eitaa logo
ناگفته هایی از اسارت
255 دنبال‌کننده
36 عکس
49 ویدیو
0 فایل
بیان خاطرات اسارت آزادگان ۸ سال دفاع مقدس، با هدف آموزش و بازخوانی فرهنگ ایثار و مقاومت و اشاعه این فرهنگ بین افراد غیر آزاده و نسل‌های بعد از جنگ ارتباط با ادمین: @Ganjineh_Esarat بیان خاطرات: @Khaterat_Revaiat
مشاهده در ایتا
دانلود
9.81M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔺 وقتی چندتا جانباز کنار هم میشینن اونوقت این‌ میشه نتیجه اش 😂 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌ https://eitaa.com/khaterate_Azadegan
🔹بلوک زنی .....ادامه از قبل اولش گفتند :دل بخواهه هر کسی دوست داره بلوک بزنه. چند هم مزد می‌دادند. مدتی بلوک زدن اختیاری بود و غالبا بچه‌های سمت چپ بلوک میزدند، بچه های سمت راست تمایلی به زدن بلوک نداشتند ، علت آن هم عدم رضایت کار برای دشمن بود، بلوکها تو پر و سنگین بودن و بچه ها احتمال استفاده از آنها برای میدادند. و دوست نداشتند بلوک را برای سنگری بسازند که احتمال میدادن در مقابل در جبهه باشد. چند هفته گذشت. در این گونه موارد جاسوس‌ها، ،آدم‌های ضعیف اراده فعال میشوند. عراقی ها روی بچه های سمت راست حساس بودند و با این سم پاشی ها و تحریکات از طرف بعضی، بیشتر کینه ورزیدند. تا اینکه یه شب قبل خواب ،بصورت وحشتناکی درها باز شد و اردوگاه با تعدادی محافظ و سرباز وارد آسایشگاه های سمت راست شدند ، و همه اسایشگاها را تهدید کردند که باید شما هم بلوک بزنید .لیکن دبدبه و کبکبه اش بی تاثیر بود و اسرا مصمم به نزدن بلوک بودند. باز هم مدتی طبق روال سابق ادامه داشت... یه روز صبح بعد از سوت امار و خارج شدن بچه ها و گرفتن آمار و مجددا داخل فرستادن اسرا که معمولا ۵ الی ۱۰ دقیقه بعد درها باز می‌شد و همه برا استفاده از هوای آزاد و قدم زدن از آسایشگاه خارج میشدند، درها باز نشد و همه داخل آسایشگاه ها نگه داشته شدیم. بعد اعتراض بچه ها که چرا دربها را باز نمی کنید ، سرباز ها گفتند دستور داده تا بلوک نزنید دربها را باز نکنیم، از اون روز به مدت چهار ماه ،همه حبس دسته جمعی شدیم و در ۲۴ ساعت فقط یک ربع دربها را باز میکردند و ما یک ربع وقت داشتیم، برای استفاده از هوای آزاد و استفاده از ، که اصلا کافی نبود. خود اون ۴ ماه و اندی داستان مفصلی دارد.. ادامه دارد...... راوی ❓سوالات و پیشنهادات https://eitaa.com/Ganjineh_Esarat ✍️روایت خاطرات https://eitaa.com/Khaterat_Revaiat 📌کانال ناگفته هایی از اسارت https://eitaa.com/khaterate_Azadegan
-2072502526_1418467876.mp3
6.51M
روایت صوتی خاطرات (۱۰) ❓سوالات و پیشنهادات https://eitaa.com/Ganjineh_Esarat ✍️روایت خاطرات https://eitaa.com/Khaterat_Revaiat 📌کانال ناگفته هایی از اسارت https://eitaa.com/khaterate_Azadegan
🔹بلوک زنی .....ادامه از قبل حدودا یک ماه با همه رنجها و مشقت ها حبس جمعی بودیم که باز هم اواخر شب فرمانده با خیل سربازها و محافظ ها آسایشگاه ما که به نام آسایشگاه ۳ بود وارد آسایشگاه شد. شروع به صحبت نمود که : حالا که شدید و سر عقل آمدید باید بزنید، والا حبس سخت تر و جیره غذایی نصف خواهد شد، که ناگاه از ته معروف به ( و یا ) از جایش بلند شد. گفت :من اعتراض دارم... زیاد خوشش نیامد و خود را با سرباز کناری مشغول کرد ، غلام بیات گفت: من دست خود را می برم ولی بلوک نمیزنم . فرمانده به طرف در حرکت کرد ، غلام، تیغی را که از قبل تهیه کرده بود از جیبش بیرون اورد و گرداگرد انگشت کوچک دست چپش را برید. فوران کرد و سربازها ترسیده با وحشت به طرف فرمانده دویدند گفتند: سیدی ، سیدی "واحد نفر قتل نفسه "، خودش رو با تیغ زد! شب او را به بردند و هم چنان حبس جمعی ادامه داشت تا اینکه با انتقال حاج سید علی اکبر (ره) به (احتمال میرفت عراقی ها برای فیصله دادن به کار حبس و آورده بودند) ، چون از یک طرف ها احساس شکست می‌کردند و از طرفی هم نمایندگان هم پیگیر رفع حبس بودن، واز طرفی هم اگر حبس ادامه پیدا می کرد، مبتلا به بیماریهای متعدد می شدند ، بچه ها با توجیه و تبیین مرحوم حاج سید علی اکبر ابوترابی، توجیه شدند و حاجی گفت اصلا بلوک نزنید ولی اعلان هم نکنید که ما بلوک نمی زنیم، همین!!! بدین صورت حبس جمعی بعد از ۴ ماه و اندی خاتمه یافت. شادی روح استاد اخلاق و فرزانه که به اقرار همه اسرا معجزه الهی برای دوران اسارت و حفظ جان اسرا بود، راوی ❓سوالات و پیشنهادات https://eitaa.com/Ganjineh_Esarat ✍️روایت خاطرات https://eitaa.com/Khaterat_Revaiat 📌کانال ناگفته هایی از اسارت https://eitaa.com/khaterate_Azadegan
هدایت شده از گنجینه اسارت
🔹حصر آبادان شب قرار بر آن بود که از سه محور به نیروهای عراقی که شهر را محاصره کرده بودند حمله کنیم و محاصره آبادان را بشکنیم. تمامی نیروهای ایرانی بالغ بر یک گردان زرهی متشکل از تانک‌های چیفتن ام۶۰ و ام۴۷ و یک گردان پیاده از طرف به سمت آبادان و یک گردان پیاده هم از طرف آبادان به سمت ماهشهر بود . در حالی که نیروهای عراقی محاصره کننده شهر آبادان حداقل بالغ بر سه لشگر بود. با شروع عملیات ما بدون هیچگونه مقاومتی به جلو حرکت کردیم و به مکانی رسیدیم که عراقیها جاده ای خاکی برای تردد در منطقه زده بودند(به جهت اینکه در گل و لای بر اثر باران فرو نروند) و گروهان چیفتن که بچه های تیپ زرهی بودیم جدا از بقیه نیروها در پشت این جاده خاکی متوقف شدیم و در نیمه های شب نفربر عراقی که قصد عبور از سمت راست جاده از ماهشهر به آبادان را داشت ، گرفتیم و دو نفر نیروهای آنرا به اسارت در آوردیم ولی به محض روشن شدن هوا متوجه شدیم که ما درست در وسط نیروهای عراقی قرار داریم و آنها با موشکهای هدایت شونده ضد تانک ، تانک‌های ما را هدف قرار داده و چند تانک ما را زدند. در این میان یک نفر از دوستان ما بنام محمدرضا نورزایی گروهبان یکم از زابل نیز شهید شد. در این اثنا سربازان تانک‌های دیگر به طرف سنگر تانک ما آمدند و یک نفر از آنها قصد داشت که از حلقه محاصره فرار کند که عراقیها با تیربار به طرفش شلیک کردند ولی از آنجایی که خدا میخواست، ایشان در زیر بارانی از گلوله سالم ماند و تنها یک گلوله از زیر بغلش کاپشن ایشان را سوراخ کرد و رد شد و ایشان به زمین خورد و مجددا به نزد ما آمد. بنده داشتم طرح فرار از حلقه محاصره با سوار شدن بر یکی از تانکها و پرتاب کردن نارنجک‌های دودزا را برای دوستان میگفتم که ناگهان دیدیم یک تانک عراقی که تعدادی هم بر روی تانک نشسته بودند از سنگرهای آنان جدا شده و به سمت ما آمد و درست در روبروی ما ایستاد. .......... ادامه دارد. راوی ❓سوالات و پیشنهادات https://eitaa.com/Ganjineh_Esarat ✍️روایت خاطرات https://eitaa.com/Khaterat_Revaiat 📌کانال ناگفته هایی از اسارت https://eitaa.com/khaterate_Azadegan
🔹خیانت .... ادامه از قبل به محض ایستادن تانک عراقی در مقابل سنگر ما من اسلحه ژ-3 را بر داشتم و به زانو قصد تیراندازی به عراقیهایی را کردم که از روی موتور تانک پایین می آمدند. ولی در این هنگام ناگهان دیدم که عده ایی از دوستان ما تسلیم شده اند و بعدا فهمیدم که به علت شدن تمامی گروهان ما، فرمانده دستور تسلیم شدن داده است. دو را که شب قبل گرفته بودیم آزاد کردند تا به طرف نیروهای خودشان بروند و پیام تسلیم شدن ما را به آنها بدهند. (بعدا در از اسیرانی که از واحد خودمان بودند و اسیر شدن فهمیدیم که فرمانده منطقه خائن بوده و نقشه های عملیات را به عراقیها می داده است) . ما ابتدا به و بعد از دو روز به و استخبارات و بعد از چهار یا پنج روز بازجویی، با اسرای که ۴ روز زودتر از ما اسیر شدن بودن و در بودند، به منتقل کردند. در بدو ورود به ابتدا توسط و یک نفر دیگر سر ما را با ماشین دستی تراشیدند و لباسهای ما را گرفته و یک دست بیلرسوت سورمه ای و لباس زیر و یک جفت پوتین عراقی و دمپایی به همراه یک تشک و دو تخته دادند. تعدادی از ما را به اطاق ۸ و الباقی که ۱۲۰ نفر بودیم اطاق ۹را تشکیل دادیم. (آخرین اطاق اردوگاه در آن روز). بعد از آن اردوگاه دستور داد که اسرای جدید تماما در اطاق ۹ جمع شوند و شروع به سخنرانی کرد. .......... ادامه دارد. راوی ❓سوالات و پیشنهادات https://eitaa.com/Ganjineh_Esarat ✍️روایت خاطرات https://eitaa.com/Khaterat_Revaiat 📌کانال ناگفته هایی از اسارت https://eitaa.com/khaterate_Azadegan
-461562112_-1025837954.mp3
8.15M
روایت صوتی خاطرات (۱۱) ❓سوالات و پیشنهادات https://eitaa.com/Ganjineh_Esarat ✍️روایت خاطرات https://eitaa.com/Khaterat_Revaiat 📌کانال ناگفته هایی از اسارت https://eitaa.com/khaterate_Azadegan
میلاد دردانه امام رضا حضرت جواد الائمه (ع) و شش ماهه کربلا حضرت علی اصغر مبارک باد.. 📌کانال ناگفته هایی از اسارت https://eitaa.com/khaterate_Azadegan
هدایت شده از گنجینه اسارت
........ ادامه از قبل فرمانده عراقی اردوگاه ، با توضیحاتی که داد را بعنوان متجاوز معرفی کرد و از جمع ما سئوال کرد. آیا کسی جوابی دارد؟ که در این میان یک نفر بلند شد و خیلی محکم و قوی به سرهنگ عراقی گفت که در زمان حسن البکر قردادی برای تعیین مرزهای بین المللی ایران و عراق بسته شده که به قرارداد فلان سال الجزایر معروف است. و رئیس جمهور شما این قرارداد را پاره کرده و دستور حمله به کشور ما را صادر کرد. .پس شما متجاوزگر هستید. سرهنگ عراقی به ایشان گفت بشین و موضوع را عوض کرد و گفت . ببینید ما به شما لباس و پتو و جای مناسب دادیم و با شما خوش رفتاری میکنیم در حالیکه در ایران با اسرای ما بدرفتاری میشود. او باز از جمع ما سئوال کرد آیا کسی جوابی دارد؟ که مجدد بلافاصله یک نفر از میان بچه ها بلند شد و پاسخ داد. در خط مقدم جبهه که بودم یک نیروی عراقی را کردیم که مجروح شده بود و ما ابتدا سرباز مجروح شما را به پشت خط برای درمان فرستادیم و بعد از آن سرباز خودمان که مجروح بود. ما با رفتاری اخلاقی و اسلامی داریم. در این موقع سرهنگ فیصل به اون دو نفر که جوابش را داده بودند گفت که بیایند بیرون و به سربازان خود گفت آنها را ببرید. در هنگامی که آن دو نفر را می‌بردند یک نفر که همان جلو جمع ما و دقیقا در جلو پای سرهنگ فیصل نشسته بود سرش را بلند کرد و گفت برادران ما را کجا میبرید؟ که بلافاصله سرهنگ گفت انت هم گوم.,(یعنی تو هم بلند شو). من حتی نتوانستم چهره این عزیزمان را ببینم فقط از پشت سر متوجه شدم عینکی به چشم دارد که با کش به پشت سرش بسته شده بود. به هر حال این سه نفر را به طبقه دوم اردوگاه بردند (یا همان بالفوق عراقیها که و بود). ودیگر خبری از آنها نشد. لازم به ذکر است که تا انروز حداقل سه بار به این اردوگاه آمده بود ولی عراقیها تعدادی از اسرا را که بنده شمار آنها را نمی دانستم جدا کرده و روزی که صلیب به اردوگاه می آمده . آنها را به طبقه بالا می‌برده تا آنها را صلیب ثبت نام نکند. و هر چند بچها به صلیب میگفتند عده ای بالا هستند که شما آنها را ندیده اید نمایندگان صلیب می گفتند هر کسی را نشان ما بدهند ما می توانیم ثبت نام کنیم. (در بین این دوستان می توان به برادر و مرحوم اشاره کرد), به هر حال این موضوع گذشت تا چند روز به سال ۱۳۵۹ .که یکی از دوستان به بنده و چند نفر دیگر از جمله و پیشنهاد داد که بیائیم و یک درست کنیم و چند سرود را تمرین کنیم برای شب ۲۲ بهمن ماه، سالگرد پیروزی جمهوری اسلامی در اطاق خودمان اجرا کنیم. ادامه دارد .......... راوی ❓سوالات و پیشنهادات https://eitaa.com/Ganjineh_Esarat ✍️روایت خاطرات https://eitaa.com/Khaterat_Revaiat 📌کانال ناگفته هایی از اسارت https://eitaa.com/khaterate_Azadegan
🔹دیدار دو برادر یک شب ساعت حدود ۸ شب بود. رفتم پیش . ازم پرسید از برادر اسیرت خبری نشد؟ همان لحظه سرباز عراقی (کریم) مرا صدا زد. من رفتم کنار پنجره. مترجم هم کنارم بود، خودم متوجه میشدم ولی عراقیه نمیدانست هستم. اوگفت فردا تو را میبریم پیش برادرت! من دوست نداشتم از این اردوگاه بروم، به عراقیه گفتم من نمی خواهم بروم اصلا برادری که اسیرباشه ندارم او گفت چه برادر داشته باشی چه نداشته باشی، می بریمت. فردا وسایلت راجمع کن و آماده شو😤 فردای آن روزبعداز صبحانه، درحیاط اردوگاه قدم می زدم. سربازان عراقی آمده بودن دنبالم آمد به من گفت سرباز عراقی آمده دنبالت که ببرنت پیش برادرت. من به او و هر کسی که می آمد میگفتم نمی خواهم بروم، و نمیرفتم. تا اینکه سوت آمار را زدن و همه رفتند به آسایشگاهاشان. من از خلوتی دستشوئی استفاده کردم و رفتم دستشویی. وقتی از دستشویی درآمدم دیدم اردوگاه خالی و ساکت بود وهمه به آسایشگاها رفته بودن😃😂و از پنجره مرا میدیدند. سربازان عراقی مرا دیدند و آمدند طرفم. گفتند چرا نمی آیی تا ببریمت پیش برادرت؟! گفتم من دوست ندارم بروم از این اردوگاه .. به یکی گفتن برو وسایلش را بیارو بعدمرا بردند به مقر خودشون، چشمانم را بستن و سواربر جیپ ، بردن اردوگاه (). مرا بردند در محوطه عراقیها و چشمانم را باز کردند. سربازان مرا نگاه میکردن و من چیزی به انها نگفتم و ساکت بودم. برادرم، عراقیها ازطریق صدایش زدن و آمد. وقتی هم دیگر را دیدیم همدیگر را در بقل گرفتیم .او شروع کرد به گریه کردن😭 من به رضا گفتم گریه نکن جلو سربازان دشمن. حتی از گریه او عراقیهایی که انجا بودند گریه کردند. خیلی سخته در آن شرایط سخت اسارت بعد از چندین سال آن هم دراسارت همدیگر را می دیدیم. قابل وصف نیست من خودم را گرفته بودم که اشکم در نیاد تا دشمن بداند ما محکم و مقاومیم. بعد با همدیگر وسایلم را که چیزی نبود، ۲ دست رخت و کمی تاید و مسواک و لیوان پلاستیکی ،خمیردندان، قاشق، تعدادی تیغ، ۳تا پتو بود، بلندکردیم و راه افتادیم. وقتی وارد اردوگاه شدم دنیای عجیبی بود با اینکه آنجا هم اردوگاه اسرا بود ولی همه برایم جدید بودندگرچه اسیر قدیمی بودند. همه آنها برادرم رضا را میشناختند واز اینکه مرا دیدند خوشحال بودند. به دنیای دیگری وارد شدم اردوگاه نسبت به اردوگاه قبلیم بزرگتر بود. بیشترین اردوگاهی که حاج ابوترابی(ره) در آن بود.و برای همین اسم حاجی راروی آن گذاشته بودند. من نمی دانستم که از نطر جو، اردوگاه بسیار خوبیه. اول بار که می خواستند بیاورندم خوشم نمی آمد ولی وقتی رفتم ادوگاه بسیار خوبی بود زیرا حاج آقا ابوترابی بسیار کارکرد رو این اردوگاه وجوّ بسیار عالی داشت. راوی ❓سوالات و پیشنهادات https://eitaa.com/Ganjineh_Esarat ✍️روایت خاطرات https://eitaa.com/Khaterat_Revaiat 📌کانال ناگفته هایی از اسارت https://eitaa.com/khaterate_Azadegan