سفرنامه اعتکاف
1⃣ وارد مسجد که می شوی یک عالمه فرشته می بینی . فرشته های سپید پوشی که هاله ی سیاه زیر چشمشان حکایت از یک عشق بزرگ دارد . عشقی که به تمام کارهای روزمره اشان یک ایست سه روزه داده تا در این خانه فیروزه ای گرد هم بیایندو رنگ هستی بخش زندگیشان را پر رنگ تر کنند . روزه بگیرند ، نماز بخوانند ذکر بگویند ، ندبه کنند ، مناجات بخوانند و او را صدا بزنند همانکه تمام وجودشان را از او گرفته اند و خوش به حال این فرشته های سپید پوش !
2⃣ ساعت کمی مانده به اذان مغرب روز اول است .استراحت داده اند تا تجدید قوا کنیم برای باقی اعمال .یکی اینجا سر بر بالش گذاشته تا بعد از این همه بیداری از پس بیداری امشب هم بر بیاید .
یکی دیگر تکیه داده به ستون و با تلاش ویژه ای خواب را از چشمان در حال بسته شدنش می زداید تا آخرین بهره ها را هم از این دم غروبی ببرد.
بساط حلقه های بحث و گفتگو هم براه است . یک حلقه خاطرات سفر حجشان را برای هم می گویند . یک عده مشغول مقایسه اعتکاف های سال گذشته اشان با امسال هستند . عده ای هم که انگار قصد کرده اند تمام بهشت را بخرند در این وقت استراحت هم دور هم دارند مناجات می خوانند .
اینجا صحن علنی مسجد است .کمی مانده به غروب.فرشتگان زمین و آسمان گرد هم آمده اند تا طرح توبه را به تصویب برسانند. موسم ، موسم اعتکاف است .
3⃣ ساعت 2:20 دقیقه دومین شب حضورمان در مسجد است . اتفاق عجیبی در حال افتادن است . از در صحن علنی مسجد که وارد می شوی زیر نور کمرنگ محراب که حالا از پشت پرده سبز رنگ تبریک میلاد علی علیه السلام سبز هم شده است ، فرشته هایی را میبینی که در زیر چادر های سفیدشان اشک میریزند .صدای ندبه اشان تمام فضای مسجد را آکنده است .باور کردنی نیست .اینها همان هایی هستند که که چند ساعت پیش در زمان مداحی آن مداح ناکام آنقدر حرف زدند و سر و صدا کردند که مداح از مداحیش پشیمان شد و رفت .
جمعیت پیشانی بر خاک گذاشته و می گرید و این اکسیر نیمه های شب است که دلها را هوایی می کند و آدم ها را فرشته صفت .
" چقدر خدای خوبی داریم و چقدر ما بدیم که این همه خوبی میبینیم و به درش نمی ریم ؟!!"
این صدای نجوا کننده است که اینگونه جمعیت را منقلب می کند .
آنقدر صدای ناله بلند است که بغض گره خورده ات که چند روزیست ، شاید از روی خجالت ،وانمی شود ، وا می شود و ناخود آگاه فریاد تو هم همنوای جمعیت بلند می شود .صدای العفو که همپای ناله ها و زاری ها در فضای مسجد طنین انداز می شود ، یک آن صحنه محشر در جلوی چشمانت زنده می شود آنگاه که التماس بندگان تمام عرش خدا را پر می کند و آیا خداوند نسیم رحمتش را بر آن هامی وزاند ؟
تمام ذرات مسجد صدای العفو می دهد و تو در این اندیشه ای که آیا اتفاق در حال افتادن است ؟
اینجا صحن علنی مسجد است .فرشتگان زمین و آسمان گرد هم آمده اند تا طرح توبه را به تصویب برسانند . هوای اینجا بوی اعتکاف می دهد .
4⃣ نزدیک اذان صبح دومین روز حضورمان در مسجد است .صدای مناجات رادیو با پچ پچ خانم های حاضر آمیخته شده است . اثرات طوفان دیشب هنوز در چهره ها مشهود است . صفهای نماز کم کم دارد شکل می گیرد . حالا دیگر چشم ها به عکاسی عادت کرده اند . اینجا پر از صحنه های عکس شدنی است . عکس چشمهای سرخ دوخته به یک نقطه دور . عکس دستهای لرزان پیچیده در تسبیح . عکس سجده در محراب .عکس جانماز و کتابهای تلنبار شده روی هم که " اعتکاف ابرار " روی آنها خودنمایی می کند . عکس شانه هایی که زیر بار خشوع ربانی می لرزند . عکس لبخند های مهربان ، عکس اشکهای غلطان ، عکس دستهایی که همکاری می کنند تا سفره ها را بچینند ، جمع کنند صفها را مرتب کنند و ...
چند دقیقه ای به اذان صبح مانده است .فرشتگان زمین در رفت و آمد چیدن صفهای نماز صبح هستند .اینجا صحن علنی مسجد است .فرشتگان زمین و آسمان گرد هم آمده اند تا طرح توبه را به تصویب برسانند .شور لحظه دیدار صبحگاهی در هوا موج می زند .
5⃣ نماز مغرب دومین روز حضورمان در مسجد است . فضای مسجد لبریز از نور است . صدای بال فرشتگان می آید .امشب آخرین شب حضور است . همپای صفهای نماز به رکوع می روی
"سبحان رب العظیم و بحمده "
سر را که بلند می کنی چشم در چشم محراب می شوی و کلمه در هم پیچیده لا اله الا الله .یک آن چیزی در وجودت فرو میریزد .فرصت داردتمام می شود و تو اینجا ایستاده ای . در آستانه محراب .روبروی کلمه لا اله الاالله و این اندیشه که توحیدت در چه حال است ؟
اینجا صحن علنی مسجد است و تو در میان اجتماع فرشتگان زمین و آسمان در آرزوی یک لحظه ناب ایستاده ای. بوی تمام شدن می آید ....
✍ #زینب_موسی
#خط_روایت
#روایت_مردمی
#اعتکاف
@khatterevayat
〰〰〰〰〰〰🔻🔻
امتیاز بدهید.
ساعت یازده و نیم شب است.مسجد روی هواست.بچه ها که تازه وارد مسجد شدهاند، از روی اسم گروه دنبال جایشان می گردند.آنها که زودتر رسیدهاند،ملحفهها و پتوهایشان را پهن کردهاند،لباس راحتی پوشیدهاند و هیجانزده از دیدن همدیگر با صدای بلند در حال تعریف و احوال پرسیند،بعضی ها هم از همین حالا ماموریتشان شروع شده و توی این همه سروصدا و شلوغی،خواب هفت پادشاه را میبینند.
وسط انجام عملیات پذیرش و ثبت نام و خوش آمدگویی به تازه واردها،هرازچندگاهی سرمان را می کنیم پشت پرده و از بچه ها می خواهیم کمی رعایت این ساعت شب را بکنند تا خدای نکرده همسایههای مسجد شاکی نشوند.
سرم گرم این کارهاست که میبینم یکی از دختر کوچولوها چادرنماز آبی آسمانی و سجاده صوتی قشنگش را انداخته زیر بغلش و آمده این طرف مسجد که محل برگزاری برنامه هاست و خلوت تر است.با وسواس خاصی جانمازش را پهن می کند چادرنمازش را سر می کند و می ایستد به نماز.
سالهای قبل که برای ثبت نام محدودیت سنی نداشتیم و خانم بزرگ ها هم مهمان اعتکاف بودند،دیدن این رفتار برایمان عادی بود،ولی امسال با این گروه سنی ای که انتخاب کرده ایم برایمان عجیب است.
دوستم که دیگر نمی تواند جلوی کنجکاویش را بگیرد، می رود و پشت دخترک می ایستد و چند عکس از او می گیرد.
نمازش که تمام می شود،به رسم قبولی با او دست می دهد و می پرسد:
- این چه نمازی بودکه خوندی عزیزم؟
دخترک از این سوال غیر منتظره کمی خجالت می کشد، لپهایش گل می اندازد و به آهستگی می گوید:
- خانوم من هر شب برای خودم دو رکعت نماز عاقبت بخیر می خوانم
✍ #زینب_موسی
#خط_روایت
#روایت_مردمی
#اعتکاف
@khatterevayat
〰〰〰〰〰〰🔻🔻
امتیاز بدهید.
با توجه به گروه سنی معتکفین،برای زنگ تفریح بین مراسم،یک برنامه طراحی کردیم.تعدادی فلش کارت از خاطرات با مزه رزمندگان داشتیم.از چندتایشان عکس گرفتیم و روز اول بین بچه ها تقسیم کردیم.
یک سرود اسماالله الحسنا هم پیدا کردیم.با بچه ها قرار گذاشتیم هر وقت سرود پخش شد همه جمع شوند کنار خط مرزی مسجد.متن کارت خوانده شود و اگر کسی که آن کارت را دارد،قبل از تمام شدن خواندن کارت کارتش را نشان دهد،یک جایزه بگیرد.
خودمان هم فکر نمی کردیم این برنامه اینقدر هیجان انگیز شود.
*
آخرهای شب اول بود که دیدم گروه نه ساله ها دورم را گرفته اند:
- خانوم تو رو خدا کارت ما رو بخونید ما جایزه بگیریم.
- نمیشه،کارتها قبلاً انتخاب شده.
- خانوم تورو خدا...
- خانوم من می دونم آخرش هم من انتخاب نمی شم
دوستم که کنارم نشسته و شاهد صحبتهایمان بود وارد بحث شد:
- اگر واقعا دلتون می خواد جایزه ببرید، به جای اینکه آویزون خانوم بشید برید از خدا بخواهید.خانوم که کاره ای نیست.همه کاره خداست.
بچه ها به هم نگاهی کردند دویدند رفتند که وضو بگیرند و نماز بخوانند.
فردایش دو نفرشان جایزه بردند.خیلی خوشحال بودند.می گفتند باید از اولش هم از خدا می خواستیم
*
نوای اسماالله که بلند شد بچه ها از اقصی نقاط مسجد دویدند سمت وسایلشان تا کارتهایشان را بیاورند.نوا که تمام شد هنوز جمله اول متن را نخوانده بودم که یکی از بچه ها با خوشحالی داد زد:«مال منه،مال منه»
کارت را با تصویر مطابقت دادیم درست بود.جایزه را دادیم و بچه ها متفرق شدند.
چند دقیقه بعد یکی از بچه ها با یکی از مربی ها آمد پیشمان که خانم کارتی که خوندید مال من بود و آنکه جایزه گرفت هم گروهی من بوده و کارت خودش را که پیدا نکرده کارت من را از کنار کیفم برداشته و آورده....
لحظات سختی بود،باید تصمیم می گرفتیم. این برنامه برای این بود که بچه ها خاطره خوشی از اعتکاف داشته باشند.پس گرفتن جایزه و دادنش به نفر دیگر علاوه براینکه بینشان ناراحتی ایجاد می کرد خاطره این اعتکاف را برای هر دویشان تلخ می کرد.از طرفی این کوچولو هم که آمده بود پیشمان حق داشت و باید او را هم راضی می کردیم.
- ببین احتمالا دوستت اشتباه کرده.شما به خاطر فرشته های توی مسجد ببخشش ما به شما هم یه جایزه میدیم.
خوشحال شد و رفت.هنوز داشتیم برایش یک جایزه پیدا می کردیم که برگشت:
- خانم دوستم که فهمید چی شده خیلی ناراحت شد جایزه روداد به من.دیگه شما زحمت نکشید
- آفرین به دوستت.
دستی روی سرش کشیدم و رفت .یک ساعت بعد برگشت:
- خانم من دلم نیومد دوستم رو ناراحت کنم،حالا که خودش هم گفت اشتباه کرده،جایزه رو بهش پس دادم.
باز هم جلوی این فسقلی ها و دلهای گنجشکیشان کم آوردیم.بهش گفتیم که جایزه اش محفوظ است و فرستادیمش پیش دوستانش.
✍ #زینب_موسی
#خط_روایت
#روایت_مردمی
#اعتکاف
@khatterevayat
〰〰〰〰〰〰🔻🔻
امتیاز بدهید.
از همان شب اول، قشنگ فهمیدیم که با دو گروه از بچه های اعتکاف ماجرا داریم. درست همان موقع که حاج آقا آمد تا برنامه افتتاحیه را بر گزار کند و همه بچه ها رفتند به قسمت برگزاری برنامه ها و آن دو گروه سر جای خودشان ماندند.
یک گروه به بگو بخند و چیپس و پفک خوردن و یک گروه به موشانه زدن و آلاگارسون کردن.
و این اتفاق مدام تکرار می شد،حتی اگر زورمان می رسید و میکشاندیمشان پای برنامه،چند دقیقه بعد،یکی یکی چادر دور صورت پیچیده و سر به زیر انداخته،طوری که چشمشان توی چشم هیچ کداممان نیافتد، از صف بچه ها جدا می شدند و بر می گشتند سرجایشان و جمعشان که جمع می شد گعده های اختصاصی خودشان را می گرفتند.
شب آخر، برنامه یادشهید داشتیم. همه آمدند و نشستند پای حرف حاج آقایی که برای روایت آمده بود.حاج آقا سنگ تمام گذاشت و بچه ها هم همکاری کردند. برنامه حاج آقا که تمام شد،دیدیم حیف است این جمع پخش و پلا شود،قرار شد خود بچه ها بیایند و هر کس خاطره یا ماجرایی از شهدا دارد تعریف کند. آن دو گروه طبق معمول از صف بچه ها جدا شدند و به سنگرهای خودشان برگشتند.
فاطمه زهرا و محدثه سادات که جزو معدود دانشجویان اعتکاف دانش آموزی ما بودند از عقب جمع پیغام فرستادند که به ما هم تریبون بدهید.دعوتشان کردیم برای صحبت کردن. فاطمه زهرا بسم اللهی گفت و شروع کرد اما آنقدر سر و صدای آن دو گروه بالا رفته بود که صدای فاطمه زهرا به کسی نمی رسید.
ما هم بعد از دو روز، دیگر از تذکر دادن بی حاصل،خسته شده بودیم و نمی دانستیم چکار کنیم.یکهو دیدیم فاطمه زهرا دستهایش را بالا برد و بلند از بچه ها پرسید: حالا که دوستان نمیان پیش ما موافقید ما بریم پیش اونها؟
بچه ها با خوشحالی بلند گفتند ببببللللله و با اشاره فاطمه زهرا صندلی هایشان را برداشتند و بدو بدو رفتند پشت پرده،وسط ملحفه ها و متکاها در محل استقرار گروه های خارج از برنامه.
بنده خداها وسط چیپس و پفک و بگو بخند بودند که دیدند کل مسجد هوار شده روی سرشان .صندلی ها را چیدیم و تازه داشتیم جا می گرفتیم که دیدیم این بار عزیزان مورد نظر آرام بساطشان را جمع کردند و رفتند آن سمت مسجد که برنامه داشتیم.فاطمه زهرا دوباره دستانش را بلند کرد و گفت بچه ها پاشین کم نیارید و بچه ها که حسابی هیجان زده شده بودند با جیغ و خنده بلند شدند و دوباره صندلی ها را بردند آن طرف مسجد.خلاصه این بازی یکی دوبار تکرار شد و بلاخره جایی وسط راه همه راضی شدند کوتاه بیایند و بگذارند برنامه اجرا شود.بچه های آن دو گروه هم که دیگر یخشان وا شده بود، بین بچه ها نشستند پای صحبت فاطمه زهرا و محدثه سادات که مثل راوی های کار کشته از شهدا گفتند از شهدای دهه هفتادی و هشتادی مدافع حرم که دغدغه هایشان چیزی از دغدغه های بچه های اعتکاف کم نداشت اما وقتی پای امتحان وسط آمد همه را بخشیدند و رفتند....
سکوت بر مسجد حاکم شده بود و بچه ها،حتی همان دو گروهی که به هیچ صراطی مستقیم نمیشدند، میخ حرفهایشان شده بودند.
صحبت ها که تمام شد،طبق قرار قبلی قرار شد مراسم سینه زنی داشته باشیم. نور مسجد را کم کردیم و فاطمه زهرا که هنوز میدان دار جمع بود، با ذکر یاد امام و شهدا، تمام بچه ها را مثل یک دسته حرفه ای سینه زنی دور مسجد چرخاند. دخترک های ده دوازده ساله با غیرت عجیبی دستهایشان را بالا می بردند و روی سینه می کوفتند و از ته دل می خواندند :
آخرش حاجتمو من می گیرم
یه روز از عشق تو مولا می میرم
قربون کبوترای حرمت
قربون این همه لطف و کرمت
یاد امام و شهدا، دلو میبره کرب و بلا
فکر نمی کنم خاطره آن شب مسجد و بوی شهدایی که همه هوا را گرفته بود، هیچ وقت از خاطر هیچ کداممان برود.
✍ #زینب_موسی
#خط_روایت
#روایت_مردمی
#اعتکاف
@khatterevayat
〰〰〰〰〰〰🔻🔻
امتیاز بدهید.
⚘️﷽
〰〰〰〰〰
#قهرمان
عارفانه
روز آخر اعتکاف، نوجوانهای موسسه ابرار کار خیلی قشنگی انجام دادند. نشستند از سورههای قرآن اسماء الهی را پیدا کردند و با خط خوش بر روی قطعه های کوچک مقوای سبز نوشتند. زیر هر کدام از اسمهای خداوند، نام شهیدی را نوشتند.
کارتها را در جعبه کوچکی قرار دادند و به عنوان رزق معنوی به معتکفین هدیه دادند. هرکس یکی از آن کارت سبزها را بدون اینکه ببیند چه مطلبی بر روی آنها نوشته شده برمیداشت.
من هم دستم را بردم جلو که از ابتدای جعبه یکی بردارم، یکدفعه پرسیدم:
"میشه از وسط بردارم؟ "
نازنین فاطمه گفت: "بله میشه"
چشمهایم را بستم و از وسط کارتها یکی برداشتم.
اسم شهیدی که در کارت سبز رزق معنوی من بود را نگاه کردم.
با خودم گفتم سر فرصت در اینترنت جستوجو میکنم و دربارهاش مطالعه میکنم. کارت را گذاشتم داخل کیفم.
فردای مراسم اعتکاف رفتم سراغ رزق معنویم. گوشی را برداشتم، اسم شهید را جستوجو کردم به محض اینکه عکس شهید را دیدم چشمهایم گرد شد. انگار آشنایی را دیده باشم که چندین سال است که او را ندیده باشم و اسمش را فراموش کرده باشم.
گفتم: " اِ ! یادم رفته بود اسمش احمدعلی نیری است."
من سالها پیش کتابی خوانده بودم که درباره زندگی ایشان بود. شهید را میشناختم اما برای معرفی شهید به دیگران به جای گفتن اسم شهید، نام کتابی را که درباره زندگیشان بود به زبان میآوردم. نام کتاب"عارفانه" به ذهنم آشناتر از نام شهید بود.
پس از چندسال دوباره با دیدن عکسش مرور کوتاهی بر خاطراتش کردم. عرفان شهید را از لابه لای داستان زندگیش میفهمیم.
آنسالها که کتاب عارفانه را خواندم از خواندن آن هم لذت بردم و هم حسرت خوردم که چرا مثل او نیستم. این شهید عارف صدای تسبیح گفتن سنگ ریزهها، کوه و درختها را میشنید راز این شنیدنها ترک گناه بود.
شاید بعد از سالها رخ نشان داد تا تلنگری باشد که بهشت را به بها میدهند.
✍ #صدیقه_طهماسبینژاد
〰〰〰〰〰
#خط_روایت
#اعتکاف
🔻روایتهای خود در مورد شهداء را برای ما ارسال کنید.
〰〰〰〰〰
@khatterevayat