍃🌸
🌺🍃🌸
🍃🌸
🌸
#امام_خمینی(ره):
این وصیت نامه هایی که این عزیزان می نویسند مطالعه کنید، پنجاه سال عبادت کردید و خدا قبول کند ،یک روز هم یکی از این وصیت نامه ها رو بگیرید و مطالعه کنید و فکر کنید....
🇮🇷🌹🇮🇷🌹 🇮🇷 🌹🇮🇷🌹🇮🇷
وصیت نامه #شهید_محراب #آیت_الله_اشرفی_اصفهانی را در ادامه می خوانیم:
بسم الله الرحمن الرحيم
وصيت نامه احقر عباداله واحوجحم الي رحمت الله عطاء الله اشرفي اصفهاني
بسم الله الرحمن الرحيم الحمدلله رب العالمين وصلي الله علي محمد خاتم النبيين وعلي الائمه المعصومين وعلي جميع الانبياء والمرسلين والملائکه المقربين والشهداء والصالحين مادامت السماء والارض ولعنه الله علي اعداء محمد وآل محمد من الان الي يوم الدين وبعد فقد قال الله سبحانه وتعالي يا ايها الذين آمنوا کتب عليکم اذا حضراحدکم الموت ان ترک خير الوصيه للوالدين والاقرين بالمعروف حقا علي المتقين.
برحسب #وظيفه_شرعيه که به عهده هر فرد #مسلم و #مؤمن ومسلمه ومؤمنه است که بايد قبل از مرگ وصيت کند اين چند جمله را اين بنده عاصي ومحتاج به رحمت خالق علام من باب وصيت دراين ورقه ذکر مي کنم.
درحالت صحت وسلامتي بدن وعقل ولاحول ولا قوه الا بالله العلي العظيم وهو حسبي ونعم الوکيل وانا اشهدا الله واشهد جميع انبيائه ورسله وملائکته وجميعه خلقه بانه عز اسمه وجل جلاله وعظمه شأنه لا اله الا هو الحي القيوم السميع البصير وان محمداً صلي الله عليه وآله عبده ورسوله وان خاتم النبين وان عليا اميرالمؤمنين وسيد الوصيين وانه وصي رسول الله و وزيره وخليفته من بعده وان فاطمه الزهراء سيد نساءالعالمين وان الائمه من ولدهما الحسن والحسين وعلي بن الحسين ومحمد بن علي وجعفر بن محمد وموسي بن جعفر وعلي بن موسي ومحمد بن علي وعلي بن محمد وحسين بن علي والحجه بن الحسن المهدي الامام المنتظرعليهم سلام الله وبرکاته و رحمته ورضوانه مادامت حيا ومادامت السموات والارض هم ائمتي وسادتي و اشهدا ان الموت حق و الجنه حق و النار و ان الساعه آتيه لا ريب فيها و ان الله يبعث من في القبور و امنت بجميع انبيائه ورسله وکتبه وملائکته الهم صلي علي محمد وآله محمد يا من يقبل اليسير ويعفوعن الکثير اقبل متي اليسير واعف وعني الکثيرانک انت الغفور الرحيم واسئلک يا رب بمحمد وآله صلواتک عليه وعليهم وبدم الحسين ان تعفو عني وتقفرلي وترحمني وتسترعيوبي في الدنيا والاخره يا کريم يا رحيم ويا رئوفاً بعباده المومنين
وبعد به سه نفر بنده زاده ها حاج آقا حسين وحاج آقا محمد وآقا احمد دو نفر صبيه ها عزت آغا وعصمت آغا وصيت مي کنم به #تقوی و #پرهيز_از_گناه وعفت وپاکدامني ومودت و دوستي با هم وحفظ کردن ناموس هاي آن ها؛ امر #حجاب را و #اقامه_نماز در اوقات خود وساير #واجبات_شرعيه
واين که حقير را در هر حالي از دعاهاي خير وطلب مغفرت ورحمت فراموش نکنند وآن ها را به خدا مي سپارم ودختروعروس ونوه وهمشيره هاي حقيراگررعايت #حجاب_اسلامي را نکنند مورد نفرين واقع مي شوند درحال حيات وممات وخداوند بصير وخبيراست به اعمال ماها ومدفن اين جانب در #تخت_فولاد_اصفهان قراردهيد.
ان شاءالله تعالي.
الاحقر #عطاءالله_اشرفی_اصفهانی
@khademinekoolebar
#حدیث_روز
قال الامام الحسين عليه السلام :
لا يَكْمُلُ الْعَقْلُ إِلا بِاتّبَاعِ الْحَقّ
حضرت امام حسین (علیه السلام) فرمودند:
عقل جز با پيروى از حق، كامل نمی شود
أعلام الدين، ص۲۹۸
@khademinekoolebar
کمیته مرکزی خادمین شهدا سپاه و بسیج
ای روشنای خانه امید، ای شهید ای معنی حماسه جاوید، ای شهید چشم ستارگان فلک از تو روشن است ای برتر از
🌼🍃🌺🍃🌸
🍃🌺🍃🌸
🌺🍃🌸
🍃🌸
🌸
#امام_خامنه_ای :
#خون_شهیدان تضمین کننده #استقلال ملت و سربلندی #اسلام است.
نظام جمهوری اسلامی امروز #امانت_شهیدان است......
🇮🇷🌹🇮🇷🌹🇮🇷🌹🇮🇷🌹 🇮🇷 🌹🇮🇷🌹🇮🇷
عرض ادب و احترام به ساحت مقدس حضرت #سید_الشهداء علیه السلام و تسلیت به امام زمان حضرت #حجت_ابن_الحسن "عجل الله تعالی فرجه الشریف" در ششمین روز #ماه_صفر همراه و همنوا با #فرمانده_گردان_تخریب #شهید_محسن_دین_شعاری
@khademinekoolebar
🌼🍃🌺🍃🌸
🍃🌺🍃🌸
🌺🍃🌸
🍃🌸
🌸
لباس های حاج محسن در طول عملیات والفجر8 خیلی فرسوده و کهنه شده بود.
وضع پوتین هایش بدتر از لباس هایش بود. هر ان ممکم بود پوتین هایش وا برود. مسئول تدارکات دیدش و گفت حاج محسن چه وضعیتی داری شما مثلا #فرمانده_گردان هستی! بیا بریم تدارکات خودم نونَوارت بکنم.....
محسن سخت زیر این مسائل می رفت چون به قول خودش نمی خواست برای بیت المال خرج بتراشد.....
یک بار با ماشین از منطقه امد و صبح که میخواستیم برویم گفتم برو ماشین روشن کن بریم.....
حاج محسن گفت: مگه خودت ماشین نداری؟
گفتم: چرا ولی پارکه، گفت: با ماشین خودت بیا، این ماشین را #سپاه داده به من تا باهاش برم منطقه نمیتوانم استفاده ی شخصی بکنم.
#شهید_حاج_محسن_دین_شعاری
روحمان با یادش شاد.....
@khademinekoolebar
🌼🍃🌺🍃🌸
🍃🌺🍃🌸
🌺🍃🌸
🍃🌸
🌸
چند هفته قبل از #شهادت حاج محسن، با هم به مزار پاک پدر و مادرمان رفته بودیم....
حاج محسن حال و هوای دیگری داشت از من خواست که با هم بر سر #مزار_شهدا نیز برویم، وقتی وارد #قطعه_شهدا شدیم حاجی انگار دنبال چیزی میگشت؛ علت سرگردانیاش را پرسیدم گفت: میخواهم #مزار_شهید_نوری در قطعه 29 را پیدا کنم.....
پس از کمی جستجو مزار #شهید_علیرضا_نوری را پیدا کردیم در کنار مزار او یک قبر خالی بود؛ حاج محسن با دیدن آن آرام نشست، دستش را بر روی مزار خالی گذاشت و گفت مرا اینجا دفن کنید.....
با تعجب پرسیدم، اشتباه نمیکنی اما محسن آرام گفت اینجا قبر من است، بعد از #شهادت حاجی با اینکه ما در دفن او سهمی نداشتیم اما نمیدانم برنامهها چطور ردیف شده بود که بچههای #تخریب هماهنگ کردند و محسن را در همان جایی که پیشبینی کرده بود به خاک سپردند، محسن خانه آخرت خود را پیدا کرده بود.....
#شهید_حاج_محسن_دین_شعاری
روحمان با یادش شاد.....
@khademinekoolebar
🌼🍃🌺🍃🌸
🍃🌺🍃🌸
🌺🍃🌸
🍃🌸
🌸
حاج محسن همواره #مجروحیت خود را از ما مخفی میکرد و هربار هم که به علت شدت جراحت به بیمارستان منتقل میشد میخواست هرچه سریعتر به #جبهه بازگردد....
حتی یادم هست که یکبار که به علت #مجروحیت از ناحیه پا در #بیمارستان_امام_رضا (ع) مشهد بستری بود مرتب به دکتر اصرار میکرد که باید برگردد؛ دکتر به من گفت که زخمهای برادرتان عمیق است و هرچه ما به او اصرار میکنیم که باید مدتی استراحت کند تا زخمهایش عفونی نشوند توجهی نمیکند، شما خودتان به او تذکر دهید.....
حاجی که حرفهای ما را شنیده بود سریع از روی تخت بلند شد و در راهرو شروع کرد به قدم زدن و گفت:
زخم من عمیق نیست و من باید برگردم.....
سرم مجروح همتخت او در حال تمام شدن بود؛ #حاج_محسن پرستارها را صدا زد و از او خواست که سرم را جدا کند اما پرستار گفت که شیفت من تمام شده و نوبت پرستار بعدی است.
#حاج_ محسن با ناراحتی گفت: شیفت انسانیت شما که تمام نشده؛ بعد هم سرم را از دست آن مجروح باز کرد تا با هم به منطقه اعزام شوند.
در کربلای 1 هم که از ناحیه شکم مجروح شده بود ما اطلاعی نداشتیم تا زمانیکه به بیمارستان #مشهد منتقل شد و ما متوجه جراحت شدید ایشان شدیم.....
یکبار دیگر هم در والفجر8 هنگامی که بچهها مشغول کندن کانال در #فاو بودند؛ کلنگ به پای او اصابت کرده وزخمی شد اما علیرغم اصرار زیاد بچهها راضی نشد به عقب بازگردد و با همان پای مجروح 40 روز در خط مقدم ماند.....
او میگفت: درست است پایم مجروح شده صحبت که میتوانم بکنم؛ اگر بچهها مرا با این وضعیت ببیند روحیه میگیرند و این جراحتها برای من مجروحیت نیست تا جان در بدن دارم به #جبهه میروم......
#شهید_حاج_محسن_دین_شعاری
روحمان با یادش شاد.....
@khademinekoolebar
🌼🍃🌺🍃🌸
🍃🌺🍃🌸
🌺🍃🌸
🍃🌸
🌸
#حاج_محسن همیشه فردی خندان و خوشرو بود و در هیچ شرایطی گل لبخند از لبانش چیده نمیشد، حتی در سختترین شرایط #جبهه زمانیکه یکی از بچهها زخمی شد و روی زمین افتاد محسن بالای سر او رفته بود و میخندید وقتی بچهها از او پرسیدند چرا در این شرایط میخندد؛ پاسخ داد: نمیدانم چرا میخندم؛این خنده از شادی است یا ناراحتی؟!
#حاج_محسن خودش تعریف میکرد که در زمان خدمت سربازی یک روز در مراسم صبحگاه مشترک که اتفاقاً در جلوی صف هم ایستاده بودم ناگهان خنده ام گرفت و نتوانستم خود را کنترل کنم؛ فرمانده پادگان که مشغول سخنرانی بود از این حرکت من تعجب کرد دستور داد مرا از صف بیرون بکشند و 24 ساعت بازداشت نگه دارند بعد هم به من تذکر دادند که این عمل را انجام ندهم؛ اما من گفتم: خنده در ذات من است به هر حال خندهای گاه و بیگاه #حاج_محسن به همه بچهها روحیه می داد......
#شهید_حاج_محسن_دین_شعاری
روحمان با یادش شاد.....
@khademinekoolebar