✨دنیای صورتی✨
من مادر نیستم اما بچه دارم. آن هم نه یکی و دوتا، پنجاهتا. پنجروز در هفته را با دختربچهها زندگی میکنم، صبحانه میخوریم، بازی میکنیم، اتاق را تمیز میکنیم و...
دخترها دنیایشان متفاوت است. از صبح که میآیند لباس گرمهایشان را توی نایلون میگذارند و کیفهای هم قد خودشان را ردیف میکنند به جالباسی. بعد شروع میکنند حرف میزنند از در و دیوار.
_خانم گلسرم رو میزنین برام؟
_خانم مامانم موهامو بافته. ببینین.
_خانم یه چیز بگم؟ امروز لباس و شلوارم عین همه. تازشم صورتیه.
تا نگویی وقت بازی شده ولت نمیکنند.
موقع انتخاب اتاق بازی هی سرک میکشند که کجا بهشان بیشتر خوش میگذرد. آخر سر هم ته دلشان برای مدادرنگی و خمیربازی میرود.
خمیرهای سفتشده را ورز میدهند. خودشان دو رنگ را قاطی میکنند. یک نفر که کشف کند صورتی چطور ساخته میشود کافیست، آن روز همه توی دستشان یک خمیر صورتی کج و راست میشود.
مدادرنگیها را جداجدا میچینند روی میز. فقط صورتیها را به مساوی تقسیم میکنند و برگه A5 پر میشود از قلبهای رنگارنگ.
دلشان یهو تنگ میشود. انگار وسط نقاشی و خمیربازی یک نفر دو طرف نخ دلشان را بکشد و تنگ تنگ کند. کمرم را میگیرند توی بغل. سرشان میچسبد به شکمم. آن هم فقط برای شنیدن صدای مادرشان.
گوشیام همیشه دم دستم است نمیگذارم یک دقیقه التماس کنند یا اشکهایشان یکجا شود. شماره مادرشان را میگیرم تا صدا بزنند «الو مامانی؟»
همین برایم کافیست. همین که یک دختر بچه با دنیایی به رنگ صورتی مادرش را صدا کند، کافیست.
✍ #انسیه_کمالی
#حاج_قاسم
#کرمان_تسلیت
#خط_روایت
@khatterevayat
✨مأموریت سرّی✨
امروز فیلمهای دعوت بچهها را ادیت میکردم رسیدم به فیلم زهرا. وسط بازی کشانده بودمش یک گوشه گفتم میخواهم زنگ بزنیم به مامان تا دعوتش کنیم بیاید جشن روز مادر.
انگار یک مأموریت سرّی به پستش خوردهباشد از خوشحالی نمیدانست چه بگوید.
شماره را گرفتم و گوشی را دادم دستش. زهرا از همهشان ریزهمیزهتر است. هنوز تلفظ کلمات را هم درست و حسابی بلد نیست.
تلفن روی بلندگو بود. با هر بار شنیدن صدای بوق چشمهای قهوهایش درشت میشدند و لبهایش کش میآمدند. دوربین را آماده کردهبودم برای ثبت این لحظه تا بعدا به مادرش نشان بدهم.
_سلام
_ سلام مامان. خوبی دخترم؟
کم پیش میآمد به مادرش تلفن کند. اصلا هیچوقت نشدهبود. توی خوبی دخترمِ مادرش یک نگرانی چهارزانو نشسته بود.
_آله. فلدا بیا جنش. توی مدلسمهمون دعوتی.
_جشن دارین؟
از سالم بودنش نفس راحت کشید یا خیال من بود نمیدانم اما حالا بلندتر و محکمتر صحبت میکرد.
_بله. یکشنبه هم جنش دالیم.
_باشه عزیز دلم. ساعت چند بیام؟
دیگر مطمئن بودم قندها توی دل مادرش برای این فندوق آب میشدند.
_آدلسشو میفلستیم.
_ای جانم. عزیزدلم. قربونت بشم من. ممنون مامانی.
شیرینی قندها نشستن توی کلمهها و شدند قربان صدقه که به دور زهرا گشتند و لبهای زهرا دیگر جایی برای کش آمدن نداشت.
_خداحافظ.
وقتی خداحافظی کرد میخندید. روی پاهای کوچکش بند نبود که قرار است برای مادرش جشن بگیریم.
ادیت فیلم بچهها که تموم شد پر از بغض بودم و کینه. بغضی که عین یک قارچ سمی توی گلویم دارد رشد میکند. کینهای که با هر اتفاق سر باز میکند و چرک و کثافت میدهد بیرون.
جشن روز مادر را که میگیریم، زهرا هم گل صورتی به مادرش میدهد، مادرش هم دوباره قربان صدقهش میرود اما خدا کند هیچ مادر و دختری توی روز مادر از هم جدا نشوند. هیچ دختری رنگ صورتی نشود تنها نشانهاش.
✍ #انسیه_کمالی
#حاج_قاسم
#کرمان_تسلیت
#خط_روایت
@khatterevayat