eitaa logo
خـــاتـون🦋
16.2هزار دنبال‌کننده
10 عکس
3 ویدیو
0 فایل
»سرگذشتِ جذابِ بـــــادام گُل و ســـالار خان💓
مشاهده در ایتا
دانلود
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 ✨✨✨✨✨✨ 🦋🦋🦋🦋🦋 ✨✨✨✨ 🦋🦋🦋 ✨✨ 🦋 صفیه بدو بدو جلو رفت و سلام کرد ... نگاهی به عمارت انداخت و گفت : خدا برادرم و بیامرزه چه جایی برای بچه هاش گذاشت و رفت .... صفیه دعوتش کرد داخل و گفت :خانم خونه نیست؟‌ سالار از پشت سرش گفت : خوش اومدی عمه خانم‌... عمه به سمتش چرخید و گفت : اخ قربونت بشم‌... ببین کی اینجاست ؟ دستهاشو باز کرد و محکم‌سالار رو فشرد ... اونیکی درب باز شد و دخترش پیاده شد ... بلوز و شلوار تنش بود و عینکش رو بالای سرش زد و به سالار خیره بود ... اروم به سمتشون رفتم‌...گرم صحبت بودن و متوجه من نشدن ... سالار لبخندی زد و گفت : چرا بی خبر اومدین ؟‌ _عمه جان بی خبر چی دیروز اومدم عروسی پسر دوستم شب رفتم خونه عمه کوچیکت و الانم اومدم اینجا ... یکسال بیشتر نیومده بودم ... رفتم‌ سرخاک اقام و بابات و مادر خدا بیامرزم ... دخترش ماشین رو دور زد و روبروی سالار ایستاد ...دستسو جلو برد و گفت : سلام ... سالار با تردید دستشو فشرد و گفت :‌سلام ...سیما خوش اومدی ‌..
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 ✨✨✨✨✨✨ 🦋🦋🦋🦋🦋 ✨✨✨✨ 🦋🦋🦋 ✨✨ 🦋 سیما یه قدم جلوتر رفت از من قد بلندتر بود و لاغر تر ... رگهای پشت دستش بیرون زده بود ... دست سالار رو محکم‌ فشرد تو چشم هاش خیره شد و گفت : از دیشب هرجا رفتم حرف عاشقی شما بوده ..‌.میگن سالار خان عاشق به دختر جنگجو شده ... چطور باور میشه کرد تو دلت یه نفر رو جا دادی؟‌ سالار خندید و گفت : هیچ وقت به حرف مردم‌ توجه نکن ... لبخند رو لبهای سیما ماسید و گفت : به حرف دل خودم چی ؟‌ اخم هام تو هم رفت و اصلا خوشم نیومد ... سرفه ای کردم و خواستم بدونن من اونجا هستم سرفه ای کردم خواستم متوجه بشن که من اونجا هستم ... سیما به سمت صدا چرخید و با دیدن من مکث کرد ... مادرش دقیق سرتا پامو برانداز کرد و گفت : پس تو بادامی ؟‌ چقدرم چهره ات برام اشناست ...انگار یجایی دیده امت ... جلوتر رفتم کنار سالار ایستادم و همونطور که دستمو بین دستش میزاشتم گفتم ...دیروز تو عروسی نگین منو دیدین ... نگین دوست و نوه عمه پدری منه ...
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 ✨✨✨✨✨✨ 🦋🦋🦋🦋🦋 ✨✨✨✨ 🦋🦋🦋 ✨✨ 🦋 سری تکون داد و گفت : درسته ...پس میگفتن طایفه عروس سرشناسن و بزرگن بخاطر سالار ما بوده ... به سالار نگاه کردم و گفتم : سالار شما ؟‌ ریز ریز خندیدم و گفتم : عمه خانم سالار دیگه مال منه ... سالار خیلی خوشش اومد و تایید کرد ... سیما بهم خیره بود ...نگاهاشو دوست نداشتم‌...دعوتشون کردم داخل ...عمه دستشو دور بازوی سالار پیچید و گفت : کمکمم کن عمه جان پیر شدم ... سالار کمکش میکرد بالا بره و گفت " هنوز خیلی جونی عمه ... _ نه عمه جان جونی برای ما نیست برای بقیه است ... سیما پشت سرشون میرفت ... صفیه کنارم ایستاد و گفت : عمه خانم اومدن ؟‌ _ اره ...چه عمه خانمی ...به خاله رباب خیر بفرست که مهمون اومده ... _ چشم ... _ صفیه از طرف من اون کوچولو رو چندبار ببوس ...خیلی دلم براش تنگ شده ... صفیه که رفت منم با عجله بالا رفتم ...عمه خانم روی بالشت های پر لم داد و گفت : یادش بخیر چه روزهایی اینجا با برادرم داشتم‌... خدابیامرزدش ...
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 ✨✨✨✨✨✨ 🦋🦋🦋🦋🦋 ✨✨✨✨ 🦋🦋🦋 ✨✨ 🦋 سالار یه لحظه تو صورتش ناراحتی نشست و گفت "چرا انقدر بی خبر اومدی عمه خانم ؟‌ _ عروسی اومدیم و گفتم بیایم اینجا ... _ چرا عروسی نیومدین ؟‌ عمه به من خیره شد و گفت : بعد این همه سال مجردی ...چند سالته عروس خانم ؟‌ قبل از اینکار چیزی بگم سالار گفت " عمه به سن و سال بادام نگاه نکن ... اون تو فهم و شعور بع همه دخترای اینجا می ارزه ... سیما با دلخوری نگاهش کرد و گفت :شاید چشم های سالار خان باز شده ... قبلا که هم دلشو هم چشم هاشو رو همه بسته بود .. حس بدی به اونا داشتم کنار سالار نشستم و گفتم : چون قبلا با بادام اشنا نشده بود ... وقتی منو دید تازه فهمید تو دلش چخبره ... نگاه قشنگی بین من و سالار رد و بدل شد و بهم دیگه لبخند زدیم ... برای مهمونا میوه و شربت و خیلی خوردنی اوردن ... هوا خنک شده بود و دیگه اون شربت نعنا مزه قبل رو نمیداد ... خاله رباب باید برمیگشت و سالار تو رفت و امدهای زنهای عمارتش خیلی حساس بود ...
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 ✨✨✨✨✨✨ 🦋🦋🦋🦋🦋 ✨✨✨✨ 🦋🦋🦋 ✨✨ 🦋 سالار بلند شد و بیرون میرفت که دنبالش داشتم میرفت ... عمه خانم‌ مانع شد و گفت " مثل کش وصلی به سالار...؟‌ کجا میری دختر؟بیا بشین یکم ازت حرف بشنویم ... سالار کفش هاشو پوشید و گفت : میرم‌ سر زمین زود میام برو پیش عمه .. من چه حرفی میتونستم با اون داشته باشم .... دوباره نشستم‌... چند تا حبه انگور تو دهنم گذاشتم و عمه گفت " اهل همون ابادی اون دختره نگینی ؟‌ _ بله اهل اونجا بودم ولی دیگه اهل جایی هستم که سالار اهل اونجا است ... سیما بهم نگاه میکرد و حرفی نمیزد ... _ پس بگو چرا سالار انقدر دلباخته تو شده...با این چرب زبونی هات ...با این عشوه هات ...خوب کسی رو تونستی تو تورت بندازی ... میدونی چند نفر عاشق اون بودن و هستن ... با اخم گفتم : بودنش به خودشون مربوط ولی هستن به من ... دلم نمیخواد کسی عاشق شوهرم باشه ... اگه کسی هم باشه مطنئن باشین یجوری از روش عبور میکنم که خودش پشیمون بشه ... پوزخندی زد و گفت : برای ناهار میبینمت ...میخوام‌ استراحت کنم ...
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 ✨✨✨✨✨✨ 🦋🦋🦋🦋🦋 ✨✨✨✨ 🦋🦋🦋 ✨✨ 🦋 رباب که بیاد بیدار میشم‌... اخم کردم و بیرون میرفتم که شنیدم به سیما گفت : بهترین لباستو تنت کن ... بدجور داشتن عصبیم میکردن ... برگشتم تو اتاق و حوصله نداشتم ... مدام عصبی میشدم و نمیتونستم بشینم .. با خودم کلنجار میرفتم‌... دم دمای ناهار بود که خاله اومد حداقل بودنش نور امیدی بود ... با عجله بیرون رفتم‌... نفس زنان بهش رسیدم و گفتم : خاله اومدی ؟‌ _ اره ...رو بهم شد و گفت : چرا انقدر عجله داری ؟‌ _ سلام خاله ...علی بزرگ شده ؟‌ صدای سالار بود که از پشت سرم‌گفت : اره داشت با اسب میومد ... با تعجب نگاهش کردم و گفتم : الان کجاست ؟ خاله خندید و گفت : سالار سر به سرش نزار ... چونه امو بین دست گرفت تکونی داد و گفت : اون نوزاد فعلا که حتی نمیتونه گردنشو نگه داره ... سالار لبخندی زد و گفت : عمه خانم اومده ... خاله لبهاشو جمع کرد و گفت : شنیدم‌...بیشتر شوکه شدم از اومدنش ... سالار سکوت کرد و دوتایی بالا میرفتن ... اردلان رو بین درخت ها دیدم‌که داره میره ...
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 ✨✨✨✨✨✨ 🦋🦋🦋🦋🦋 ✨✨✨✨ 🦋🦋🦋 ✨✨ 🦋 سرش پایین بود و اصلا انگار حوصله نداشت .. مسیر رفتنشو دنبال کرد ...بین درختها زمین نشست و سرشو به درخت تکیه کرد ... چرا اونطور شده بود ازش بعید بود اونطور بخواد غمگین باشه ... داشتم به سمتش میرفتم که سالار صدام زد و مجبور شدم برگردم ... پیر دهنمو بالا گرفتم و رفتم بالا ...عمه خانم اومده بود بمونه و خیلی ادم مرموزی بود تو همه چیز دخالت میکرد ... از غذا و ظرفش گرفته تا برگی که از درخت میوفتاد ... دو روز تمام میگذشت و از اینکه اونطور با سالار حس راحتی داشتن منو عصبی میکرد ... سیما به هر بهونه ای میومد نزدیک سالار و من میتونستم تو نگاهاش عشق رو ببینم‌... اون عاشق سالار بود و مشخص بود که چطور دوستش داره ... سالار روی تخت دراز کشیده بود ... لباس خوابمو تنم کردم و دراز کشیدم ... نیم نگاهی بهم انداخت و گفت " خسته شدی ؟‌ _ نه فقط دارم نگاهت میکنم ... به سمت من چرخید و گفت : چرا انقدر تو خاصی ... دستمو بوسیدم و محکم به سینه ام فشردم و گفتم : این عمه خانمت کی قراره برن ؟‌
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 ✨✨✨✨✨✨ 🦋🦋🦋🦋🦋 ✨✨✨✨ 🦋🦋🦋 ✨✨ 🦋 اخمی کرد و گفت : مشکلت با این عمه خانم چیه ؟ _ اون کلا مشکله عمه خانمت مدام داره یجوری وانمود میکنه کا تو انگار یه مرد مجردی ... سکوت کرد و گفتم " یعنی منو نمیبینه ... سالار خسته تر از اونی بود که بتونه بحث کنه و خوابید ...اون روزها مدام کار میکرد و خیلی وقت ها خسته بود ... زودتر از بقیه بیدار شدم و رفتم بیرون ... عمه خانم خواب و خوراک رو از من گرفته بود ...دوباره اردلان رو دیدم داشت میرفت دوباره زیر همون درخت ... دنبالش راه افتادم‌.... دنبال اردلان جلو رفتم‌.... زیر اون درخت نشست ...چیزی دستش بود ... خم شدم و یه روسری بود ...متوجه حضورم شد دستپاچه بلند شد و گفت : زن داداشش شمایی ؟‌ تو چشم هام نگاه نمیکرد و از ترس سالار سرش پایین بود ... یه قدم جلوتر رفتم اون یه روسری زنونه بود ... تو دستش مچاله کرد و دلش نمیخواست من ببینمش ... اروم گفتم : میشه حرف بزنیم ؟‌
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 ✨✨✨✨✨✨ 🦋🦋🦋🦋🦋 ✨✨✨✨ 🦋🦋🦋 ✨✨ 🦋 سرشو یکم بالا اورد و گفت : زن داداش من کاری کردم ؟‌ _ نه ...من نگرانت شدم ...اون روز هم اومدی اینجا ...الانم اینجایی ؟ لبخند غم انگیزی زد و گفت : این روسری رو خیلی دوست دارم‌... روی زمین نشست و ادامه داد ...اسمش شیرین میخوان شوهرش بدن ... با فاصله نشستم و گفتم‌ : کی رو ؟ صاحب این روسری کیه ؟‌ _ دختر یکی از اقوام دورمون .... _ چرا به خاله نمیگی تا برات خواستگاریش کنه ؟ نیم نگاهی بهم انداخت و گفت :اگه مثل تو وقتی فهمید من میخوامش اونطور تحقیرم کرد میکار کنم‌... خجالت زده گفتم : باور کن من تحقیرت نکردم ....من فقط انتخابم کسی دیگه بود ... تو برادر سالاری مگه میشه کسی بهت نه بگه .. من خودم با سالار صحبت میکنم... تو چشم هام‌نگاه کرد و گفت : واقعا باهاش حرف میزنی ؟‌ _ اره چرا نباید حرف بزنم ... _ پس بگو شیرین رو برای من بگیره ... _ بهت قول میدم ... لبخند زد و خم شد گوشه پیراهنمو به احترام بوسید ...
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 ✨✨✨✨✨✨ 🦋🦋🦋🦋🦋 ✨✨✨✨ 🦋🦋🦋 ✨✨ 🦋 خجالت کشیدم و خودمو جمع و جور کردم‌... برای صبحانه به داخل اتاق برگشتم‌... همه عمارت بیدار شده بودن و تو صورت اردلان فقط لبخند بود ... سر سفره بهم نگاه میکردیم و لبخند میزدیم‌... با اشاره باهم صحبت میکردیم ... به عمه اشاره کرد و گفت : تو حضورش حرفی نزنم ... حرفشو تایید میکردم که عمه گفت : چرا با اشاره با هم‌ حرف میزنید ... چیزی هست بگو بادام‌... نتونستم جوابی بدم و دوباره با چشم های ریزش نگاهم کرد و گفت : شوهرت کنارته با برادرش چشم و ابرو بازی میکنی ؟‌ عمه خانم نگاهم کرد و گفت : شوهرت کنارت نشسته بعد تو داری با برادرش چشم و ابرو بازی میکنی؟‌ زبونم بند اومد و نمیدونستم چی بگم‌... اردلان از من بیشتر خشکش زد و عمه خانم که دنبال بهونه قشنگی بود تا بین من و سالار سنگ بندازه گفت " عجیبه ؟ این مرد به این ابُهت و بزرگی رو نمیبینی ... همین الانش همه جا میگن اول اردلان بادام رو میخواسته ... سالار غذا به گلوش پرید و سرفه میکرد ...
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 ✨✨✨✨✨✨ 🦋🦋🦋🦋🦋 ✨✨✨✨ 🦋🦋🦋 ✨✨ 🦋 سراسیمه براش آب ریختم و دستش دادم ...ولی لیوان رو روی زمین گزاشت و گفت " اردلان زودتر غذاتو بخور باید بری چایی ... خودشم قبل از اینکه چیزی بخوره بلند شد و بیرون رفت ... عصبی شده بودم و خود خوری میکردم‌.. نتونستم جلوی دهنم رو بگیرم و گفتم " چرا داری اختلاف درست میکنی ؟‌ اصلا قصد شما چیه چرا اومدین اینجا ؟‌ عمه خانم پشت دستش زد و گفت : چشمم روشن ...رباب تحویل بگیر عروس دردونتو ...منو داری از عمارت برادرم بیرون میکنی ؟‌ اینجا ماد برادرم بوده و هست... به نگاه اول به خودت بنداز بعد به من ... اصالت منو نمیبینی ؟‌ خاله بهم چشم غره رفت و گفت : شما ببخش عمه خانم‌ندونم کاری کرده ... عمه قاشقش رو تو سفره پرتاب کرد و گفت : از زهر مار هم بدتر بود این غذا کاش جاش کوفت میخوردم ...نذاشتین یه لقمه از گلوم پایین بره ... عصبی بودم و دوباره گفتم : دیگه چیزی هم مونده مگه نخورین ...به سفره نگاه کنین چند روزه اندازه ده نفر غذا میارن و دیس های خالی رو میبرن ... خاله با اخم گفت : کافیه بادام ...برو تو اتاقت ...
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 ✨✨✨✨✨✨ 🦋🦋🦋🦋🦋 ✨✨✨✨ 🦋🦋🦋 ✨✨ 🦋 از اون شدت صدای خاله شکه شدم و گفتم‌ : خاله من دشمن بچه هاتون نیستم بهتره ببینین کی داره این وسط موش می دونه ... عمه خانم کف زد و گفت : لابد من دارم بد بچه های برادرم رو میخوام‌... اشک هاش میریخت و گفت : اینا از خون منن ... این دوتا پاره تن منن ... چرا نمیگم‌ مینا چون این دوتا عزیزای منن .. مادر خدابیامرزم عاشق سالار بود و همیشه مارو هم وادار میکرد براش جون بدیم‌... عمه خانم اون لحظه نمیدونم از کجا اون اشک ها رو اورد و گفت : حق دارن برادرم‌ که نباشه همینه ... از قدیم گفتن جایی که گرگ نباشه سگ ها زوزه میکشن ... سیما مادر بلند شو ...بریم اینجا جای ما نیست ... ازشون رو گرفتم و اگه میرفتن خیلی بهتر بود ... صدای سالار بود که گفت : عمه جایی نمیری ...بادام گل برو تو اتاق اجازه بیرون اومدنم نداری ... چنان عصبی بود که از چشم هاش خون میبارید میشد عصبانیتشو حس کرد ... خواستم چیزی بگم که انگشتشو رو بینی اش گذاشت و گفت : برو تو اتاق ....