هدایت شده از مجید حیدری نیک
با سلام به همه دوستداران استاد سفرکرده وبه پاس گرامیداشت سالگرد
انقلاب با شکوه اسلامی ایران گزیده ای از مقاله ای درمجله پنچره در مورد مشی سیاسی استاد تحت عنوان وظیفه ای به دور از توجیه وتضعیف قرار می دهم👇
هدایت شده از مجید حیدری نیک
دوره مبارزات انقلاب
قبل از پیروزی انقلاب، گروهی با جنبه انقلابی اسلام مخالف بودند و میگفتند که هر حکومتی قبل از ظهور امام زمان(عج) باطل است.
گروهی که موافق تشکیل حکومت بودند و تجربه تلخ مشروطیت را هم پیشرو داشتند، میگفتند آدم و نیروی کافی نداریم و نمیشود کاری کرد؛ اینها هم در عمل متوقف ميشدند.
گروهی دیگر معتقد بودند میشود و باید مبارزه کرد. اینها شور انقلابی داشتند، اما مشکلات راه را دستکم گرفته بودند.
صفایی در این دوره راه میانهای در پیش گرفت و معتقد بود آدم نداریم، اما میسازیم. او، هم بر ضرورت انقلاب آگاه بود و هم مشکلات مسیر را میشناخت. شیخ معتقد بود که بنای اسلامی ما پایههای اسلامی میخواهد و انسانهایی با تربیت اسلامی میتوانند بار این بنا را بهدوش بکشند. او میدانست حرفهای شعارگونه کسانی همچون سید قطب که تنها به شعار اکتفا کردهاند و هیچ پایی برای رفتن و هیچ طرحی برای چگونه رفتن ندارند، پس از شور اول عاقبتی جز سرخوردگی برای مخاطبان ندارد. بسیاری از خواندن نوشتههای سید قطب بهوجد میآیند و شیخ جوان از اینهمه شعارزدگی عزادار میشود:
«زمستان سال 1350 مقالههاى سید قطب پر بود از شعار و سرشار از رجزخوانىها و از خودگويىها. از اسلام و آنچه داشته و از غرب و آن چه كه دارد. اينقدر مىدانم وقتى از حجره بيرون آمدم، دگرگون بودم و حالتى سخت پيچيده داشتم. خشمگين و عاصى بودم؛ خشمگين از اين همه شعار و عاصى بر اين همه تكرار. هراسناك و مشتاق بودم؛ هراسناك از اين بارى كه سيد و ديگران به دوش گرفتهاند بدون اينكه پايى ساخته باشند و مشتاق بر اينكه پايى بيابم. من مىديدم از زمان سيد جمال تا به امروز كه به اصطلاح دوره بيدارى ما بوده، ما هميشه هدف داشتهايم، اما راه و طرح و پايش از ديگران بوده و در نتيجه برداشت و منافعش هم از همانها. ما به راه، طرح و به پا فكر نكرده بوديم. به هدف، بسيار فكر كرده بوديم، اما به نقشهاى كه ما را برساند، هيچگاه. اين نقشه هميشه از ديگران بوده و از طرحريزى آنها. من اين آتش گرفتن و سوختن را بارها مىتوانستم ببينم. در عرض يك قرن بيش از چندينبار سوختن؛ از سوختن حكومت عثمانى و تجزيه آن، سوختن ايران و از دست رفتن آن، سوختن در مشروطيت و سوختن در تمام سرزمينهاى به اصطلاح اسلامى و سوختن در جنگ خاورميانه و... من مىديدم كه نتيجه بيدارى مقدس سيد مىشود تجزيه عثمانى، مىشود مشروطيت ايران و اين هر دو هم مىشود طعمه بريتانيا. و چرا؟»
شور و حرارت انقلابی او را از تکلیفش باز نمیداشت. میگفت وقتی ولیفقیه از نجف پیام مبارزه میدهد، وظیفه هرکس بر مبنای ظرفیتش متفاوت است. یکی سرباز است و تنها کاری که از دستش برمیآید این است که از پادگان فرار کند، آن دیگری میتواند جایی را به آشوب بکشد و دیگری میتواند تظاهرات خیابانی را سامان دهد و کسانی هم موظفند نیروهایی را تربیت کنند که انقلاب به آنها نیاز دارد.
«ما به پا و به نقشه فكر نكرده بوديم. حساب نمىكرديم كه مبارزه، نيرو و نفرات مىخواهد. من مىديدم براى ساختن مبارز، ما بر دشمن تكيه داريم و از همان راهى مىرويم كه آنها مىروند، در حالىكه راه آنها به درد ما نمىخورد و بار ما را به مقصد نمىرساند.»
هدایت شده از مجید حیدری نیک
دوره هجوم تهمتها
پس از پیروزی انقلاب صفایی دوباره میداندار تربیت استعدادها بود. او سخت معتقد به روشهای اسلامی بود و برخلاف روال رایج آن روز، اندیشهاش وامدار اندیشههای مبارزاتی چپهای دنیا نبود.
«من مىديدم آنها كه مدعى هستند بايد اسلام را از سرچشمه اصلىاش گرفت، اين اسلام را از راه اصلىاش، از راه خودش به مقصد نمىرسانند و هنگام بيان كردن اين اسلام از طرحهايى غيراسلامى مدد مىگيرند.»
صفایی خودش را همراه انقلاب میدانست و سرنشین کشتی انقلاب اما میدانست. اگر عیبهای این کشتی دیده نشود در مسیرهای پر توفان حتما سرنشینانش را به کام مرگ خواهد فرستاد. میگفت بسیار فرق است بین کسی که میخواهد ماشینش را بفروشد و کسی که قصد سفر با ماشینش را دارد. فروشنده عیبها را مخفی میکند و مسافر به کمک دیگران ریزترین عیبها را پی میگیرد تا در راه نماند. نگاه نقادانه او به مسایل انقلاب از این جنس بود.
در حالیکه هنوز یکسال از پیروزی انقلاب بیشتر نگذشته، هشیارانه هشدار میدهد:
«سازمانهاى مذهبى و انقلابى جديد در روابط داخليشان تابع همان روابط سازمانى هستند، در حالىكه در برابر رهبرى روابط ديگرى دارند. و رهبرى با اينها و با مردم و تودههاى ميليونى يك نوع رابطه ديگرى را به كار مىگيرند، اين نهادها تأسيس شده بودند كه زمينهساز رهبرى و ولايت فقيه باشند، مىبينيم اين مقام رهبرى است كه زمينهساز اينها و پاسدار و پشتوانه آنهاست. اين واقعيتها اگر بررسى شوند و اين نكتهها كه وجود دارند و كارساز و مسلط هم هستند، اگر به دست بيايند، مىتوانند تصور و تصوير ما را از مديريت اسلامى مشخصتر كنند و مىتوانند جايگزين روابط سازمانى نهادهاى انقلابى شوند.»
در آنروزها برخی حرفهای صفایی را نفهمیدند و منتقدش شدند، برخی نخواستند بفهمند و منتقدش شدند؛ چون ترسیدند جایگاهی پیدا کند و برخی فهمیدند و نخواستند که انقلاب چنین طبیب دلسوزی را در کنار خویش داشته باشد. این هر سه گروه با ظن و گمان چیزهایی مطرح کردند که ترکیب آنها با هم و با دروغ و تهمتي که بهتدریج هرکدام بر آن افزودند، از آنچه که با حدسهای بیپایه شروع شده بود، تحلیلی متقن درباره شیخ بهدست دادند با تعبیرهای متضاد: هم مغرور است، هم بیش از حد خودش را شکسته و حرمت لباس روحانیت را نگه نمیدارد، هم از انقلاب کناره گرفته و هم در نهادهای انقلاب نیرو و آدم دارد. التقاطی است، مادیگراست، لکزدهها از شمال و جنوب و غرب و شرق دور او جمع میشوند. خانهاش را ببینید آدمهای ناباب به آن رفت و آمد میکنند. کار بهجایی رسید که گفتند تعبیري كه او در مقالهاي درباره امامزمان به کاربرده «بدون تو تمام حکومتهای عالم در بنبستند» طعنه به امام و جمهوری اسلامی است. آنقدر گفتند که شیخ چنين و چنان میگوید كه دیگر داشت خودم هم (به رسم اینکه تا نباشد چیزکی مردم نگویند چیزها) باورم میشد.
شیخ در دورهای جدید قرار گرفته بود که با هجوم توفانهای سنگین تهمت و افتراء مواجه بود و باز برخورد شیخ از اندیشهها و یافتههایش ریشه میگرفت. در اوج فشارها و هجوم تهمتهای ویرانگر وقتی به او میگفتند چیزی بگو تا رهاییبخشت باشد، از امام تعریف کن، میگفت:
«چون اينها براى تثبيت من بود و من نمىتوانستم حتى با حقيقتى، خودم را تثبيت كنم. اين شرك و كفر من بود كه با دستهاى ضعيف خودم بخواهم بلاى خدا را كنار بزنم. من در سختى نبودم و مجبور نبودم از حدود فراتر بروم و حجت نداشتم كه آنچنان كنم؛ ولى حجت بر آنها تمام بود كه اگر از شخص مىترسند كه شايد فردا پوست عوض كند، مىتوانستند از نوشتهها حرف بزنند، كه نزدند و ماندند و ماندهايم كه هزار لطف پنهان و آشكار را آزمودهايم و هزار نكته باريكتر ز مو اينجاست.»
مشی سیاسی شیخ از سلوک عرفانی و نظام تربیتیاش جدا نبود؛ در حوزه سلوک و تربیت، او بلا را از عوامل سازنده آدمی میدانست و اگر فشاری بر او بود، میگفت من نمیتوانم بیدلیل این بلا را کنار بزنم او حتی این بلا و فشار را مخصوص خودش میدید که بر او مقدر شده بود و حاضر نبود با کس دیگری تقسیم کند؛ میگفت سهم خودش است.
او با اینکه امام را عمیقا دوست داشت و آنروزها در نامههایی که براي فرزندانش نوشت و برای کسانی که از او سؤال پرسیدند دیدگاهش را درباره امام گفت:
«و شكرمان بر اين است كه در زميني زندگي ميكنيم كه رهبرش شب را با خدا دارد و روز را براي خلق خدا و با تمام وجود از شرق و غرب آزاد است و آن هم در هنگامي كه تمامي رهبران سر در دامان اين و آن ميگذارند. من امام را بهخاطر ظرفيتش و ايمانش و اين كه از حوادث بزرگتر است، ميتوانم دوست داشته باشم. و بهخاطر اينكه بر جايي تكيه نميكند و بر شرق و غرب دروازه نميگشايد، ميتوانم دوست داشته باشم... و اين شعاري است كه من بهخاطر تحققش هرگونه اقدامي را دنبال ميكردهام و ديگران حتي تصورش
هدایت شده از مجید حیدری نیک
را نشدني ميدانستهاند و هميشه كوشيدهاند رابطههايي را ولو در جهان سوم تكيهگاه خود قرار بدهند. در حاليكه امام اين تكيهگاه را ميخواهد در خود ملت و با درك تنهايي و ضرورت حادثه و عشق به اسلام فراهم كند و اين سه عامل همانهايي هستند كه من در اول «مسئوليت و سازندگي» از آن حرف زدهام.»
«همين است كه در چنين چهارچوبي ضعفها را انحراف نميشناسيم و كار خودمان را تكميل ميدانيم... و دفاع از اين همه را نه براي وجاهت خودمان، كه براي استحكام ميخواهيم و اين است كه در برابر آنهايي كه كسي در برابرشان نيست، ايستادهايم و آنها را كه از پاي ميافتند و خسته ميشوند، برپا ميداريم... و آبرو و خون خود را هم اگرچه از دست بدهيم، بهدست آورده ميدانيم.»
هدایت شده از مجید حیدری نیک
او در برخوردهای سیاسیاش هم بهدنبال سازندگی بود و میگفت فرق است بین کسی که میپرسد نظر شما درباره امام و انقلاب چیست و کسی که حکم میدهد نظر تو درباره امام و انقلاب چنین است. جواب اول را چون سؤال پرسیده بود میداد، اما در برابر دومی سکوت میکرد و دفاعی هم نمیکرد تا او بفهمد نباید قبل از تحقیق حکم داد و باید اول پرسید و تحقیق کرد و او را به سؤال میرساند و مسیرش را تصحیح میکرد و اگر در برابر قاضی قرار میگرفت، رسم قضاوتش را با مبنای اسلامی تصحیح میکرد. معتقد بود این مدیحهسراییها که امروز مد شده و نه امام را خوش میآید و نه خدا را، ما را از آن برکنار ميبینید. این را نزدیکان امام میدانستند و بعدها که امام در میان جمع آنچنان محکم با مدح فخرالدین حجازی از خودش برخورد کرد، همه دریافتند که امام تا چه حد از این مدحها بیزار است.
او در تمام برخوردهایش بحث تکلیف برایش مطرح بود، نه شخص خودش. وقتی روزی به او گفتند که فلانی که شما را بسیار متهم کرد و آزار داد، تق کارش درآمده و معلوم شده که چنین است، چنان عمیقا غصهدار شد و اشکش جاری كه میگفت:
«من خوشحال نشدم که اگر میشدم نشانه نفسانیت و شرک من بود.» و میگفت که در تمام سالها در جوار حرم رضوی دعاگوی متهمکنندگانش بوده تا راه خویش را بیابند.
سالهایی گذشت تا موج سنگین تهمتها فروکش کند و شیخ همچنان به سازندگی مشغول بود و کسانی که داور پرونده گشوده شده صفایی بودند، وقتی او را مبرا از تهمتها دیدند به سکوت اکتفا کردند و اگر در گوشه و کنار کسی از آنها میپرسید، میگفتند که ایشان آدم خوبی است و وقتی میپرسیدند پس چرا بیانیه نمیدهيد و جبران گذشته نمیکنید، میگفتند احتیاط میکنیم و به قول شیخ نمیدانستند که گاهی احتیاط در ترک احتیاط است و... اما شیخ در همان دوره هجوم که به انقلابی نبودن هم متهم بود، قدمهای بزرگی برای انقلاب برداشت.
«اين كه من براي انقلاب چه كردهام و يا پيش از انقلاب چه كردهام، داستانش بماند، كه مثل ويولون زدن آن رند است كه صبح صدايش درميآيد... ولي كسي كه اين سؤال را ميكند بايد اين را مشخص كند كه انقلاب چه كارها دارد. و آنچه كه من نوشتهام و كردهام چه رابطهاي با اين كارها داشته است...»
«همانطور كه در ميان اين نوشتهها آمد، هر حركتي به زمينهاي در شور و احساس مردم نياز دارد و اينجاست كه بايد تلقي مردم از خودشان عوض شود تا بتوانند اسلام و حكومت اسلامي را تحمل كنند... و همچنين به نفراتي نياز دارد كه اينبار را به دوش بگيرند تا سر حد ايثار كار كنند و مزد و سپاس نخواهند و بدهكار هم باشند.»
«اما اينكه من بروم تظاهرات يا فشنگ پر كنم، گرچه برايم راحت است، ولي كار مطلوب من نيست. كسي كه ميتواند طبابت كند و يا طبيب بسازد، به تزريقاتش اكتفا نميكنند. كار تو كار گُنده نيست، كار مانده است و كارهاي مانده همان كارهاي اصولي هستند. اين كارهاي عادي مشتري زيادي هم دارد.»
هدایت شده از مجید حیدری نیک
پس از تهمتها
هزاران سنگ کوچک و بزرگی که دشمنان خارجی انقلاب بر سر راه انقلاب انداختند، یکیاش تحمیل جنگی خانمانسوز بود كه انقلاب را با چالشهای اساسی در زمینههای مختلف روبهرو کرد؛ چنانكه سختیهای مسیر برخی ضعفها را آشکار ساخت و کاستیهایی در مسیر انقلاب نمایان شد؛ ضعفهایی که عدهای را به توجیه کشاند و سعی کردند هرچه را که کوچکترین ضعفی را نشان میدهد، بپوشانند و برخی که از قبل منتظر چنین فرصتی بودند، ضعف را در بوق کردند تا انقلاب را تضعیف کنند و انتقام محرومیتهایی که خود عاملش بودند را از انقلاب بگیرند و آنها میپنداشتند که شیخ هم منتظر چنین فرصتی بوده است تا خویش را به قیمت تضعیف انقلاب اثبات کند.
شیخ اما جملهای محوری داشت که از بس گفته بود دیگر به قول خودش ضربالمثل شده است: «در برابر ضعفها و مشکلات توجیه حماقت است، تضعیف جنایت است و تکمیل رسالت ما است.» در جواب نامهای که نهضت آزادی به امام نوشته بود و نسخهای از آن را برای استاد صفایی هم فرستاده بود، نوشت:
«مادام كه حكومتى از اهدافش چشم نپوشيده و تخفيف نداده، حتى در زير فشارهاى سياسى و دخالتهاى جاسوسى و نظامى و تحميل جنگ و صلح قد خم نكرده و به جايى وابسته نشده، مادام كه اهداف دست نخوردهاند، بايد با حكومت همراه بود، حتى اگر تو را كنار گذارده باشد. بايد در كنار مشغول بود و نياز مياندارها را تأمين كرد. اگر حكومتى از هدف چشم نپوشيد بايد تمامى نارسايىهايش را به دوش كشيد و بدون توقع دست به كار شد و عذر اينكه نمىگذارند، نياورد؛ كه براى كارگرِ بدونِ چشمداشت هميشه ميدان كار هست و ما تجربهها كردهايم.»
در این دوره شیخ بر همین اساس عمل کرد و دنبال تکمیل و رفع ضعفها بود و البته نقد ضعفها و نه توجیه آنها و مطرح کردن حق و کوبیدن باطل مقدمه این رسالت بود، البته برای آن هم معیاری داشت:
«باید باطل را آنگونه بكوبى كه حق تقويت شود و باطل ديگر تغذيه نكند و حق را آنگونه مطرح كنى كه باطلها سر بر ندارند و خوراك مطبوعاتى و تبليغاتى براى خود جمع نكنند و بر آتش دل تو، كباب عروسى شيطان را باد نزنند.»
در این دوره شیخ حتی تهمتهایی را که پیشتر به او زده بودند به کمک انقلاب آورد. حجم عظیم تهمتها و فشارها برای هیچکس شکی باقی نگذاشته بود که او از نمد انقلاب کلاهی ندارد و شیخ همین را دستاویزی برای شنیدن بیحب و بغض حرفهایش قرار داد؛ آنجا که در نقد نامهای که نهضت آزادی به امام نوشته میگوید: «حرفهايى هست كه از زبان من كه در اين نمد كلاهى ندارم بهتر جذب و يا لااقل شنيده مىشود؛ چون نه شأنى دارم و نه وابسته و ضعيف هستم كه بهخاطر عزت و وجاهت به تظاهر و ريا و يا تقيه و مماشات روى بياورم.»
هدایت شده از مجید حیدری نیک
حرف آخر
صفایی در قالب دستهبندیهای سیاسی رایج هیچ دورهای نمیگنجید. صفایی راه سومی بود که بسیاری آرزو دارند چنین جریانی شکل بگیرد؛ بسیاری از کسانی که نمیخواهند حرفهایشان در جبههای خاص تعبیر شود؛ کسانی که دلبسته اسلام و انقلابند و البته توجیهگر ضعفها نبوده و تضعیفکننده انقلاب هم نیستند؛ آنها پی رسالت تکمیل هستند؛ اگر نقد میکنند یا ضعفها را میگویند، دلشان برای تکمیل و رفع نقایص میسوزد و حرفشان برای تضعیف نیست. این جریان میتواند تا سالها بقای انقلاب را تضمین کند و صفایی بهترین الگو برای این جریان میتواند باشد. جریانیکه بهدنبال جذب حداکثری و دفع حداقلی است.
صفایی در برخورد با گروههایی هم که در مشی سیاسی با آنها اختلاف داشت، بهدنبال سازندگی بود. شاید هیچکس مشی سیاسی و اجتماعی نهضت آزادی را همچون استاد صفایی ریشهای نقد نکرده باشد. شیخ عمیق و به تعبیری کوبنده اندیشههای نهضت آزادی را نقد میکند، اما تصریح میکند به دیانت و خیرخواهی بازرگان اعتقاد دارد و تشریح میکند که هدفش کوبیدن نهضت نبوده است.
«مطرح شدن موازين و اصول و ديدگاههاى من با تمام حرفها و حديثها مىتواند براى جريان فكرى و تشكيلات نهضت آزادى دريچهاى تازه به سوى مسائل باشد. و در تحليلهاى جديدى از آزادى و انقلاب و جمهورى و حكومت اسلامى و شورا و استبداد و قاطعيت و درگيرى با تيپها و گروهها و گروهكها و كشورها و قدرتها و داستان صلح و جنگ و دستاويز رحمت و رأفت و سلم و يا خشونت و جدال و بغض، حرفى تازه به همراه بياورد و اى بسا كه باعث پيوند و انسجام پراكندگىها و ناهماهنگىها باشد؛ چون آنها كه از بند نام و ننگ گذشتهاند اين دستور آخر سوره آل عمران را فراموش نمىكنند: «يا ايهاالذين آمنوا اصبرا صابروا و رابطوا. آنجا كه يك دسته هستند، اصبروا و آنجا كه دستهها شكل مىگيرند، صابروا و در نهايت پيوند و مرابطه و از داخل هماهنگ ساختن و رابطه برقرار كردن دستور كسانى است كه تقوا و فلاح و رويش مىخواهند.»
عبدالعلی بازرگان بعدها با دیدار شیخ به صداقتش ایمان میآورد و از علاقهمندان شیخ میشود
هدایت شده از مرتضی دانشمند
بسم الله الرحمن الرحیم
خاطرات من از آقای صفائی
خاطره ۱۳
حکومتِ شیطان(بررسی نثر معاصر عربی)
چند تا از خاطراتی که بنده از استاد دارم مرتبط با مساله زبان، زبانشناسی، هنر و از جمله ادبیات معاصر عرب است.
چند بار پیش آمد که مطالبی را مثلا به عنوان مقاله مینوشتم و برای نظرخواهی نزد استاد میبردم.
یک بار مقالهای را درباره تحول در حوزه به عربی نوشتم و به شیخ نشان دادم.
مقاله پنج شش صفحه بود و اینگونه آغاز میشد:
ما مِن احد جاء الی الحوزه العلمیه و رای الاوضاع الحاکمه علیها الا تاسف تاسفا شدیدا...
شیخ نوشته را تا آخر خواند و نقطهنظرهایی را بیان کرد.
آن روز کتابی از "مصطفی محمود"؛ نویسنده مصری که عمری را شُیوعی(مارکسیت)زیسته و سپس مسلمان شده بود با عنوان "الشیطان یحکم"(حکومت شیطان) در دست من بود.
شیخ آن را گرفت و صفحهای از آن را به من نشان داد که این چنین آغاز میشد؛
تَتَباری اجهزه الاذاعه و التلفزیون علی شیئ واحد و هو سرقه الوقت...
دستگاههای رادیو و تلویزیون با هدفی واحد- ربودن زمان از مخاطبان- بر یکدیگر پیشی می گیرند...
دقیقا همان بلایی که هم اکنون فضای مجازی بر سر مخاطبان میآورند.
شیخ پس از خواندن پاراگراف آغازین گفتند: ببین چگونه با ضربه آغاز می شود.
یادم هست همیشه ایشان لحظهای پس از یادآوری یا بیان نکته یا طرح پرسشی از مخاطب، با نگاهی کنجکاو و مهربان از پشت عینک، تثبیت آن مطلب را تاکید می کردند چنان که گویی پس از زبان،ادامه مباحثه با نگاه پیگیری میشد.
بنده پس از اظهار نظر ایشان و مرور بیشتر بر نثر معاصر عربی احساس کردم نثر بنده در مقاله تحول در حوزه بیشتر متاثر از نثر کتابهای درسی حوزه همچون مکاسب شیخ انصاری(ره) و مانند آن است.
یک بار دیگر که نزد ایشان سخن از ادبیات عرب بود کتاب "تاریخ الادب العربی" از جرجی زیدان را معرفی و توصیه به خواندن کردند که به بررسی نظم و نثر عربی از زمان جاهلی تا پس از اسلام و عصر اموی و عباسی میپردازد.
یکی از ابعادی که در کارنامه علمی- ادبی استاد جای کار دارد نظریه پردازی و نقطهنظرهای ایشان در باره هنر، ادبیات و مباحث زیبایی شناختی است.
بررسی این بُعد از کارنامه استاد از چند جهت میتواند دارای اهمیت باشد. یکی از آنها در استناد سخن یا کلام به معصوم است که اگر کسی بخواهد متنی را به معصوم نسبت دهد یا نفیکند و مجعول بداند یکی از شیوهها بررسی سبک سخن معصوم(ع) و مقایسه آن با سبکهای دیگر است.
شیخ یکی از عواملی را که در سبک اثر و نثر نویسنده دخیل میداند شرایط سیاسی- اجتماعی آن دوره است.
یادم هست در یکی از درسهای ایشان که مروری کلی بر علم معانی بیان داشتند به کلمه "مُستَشزِرات" اشاره میکردند که به عنوان شاهد مثال برای تنافر حروف در کتابهای بیانی از آن یاد میشود.
غدائره مستشزرات الی العُلی
در آن کتابها گفته شده که این کلمه به معنی مرتفعات است. یعنی گیسوان او به سمت بالا رفته است.
شیخ می گفتند(و شاید در بعضی از کتابهایشان به آن اشاره کردهاند) که این کافی نیست که بگوییم: در این بیت این کلمه تنافر دارد بلکه باید بدانیم چه عاملی باعث شده با این که کلمه مرتفعات در دسترس شاعر بوده از کلمه مستشزرات استفاده کند.
یکی از ویژگیهای ادبی هنری شیخ ریزبینی و موشکافی واژگانی کلمات و واژگان قرآن است.
این دقت نظر به همان اندازه که قابل تقدیر و تامل است قابل بازکاوی و بازنگری است.
به عنوان مثال ایشان در توضیح واژگانی کلمه "فی" در آیه شریفه لاصلبنکم فی جذوع النخل که از تهدید فرعون سخن میگوید، سخن عالمان نحوی که "فی" را به معنی علی گرفتهاند نقل کرده و می افزایند چرا قرآن از خود واژه علی استفاده نکرده بلکه فی را به معنای علی به کار برده است.
این نشان از سیاست پنهان و پشت پرده فرعون دارد چنان که گویی گفته باشد من شما را لابهلای شاخههای نخل به صلیب میکشم.
در جای دیگری ظاهرا در "وارثان عاشورا" ایشان روایتی را با استفاده از همین سبک و سیاق بررسی میکنند.
حکایت همچنان باقی
مرتضی دانشمند
هدایت شده از مهدوی
حاج آقا عزیزالله حیدری
✴️💟 استاد صفایی روزی در اثر سیره رسیدگی اش به افراد و اهتمامش به حل مشکلات دیگران، دچار قرض شدیدی شد.
✴️💟 به منزلشان که رفتیم، قدری در فکر بود. سپس برخاست و رفت.
✴️💟 بعضی از دوستان گفتند: استاد گفته اند: اگر خیلی مستأصل شدم، خانه را می فروشم.
✴️💟 در همین موقع یکی از دوستان که معمولاً خودش کمک می گرفت، وارد شد.
✴️💟 وقتی پرس و جو کرد و مشکل حاج شیخ را شنید، گفت: من پولی دارم و حالا به آن نیاز ندارم.
✴️💟 استاد بعد از ساعتی برگشت و خبر گشایش داده شد.
✴️💟 یکی از بچهها پرسید: کجا رفتید؟
✴️💟 پاسخ داد: حرم حضرت معصومه سلام الله علیها
✴️💟 پرسیدند: برای گشایش در قرضتان؟
✴️💟 حاج شیخ جواب داد: نه! برای این مسأله در مسیر، سر قبر مادرم رفتم.
✴️💟 من این مسائل کوچک را از اهل بیت علیهم السلام نمی خواهم.
✴️💟 از آنها باید خودشان را خواست.
📚📚 مشهور آسمان ص ۸۵
💐 میلاد حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها و روز مادر و روز زن مبارک باد.
🆔 @cheshmeyejarie
هدایت شده از چشمه جاری
✴️✅ یک آقایی تعریف کرد که یک بار شهید محسن حق بین نزد استاد صفایی آمده و گفته بود:چگونه است که وقتی نزد دیگران هستیم، از ما تعریف می کنند و به به و چه چه می گویند!
✴️✅ اما وقتی که نزد شما می آییم، خود را بدهکار هم می بینیم و کوله باری از گناه بر دوش خود احساس می کنیم؟
✴️✅ استاد فرمود: گاهی می خواهی ماشین را بفروشی در اینجا پیوسته تعریف می کنی که تازه رنگ زده ام. فلان قطعه اش را عوض,کرده ام و ... ولی وقتی می خواهی سفر کنی، از عیب احتمالی هم نمی گذری.
✴️✅ در تعبیر دیگر می گفت: گاهی می خواهی پیش دکتر بروی، آن وقت مرض های احتمالی را هم می گویی؛ چرا که قصد تو درمان است
✴️✅ ما نمی خواهیم خودنمایی و خودفروشی کنیم، تعریف و تمجید با مقصد تربیت و خودسازی، هماهنگ نیست.
📚 مشهور آسمان ص ۴۷
🆔 @cheshmeyejarie
✅ فرازی از نامۀ اول نامه های بلوغ:
بينش ها و گرايش ها
🔸 پسرم محمّد! تو در اين زمانه و در اين سرزمين- اين زمانۀ تاريك و اين زمين شلوغ- اگر بخواهى كه كف حادثه ها نشوى و حادثه ساز باشى، بايد بيّنات، كتاب و ميزان را داشته باشى و با اين سه وسيله، در تمامى جريان هاى فكرى و سياسى و اجتماعى، در برابر فريب ها و شيطان ها، قائم و بر پا باشى، آن هم قائم به قسط و بر روى ساقه ها و ريشه هاى محكم؛ كه در آيۀ «مُحَمَّدٌ رَسُولُ اللَّه ...» «1»
و آيۀ «وَلَقَد ارْسَلْنا رُسُلَنا بِالْبَيِّناتِ»، «2» به آن اشاره رفته است.
🌿 بيّنات؛ يعنى آنچه خودش روشن است و روشن كنندۀ ديگرى هم هست. بيّنات، آن هدايتى است كه وضع تو و جهان را، رابطۀ تو و جهان را و مقصد تو و جهان را روشن مى نمايد.
🌿 كتاب؛ يعنى دستورها، نوشته ها، فريضه ها و آداب و احكام، در اين حركت و در اين رابطه ها.
🌿 ميزان؛ يعنى معيارى كه در انتخاب مقصد و انتخاب مكتب و در انتخاب عمل، تو را راهنما باشد و در هنگام تزاحم و درگيرى، تكاليف و فرايض و وضع تو را مشخص نمايد.
🔻 كسى كه اين سه اصل را داشته باشد، گرفتار برخوردهاى سازمانى و حزبى و يا مرشد و مراد نمى شود؛ حتى با بصيرت ديگران، خودش را كور نمى سازد؛ كه انسان از كارش، به اندازۀ بصيرتش بهره مى برد.
◽️ اين نكته بسيار مهم است. اگر امروز هم برايت روشن نشد، سعى كن بعد آن را خوب بفهمى تا از رنج هاى بسيار نجات يابى؛ كه در اين زمانۀ تاريك و در اين زمين شلوغ، آن ها كه اين سه اصل را نفهميدند، اگر به لُبِ لباب هم روى بياورند، قشرى هستند؛ اين ها، خود را تسليم بصيرت كسانى كردند كه اگر معصوم مى بودند، باز به اين گونه رابطه راضى نمى شدند و بيّنات و كتاب و ميزان را كنار نمى گذاشتند.
🔸 اين ها، براى راحتى انتخاب و سرعت عمل، به بهانۀ نجات از هلاكت، از چشم خود دست كشيدند و از بصيرت چشم پوشيدند. در حالى كه ديد و فهم مراد و يا سازمان و يا حزب، نمى تواند جايگزين ديد و بصيرت و فهم من باشد.
اين درست است كه با اين تسليم و بيعت و واگذارى، كارها سامان مى يابد و تو راحت مى شوى، ولى سرعت و سامان كار، با صحّت و رفعت انسان، نبايد جاى عوض كنند.
______________________
(1)- فتح، 29
(2)- حديد، 25
📚 نامه های بلوغ ، استادصفایی ، صص 18_19
هدایت شده از عربزاده
بسم الله الرحمن الرحیم
« الفقر فخری »
اواخر یک شب بارانی از حرم به سمت خانه میرفتم. به دلم افتاد سری به شیخ بزنم، شاید رزقی در انتظارم باشد. دلتنگ و خسته و بیپول بودم. هر وقت به یأس و دلتنگی و بیپولی... مبتلا میشدم ،یک برخورد با شیخ کارساز بود.
درب منزلش مثل همیشه باز بود. در کنج اطاق، حاج حسن را یافتم که با اضطرار و دلتنگیای که به وضوح در چهرهاش هویدا بود، از من استقبال کرد. به خاطر رنجها و شکنجههایی که در زمان شاه کشیده بود، بسیار کم طاقت و رنجور بود.
مدتها بود که مهمان شیخ یا بهتر بگویم همخانه شیخ بود. جوانی پرتلاطمی داشته و یک بازاری و مبارز تمام عیار که همه زندگیش را در راه خدا داده و هنگامه پیری همدم دوستان شده بود. از شاگردان مرحوم شیخ مرتضی زاهد و حاج مقدس ... بود. کولهباری از تجربه و وجودش نعمتی بود برای دوستان. از من استقبال کرد و به کنایه و ظرافت، طالب متاعی بود؛ گزی، سوهانی و... . دلضعفه، عارضۀ قدیمیاش بود. من که گرسنگی خودم فراموشم شده بود، بنای شوخی و مزاح گذاشتم. اما کارساز نبود و حاج حسن مثل همیشه نبود.
صدای بَه بَه شیخ از اطاق کناری بلند شد: «حاجی ببین چه برایت آوردهام؛ شراب بهشتی!» با خودم گفتم حتما شربت سکنجبینی، آبلیمویی چیزی آورده، ولی گویا شیخ هم در خانه چیزی نداشت. یک لیوان آب خنک ولی با پشتوانهای از محبت و عشق. حاجی به یکباره شکفته شد و شد همان حاج حسن قدیمی خودمان. گل خنده بر لبانش نقش بست و با همان یک لیوان آب آن چنان سرشاد شد که از سرور و شادی او من هم غمهایم را فراموش کردم.
آری من هم رزق آن شبم را یافتم. «وَالَّذِينَ آمَنُوا أَشَدُّ حُبًّا لِّلَّـهِ» آن شدّت حب و عشق به الله، تو را در مقام خدمت به خلق او اینچنین تأثیرگذار میکند. گفتم از فقر و نداری خسته شدهام. انگیزهام جهت ادامه درس و بحث کم شده. نگاه عمیقی کرد و گفت: میدانی در اطراف خانۀ خدا انبیاء و اولیائی مدفونند که از گرسنگی مردهاند؟! نهایتاً در راه خدا و دوست از گرسنگی میمیریم. بالاتر از این که نیست. هرچند که به این حد نمیرسیم. تو به تکلیفت عمل کن، خدا عهدهدار امورت میشود. ما بیصاحب نیستیم....
هدایت شده از یک دوست
با سلام
بیست و نهم اسفند ماه نود بود. عید نوروز در پیش و نیاز مبرمی به ماشین داشتم. با ابراهیم تماس گرفتم. بنگاه ماشین داشت. گفتم یک ماشین خوب میخواهم اما پول درست و درمانی ندارم. خندید. گفت: فقط یک پراید صفر دارم.
پراید نه میلیون بود و من چهار تومان بیشتر نداشتم. گفتم: پس خدا حافظ.
گفت: بیا همین را ببر. این هم باشد دشت آخر سال ما از یک سید.
گفتم: ولی پنج میلیون کم دارم.
گفت: بیا ببر، به نام نمیکنم. بهار دستت باشد، اگر توانستی باقی اش را جور کنی که چه بهتر، نتوانستی خودم برش میدارم.
ساعت یازده شب سوییچ را داد دستم و کرکره را کشید پایین. بعد از چهار پنج ماه که ماشین را دواندم، را بردم و گفتم: خدا پدرت را رحمت کند. همه جوره به ما حال دادی. گفت: باقی تابستان نمیخواهی دستت باشد؟ گفتم: نه، به پولش بیشتر احتیاج دارم. اگر یک میلیون کم میکرد منصفانه بود. پانصد هزار از پولم کم کرد و سه و نیم برگرداند. ماشین را ناچار شده بود بدون سود بفروشد. بعد هم گفت: هر وقت خواستی بیا خودم در خدمتم. ما بیش از اینها به اجدادتان بدهکاریم.
با خنده گفتم: مشتری مثل خودم اگر میخواهی برایت بفرستم.
با لحنی طنزالود گفت: گفتم به جدت بدهکارم. جد آنهایی که میخواهی بفرستی معلوم نیست به ما بدهکار نباشند. بفرستی طلبهای دیگرم را هم ازشان وصول میکنم. و خندید.
خداوند ابراهیم، پدر و برادر شهیدش را با اولیا و ابرار محشور کند. الهم انا لا نعلم منه الا خیرا
صفای دل.docx
54.4K
خاطراتی ناب از استاد آیه الله علی صفائی حائری ( ع – ص ) اعلی الله مقامه
هدایت شده از سید مجید پورطباطبایی
سلام علیکم
شهادت امام هادی علیه السلام بر دوستان محترم تسلیت باد، در حال نگارش بخشی از پژوهش موظفی ام که عنوان آن "زیر ساخت های فکری خاورشناسان در مطالعات قرآن پژوهی "است بودم که رسیدم به یکی از عناوین فرعی با عنوان "اثر پذیری شاخصه های مدرنیته غربی از اسطوره های یونانی"، ذیل این عنوان با اظهارنظری از جیووانی باتیستا ویکو (مورخ، اسطوره شناس، فیلسوف سیاسی و حقوق دان ایتالیایی قرن هفدهم )درباره "توجه به مغالطه ی منابع"مواجه شدم که :با مشاهده ی یک ایده ی مشترک در دو ملت ، مورخ نباید به این اشتباه بیفتد که یکی از دیگری گرفته است.
خاطرم آمد زمانی که نزد مرحوم شیخ ره ، اظهار فضل کردم و گفتم که :"تمامی فلاسفه و عرفای مسلمان اعم از سنی و شیعه ، از زمان های دور تا امروز مساله صادر اول، صادر ثانی و عقل و نفس را از مساله اقانیم ثلاثه افلوطین ، فیلسوف نامور و شهیر فرن سوم میلادی بر گرفته اند".
ایشان لبخندی زد و گفت :
"سید به همین راحتی مساله تقلید علمای مسلمان از افلوطین و فلاسفه یونان را بیان نکن ، فراموش نکن در علم اصول ، اصلی هم به نام توارد داریم ".
این مساله باعث شد تا از سال 1364 تا کنون نوشته بنده با عنوان اثر پذیری فلاسفه مسیحی و مسلمان از نوافلاطونیان نیمه کاره بماند.
الان که اظهارات ویکو را در کتاب مفهوم کلی تاریخ اثر رابین جرج کالینگوود و ترجمه علی اکبر مهدبان دیدم ، خاطره گفته مرحوم شیخ و نگاه عاقل اندر سفیه و لبخند شیرینش افتادم.
هدایت شده از سید مجید پورطباطبایی
نکته مهم این است که آن مرحوم کتاب مفهوم کلی تاریخ نوشته کالینگوود را ندیده بود تا به نظر ویکو دسترسی داشته باشد.چاپ اول کتاب کالینگوود 1385 ، یعنی 7 سال پس از وفات مرحوم شیخ است.
هدایت شده از مرتضی دانشمند
بسم الله الرحمن الرحیم
خاطرات من از آقای صفایی
خاطره ۱۴
(سوره مزمل و ویژگیهای مربی)
سالهای آغاز طلبگی بود. صاحب این قلم در آن زمان رسائل و مکاسب میخواند. گاهی برای ادای مسئولیت تبلیغی، راهیِ زادگاهِ خویش در شهر دیزیچه اصفهان یا شهری دیگر میشد تا مسئولیت خویش را به انجام رساند.
یک بار که ایام تبلیغ فرا رسیده بود خودم را خالی از هر گونه انگیزهای احساس میکردم. حس میکردم که حس رفتن برای تبلیغ در من وجود ندارد و انگیزهای برای سخن گفتن و حرف زدن با مردم ندارم.
این موضوع مرا رنج میداد و از خود میپرسیدم:
پس کو آن انگیزههای آغازینِ شعلهور؟
آن را با آقای صفایی در میان گذاشتم.
ایشان همانگونه که سرپا ایستاده بودند و با همان پیراهن بلند و پیژامه سفید با من گفتگو کردند:
کسانی میتوانند در روز با خلق خدا کار کنند که لحظههایی از شب را با خداوند به سر برده باشند...
آن گاه آیات آغازین سوره مزمل را برایم خواندند که خداوند به پیامبرش میفرماید:
ای جامه بر سر کشیده، شب را برخیز مگر اندکی از آن را...
تو در روز کارهای فراوان داری.
کسی که در روز کارهای تبلیغی میخواهد انجام دهد باید در شب با خدای خویش خلوت کند. بعد این آیه را خواندند که:
ای رسول ما مسئولیت سنگینی را بر تو می افکنیم
انا سنلقی علیک قولا ثقیلا و ان لک فی النهار سبحا طویلا
ان ناشئه اللیل هی أشد وطئا و أقوم قیلا...
با خواندن این آیهها و شنیدنش از آقای صفایی آن هم با لحنی که از دل بر میخاست و لاجرم بر دل مینشست من دانستم که چرا گاهی وقتها فتیله روح آدمی فروکش میکند، سوختِ تبلیغی انسان و توشه راهش تمام میشود و چگونه میتوان سوختگیری کرد و انگیزهها را بالا برد.
یکی دیگر از دوستان که از سلسله سادات و عالِمزاده و اکنون عضو هیئت علمی یکی از مراکز قرآن پژوهشی کشور هستند میگفتند: پس از آشنایی با شیخ برای اولین بار میخواستم تبلیغ بروم. در مورد مطالب و مواد تبلیغی مناسب با آقای صفایی رایزنی کردم. وقتی خواستهام را مطرح کردم فکر کردم الآن به من پاسخ خواهد داد که برای تبلیغ، معراج السعاده یا جامع السعادات یا فلان کتاب حدیثی یا تفسیری یا اخلاقی را مطالعه کن و خلاصهاش را یادداشت کن و سخنت را با آیه، حدیث یا شعری آغاز کن و در بین بحث از قصه و حکایت بهره بگیر و بعد هم...
بر خلاف همه این تصورات به طور خیلی سادهای به من گفتند: ببین تو الآن راهی را انتخاب کردهای و طلبه شدهای و عشق به این راه در تو وجود دارد.
فکر کن ببین این علاقه چگونه در تو شکل گرفت. همین را برای مردم بیان کن.
آن دوست گفتند: همین کار را کردم و با خودم فکر کردم راستی چرا من طلبه شدم؟ چگونه عشق به این راه در من شکل گرفت؟ و دهها پرسش دیگری که با طرح همان پرسش آغازین راه خود را باز کردند.
دوستمان میگفت: این یک پرسش شیخ به اندازه ده کتاب منبع که مطالعه کنم برای من مواد و مصالح تبلیغی به همراه داشت.
اکنون که خاطره آن دوست عزیز را برای دوستان مینویسم به یاد این سخن مولا امیرالمومنین علیهالسلام میافتم که از سخنان نسبتا پر بسامدِ استاد بود.
لیثیروا فیهم دفائن العقول
رسالت پیامبران آن بود که خِرَدهایِ دفن شده مردم را برانگیزانند.
آن دوست عزیز که در سلسله سند روایت بنده بودند و این خاطره را از ایشان نقل کردم جناب آقای سید علی اکبر حسینی دام عزه(عضو گروه شاگردان و ارادتمندان استاد علی صفایی) هستند که اگر کلمه یا کلماتی بر سخن ایشان افزودم یا کاستم ویراستاری فرمایند.
حکایت همچنان باقی
مرتضی دانشمند
هدایت شده از یک دوست
بزرگ شو
پنجشنبه ها نوبت فوتبال بود. زمین های خاکی پشت شاه سیدعلی، ساعت پنج محل قرار بود. مهم نبود چند نفریم و هر تیم با چند نفر بازی میکنه. هر کی از راه میرسید وارد میشد و به مرور هم تیمی های خودش را باید میشناخت. اگر تیمی کسری نیرو داشت میگفت، اگر هم نداشت منتظر میموندیم یکی از راه برسه بره یک طرف تا موازنه به هم نخوره. البته بعضی ها کاری به موازنه و این حرفها نداشتند، سرشون را میانداختند پایین و هل میخوردند تو.
بازی پنجشنبه ها کمتر وقتی تعطیل میشد. انگار یکی از درسهای شیخ باشه، بیشتر اگه نگم، کمتر هم بهش بها نمیداد. بچه محل های ما با همین فوتبال با شیخ گره خوردند. ما عاشق فوتبال بودیم. جام جهانی نود، المان کاپ قهرمانی را برد. بچه ها دو دسته شده بودند. یه دسته تبریک میگفتند یه دسته تعزیت. من از دسته دومی ها بودم. عاشق مارادونا. وقتی ارزانتین باخت تا چند روز اب خوش از گلوم پایین نمیرفت. اونایی که از برد المان خوشحال بودند بیشتر حس ناسیونالیستی داشتند. هر چی باشه المانها هم از تبار اریاییها هستند. اما من نه. من فقط به عشق مارادونا بازی میکردم. دور تا دور اتاقم پر بود از عکسهای دیه گو ارماندو مارادونا، ستاره ارزانتینی که بعد از باخت اخرین بازی نودش مثل بچه ها اشک میریخت، البته نه از جنس اشکهایی که چهار سال پیش، وقت بالا بردن کاپ قهرمانی روی گونه هاش روان بود.
بگذریم. عشق ما بازی با توپ چهل تیکه بود اما نداشتیم. نه داشتیم و نه توان خریدش را داشتیم. از قضا عباس مومن را دیدم که سوار موتور توپ چهل تیکه ای دست گرفته اما نمیدونه چه جوری روی موتور نگه اش داره. نه میتونست روش بشینه، نه زیر لباسش جا میشد و نه میتونست دست بگیره. به محض دیدنم گفت: بپر بالا بریم فوتبال.
اینجوری هم یه حالی به خودش داده بود هم به من. عباس دوست پدرم بود. توپ را گرفتن و پریدم ترک موتورش. بازی اون روز خیلی خوش گذشت. وقتی دیدم ورود برای عموم ازاد است رفتم پیش رفقام و گفتم: هفته دیگه اماده یک نبرد تمام عیار با تیم اخوندا باشید.
پنجشنبه که به عشق بازی با چهل تیکه به مصاف تیم اخوندا رفتیم اونجوری که فکر میکردیم نشد. پخش مون کردن بین خودشون و عملا بازی مثل هفته قبل پیش رفت. بعد از بازی هم هر کس موتور یا ماشینی داشت، چند نفر را سوار میکرد و با توجه به مسیری که داشت میرسوند. از همون بازی بود که بچه های محل به شیخ اشنا شدند.
توی این بازی جالب این بود که حتی کسانی که گروه خونی شون به فوتبال نمیخورد شرکت میکردند. نمونه اش سید بها. بها ضیایی، اندام لاغر و نحیفی داشت. صوت قرآن و مداحیش عالی بود. اما تو عمرش پاش به توپ نخورده بود. اصلا نمیدونست اگر بهش پاس دادن باید چه کار کنه. در این بین بیشتر حواسش جمع بود به طرف کسانی که قدرت بدنی بالایی دارن نره یا اگه به طرفش اومدن توپ را بگذاره و فرار را برقرار ترجیح بده. البته این اواخر از حق نگذریم یه کم بهتر شده بود. حداقل هم تیمی های خودش را از حریف تشخیص میداد قبلا نه، هر کی بهش میگفت پاس بده میداد. اصلا کاری نداشت خودیه یا دشمن. وقتی بهش اعتراض میکردن با اون سیمای نمکی و با مزه اش میگفت: ما خانواده کرم هستیم. گفت پاس بده، از کرم به دور دیدم ندهم.
این بار هم سید بها از راه رسید، لباسش را عوض کرد و منتظر ماند یکی از تیم ها او را بپذیرد. شیخ هم از راه رسید و در حالی بند کتانی اش را میبست گفت: برو تو تیم اون طرف من این طرف بازی میکنم.
سید بها که دلش میخواست با تیم شیخ بازی کند وقتی دید نمیشود کاری کرد، با همان نمک و لطافت همیشگی به شیخ گفت: حاج اقا شما ماشالله شما بدن قوی و درشتی داری، یه کم توی حملاتتون مراعات این بنده ی ظریف را بکنید.
شیخ بند کفشش را بست، به سید خیره ماند و گفت: هیچ وقت از من نخواه کوچیک بشم، تو بزرگ بشو...
هدایت شده از سید جواد
چهار مشکل جوانان .mp3
1.06M
🔊 قطعۀ صوتی از «مرحوم علامه سید منیرالدین حسینی» با موضوع «مشکلات جوانان»
💥 مشکلات جوانان، ناشی از حاکمیت «الگوی سرمایهداری» بر این کشور است.
🍒🍒🍒🍒🍒🍒🍒🍒🍒
اساتید
آیا طبق مطالب آقای صفائی نقدی به این مطلب☝️☝️ وارد است؟
هدایت شده از یک دوست
با عرض سلام
جناب استاد لاجوردی میفرمودند کتابی به نام فقر فحشا(اگر اشتباه نکنم) را مطالعه میکردم. شیخ کتاب را ازم گرفتند و پس از تورق گفتند: من نویسنده این کتاب را دیده و با او گفتگو کردم. گفتم اینها که شما به عنوان علت از انها یاد کرده ای نه تنها علت نیست که معلولهای دست دوم و چندم هستند.
مادام که تلقی ادم از خودش عوض نشود و خودش را در حد شکم و زیر شکم بشناسد، در اوج دارایی هم به همین ها رو می اورد ولی به شکلی دیگر و در قالب تنوع و تفنن.
یاد داستانی از کلید پارتی های دربار افتادم. درباریها تا خرخره زهر مارشان را میخوردند، ناموسشان را هریک به اتاقی میفرستادند و کلید اتاقها را در ظرفی میریختند و هر کس بسته به اقبالش یکی از کلیدها را بر میداشت و نگون بخت کسی بود که در اتاق همسر خودش را ببیند.
در اینجا هم مساله همین است. اولا ان مرحوم مساله را از وسط افاز و بی توجه به دوران شکل گیری شخصیت کودک یکراست از شانزده سالگی شروع کرده اند. ایا قبل از این دوره زمینه ها نباید ساخته شود؟ به فرموده استاد قبل از هر چیز، ما باید سه عنصر شخصیت، حریت و تفک را در کودک بارور کنیم تا به بلوغ برسد. کسی که از این سه عنصر بی بهره باشد هفتاد ساله هم باشد کودکی غیر بالغ بیشتر نیست.
در ثانی، در همین دوره هم مرحوم سید منیر اساس کشف هویت را در شعارها و فضاهای احساسی دنبال کرده اند.
و سوم که طبق فرموده استاد اگر تلقی انسان از خودش، و جهان و مسیر پیش رو عوض نشده باشد باز هم فرقی نیست میان کسی که بر اساس رنجی که دیده وارد نبرد شده و صرفا برای تخلیه الام خود دست به قبضه تفنگ برده با کسانی که با شعارها و داغ کردنهای هیتلر فدایی او شده اند.
این عواملی که به ان اشاره شد، نه تنها علت نیست که معلول های دست چندم به حساب می ایند.
خودتو خرج کی کردی؟.mp3
1.82M
🎵 #صوت
🌱 #کربت ما هنگام #مرگ؟!
عمر از دست رفته و #ایکاش های باقی مانده.
خودتو خرج #خدا نکنی، خرج کی بُکنی؟
الهی إرحم فی الدنیا غربتی و عند الموت کربتی
دعای #ابوحمزه
🎙 استاد #علی_صفایی_حائری
⭕️ @EinSadTehran
هدایت شده از یک دوست
قهر خدا
به پسرم گفتم: حلالت نمیکنم. عاقت میکنم. با جان خودت بازی میکنی جان مردم بازیچه نیست. تو را به خدا توی خانه بتمرگ و تکان نخور.
هنوز هم قضیه را جدی نگرفته. جدی هم میگرفت، جوان است و خام. موهایش را شانه زد و در را باز کرد.
پرسیدم: داری میروی؟
کلافه گفت: از این ویروس هم نمیرم نق و نوق های شما دق مرگم میکند.
و در را بست. با عصبانیت گفتم: برو به درک. برو به اسفل من النار. برو که برنگردی. تا حالا ارزوی مرگتان را نکرده بودم. امروز هم ارزو میکنم بمیری و هم مستقیم بروی به جهنم.
صدای در خانه بود که به اعتراض به هم خورد.
نوبت فاز بعدی داستان شد. همسرم سرش را گذاشت میان دو دستش و زار زار گریست. گفت: بس کن مرد!. این همه نفرین نکن. من یک بار توی عمرم لبم به نفرین باز شد کاری سرم اوردی که پشت دستم را داغ کردم دیگر لبم به این حرف ها باز بشود. هر چه هست برای همسایه حرام است؟ به خودت که رسید وا رسید؟
کنارش نشستم و به آرامی گفتم: یک چاقو توی دست دو نفر میبینی. یکی لات عربده کش، دیگری پزشکی توی اتاق عمل. هر دو شکمی را جر میدهند. ایا چون عملشان یکی است هر دو یکسان هستند؟
متوجه نشد. گفت: منظور؟
گفتم: جوابم را بده.
گفت: نه.
گفتم: یکی بی حساب، از روی خشونت و حماقت شکمی را پاره میکند، دیگری از روی مهر. از روی وظیفه. در صحت و سلامت عقل و حساب شده.
باز هم پرسید: گفتم منظور
گفتم: نفرین همان چاقو است. تو وقتی نفرین میکنی از روی احساسات است. میترسم. از اینکه ببینم پاره ی تنم را داری لت و پار میکنی میترسم. نترسم؟
به طعنه گفت: نه اینکه خودت نوازشش میکردی!
به نرمی گفتم: نه عزیزم. من هم شکمش را جر دادم ولی این کجا و ان کجا. من بدون عصبانیت. بی احساس، در سلامت عقل هر چه میشنیدی را گفتم. نفرین من نفرین نبود. به خداوندی خدا از روی مهر و محبت نفرینش میکردم. فقط به زبان بود. گفتم شاید از سر به هوایی دست بردارد. شاید بترسد. وقتی دیدم رفت، به ش حق دادم. دو سه هفته این مریضی همه را به هم ریخته. مردم دارند دیوانه میشوند. پیش خودم گفتم خدایا! جگرگوشه ام را به تو سپردم. خودت نگه دارش باش.
لبخند ملیحی روی لب همسرم نشست. مهربان نگاهم کرد و گفت: ازت ممنونم، آرامم کردی. هر دو دستش را به علامت تسلیم بالا گرفت و گفت: من تسلیم. از این به بعد هر کاری میخواهی بکن. نفرین کن. داد بزن. اقل کم وقتی بیرون میروند حواسشان را بیشتر جمع میکنند.
به ارامی گفتم: وقتی فهمیدی توپ و تشر من به بچه ام جز از روی مهر نیست ارام گرفتی. لبت به خنده باز شد. هر دو دستت را بالا گرفتی و گفتی هر کاری صلاح میدانی بکن. یعنی میگویی مهر خدا به بنده هایش از محبت من به بچه ام کمتر است؟ خدا هر کاری کرد ادم نشدیم. موهایمان را شانه زدیم و مستقیم رفتیم وسط گناه. تشر زد. باز هم نشد. بلایی نازل کرد. این بلا همان چاقوی توی دست پزشک نیست؟ جز از محبت و حکمتش سرچشمه میگیرد؟ وقتی این را بفهمی ارام نمیگیری؟
هر دو دستم را به علامت تسلیم بالا گرفتم و گفتم: خدایا شکر. من که ارام گرفتم. خدایا من یکی تسلیم. هر کاری صلاح میدانی بکن تا ما ادم بشویم.