#خارج_بدون_فیلتر
🔻دادگاهی در انگلیس، هفت مرد را به اتهام قتل "آیه هاشم" دانشجوی لبنانی رشته حقوق به حبس ابد محکوم کرد.
🔻سال گذشته دختر مسلمانی که قصد داشت از سوپر مارکت برای افطار خانواده اش خرید کند مورد اصابت گلوله قرار گرفت و به شهادت رسید
🔻دولت انگلیس در توجیه این قتل گفته بود این دختر در ساعت و مکان غلطی از خونه خارج شده و به همین خاطر کشته شده
🔻پدر "آیه" می گوید در سال 2011 به امید زندگی بهتر و پیشرفت از لبنان به انگلیس آمده بودند.دختر من نخبه بود و من به او می گفتم تو نخست وزیر می شوی.زندگی ما بعد از قتل "آیه" به آتش کشیده شد
📌کشورهایی که ادعای حمایت از مسلمان های کشورهای اسلامی رو دارن اگر راست میگن امنیت مسلمون هارو در کشور خودشون تامین کنن تا شاهد حملات تروریستی علیه مسلمون ها در کشورهای خودشون نباشن
🌐منبع:https://www.bbc.com/news/uk-england-lancashire-58087826
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
@khatdost
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️ گاف های ناتمام بایدن!
🔻جو بایدن این بار فرماندار میشیگان را با وزیر انرژی این کشور اشتباه گرفت!
#خارج_بدون_فیلتر
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
@khatdost
🌻🌻🌻🍃🍃🍃🍃🍃
🌻🌻
🌻
🍃
#رنج_مقدس🌺
#بخوانیم
#قسمت_بیست و هشتم:
جواب بله یا خیر، یعنی آیندهای که رقم میخورد.
دوباره سروکله سهیل پیدا شده و از پدر اجازه میخواهد که برویم بیرون و صحبت کنیم.
پدر به خودم واگذار میکند.
میافتم به جان موهایم.
چند بار میبافمشان، بازشان میکنم، شانه میکشم.
تل میزنم، دوباره میبندمشان.
اصلاً نمیروم!
نمیخواهم تا نخواستمش، حسی را در درونش تثبیت کنم.
توی آشپزخانه دارم برایش چای میریزم که میآید.
صندلی را عقب میکشد و مینشیند. خودم را مشغول نشان میدهم.
آرام میگوید:
– بهتری لیلا!
جلوی روسریام را صاف میکنم.
حس اینکه با ذهنیت دیگری به من نگاه میکند باعث میشود بیشتر در خودم فرو بروم.
– کاش قبول میکردی یه دور میزدیم.
برای حال و هوات خوب بود.
چیزی که الآن برایم مهم نیست حال و هوایم است.
دوست دارم آخر این قصه زودتر معلوم شود.
میگویم:
– خوبم. تشکر.
دست راستش را روی میز میگذارد و با دستمال کاغذی که از جعبه بیرون زده بازی میکند:
– لیلا! من حس میکنم پدر و مادرت راضی هستن به ازدواج ما؛
اما انگار خودت خیلی تردید داری.
استکان چای را جلو میکشد.
نگاهم را به دستان مردانهاش که دور لیوان چای گره شده ثابت میکنم تا بالا نیاید و به صورتش نرسد:
– پسر دایی!
– راحت باش، من همون سهیل قدیمم.
من لیلای قدیم نیستم. دستان یخ کردهام را دور استکان میگیرم تا گرم شود:
– قدیم یعنی کودکی، الآن بزرگ شدیم.
من دختر عمهام، شما پسردایی.
لبخند میزند. انگشتانش محکمتر لیوان را میچسبد:
– باشه هرطور راحتی! اصلاً همیشه هرطور تو بخوای؛ مثل بازیهای بچگیمون.
– نه این الآن درست نیست. بچه که بودیم شاید میشد بگی هرطور که میخوای.
چون بنا بود بچه آروم بشه؛
اما اگر الآن که این حرف رو میزنی، من خراب میشم پسردایی.
خرابتر از اینی که هستم.
زندگی به آبادی نمیرسه.
لیوان چاییاش را عقب میزند و انگشتانش را درهم قفل میکند!
– من آرامش تو رو میخوام. اینکه بتونم همه شرایط رو باب میل تو جلو ببرم تا لذت ببری.
توی دلم شک میافتد که یعنی اگر همه چیز باب میل من باشد به آرامش میرسم؟
یعنی سهیل غول چراغ جادوی زندگی من میشود و کافی است آرزو کنم، درخواستم را بگویم و او دست به سینه مقابلم خم شود و برایم فراهم کند؟
مثل بچه لوسی که هر چه میخواهد مییابد و اگر ندادنش قهر میکند و پا به زمین میکوبد.
حتی خدا هم این کار را برایم نمیکند.
قبول نمیکند تمام دعاهای من را اجابت کند.
گاهی حس میکنم فقط نگاهم میکند.
گاهی تنها در آغوش میگیردم.
گاهی اشک میدهد تا بریزم و آرام شوم.
گاهی گوش میشود تا حرفهایم را بشنود
و در تمام این گاهیها، دعاهایم در کاسه دستهایم و بر لبهایم میماند
و اجابت نمیشود.
بارها شده که ممنونش شدهام که دعایم ماند و جواب مثبت نگرفت.
بس که اشتباه بود و خلاف نیاز اصلیام.
نه، من سهیل را اینطور نمیخواهم.
اگر به دنیایم وعده آسایش بدهد قطعاً پا در گِل میشوم و به قول مسعود،
مثل خر فقط میخورم و باربری میکنم و به وقت مستی میسَرَم.
یک «من» درونم راه میافتد.
#رمان
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
@khatdost
🍃
🌻
🌻🌻
🌻🌻🌻🍃🍃🍃🍃🍃